قصه هاى شمـا قسمت 30

نویسنده


 

قصه هاى شمـا (30)
مریم بصیرى

 

 

این شماره:
معجزه
عذرا کوده کرونى ـ اصفهان
سفیدپوش و اشک
فاطمه نیکان ـ قم
دشمـن قـدیمـى, روباه بـى دست و پا, شغال گـرسنه, دشمـن داناست, نشانى خانه پسرخاله, گنج پیرزن, مهربانى با کـوچکترها, بهتریـن خاطره, ماه پیشونى, دختر بازیگوش, پیرمرد مهربان, دلسـوزى زینب سمیه عرب ـ شهرکرد
همراهان صمیمى!
معصومه حسن زاده از شاهرود,
فرزانه بازرگان از اصفهان,
فروزان حسینى از سرپل ذهاب,
طیبه جلالى پور از نایین,
فاطمه نیکان از قم و
مرضیه کاویانـى, کبرى شاهبندرى, هاجر عرب, زهرا عرب, سمیه عرب, کبرى عرب, مریـم شاهسون, صـدیقه شاهسون, معصـومه شاهسـون اکبر, معصـومه شـاهسـون رضـا, حـدیثه شـاهسـون و کبـرى شـاهسون.
داستانهاى زیبـا و نامه هاى پـر از مهرتان به دستمان رسیـد. تلاش شما قابل ستایش است و انتظار مى رود بعد از ایـن آثار بهترى خلق کنیـد. روزهـایتـان همه سبز و بهارى باد.

عذرا کـوده کرونى ـ اصفهان
خـواهر محترم! ما هـم امیدواریـم روى حرف خـود باشید و حتما روزى یک نویسنده واقعى شوید. داستان شما هـم چنان غیـر واقعى نیست که در بـاور ما نگنجـد. ایـن قـدرت و مهارت نـویسنده است که بتـواند واقعیتهایى غیر قابل باور عمـوم را طـورى پـرداخت کنـد که بـاورپذیـر بـاشد.
دخترى که مادرش بیمار است, در خانه به امـور آشپزى مـى پردازد و از پـدرش و دیگران پذیرایـى مـى کند, غافل از اینکه امتحانـى در پیـش دارد و اصلا درس نخوانده است. در ایـن میان با تـوسل و دعا از خـدا کمک مى خـواهد و به زعم او معجزه اى رخ مـى دهـد. در میان یخبندان زمستان وى ناگهان با یک شاخه یاس خـوشبـو مواجه مى شـود که از دیـوار خانه اى سرک کشیده و به او مـى نگرد. دختر با دیـدن ایـن منظره اعتماد به نفـس پیدا کرده و به طرف مدرسه مى رود. سر امتحان هـم چند آیه قـرآن مى خـواند و با خـدا عهد مـى کنـد اگـر نمره اش بالاتر از شانزده شد, قرآن را حفظ کند و در آخر خـواننده مـى بیند که نمره دختر شانزده و بیست و پنج صدم شده و وى حافظ و مربى آموزش قرآن شده است.
یکى از اشکالات شما پرداختـن بیـش از حد به امـور منزل و جزئیات آن است. ((آنتـوان چخـوف)) نـویسنده روسـى مـى گـوید: نباید روى جزئیات داستان تإکید ورزید چرا که ایـن روش, مختص نـویسندگانى است که ذهـن گرا نیستند, و به تمام ریزه کاریهاى صرف غذا و آشپزى مى پردازند. در ضمـن تـوصیه مـى کند که براى رهایـى از ایـن قالب بـایـد در بیان داستـان صـداقت بیشتـرى به کار گـرفت و در قالب قهرمان خـودنمایـى نکـرد. بلکه از شخصیت دور شـد و فقط کـارهاى بزرگ و مهم وى را مد نظر داشت.
پـس شما هـم بایستى بیشتر به تنهایى و افسردگى روحى, ناراحتـى, اضطراب و انتظار فاطمه اشاره مـى کردید تا به جزئیات کار او. در واقع شخصیت شما, بیشتر برونگراست تا درونگرا و ایـن به خوبى از نـوشته شما مشهود است. از طرفى دیگر اجازه ندهید که شخصیت اصلى خودش را تعریف کند, بلکه ایـن وظیفه شخصیتهاى فرعى دیگر است که خـوبیهاى او را بیان کنند. مطمئن هستیـم با دقت و حـوصله کافـى داستـانهاى بهتـرى خـواهیـد نگـاشت. مـوفق بـاشیـد.

فاطمه نیکان ـ قـم
خواهر عزیز! بعد از خـواندن داستان بازنویسى شده تان, به ذوق و علاقه شما ایمان آوردیم و امیدوار شدیـم که به زودى خـواهیـد تـوانست داستـانهاى بهتـرى بنـویسید.
اما ناگفته نمانـد که بـا تـوجه به رفع اشکالات قبلـى, در نگارش مجدد, دچار پرگویى شده اید و بیـش از حد به تـوصیف بها داده اید.
سعى کنیـد بعد از ایـن تـوصیف حالات ذهنـى قهرمان را به گـونه اى دیگر و بیشتر با کردار و نحـوه عملـش نشان دهیـد.از دگر سـو با اینکه مکانها را هـم زیاد تـوصیف کرده ایـد, ولـى بـدرستـى مشخص ننمـوده ایـد که محل بمباران شهر و یا مجـروح شـدن جـوان کجاست؟ اولین سـوالـى که در ذهـن مخاطب ایجاد مى شـود ایـن است که صحنه درگیـرى به چه شکل بـوده و چطـور قهرمان داستـان تـوانسته است, زنده بماند و بدون هراس از دشمـن و اسارت تـوسط آنها, به راهـش ادامه دهد؟
از دگـر سـو صحنه پـردازى شما از آن جهان, در عیـن زیبـا بـودن, زمینـى است و نمـى تـواند مناسب حال جهان ماورایى باشد. با ایـن همه توانسته اید به قول خودتان, در حد تـوان خویـش ابهامات قبلى داستان را برطرف کنید. ما هـم براى تشـویق مجـدد شما, در پایان همیـن قسمت داستان شما را چاپ مـى کنیـم اما به یاد داشته باشید نـویسنـدگان بزرگ چـون ((همینگـوى)) در ساختـار آثار خـویـش از تـوصیفات و گفتگـوهاى ناب و غیر زاید بهره مـى جستند. آنها هرگز خـویشتـن خـویـش و ذهنیتهاى خـاص خـودشان را بـر داستـان تحمیل نمى کردند, بلکه احساسات و عواطف حاکـم بر شخصیت را چون تصاویرى زیبا و دقیق در کارهایشان متجلـى مـى کردنـد و قضاوت را بر عهده مخاطب مى گذاشتند. امیدواریـم بعد از ایـن نیز داستانهاى زیبایى بنویسید.

