مـى داند دشمـن از تک و تا نیفتاده است. هـر کارى مـى کنـد بـراى خـامـوش شـدن آن صـدا, آن صـداهـاى رسـا.
باز در جبهه حاضر است. محرم است. اینجا هـم بـر سینه مـى کـوبـد همچـون تکیه و مسجـد. اینجا هـم فـریاد بـرمـىآورد ((ابـاالفضل علمدار, خمینى را نگه دار)). آن فریاد در تمام جبهه طنیـن افکـن شده است. مگر دشمـن سیه دل مـى تـواند آن صدا, آن صداهاى ماندگار عاشق را خاموش کند؟
لحظه شهادت یک بار بیشتر اتفاق نخـواهد افتاد, لحظه رویارویـى. بایـد عاقبت بخیر شـد. پاک زیست و سـرافـرازانه به سـوى معبـود شتافت. بارها پرسیده بـود: ((خدایا لیاقتـش را دارم؟)) در نگاه او چه عشقـى مـوج مـى زنـد, آن دمهاى آخـر! و چه شهادت آسـانست.
یکـى فریاد برمـىآورد: یا حسیـن مظلـوم! آفتاب دارد در سرخیهاى افق غروب مـى کند. مادر, فـرزنـد را در آغوش مـى کشـد. از دستهاى مادر گرمى مـى تراود. اما کـودک جاى خالـى پدر را با تمام وجـود احساس مى کند.
او نیازمند دست نیرومند و سرشار از محبت پدر است تا به نوازشـش بپردازد. او بارها و بارها به عکـس پـدر در لباس بسیجـى اش چشـم دوخته است. پـدر بـا همـان نگـاه نـوازش بـار, بـا همـان دستهاى مهربان, با دستهایى پرهیخته از هر چه ناپاکـى است. در رویایـش, تصـورى از پدر دارد. آن شب نیز به خـوابـش مـىآید, پدر. لبخندى شیرین بر لب دارد.
نـوازشش مى کنـد و سخت در آغوشش مـى فشـرد. بعد, در گـوشـش زمزمه مـى کنـد: ((سلام, بگـو سلام, دختـرم!)) و مى رود.
فردا, او زبان باز کرده است.
مى تـواند بگـوید: ((سلام)) امام علاقه زیادى به بچه ها داشتند. امـام بچه هـا را امیـدهـاى آینـده انقلاب و اسلام مـى دانستنـــد. امام مى فرمـودند: ((در حسینیه وقتى بچه ها را مى بینـم که در اثر فشار جمعیت ناراحتند, مـن خیلـى ناراحت مى شـوم و بیشتر حـواسـم متـوجه آنها مـى شـود که مبادا صدمه ببینند.)) امام بچه هاى شهدا را به اندازه بچه هاى خـودشان دوست داشتند و همـواره سفارشهایـى به مسـوولیـن مى نمـودند که از بچه هاى شهدا و خانواده آنها غافل نبـاشنـد. امام متـوجه صـداى گـریه یک بچه کـوچک شـده بـودنـد.
فرمودند:
((چرا گریه مى کند؟)) به امام گفتند: ((دختر کـوچک شهیدى است که با مادرش به دیدن شما آمـده اند.)) امام فرمـودنـد: ((او را نزد مـن بیاورید.)) امام دختر کوچک را بغل کردند و او را بـوسیدند. بعد گردنبندى آوردند و به گـردن دخترک انـداختنـد. دختـر کـوچک خندید و امام هم با او خندیدند و گفتند: ((دختر خوبـم, حالا برو پیـش مادرت و دیگر گریه نکـن.)) دختر امام را بـوسیـد و به یاد آورد آن کلمه را که پـدر گفته بـود و یـادش داده بود.
گفت: ((سلام.)) و باز امام را بـوسید. و باز امام با او خنـدید. از خنده دلنشین امام آرزوى آینده اى روشـن و نیک براى دختربچه و همه بچه ها خوانده مى شد.
دختر, آرام آرام و بسیار خوشحال به طرف مادرش رفت و خـود را در آغوش او رها کرد. مادر پرسید: ((شیطـون بلا به امام چى گفتـى؟)) و دختـر همـان یک کلمه را که شنـاخته بـود بـر زبـان رانــــد:
((سلام))