قصه هاى بى بى (10) رفیع افتخار
شکر نعمت, نعمتت افزون کند
بـى بـى پاش که مى افتاد مـى گفت: ((عدس با ماست بادمجان و ماهـى, اگر خوردى نمردى پادشاهى!)) و مـن شـش دانگ حواسـم جمع خوردنـم بـود که یک وقت ایـن چند چیز را با همـدیگر نخـورم تا کارى دست خودم و بزرگترها بدهم.
اما, عروسى که باشد دیگر آدم هـوش و حـواسـى برایـش نمى ماند تا بـدانـد چـى مـى خـورد و به چه انـدازه مـى خورد.
از عروسـى برایتان بگـویـم که از همان زمانها بد جـورى دلـم لک مى زده براى عروسى رفتن.
عروسـى که باشـد, آدمها مى روند لباسهاى نـوشان را درمـىآورند و مى پـوشنـد, و مثل وقتـى که عید مـى شـود, براى هـم ادا و اطـوار مىآیند.
حالا ما بچه ها که سرگرم بازى و بدو بـدو کردنهاى خـودمان هستیـم امـا زنها بیشتـر سـر حـال و سـردمـاغ مـىآیند.
دختـرهـا و زنها چنـد جـور لباس تنشـان مـى کننـد و بـا آن زلـم زیمبـوهایى که به خودشان مىآویزند, چپ و راست براى هـم شق گردن مى کنند و غش و ریسه مـى رونـد. و اگر بگذاریدشان همیـن جـورى تا صبح از مـد لباسهایشان و آرایشگاه رفتنشان براى شما مـى گـویند.
آن وقت است ما بچه ها بایـد یادمان باشـد پابـرهنه نـدویـم تـوى حرفهاى زنانه شان و گرنه ممکـن است عصبانـى بشـوند و با نگاهشان دو شقه مان بکنند و گوشمان را بکشند و بگـوینـد بـرویـد گـوشه اى بتمرگید. یا مشتکى حواله گرده همان بکنند تا بدانیم یک مـن ماست چقدر کره دارد, که در نتیجه عروسـى آن شب زهر مارمان مـى شـود و جلـوى آشنـا و غریبه خیـس عرق مـى شـویـم.
از دیگر فـواید عروسى بگـویـم که تنها تـوى عروسـى است که بسکه میوه زیاد است و روى هـم تلنبار شده, ما مى توانیم مشتمان را پر خیار و پرتقال بکنیم و براى همدیگر پرت بکنیـم و هر چقدر دلمان خـواست غذا بلمبانیـم و کسـى نباشـد بمان بگـویـد بـالاى چشمتان ابروست و یا چشم غره مان برود.
یا ایـن عروسى است که وقتـى مى شـود دخترها از زیر تـور سفید به اطرافشان نگاه مى دوانند و یادشان که مىآیـد الانه مـىآینـد بالاى سرشان قند مى سابند; پشت چشـم نازک مى کنند و از خوشحالى قند توى دلشان آب مـى شـود. و یاد زمانـى مـى افتنـد خـودشـان عروسک بـازى مى کردند و عروسکشان را عروس مى کردند. بارى, عروسى رفتـن و عروس و داماد شدن خیلـى خاصیتها دارد. فایده اش هـم به بچه ها مى رسد و هـم به زنها و مردها. آن شب, عروسى بود و ما همه ترگل ورگل شده به عروسـى آمده بودیـم. عروس فهیمه خانـم بـود و داماد آقانصرت. عروسـى پر بـود از داد و فریاد شادى و بزن بکـوب, جمعیت غلغله.
آن قدر آدم توى عروسى ریخته بودند که بلانسبت, سگ هـم صاحبـش را نمى شناخت. همه گرم عروسى و پرچانگى بـودیـم. زن و مرد و بچه به فراخـور حالشان براى هـم جـولان مـى دادند که یکهویـى صـداها همه خامـوش ماندند. جفت چشمها به سـوى زن و مردى چرخیدند که به طرف فهیمه خانـم و آقانصرت مىآمدند. جمعیت کـوچه شد. ما که مى دیدیـم بزرگترهایمان خشکشان زده و از صـدا افتاده انـد; داد و فریاد از زبانمان برید. هر کـس هر جایى ایستاده بود, همان طورى سر جایـش بى حرکت شد. نفس ازمان بالا نمىآمد. همه مان چشـم دوخته بودیـم که چـى مـى شـود. آن زن و مرد آمدند و آمدند تا نزدیک عروس و داماد رسیدند.