سمیه عرب ـ شهرکرد
دوست عزیز! دستتان درد نکند. در طـول یک ماه دوازده داستان از شما به دستمان رسید. امیدواریـم همیشه با سعى و تلاش خـود راه مـوفقیت را بـراى خـویـش همـوارتـر کنید.
در کل, داستـانهاى شمـا خـوب هستنـد و اکثـرا در مقطع کــودک و نـوجـوان مى باشنـد. زبان نـوشتارى شما ساده و صمیمـى است, ولـى پیـداست که تلاش بیشتـرى را مـى طلبـد.
در ((دشمـن قدیمى)) به ماجراى قـدیمـى مـوش و گربه پرداخته اید.
مـوش کمک مى کند تا گربه اى از دامـى که در آن افتاده نجات یابد.
((روباه بى دست و پا)) هـم به حیـوان بیچاره اى اشاره دارد که از روزى دیگران بهره مى جوید.
در ((شغال گرسنه)) شغال حیله گـر شیر و پلنگـى را از سـر طعمه اش دور مى کند تا خود آنها را بخـورد. هر سه داستان بارها به شکلـى دیگر و یا با حیواناتى دیگر به صـورت داستان نوشته و یا به شکل فیلـم, ساخته شده است. گویا شما دوباره همان سوژه ها را دستمایه قرار داده و داستان نـوشته ایـد. تـوصیه مـى کنیـم اگر به ادبیات کـودک و نوجـوان علاقه مند هستید, حتما در ایـن زمینه بیشتر کتاب بخـوانید و در ضمـن به برنامه کودک و نوجـوان هـم تـوجه بیشترى داشته بـاشیـد و به نحـوه داستـان سـرایـى در آنها دقت کنیـــد.
در ((دشمـن داناست)) به یک ماجراى غیر قابل باور اشاره مى کنید. در یک گـردش دوستانه, صالح به چاه مـى افتنـد. دوستـان نادان وى سعى مى کنند او را در چاه مدفون کنند, چـون چاره اى دیگر ندارند! اما صادق که دشمنـى داناست کمک مـى کند و با یارى پـدرش صالح را نجـات مـى دهـد. آیا امکان دارد که شما روزى بـا دوستتـان چنیـن رفتارى داشته باشید! خوب بود ایـن موضوع را هـم که پیام زیبایى دارد, از زبـان حیـوانـات نقل مـى کـردیـد.
((نشانـى خانه پسـرخـاله)) هـم به ماجـراى پیـرمـردى روستـایـى مـى پردازد که براى دیدار از پسرخاله اش به شهر آمـده است. او که آدرس را به درستى نمى شناسد از بچه اى کمک مى خواهد و ایـن بچه در عینى که آن آدرس را بلد نیست, براى خـودنمایى نزد پیرمرد او را در کـوچه ها سـرگـردان مى کند تا اینکه پیرمرد زبان باز مـى کنـد:
((این پسرخاله مـن هـم عجب جاى دورى خانه دارد. اگر همیـن قـدر راه به طـرف مشهد رفته بـودم تـا حالا رسیـده و زیارت هـم کـرده بـودم.)) در آخر با اعتراف کـودک و گـم شدن هر دو ماجرا جالب تر مى شـود و خواننده تازه مـى خـواهد بداند قضیه از چه قرار است که پـدر بچه پیـدایـش شـده و به آنها کمک مـى کند.
خوب بـود کسى به یارى آنها نمىآمد و آنان خود مشکل خویـش را حل مـى کردند. اگر قرار باشـد تمام مشکلات شخصیت را دیگران حل کنند, دیگر جذابیتـى در داستان باقـى نمـى ماند و مخاطب از خـواندن آن لذتى نمى برد.
در ((گنج پیرزن)) پسـرکـى ذوق زده به دنبال گنج پیـرزنـى است که قبلا در خانه آنها سکـونت داشته است. بعد از کلى جستجـو وى تازه درمـى یابد که گنج, چیزى جز آلبـوم عکـس نیست که پدرش قبلا آن را یافته و به پیـرزن داده است. در حـالـى که او تـا آن مـوقع هیچ غذایى نمى خـورد و در خیالـش مجسـم مى کرد که بعد از پـول دار شدن همه اش شیرینى و کیک خواهد خورد. حتى او درسهایـش را نمى خواند و ادعا مـى کند که احتیاجـى به درس ندارد ولـى پـدرش در ایـن میان وارد شده و مى گوید:
((خوب حالا بهتر است بروى درسهایت را بخوانى و غذایت را بخـورى. از کیفت هـم خـوب مراقبت کـن چـون تا آخر سال بایـد همان را با خودت به مدرسه ببرى. یادت باشد که شکلات و شیرینى زیاد هـم براى دندان ضرر دارد!))
