خانه رو به آب
بتول جعفرىخاک سبز و سپید و قرمز ایران,
پس از گذشتن از کویرى گرم;
کنون, نقش الله بر سینه دارد.
آن دورترها,
خـاک ایـران, کـویـر تشنه اى بـود در حسـرت چـون دریایـى مـواج, شـوریـده حـال در تقلا بـود تـا راهـى به سـوى نـور پیـدا کنــد.
در آن روزهاى بى خـورشید همه تاریک; در آن دقیقه هاى همه بى صدا و خامـوش, گاه, صـداى شـریان حیات, از پـس دیـوارهاى خانه ایران, شنیده مى شد.
صـداى پاى هجـومى که حتـى کجاوه نقـره فام ماه, آن را مـى شنیـد.
آنان که طلـوع خـورشید در افق شب را باور نمـى کردند, به ناگاه, نگـاه شعاعهاى خـونیـن بـال عشق را, نظاره کـردند.
و گـریختنـد, از واقعیت وحـدت و مـردانگـى.
و از جـوانمردى بى سلاحانى که با مشتهاى گره کرده, سینه سپر کردند و دیده گشـودند و سینه گشادند, تا رسیدند به حرفهاى مرشـد پیر, آن تـرجمه زنـده بـودن و جـاودانه بـودن.
خـود را رهانیدند و به اسارت عشق و اعتقاد درآمدند و چه اسارتى شیرین تر از ایـن و چه نصرتـى پاینـده تر از نصرت زنان بـرهنه پاى سوخته بال.
و کـودکانى که آن روز, در آغوش مادرانشان, لالایى شهادت مى شنیدند و حماسه ها را هجا مـى کردند, در جـوانـى ـ چـون او که نارنجک به کمـر بست ـ با نام مجاهـد فـى سبیل الله به سیر الـى الله نایل گشتند.
و بى شک درک خـون شهید, جز با سخنان شیـواى رهبرى که راه و رسـم عاشقى را آموخت, میسر نبود.
بیـان عظمت و درایت رهبـرمـان, در ایـن مجـال نمـى گنجد.
او زن ایران را, در قالبـى از گرانبهاتریـن جسـم, برتر از صـدف براى گـوهر, بهتر از آسمان براى خـورشید; به دنیاى بـودن آورد. به کوچه هاى پر از عطر مبارزه.
مادرش خود, از شیرزنان قرن بود.
قـرنـى که ظلـم خـوانیـن بیـداد مـى کرد.
در آن خـانه رو به آب, زیـر سقف آسمـان, چه همــــراهیها که در ستاندن حق از حق کشان نکرد.
او, زن فـرزانه ایست, که روح الله, آهسته از دامـن او به پـرواز در آمد و بر سر ظلـم ((سجیل)) افکند و یقینا, جوانى که جز حجره و کتاب و منطق نمى داند و نمى خواند, مى تـواند که هزاران مرید را بخـواند به ((نظاره جلوه معبود)).
خمینـى, آن بـاغبـان بـاغ ستـاره هـا همه چیز ملتـى ست که زیستـن مىآموزد و بودن.
از پناه دستان به خـون غلتیده خاک, گلها مى تراود به پاس قدمهاى مـردى که زنگـار نبـودنها و مـادیتها مـى زداید.
نـوید پیروزى خـون بر شمشیر مى دهـد و نقـش عشق به رگها مـى دود. و نفـس را که عاجزانه پرسه ها مـى زنـد, مـى پـرسـد; تـو کجا و ما کجا!؟! مردىست, که زندگانـى را به محنت و مجاهدت, به عرفان و صـداقت طـى مـى کنـد. و اى کـاش, آن ابـرمـرد, هـرگز, ایـران و جهان دیـــن را, تنها نمى نهاد.
و اهل بیت عشق را, آنان که مریدان بـى ریایـش بـودند, در غم غربت تنها نمـى گذاشت. در آن آخریـن شب اى کاش هرگز بر پرده شب, کنار نمى رفت.
کاش ستارگان همیشه در جشـن مهتاب مـى ماندنـد و آن روز که اشکها را به سـاحل پلکها کشـانـد هـرگز نمـى رسید.
و لاله جامه نمى درید.
و حالا ماییم و ضریح تو.
((اى چرخ سپهر بى تـو نگون)) ((مگر از عشق مى شـود به سادگى گذشت که از تو))؟ دیـرزمانـى ست که با چشمهامان, قاب خاطـرات تـو را, مى شوییم.
اى مهربانتـریـن پـدر, کـودکان در خلـوت, با تـو از تنهایـى شان مـى گـوینـد کـاش مـى شـد, همیشه بـودى مثل حالا.
بعد از تـو, تـازه مـى فهمیـدیـم همنـوایـى, حنجـره و اشک چیست. در آن روز سنگـدل تـو همچـون نـورى گذشتـى از پـس پـرده هاى شب. تـو, تا حیات, تـا آنجا که همه هستنـد و خـواهنـد بـود, هستـى.