دسته گلى به دستشان داده, بـرایشان خیلـى خلاصه آرزوى خـوشبختـى کردند و راهشان را کشیدند که برونـد. باباى فهیمه خانـم پریـد و اصرارشان کرد بمانند اما آنها نخـواستند. زودى خـداحافظى کردند و رفتند. تا آنها کاملا از در برونـد بیرون, جمعیت عروسـى همیـن طورى مات و متحیر مى ماند. اوضاع که به وضع سابق برمى گردد خـودم را به بـى بـى مـى رسـانـم. ـ بـى بـى! ـ چه مـى فـرمـاییــد؟
وقتـى بى بـى مى گـوید ((چه مى فرمایید)) یعنى حالا وقتـش نیست مـن چیزى بپـرسـم. ـ آن دو نفـر کـى بـودند؟
ـ کدام دو نفر را مى گویى؟
مى گویم:
ـ همانهایـى که آمدند دسته گل به عروس و داماد دادند و نماندند تـوى عروسـى. ـ جـوادآقـا و زنـش بـودند.
ـ واسه چى نماندند؟
تـا اینجـایـش هـم بـى بـى زیـاد جـوابم را داده است.
ـ تو هـم وقت گیر آوردى مسإله مى پرسى؟ برو به بازیت برس, حالا.
پیله مـى کنـم به بـى بـى ـ آخه, بـى بى.
ـ آخه بـى آخه. تـو بـایـد از همه چـى سـر در بیاورى؟
مگـر مـن از رو مـى روم. بـى بـى دستـم را مـى خـواند.
ـ تـو که از عروسـى آمـدن خیلـى خـوشت مىآد, نه؟
ـ بعله.
ـ خب, الان وقت جشـن و شادى و عروسیه.
ـ تـا مـن نـدونـم عروسـى بـم مزه نمـى ده.
ـ بعدا.
بى بى به طرف زنها مى رود.
بدخلق مى شوم. وقتى سوالى داشتـم و جـوابـم را نمى دهند, از دل و دمـاغ مـى افتـم. سمج مـى ایستـم روى سـوالـم. از پشت سـر ننه را مى بینم. پشت به او هستـم که مى پرسم: ـ ننه, جوادآقا و زنش آمده بـودنـد اینجـا چیکـار؟ بـرمـى گـردد. اشتبـاهـى گرفته ام.
ننه نیست. مثل طلبکـارهـا چپ چپ نگـاهـم مـى کند.
ـ برو بچه, به تـو چـى جـوادآقا و زنـش اینجا چیکار داشتـن؟ چه دوره و زمانه اى شـده واله, نه که بـى صاحبند ایـن بچه ها, هر وقت دلشون خواس تـوى هر کارى سر مى برند! یکه مى خـورم و پـس مى کشـم.
از حرصم به طرفش زبانک مى کشـم و در مى روم. او تند نگاهم مى کند.
مـى روم پشت سـر بـى بـى قـایـم مـى شـوم. بـى بـى دیده است.
مى گوید کار بى ادبى کرده اى.
مـى گـویـم لجـم را درآورد. همـان جـور تـو لب مـى گـویم.
ـ بى بـى, به گمانـم امشب عدس با ماست بادمجان و ماهى را با هـم قـورت داده ام! بـى بـى خنـده اش مـى گیـرد.
مى گوید:
ـ اولا که نـوش جانت. دوما برو خیالت راحت باشد. مى دانـم سر پـى چـى دارى. یک بـار گفتـم تـا ته اش را بـرایت تعریف مـى کنم. اخمهایم وا مى شوند.
ـ کى بى بى؟
ـ چقـده پیله مـى کنـى, تـو. مـى گم دیگه.
صـداى جیرجیرکها و زنجرکها از تـوى درختها مـىآید. نشسته ام روى پاگـرد پشت در و زل زده ام به گنجشکها که دنبال هـم گذاشته انـد.