بایـد دیـد تصـور یک بچه از پیـدا کـردن گنج چیست و آیا یافتـن ثـروت, فقط در به دست آوردن آرزوهـاى کـوچک او خلاصه مـى شـود یا نه؟)) ((مهربانى با کوچکترها))
به ماجراى دخترکـى مى پردازد که تحت تإثیر دعاى کمیلى که پدرش مى خواند, تصمیم مى گیرد او هـم با دیگران به مهربانى رفتار کند. ((با خـود فکر کردم راستـى که خـدا چه مهربان است با اینکه همه کارهاى بـد ما را مـى بینـد اما آنها را مـى پـوشانـد تا هیچ کـس نفهمد. او همیشه کارهاى ما را مـى بخشد اما ما بنده هاى خـدا چه؟ پس با خودم تصمیم مهمى گرفتـم, تصمیمى که حتى وقتى بزرگ شدم به یادم بماند. زیر لب گفتـم: خـدایا کارى کـن که همیشه با مردم و بخصـوص با کوچکترها مهربان باشـم و به آنها کمک کنـم و هیچ وقت عیب دیگـران را به زبان نیاورم و به دنبال کارهاى اشتبـاه آنها نباشم.
فرداى آن روز مـن به مـدرسه رفتم و تمام ماجرا را بـراى دوستـم تعریف کردم و به او گفتم:
((دوست من در ایـن تصمیـم با مـن شریک مـى شـوى؟)) بعیـد به نظر مـى رسـد که دختر کـم سـن و سالـى بخـواهد چنیـن تحت تإثیر قرار بگیرد. از سـویـى دیگر گرچه همه باور داریـم کـودکان پاک هستند ولـى دور از ذهـن است که کـودکـى بخـواهد چنیـن دعاهایـى بکند, مخصوصا که آنها را بر زبان خویـش جارى سازد. مى توانستید تصمیـم دخترک را تـوسط عملـش و یا به واسطه بازگویى افکارش نشان دهید, نه آنکه مستقیما آنها را بـر زبـان وى جارى سازیـد, چـرا که او چنیـن منطق محکمى بـراى اعمالـش ندارد و نمـى تـوانـد تحت معناى ظاهرى یک دعا متحول شـود. اگر کمى حـوصله و دقت به خرج مى دادید مى توانستید با زبانى کودکانه همیـن موضوع را بهتر عنوان کنید و حتى در گفتگوهاى آن بیشتر دقت نمایید. چـون ایـن گـونه حرف زدن مختص کودک نیست.
((بهتریـن خاطره)) به دختـرى اشاره دارد که مـى خـواهـد در باره بهار خاطره اى بنویسـد, ولـى فکر مـى کند تمام خاطرات قبلا نـوشته شده اند, پـس از پدرش یارى مى خواهد و او از زیبایى طبیعت, شکوفه دادن درختان و صـداى آبشار مى گـوید و عنـوان مـى کنـد اگر اینها نبـود چه مى شـد؟ دخترک به فکر رفته و به پـدرش مـى گـوید: ((فکر کردن در باره دنیا و آفرینـش مـوجـودات و نعمتهاى خدا, نه تنها مـى تـوانـد بهترین خاطره باشـد بلکه بهتریـن کار است.)) ما هـم نقطه نظر شما را قبـول داریـم و معتقـدیـم که رابطه با طبیعت به عنـوان آمـوزگـارى مهربـان, بسیارى از چیزها را مـىآمـوزد و به انسان تـوانایـى فراگیرى از زیباییهاى طبیعت را مـى دهـد. دخترک ایـن داستان هـم با کمک پدرش به رموز طبیعت پى مى برد و انشایـش را مى نویسد.
((ماه پیشـونـى)) نیز چـون قصه هاى قدیمـى, افسانه اى بیـش نیست که بـارها به اشکال مختلف پـرداخت شـده است. دختـرکـى یتیـم که از آزارهاى مادرخـوانـده اش به تنگ آمـده روزى در حیـن کشیدن آب از چاه با غولـى مـواجه مى شـود و آن غول یک ماه در پیشانى وى ظاهر مى کنـد. نامادرى از روى حسادت دختر خـودش را به لب چاه مـى بـرد ولى غافل از اینکه چـون غول مى داند او مردمآزار است یک مار روى پیشانیش مى چسباند.
ایـن درست است که در ادبیات داستانـى, ویژگى ابـداعى و ساختگـى بودن آن بر جنبه تاریخى و واقعى بودنش غلبه مى کند, اما ایـن را هـم به یاد داشته باشیـد که داستان تخیلى در عیـن خیالـى بـودن باید با دنیاى واقعى ارتباط منطقـى و معنـى دارى داشته باشد. در داستانهاى واقعى, ماجـرا اتفاق افتـاده است و یا امکـان اتفـاق افتادن آن وجـود دارد. اما در داستانهاى تخیلى شخصیتها علاوه بر اینکه براى کارهایشان منطق دارند, کارهایـى مـى کننـد که احتمال وقوع آنها باشد.
((دختـر بازیگـوش)) نیز غیر واقعى به نظر مـى رسـد. چطـور امکان دارد دخترى که از کتاب و درس خـواندن بدش مـىآید ناگهان در اثر خوانـدن کتابـى متحـول گردد و تبـدیل به دخترى زرنگ و درس خـوان شـود, طـورى که جایزه هـم بگیرد! اگر از قبل عنـوان مى کردید که ایـن دختـر فقط به درس خـواندن علاقه نـدارد و در عوض به مطالعه کتب غیر درسى علاقه مند است, آن وقت احتمال این مى رفت که در ایـن بیـن وى با کتابى روبه رو شـود و با خـواندن آن تحت تإثیر قرار گیـرد, ولى در شکل فعلـى که تحـول آنـى و بـدون پیـش زمینه است, داستـان غیـر قـابل بـاور به نظر مـى رسـد.