صداى بى بـى از تـوى اطاق مـىآید که دارد براى خـودش یک دوبیتـى زمزمه مى کند. مـن, قضیه آن شب عروسى از سرم نیفتاده است. بى بـى گـردگیـرى مـى کنـد و سـرحال است. ـ باز رفته اى تـوى خیالبافـى؟ خودم را به نشنیدن مى زنم.
یکهویـى همـان طـورى که نشسته ام داد مـى زنم:
ـ آدم چرا نباید عدس و ماست و بادمجان و ماهـى را قاطـى بکند و بخـورد؟ بى بـى, دست از کارش مى کشـد و مىآید تـو حیاط مـى نشینـد پیشم. زل مى زند توى صورتم.
ـ تو, بچه هنوز از یادت نرفته؟
خودم را مى زنم به آن راه.
حرف دلم را مى زنم.
مى گویـم همه اش که نمى شود قصه ((اژدهاى هفت سر)) و ((امیر ارسلان نامدار)) و ((بز زنگوله بپا)) را بشنوم. مـن مى خواهـم اینها را توى سینه داشته باشـم تا وقتى بزرگ شدم قصه شان بکنـم و بنویسـم مـردم بخـواننـد. به بـى بـى بـرمـى خـورد.
ـ مگه قصه متلهاى من چشه؟
و راه مى افتد مى رود توى اطاق, فکر مى کنـم مـن چیز بدى نگفته ام. بى بى این هـم قصه متل قدیمى تـو سینه دارد و ایـن همه ماجرا از سـر گذرانیـده, منـم دوست دارم از حـالام سینه ام پـرقصه بـاشـد. کجاى این کار اشکال دارد؟
طـولـى نمـى کشـد بـى بـى دوبیتـى اش را از سـر مـى خـواند.
مى فهمم از دلش درآورده است.
صدایم مى زند.
ـ از آنجـایـى که نشسته اى مـى تـوانـى صـدایـم را بشنوى؟
ذوق مى کنم. جستـى مـى زنـم که بروم تـوى اطاق. همان طـورى که پا مى شـوم دستـم را جلوى دهانـم مى گیرم و ریز ریز مى خندم. بى بى از تـوى پنجره مى بیندم اما به رویـش نمىآورد تا زیاد دور برندارم. بى بى مى گوید:
((با چشمهایش آدم را مى زند.
پنـدارى معصیت خـدا را کـرده ام, من.
صـداى هـوروک هـوروکـش را که مى شنـوم طاقتـم نمـىآیـد و مـى روم آشپزخانه دنبالش. مى گویم:
ـ ببیـن فهیمه, کجاى کار مـن عیب دارد؟ لقمه حرام که سر سفره ات نیاورده ام. کار مـن ایـن است. تـو زن یک کارگـر جعبه ساز هستـى, والسلام. مـن که نمى توانـم به مردم دروغ بگویم و خودم را دکتر و مهندس جا بزنـم. فهیمه جوابـم را نمى دهد و عصبى سیـم را به ظرف مـى کشـد. غصه اش را مـى خـورم اما بیخـود و بـى جهت خـودش را عذاب مى دهـد. ((بله)) را که مى گفت خـوب مـى دانست کار و بار مـن چیه. وانگهى, از کار شـرافتمنـدانه و لقمه حلال خـوردن که آدم نبایـد بـدش بیاید. پـس از دیـوار مردم بکشـم بالا و بروم بشـوم دزد سر گردنه.
از کله سحر جان مى کنم و عرق مى ریزم تا دستـم به ایـن و آن دراز نباشـد. نمـى دانـم چـرا بعضـى از زنها اینجـورى فکـر مـى کننـد. درست, الان تـوى یک غربیل 40 متـرى اجـاره اى زنـدگـى مـى کنیم.
اما خدا را چى دیدى. کارم که وسعت گرفت از ایـن وضع درمىآییـم. فهیمه هـم که آن اولها در قید و بند ایـن حرفهاى, مـن چه کاره ام تو چه کاره اى نبود. همه اش از این شغلى است که مـن دارم. از این شغل مـن تـو دل مـى کشد. کاشکـى خـواهرش حالا حالاها پاى سفره عقد نمـى نشست تـا کـاسه کـوزه زنـدگـى مـا را به هـم بریزد.