در مهربانى ((پیرمرد مهربان)) هـم شکـى نیست, ولـى چـون داستان پیشیـن, تحول همسایه او شک برانگیز است. پیرمرد از همسایه اش کمک مـى خـواهـد تـا آش بپزد ولـى همسایه به او کمک نمـى کنـد در عوض پیرمرد براى وى آش مى برد و همسایه بدون هیچ حرفـى پیرمرد را به خانه اش دعوت نمـوده و از او پذیرایـى مـى کند و تازه کاسه اى هـم نخود به وى مى دهد. با تـوجه به اینکه شما مرد همسایه را بدجنـس و بى رحـم نشان داده اید, چطور مى شـود که او ناگهان تغییر کرده و چنین مهربان شود؟
((دلسـوزى زینب)) هـم واقعا زیباست. در ایـن داستان دخترکـى به کمک خرگـوشـى زخمى رفته و از او مراقبت مـى کند تا حیـوان حالـش بهتر شده و بتواند به جنگل بازگردد. پرداختـن به احساسات پاک و همراه صداقت یک کودک به لطافت روح و اثر شما کمک بسیارى خـواهد کرد, چرا که ایـن بچه خـود و دیگران را تحت تإثیر قرار مـى دهد تـا به مـوجـودى زخمـى و نیـازمنـد یـارى دهـد.
بـا آرزوى روزهـایـى پـر از امیـد و مـوفقیت بـراى شما.

سفیدپوش و اشک
فاطمه نیکان

هوا به شدت گرم بود. مثل اینکه خورشید به زمیـن نزدیک شده و تا آنجا که مـى تـوانست, انـوار گرم و طلایـى خـود را در زمیـن فـرو مى کرد. همچنان به پیـش مى رفتـم. چقدر خسته و ناتوان شده بـودم. شانه ام زخمى بـود و درد مـى کرد و پهلـویـم از تـرکشـى که به آن اصابت شده بود به شدت جراحت داشت. انگشت پایـم از پوتینى که به علت پیاده روى زیاد روى سنگها دهان باز کرده بیرون زده و خـونـش تازه شده بود. به سختى خودم را مى کشیدم, تمام تنـم مى سوخت, مثل اینکه تب شدیدى سر تا سر بـدنـم را فرا گرفته بـود. لبهایـم از تشنگـى ترک برداشته بـودند و زمانى که خـون گرم از لابه لاى ترکها بیرون مى زد لبهایـم به شدت مى سوخت. هرازچندگاهى نسیمى مى وزید و مـوهایـم را همراه با گـرد و غبار بیابان, افشان مـى کـرد, و تا مىآمدم خنکاى آن را بر بدن تبآلـودم حـس کنـم به پایان مى رسید.
نفـس زنان ایستادم. دیگر نمى توانستم حرکت کنـم, دستـم را سایبان کرده بـودم تا شاید بتـوانم جاى امنى براى خـود پیدا کنـم. اما همه جا خشک بـود و سوزان, تنها چیزهایى که به چشـم مى خورد آثار یک درگیرى سخت بود. بوى سوختگى, بـوى لاستیکهایى که هنوز هـم در حال سوختـن بودند, بوى دودى که از انفجارها در هوا معلق بـود و بوى جسدهایى که در خون خود شناور بـودند, حالـم را بدتر مى کرد. درد عجیبـى از نـوک پـایـم تـا به قلبـم کشیـده شـد.
باز هـم انگشت پایـم به چیزى برخورد کرد, دیگر نتوانستـم تعادل خـود را حفظ کنـم و با صورت در خاک نرم و داغ تپه اى فرو رفتـم. درد شانه ام بیشتر شد. خـون تازه پهلـویـم لباسـم را خیـس کرد و خیسى آن را بر بدنـم حـس کردم. به تپه شنى تکیه دادم. به ناخـن پایم نگاهى انداختم.
تیزى سنگـى ناخنم را کنده بود و پـوتینـم پر از خـون شده بـود. چشمان خسته ام به خواب احتیاج داشت, اما خواب چـون آهوى گریزپاى از مـن فرار مى کرد. مدتها بود که راه مى رفتـم, گم شده بودم راه به جایى نداشتـم. انگار تنها مـن از ایـن صحنه جنگ باقـى مانده بودم.
لختـى چشمانـم را بستـم. افکـارى درهـم در ذهنـم شکل گـرفتنـد. خانه هاى ویران شده که سقف آنها در حال ریختـن بـود. و مـن قلبى را دیدم که سرگردان در میان دود و آتـش در جستجـو بـود. آن قلب بى تاب متعلق به من بود.
آن قلب بى قرار مـن بـود که در خرابه ها با نگرانى در حال تماشاى خانه اى درهـم شکسته ایستاده بود. و آن خانه ما بود که با گرماى زندگـى ما پابرجا بـود. ولـى جز تکه هاى خردشده آجرها و سنگها و دیـوارهاى سیاه شـده از دود انفجار بمب و پنجـره هاى شکسته شـده چیز دیگرى از آن نمانده بـود و مـن تنهاى تنها هراسان در سیاهى دودهاى برخاسته از خانه ها گـم شده بودم. چشمانـم را باز کردم و افکارم ناپدید شد. به اطراف نگاهـى انداختـم و دوباره پلکهایـم را روى هـم قـرار دادم. امـا مثل اینکه چیزى نظرم را جلب کـرد. سریع چشمانـم را باز کردم چند سیاهى از دور در حال حرکت بـودند و انگار به طرف من مـىآمدند. شاید دشمـن باشند. خـودم را جمع و جـور کردم. چشمانـم را ریزتـر کـردم تا بهتـر بتـوانـم آنها را ببینـم. آنها نزدیک شدند باز هم نزدیکتر. یکى از آنها به طرفـم آمـد دستـم را گـرفت و مـن با کمک او تـوانستـم سـرپا بایستـم.
بر چهره آرامش لبخندى نقـش بست. مطمئن شدم که او دوست است. اما مثل اینکه مـن او را مـى شناختـم. بله او ... او سیدحسیـن بـود. خیلى خوشحال شدم. دستش را فشردم. از اینکه از سرگردانى در ایـن بیابان نجات پیدا کرده بـودم در پـوست خود نمى گنجیدم. اما چطور آنها مرا پیدا کردند, آن هـم بعد از چندیـن روز سرگردان شدن در ایـن مکان. او به راه افتاد. با او همراه شدم. باور کردنى نبود به سر تا سـر بـدنـم نگاهـى انـداختـم دیگـر هیچ دردى را احساس نمى کردم.
دیگر شانه ام زخمى نبود, پهلویم درد نمى کرد حتى انگشت پایـم هـم خونآلود نبود و پوتینى که به پا داشتـم سالم بود حتى لباسهایم. شاید خـواب مـى دیدم یا باز در یک رویا فرو رفته بـودم. به چهره متبسـم سید نگاه کردم. اما ناگهان متـوجه چیزى شدم. ناخـودآگاه به او خیره شدم. نه ... نه ممکـن نبود. سیدحسیـن که توى عملیات قبلى شهید شده بـود. مـن خودم جسد بى جانـش را میان سنگرها دیده بودم. با تعجب به کسانى که همراهـش بـودند نگاه کردم. همه آشنا بودند. محمد بود و على و اکبر و حتى قاسم دوست خوب و صمیمى مـن هـم در میان آنها بـود. با خـوشحالى او را در آغوش گرفتـم. اما شگفتى بیشتر مـن از ایـن بود که همه آنها شهید شده بودند. تنها فکرى که مى توانست به ذهنـم خطور کند ایـن بـود که مـن هـم مرده بودم.
متـوجه سید شدم او مـى خنـدید. شاید از افکارم باخبر شده باشـد. بدنـم مى سوخت, گلویم خشک شده بود. به اطراف نگاهى انداختـم. با شگفتـى تمام دیـدم که دیگـر از آن بیابـان خشک و داغ هـم خبـرى نبـود. ما درست در میان جاده اى ایستاده بـودیـم که پـوششـى سبز داشت. دو طرف جاده درختان بلنـدقامت و سبز سر به گـوش هـم برده بـودنـد و همـراه بـا بـاد نجـوا مـى کـردند.
چمنهاى یکدست و بلند اطراف جاده سبز با مـوسیقـى ملایم نسیـم به رقص آمده بـودند. برگهاى سبز, سبزى قشنگـى داشتند و تنه قهوه اى درختان مى درخشید و روشنایى طلایى رنگـى بر زیبایى آنها مـى افزود.
سید به راه افتاد و مـن هـم دوش به دوش او حرکت مى کردم. چه بوى معطرى از او به مشام مى رسید. اما واقعا چه اتفاقى افتاده و مـن کجـا بـودم و چه حـادثه اى در شـرف وقـوع بود.
چشمـان آرام سیـدحسیـن انگـار به مـن مى گفت:
صبر کـن. به قاسـم نگاه کردم همراه بقیه پشت سر مـن و سید حرکت مى کردند. او با لبخند اشاره کرد که همراه سید باشم. قاسـم دوست خـوب مـن بـود. از وقتـى که با آنها آشنا شـدم, روحیه ام تغییـر کرده, از اضطراب و ناراحتیهایـم کاسته شده بـود. حـس کردم سوزش تنـم بیشتـر شـده. بـاز هـم افکـارى به ذهنـم هجـوم بـردند. خـودم را در تنهایى و سرگردانى دیدم و مـن در سیل اشکهایـم غرق شده بودم. ترسیده بـودم. قلبـم بى تابى مى کرد. فقط مى دانستـم که باید در آن خانه هاى ویران شـده جستجـو کنم تا شاید عزیزانـم را از میـان آن همه خـاک و سنگ و چـوب بیـرون بکشـم. هـرچه بیشتـر مى گشتم کمتر مى یافتـم. و به همان نسبت ترسم هم بیشتر مى شد. مـن در بیـن آن سقفهاى واژگون شده بى کـس شده بـودم. انگار براى همه آنها من یک غریبه بودم و آنها براى مـن ناآشنا شده بودند. سوزش تنم مرا متوجه اطراف کرد. چقدر تشنه بودم. تشنگى عذابـم مى داد. آیا در ایـن مکان سرسبز و آباد, آبى پیدا نمى شد تا سوز تشنگیـم را آرام کند. متـوجه نگاههاى سیـد شـدم. ناگهان ایستاد لبخنـدى زد. و بعد نشست و با انگشتش دو خط مقابل هـم رسـم کرد و بعد در یک لحظه صداى جوشیدن آب در گوشـم پیچید, آب, آب جویى از آب سرد و زلال در مقـابل چشمـانـم به یکبـاره خـروشیـدن گرفت.
بى تاب دستـم را در آب فرو کردم, تنها براى یک لحظه بسیار کوتاه خنکى آن را تا عمق وجودم حـس کردم. اما ... اما ناگهان چه شد؟! آب در دستـم داغ شـد و به جـوش آمـد. سـریع آن را رهـا کـردم و دوباره دستـم را به زیر آب بردم. اما باز هـم همان شـد. تشنگـى امانم را بریده بود.
صورتـم را به آب نزدیک کردم تا لبهاى خشکـم را با آب سرد مرطوب سازم. اما تـا صـورتـم را به آب نزدیک کـردم, آب به جـوش آمـد. بخـارش صـورتـم را سـوزانـد. سـریع سـرم را کنـار کشیدم.
ناراحت و ناکام برخاستـم و با تعجب به سیـد نگاه کردم غمگیـن و ناراحت بـود. به اشاره گفت که بلند شو و حرکت کـن. از خوردن آب گذشتـم و همراه سید به راه افتادم. چنـد قـدم که جلـوتر رفتیـم صـداى جـوشـش آب قطع شـد. حـرارت بـدنـم بیشتـر شـده بود.
صحنه هایى در مقابلـم شروع به خـودنمایى مـى کردند. غم بزرگـى در دلم بود. ترس بر دلـم چنگ مـى انـداخت. ناامید شـده بـودم خیلـى ناامید. هیچ چیز روح بـى تابـم را آرام نمـى کرد. حتـى نتـوانسته بـودم کـوچکتـریـن اثـرى از آنها پیـدا کنم.