هنـوز صداى هوروک هـوروکـش مىآید. باز طاقتـم نمى گیرد. دنبالـش مـى روم. صـداى پـایـم را که مـى شنـود جیغ مـى زنـد و مـى گـویـد:
ـ جـواد, مـن جلوى در و همسایه و مخصوصا فامیلهاى شـوهرخـواهرم خجالت مى کشـم از تو اسمى ببرم. آنها به خواهرم مدام نیش مى زنند که چطـور فهیمه حـاضـر شـده زن یک کـارگـر بشود.
خونـم به جوش مىآید. اما جوابـش را نمى دهم. نمى خواهـم حرف سختى از دهانم بپرد. راهم را مى کشـم مىآیم بیرون. فهیمه ول کـن نیست.
ـ بیچاره خـواهرم که مجبـور است چپ و راست دروغ سـر هـم کنـد و بگـویـد جـواد و فهیمه از بچگـى همـدیگـر را مـى خـواسته انـــد. سـرم را میـان دستهایـم پنهان مـى کنم.
مى گوید:
ـ ایـن همه جـان مـى کنـى چـى از خـودت دارى؟
دیگر مالم را هم به رخـم مى کشد. ایـن زن و خانواده اش دیگر شورش را درآورده اند. فهیمه, قبل از ازدواج خواهرش هم مى گفت شغلـم را رهـا بکنـم. مـى گفت دنبـال یک شغل آبـرومنـدانه تـر بروم.
من مى گفتم:
ـ اولا شغل مـن خیلـى آبرومنـده, بعدش کار دیگرى بلـد نیستـم تا بکنـم. تا سر و کله داماد جـدیدشان پیـدا نشـده بـود زیاد پیله نمى کرد. قضیه خواستگارى از خـواهرش که شد شستـم خبردار مـى شـود هزار جـور فیلـم بازى کـرده انـد تا دامادشان از شغل مـن سـر در نیاورد. مـن که به کار و شغلـم عیب و ایرادى نمـى بینـم همان شب عروسى که جعبه هاى میوه جشـن را مىآورند به آقاى داماد خیلى شاد و شنگول, نشان مى دهـم و مى گویـم. ـ ایـن جعبه ها تـوى کارگاه ما سـاخته مـى شـونـد. سگـرمه هـاى بـاجنـاقـم مـى رود تـو هـم.
ـ مگه شمـا کـارگـاه جعبه سـازى داریـد؟ نگفته بـودند.
سینه ام را مى دهم جلو و مى گویم:
ـ مگـر شمـا نمـى دانیـد مـن کـارگـر جعبه سـازى هستم؟
باجناقـم تا مى روند به حجله اخـم وا نمى کند. مـى فهمـم بهش دروغ گفته اند. نمى تواند جلوى خودش را بگیرد و مدام به خواهرزنم چشـم غره مى رود.
عروسـى که تمام مـى شـود, فهیمه بـرایـم بهانه مـىآورد و بیشتـر سـرکـوفت شغلـم را مـى زنـد. دیگـر اعصابـى بـرایمان نمـى مانـد. فهیمه, دیگـر آن فهیمه سـابق نیست. مـــــــرتب جنگ و دعوا راه مى اندازد و زندگى را براى مـن و خودش تیره و تار مى کند. کم کـم از میان بهانه گیریها و حرفهایـش طلاق و جدایى, پـوسته مى اندازند و مى زنند بیرون.
ایـن زندگى نیست که ما مى کنیم. همه اش شده جار و جنجال و دعوا و مرافعه. دیگر راهى نمى ماند.
به او مى گویم.
ـ مـن هـم حاضر نیستـم با زنى که از کار شرافتمندانه شـوهرش در عذاب است زندگى کنم.
از هم جدا مى شویـم. او به راه خودش مى رود مـن هـم به راه خودم. وقتى از محضر مىآییـم بیرون دلـم بدجـورى مى سوزد. براى خـودم و فهیمه. فهیمه زن خوبى بود. اما شغل مـن برایـش قابل هضـم نبود. مـى تـوانـم بگـویـم از کـار مـن متنفـر بود.