نه پـدر, نه مادر, و نه خـواهرم شیریـن, از هیچ کـدامشان اثـرى نبود. دیگر نمى دانستـم کجا به دنبالشان بروم. پیش چه کسى سراغى از آنها بگیرم. اى کاش در آن لحظات مـن هم در کنارشان بودم. اى کاش از آنها دور نشده بودم.
اى کاش به آن سفـر نـرفته بـودم. دو روزى از انفجـار بمب در آن محل گذشته بـود که مـن پـا به آنجا گذاشتـم. بـا دیـدن خانه هاى ویـران شـده و کشته هـاى زیاد, قلبـم به درد آمـد. حتـى در میان کشته ها هـم به دنبالشان گشتـم, اما پیدایشان نکردم. چنـد ماهـى گذشته بـود و مـن همچنان در جستجـویشـان بـودم. به خـانه تمـام فامیلها در شهرهاى مجاور سرزده بـودم دیگر نمى دانستـم چه کنـم. خسته از تلاشـى بیهوده, دوباره به خانه ویران شـده برگشتـم. روى سنگـى مقابل خانه نشسته بـودم و به خـرابه ها چشـم دوخته بـودم. سکوتى مطلق حاکـم شده بـود. انگار هیچ چیز حوصله حتى کوچکتریـن حـرکتـى نـداشت همه چیز بیمـار و خسته بـود.
هیچ چیز نمـى تـوانست مانع ریختـن اشکهایـم باشـد. سـر به زانـو گذاشتم و از ته دل گریه کردم. مـى خـواستـم فریاد بکشـم. ناامید بـودم و خسته. اما زمانى تسلى یافتـم که دست گرمى را بر شانه ام حـس کردم. باورم نمى شد آن اولیـن لبخند شادى بود که در تمام آن روزها و ماهها بـر لبم نشست. چهره متبسمـش قلبـم را آرام کرد و چشمان مهربانـش روح بـى تابـم را قرار بخشید. او خـواهرم شیریـن بود.
بوى بسیار مطبوعى مرا متـوجه اطرافـم کرد. چه بـوى معطرى, هرچه پیشتر مى رفتیـم آن بـوى خوش زیادتر مى شد. چیزى از دور دیدم سرم را بالاتر بردم تا بهتر بتـوانم آن را ببینـم. مثل یک خانه بـود اما نه. بزرگتـر از یک خانه بـود مثل یک قصـر بـود. دور تا دور قصر پـر بود از درختان قطـور و بـوته هاى کـوچکـى که زیر درختان پناه گرفته بـودند. به سید نگاه کردم, خنـدید با اشاره خانه را به او نشان دادم و او سـرش را تکان داد. بـرگشتـم تا عکـس العمل بچه ها را از دیدن آن قصر باشکـوه ببینـم, اما با تعجب دیـدم که هیچ یک از آنها پشت سرمان نبـودند. ایستادم و به راهى که از آن آمده بـودیـم خیره شدم. یک جاده طولانى و سبز و مبهم که هر لحظه مبهمتـر مـى شد. انگار در حال ناپـدید شـدن بـود. مـن و سیـد به راهمان ادامه دادیـم. کـم کـم به خانه بزرگ نزدیک شـدیـم هـرچه جلـوتـر مـى رفتیـم بـر ابهت و عظمت آن افزوده مـى شد.
قصرى زیبا با پرچینهایـى بلنـد و سبزروشـن و درى به رنگ نقره اى که پـر بود از پیچکها که در مقابلمان قـرار گـرفته بـود. در به آرامـى باز شـد. در همان وقت حـس کـردم که دارم از حال مـى روم.
بوى عجیبى به مشامـم رسید. بوى گیج کننده اى بود. تمام وجودم در یک لحظه بـى حـس شد. نزدیک بـود به زمیـن بیافتـم. طاقت استشمام چنیـن بـویى را نداشتـم. یک باغ پر از گل در مقابلـم خـودنمایى مى کرد. از همه نوع گل. رنگارنگ و زیبا. توان حرکت از مـن گرفته شـده بود. چشمانـم از زیبایـى چشمگیر محیط مات مانـده بـود. چه زیبایى شگفت انگیزى. سید چند قدم جلوتر رفته بود و مـن از بس که جذب محیط شده بـودم از سیـد جا مانـده ام. اصلا متـوجه او نشـدم. صدایش را شنیدم که مى گفت:
((بیا زود باش بیا مجید.)) مـن خـودم را به او رسانـدم. در وسط باغ حوض لاجـوردى رنگى را دیدم. فواره زیبایى دل حـوض را شکافته و رو به بالا قد کشیده بـود و دانه هاى ریز آب مثل دانه هاى بلورى در حال چرخ خـوردن دوباره روى دامـن آب مى افتادند. انگار فواره آب با ناز و ادا روى یک پا مى رقصید. روبه روى حوض لاجـوردى, تختى بود که به نظر از طلا بـود رنگ طلایى آن چشـم را خیره مى کرد. دور تا دور پایه هاى طلایى آن پیچکهاى سبزرنگـى با گلهاى ریزى به رنگ صورتى, بنفـش و قرمز پیچیده بود و روکش مخملى سفیدى روى آن پهن بود. مـن و سید روى تخت نشستیم. احساس عجیبى داشتـم. انگار روى هـوا معلق بـودم. صداى حرکت دانه هاى آب در حـوض با صـداى حـرکت فـواره رو به بـالا و صـداى نسیـم یکـى شـده بــــود. مثل اینکه نوازنده اى در حال نواختـن موسیقى ملایمى بود و تنها ایـن موسیقى زیبـا و گـوش نـواز, سکـوت آنجـا را از بیـن مـى برد.