دو سال بعد ازدواج مى کنـم. به ناهید مى گـویـم شغلـم چیست, همان اول بار. مى گـویـم خـوب چشمهایت را باز کـن. شغل مـن ایـن است.
نـاهیـد به حـرفه مـن احتـرام مـى گذارد. مـى گـوید:
ـ مـن به نان پـرزحمتـى که با عرق جبیـن به دست مـىآیـد افتخار مـى کنـم. نـاهیـد, خیلـى زن خـوبى است.
از همان اول تشـویقـم مى کند و بیشتـر به کارم دلگرمم مـى کند.
وضعم خـوب مـى شـود. خانه اى مـى خـرم. با ناهیـد به خانه اى که از خودمان است نقل مکان مى کنیم.
هنـوز خانه را نخریده ام که خدا کمک مـى کند و یک قطعه زمیـن هـم مى خرم. ناهید سفارش مى کند اتاقـى در آن زمیـن بسازم. منظورش را نمى فهمـم اما به حرفـش گوش مى کنـم. بعد مى خواهد خانه اى که تـوش نشسته ایـم اجاره بـدهـم. مـى پـرسـم خـودمان کجا زنـدگـى کنیـم. مـى گـویـد مـى رویـم در آن اطـاق زنـدگـى مـى کنیم.
دلـم مى خـواهد زندگـى راحتـى داشته باشـد. اما اصرارم مـى کنـد.
خانه را اجاره مى دهیم و مى رویم تـوى آن اطاق جاگیـر مـى شـویـم. ناهید, همچنان کمکم مى کند.
بـراى خـودم تخته و میخ مـى خـرم و کـارگـاهـى راه مـى انــدازم. حـالا کـارگـاهـى بزرگ از خـودم دارم بـا تعدادى کـارگر.
گاهـى به فکر فهیمه مـى افتـم که صبر و تحمل نـداشت و ناهیـد را مـى بینـم که پـا به پـایـم پیـش مـىآید. ناهیـد همـانـى است که آرزویـش را داشته ام.)) فهیمه مـى گـویـد:
((دلـم مـى خـواهد جـواد شغل آبرومندانه اى داشته باشـد. تا یکـى مى پرسدم شغل شـوهرت چیه مثل اینکه میخـى تـوى قلبـم فرو مى کند.
شغلش عذابـم مى دهد و راحتـم نمى گذارد. مى بینـم چقدر زحمت مى کشد امـا مگـر دکتـرهـا و مهنـدسها زحمت نمـى کشند.
چـى مـى شـد شغلـش را عوض مـى کـرد تا مـن ایـن قـدر عذاب نکشـم. جواد عیبى ندارد و اگر ایـن کار لعنتى اش نبـود حتى مى تـوانستـم بگویـم دوستـش دارم. وقتى مى شنوم خواهرم مى خـواهد زن یک کارمند بشـود دلـم هـرى مـى ریزد پاییـن و دست و پایـم را گـم مـى کنـم.
مادرم مى گوید خانواده داماد به ایـن چیزها خیلى اهمیت مى دهند و تا روز آخـر نبایـد بگذاریـم سـر از شغل شـوهر تـو دربیاورنـد.
مى نشینم حسابـى گریه مى کنم. فکر مـى کنـم مـن چقـدر باید بـدبخت باشـم. خـواهرم چى از مـن بیشتر دارد که شوهر کارمند گیرش آمده است. پیـش خـودم هق مـى زنـم و به شـانـس بـدم لعنت مـى فـرستـم. تا مى توانم نق مى زنم و بهانه مىآورم. هر کارى از دستـم برمىآید مـى کنـم تا جـواد کارش را عوض بکنـد. اما بـى فایـده است. جـواد مـى گـوید شغل مـن همیـن است. دیگر, زندگـى ما شده جنگ و دعوا و هوار کشیدن. مى گویـم مى خواهـم صد سال سیاه با مردى زندگى نکنـم که شغلش کارگر جعبه سازى است و به طلاق تهدیدش مى کنـم. بالاخره از هم جدا مى شویم.
مى خواهـم با مردى ازدواج بکنـم که شغل بالایى داشته باشد و بروم توى فامیل و سرم را بالا بگیرم.
سالها مى گذرد. کسى به خواستگاریـم نمىآید. مى شنوم جـواد ازدواج کرده و زندگیـش روبه راه است. حالا براى خـودش کارگاهى هـم دارد.