نگاه آرام سید به روبه رو خیره شده بـود. به نظر منتظر مـى رسید. بعد از مـدتـى او ناگهان ایستاد. لبخندى زد و دستـش را به علامت خداحافظى تکان داد و رفت. آهسته از مـن دور شد. با هر قدمش شکل او محوتر مى شد. ترسیده بودم برخاستـم که به دنبالش بروم اما او ناپـدیـد شـده بود. چنـد لحظه اى به راهـى که او رفته بـود خیره مانـدم. ناگهان نگاهـم متـوجه طرف دیگر باغ شـد. هاله سفیدى از دور در حـال جنب و جـوش بـود. مثل یک شبح بـود. او به طـرف مـن مـىآمـد. هاله سفید نزدیکتر شـد. از ترس دستم را مقابل صـورتـم گرفتـم. از لابه لاى انگشتانـم نزدیکتر شدنـش را دیدم. حضور او را در برابرم حـس کردم. حالا او را واضحتر مـى دیدم. سفید بـود سفید سفید. آرام و بى صدا ایستاده بـود. در همان وقت احساس آرامـش به مـن دست داد. براى یک لحظه سوزش تنم آرام گرفت. آهسته دستـم را پاییـن آوردم. تمام بـدن آن شبح را حریر سفیـدى گرفته بـود. او کیست؟ تنها بـرق ملایمـى را از پشت آن حـریر سفید دیـدم. ناگهان صداى آرامى از سفیدپوش به گوشـم رسید. ـ سلام. خوش آمدى. منتظرت بودم.
حسابى گیج شده بـودم. مات و مبهوت به او خیره شدم. زبانـم قادر به حـرکت نبـود. مـن مـن کنـان جـواب سلامش را دادم.
روبه رویـم ایستاد. دستانـش را که در حریر سفید پیچیده بـود بالا آورد و به مـن نزدیک شـد. امـا مـن نـاگهان گفتـم: ((شمـا کــى هستید؟)) سفیدپوش با این پرسش مـن دستانش را به سرعت عقب کشید. انگار از مـن ناراحت شده بـود. مدتى سکوت کرد. دوباره به سویـم آمد و با صدایى زیباتر از قبل گفت: ((راستـى مرا نمى شناسى. فکر مـى کردم مرا خـوب به یاد دارى!)) مـن سـرم را کج کردم و گفتـم: ((خـوب ... مـن شما را تا به حال ندیدم.)) او با صـداى محزونـى گفت: ((باورم نمى شود. پـس مى گویى که مرا به یاد ندارى. اما مـن تو را به خوبى مى شناسم.
چون مـن همه جا با تو بودم. چطور مى گویى تا به حال مرا ندیده اى و نمـى شناسـى! من هر لحظه لحظه زنـدگیت با تـو بـودم.)) مـن با ناراحتى گفتـم: ((باور کنید. مـن شما را نمى شناسم.)) او پشت به مـن ایستاد و در حالى که صدایـش از غم و ناراحتـى مى لرزید گفت:
((چرا مرا دیده اى اما فرامـوشـم کرده اى. باور نمـى کردم که تـو, عزیز مـن, کسى که دوستـش دارم, مرا فراموش کرده باشى. قلبـم را به درد آوردى.)) حرارت بـدنـم زیادتر شد. در عذابـى سخت گرفتار شده بودم. چشمانم خسته بود. بدنـم ناتـوان شده بـود. با صدایـى گرفته گفتـم: ((تـو را به خدا بگو کـى هستـى؟ بگـو ... مـن ... مـن.)) احسـاس عجیبـى داشتـم. او آرام به مـن نزدیک شـد. خیلـى نزدیک, سینه به سینه من ایستاد. قدش از مـن بلندتر بـود. صـداى نفسهایـش را مـى شنیدم. برق چشمانـش را دیدم. آرام حریر سفید را از روى صورتـش کنار زد. عجب چهره اى, نورانى تر از خورشید. چشمان سیاه و نافذش در صفحه سفید صـورتـش جلـوه خاصـى داشت. چند قطره اشک شفاف گـوشه چشمانـش مـى درخشید و پلکهاى سیاه و بلندش را که به اشک خیـس شده بـود بر زیبایـش مى افزود. گونه سفیدش از حرارت اشکهاى داغ چشمـش صورتى رنگ شده بـود و پیشانى بلند و سفیدش به چند قطره درشت عرق مزیـن شده بود. یک قطره اشک ریز که به دنبال قطرات بعدى آمده بـود با بازیگوشى روى زمینه صورتى گونه اش دوید و تا زیر چانه اش کشیده شد. مـن بى اختیار دست پر از ارتعاشـم را بـالا بـردم و قطـره اشک زلالى را از چهره اش زدودم.
اما چه اشک آتشینى, چه حرارتى حتى از تـن مـن هـم سوزانتر بود. دستانش را جلـو آورد و به شانه هایـم آویخت. حرکت لبهاى لرزانـش را حـس کردم و گرماى بـوسه اش روى پیشانیـم, سـوزش تنـم را براى مدتى کوتاه ربـود. دستـش را روى صورتـم گذاشت و آرام گونه ام را نـوازش کرد. اما ناگهان مثل اینکه در رویایى فرو رفته بـودم به خود آمدم و متـوجه اطرافـم شـدم به یکباره خـود را کنار کشیدم. بریده بریده گفتـم: ((شما ... شما ...)) سفیدپوش ابروانش درهـم گره خـورد و قطره اشکى را که چـون قطره آبـى یخ زده و شیشه اى از پلکهاى بلنـد و تیزش آویزان شـده بـود پـاک کـرد و رویــــش را برگردانـد و با بغض گفت: ((آخر ... اى بـى وفا من ... مـن مادرت هستـم مادرت.)) درجا خشکـم زد. سر تا پایـم مثل آتـش شد. ضربان قلبم تندتر شد.
دستانـم را بالا بردم تا او را, مادرم را, مادر گـم شـده ام را که مدتها در جستجویـش بـودم در آغوش بگیرم. اما او خودش را از مـن دور کـرد. انگـار ضـربه محکمـى بـر سـرم وارد کـردند.
چشمانـم تار شـد, سـرم گیج رفت, کلمه مادر روى لبهایـم یخ بست. بدنم شل شد. سرم را محکم گرفتـم و فشار دادم. تلو تلوخوران چند قدمى به عقب و جلو رفتـم. و همین که نزدیک بـود به زمیـن اصابت کنم, چیزى مانع شد چشمانـم را نیمه باز کردم. صـورت زیبایـش را دیدم. به بازوانـش تکیه دادم. مرا آهسته روى تخت طلایـى نشاند و مرا در آغوش گرفت.
سـرم را روى سینه اش گذاشتـم. گـرماى آغوش او دوباره به مـن جان داد. مى خواستـم از شادى فریاد بکشـم و بگویـم مادر مادر دوباره تـو را یافتـم. بالاخـره جستجـوهایم به نتیجه رسیـد و سختیهایـم پایان گرفت و انتظار طـولانیـم به سر رسید. دستانـم را در بدنـش حلقه کردم.
مى خواست بگویـم مادر تـو کجا بـودى. مى دانى مـن چقدر به دنبالت گشتـم و چقـدر انتظار کشیـدم. به صـورتـش خیره شـدم. چهره اش با گذشته فرق کرده بود. هزار بار جـوان تر و زیباتر شده بـود. شروع به صحبت کردم و گفتم: ((وقتـى بـرگشتـم جز یک ویرانه چیز دیگرى نـدیـدم. هیچ اثـرى از شما پیـدا نکـردم. تمـام محله به خـاطـر بمباران دشمـن تبدیل به خاکستر و خرابه شده بـود. مـى دانى مادر مـن خیلـى ناامید و خسته شـده بـودم. دیگر هیچ امیـدى به زنـده ماندنتان نداشتم, تا آن روز.
روزى که دوباره بعد از یک تلاش طـولانـى بعد از چنـد ماه به همان خـانه درهـم شکسته و پـر از سکـوت رفته بـودم. آن روز از همیشه خسته تر و بى تاب تر بود. اما وقتى شیریـن را هـم آنجا دیدم, خیلى خـوشحال شـدم. او هم به دنبال ما آمـده بـود. او و پـدر با هـم بودند. وقتى پدر را دیدم به سختـى مجروح بـود. اما حالا به خاطر تمام زحمتهاى شیریـن او کاملا سلامتـى خـود را بازیافته است. حالا او کار مى کند. شیریـن هم کنار اوست. و مـن هـم مدتـى است که به جبهه رفته ام. دو سه سالـى از بمباران آن منطقه مى گذرد. اما مـن همیشه به آنجا مى رفتـم تا شاید نشانى از شما بیابـم. دیگر خسته شده بودم. انتظارم طـولانـى شده بود. از زنده بـودنت ناامید شده بـودم. حالا اصلا باورم نمى شود که تو را پیدا کرده ام و تو دوباره برگشته اى. مـن همیشه کنار آن خانه منتظرت بـودم.)) مادر با صبر و آرامـش خود به حرفهاى مـن گوش مى داد و آهسته اشکهایـش را پاک مى کرد. صورتـم را میان دو دستش گرفت و گفت: ((پسرم, عزیزم, مـن گم نشده بودم, من نرفته بودم, مـن در تمام ایـن مدت در کنار تو و پدرت و خـواهرت بـوده ام. من هنوز هم زنده ام مـن هنـوز هـم در همان خانه هستـم. ذره ذره وجـود مـن با ذره ذره خاک آن خانه پر از عشقمان یکى شده. مـن در کنارتان بوده ام و هستم و خواهم بود. حالا تـو باید بـرگردى. بایـد بیشتـر در کنار آنها بمانـى. آنها بیشتر از گذشته به تـو احتیاج دارند. مجیدم, پسرم, دیگر بى تابى نکـن به دنبال مـن هـم نگرد. تو بیشتر از ایـن نمى تـوانى اینجا بمانى. برو.)) صورتـم را به صورتـش چسباندم و اشکهاى داغ ما با هـم یکـى شد. بدنـم به شدت مى سـوخت. به چشمان مادر نگاه کردم و گفتـم: ((مادر خیلى تشنه ام, آتش تشنگى ام را خاموش کـن.)) او در حالـى که گریه مى کرد گفت: ((نه پسرم نمى تـوانى از آب ایـن مکان بخورى. تو طاقت خوردن ایـن آب را ندارى. قطره اى از آن وجودت را خاکستر مـى کند. دیگر وقتـى نمانده برو مجیدجان برو. )) در همان لحظه حـس کردم نیرویى پاهاى مرا مى کشد آن قدر محکـم که مـن حتى فرصتى براى دفاع پیدا نکردم و به زمیـن افتادم. دستانم را دراز کردم تا او را به کمک بطلبـم اما از او دور شده بـودم. چشمانـم پـر از اشک شد بـدنـم بـى حس شـد. دیگر چیزى را حـس نمـى کردم جز اشکهاى گرمـى را که بر چهره ام جارى بـود. چشمانـم را آهسته باز کردم. حـرارت بـدنـم کـم شـده بود. به نظرم همه جا تاریک بـود.
اشکال مبهمى در مقابلـم حرکت مـى کردنـد و صـداى همهمه نامشخصـى شنیده مـى شد. صداها کم کـم واضح تر شدند. ناگهان صداى فریادى به گوشـم رسید: ((ببینید, ببینید آن جسدى که گریه مى کرد, حالا زنده شـده او زنـده شـد.)) و بعد هیـاهـو از هـر طـرف بلنـد شــــد. چهره هـا کـم کـم به نظرم مشخص تـر مـى شـدنـد.
آدمهاى زیادى در اطرافـم در جنب و جوش بـودند. موقعیتـم را درک نمى کردم. چهره هایى را مى دیدم که مـى خندد در حالـى که چشمهایشان گریه مى کرد. نمى دانم چرا؟ در میان آنهمه چشـم, چشمان آشنایى را دیدم. همان چشمانـى که یک روز در اوج ناامیـدى امیـدوارم کـرده بود. چشمان نگران و خیـس شیریـن را. دیگر آتشى را که مدتها بود به جانم افتاده بود خاموش شده. دیگر تشنگى عذابـم نمى داد, زیرا حـس کـردم که در سیل اشکها شنـاور شـدم.