نمى توانم بى تفاوت بمانـم. با دست خودم زندگیم را خراب کرده ام و خانه نشیـن شـده ام. از طـرف دیگر عذاب وجـدان راحتـم نمـى گذارد. فکر مى کنـم در حق جواد هـم ظلـم کرده ام. نیش و کنایه اى نبود که بارش نکرده باشـم. مى خواهم براى یک بار هـم که شده رو در رویـش بشـوم و بگـویـم پشیمـانـم و بگـویـم مـى دانـم بـد کرده ام.
مى خواهم از او معذرت بخواهم. مى خواهم امیدوار باشـم مرا بخشیده است.)) بى بى مى گوید:
((فهیمه آمده است پیش من.
حـال و روزش خـوش نیست. افسـرده است. بـرایـم همه چیز را تعریف مى کند. مى گوید دلـم مى خواهد جواد مرا ببخشد. همیـن برایـم کافى است. دستى دستـى خـودش را خانه نشین کرده است. صـورتـش پرچیـن و چـروک شـده است. مـى گـویـم کارى است که شـده. همه آدمها اشتباه مـى کنند. مهم ایـن است که از اشتباهاتمان پنـد بگیریـم و دیگـر تکرارش نکنیـم. در فکـرم چه کار مـى تـوانم بـرایـش بکنـم. آدرس مى گیرم. مى روم دیدن جواد و زنش.
وضعشـان را مـى بینـم. زنـدگـى پـرسعادتـى دارند.
مى نشینم و با هر دوشان حرف مى زنـم. ناراحت مى شوند, بیشتر جواد.
مـى فهمـم به یـاد گذشته هـا افتاده است.
مـى گـویـد دلـم مـى سـوزد. امـا نمـى گـویـد براى چه و که.
مى گـوید تقصیر از خـودش بـوده که بناى ناسازگارى را گذاشت و رو مـى کنـد به طـرف نـاهیـد و بـا رضـایت ادامه مـى دهـد.
ـ البته اگـر فهیمه نبـود که نـاهیـد گیـر مـن نمـىآمد.
خاطر ناهید را خیلـى مى خـواهد. زندگیـش را از ایـن رو به آن رو کرده, ایـن زن. از حرکات دست و سر و صورتش مى فهمـم چیزى در دلش نیست و همه را فـرامـوش کـرده است. به فهیمه مـى گـویـم گذشته ها گذشته است اما نمى گـویـم چه شـوهر نازنینى را از دست داده است. مى دانـم داغ دلش بیشتر مى شود. چند وقت مى گذرد که جواد و زنش به دیدنم مىآیند.
جواد مى گوید ناهید یکى را مى شناسد زنش را طلاق داده است. به مـن مى گوید اگر صلاح مى دانـم بگویند آماده بشوند و بروند خـواستگارى فهیمه.
جـواد مى گوید خیلى با ناهید فکر کرده اند که چه کسى مناسب فهیمه است و هـر دو تـایشـان دوست دارنـد او خـوشبخت بشود.
مـى گـوینـد اسمـش آقـانصـرت است.)) به بـى بـى مـى گـویم:
ـ چرا گفته اند عدس را با ماست و بادمجان و ماهى نخـورید دل درد مـىآورد؟ بـى بـى پقـى مـى زنـد زیـر خنده.
ـ تو توى عروسى خوردى چت شد؟
خودم را لو مى دهم.
ـ آن شب که عدس و بادمجان و ماهى تـوى غذاها نبـود! بى بى از آن زرنگهاست! ـ اما آن شب یک غذایى توى عروسى بـود که کمتر کسى از آن خبر داشت. پکر مى شوم.
فکر مى کنـم غذایى پخته اند و در گـوشه اى یواشکى داده اند به زنها و دخترها تا دور از چشـم مردها و پسرها تنهایى بخـورند. صدایـش را هـم درنیاورده انـد تـا مـا دبه در بیاوریـم که مـى خـواهیـم. بى بى فکرم را مى خـواند. با صورت پرخنده و چشمهایى شفاف مى گوید:
ـ آن غذایى که توى عروسى آن شب بود و تو باید با چشـم دل ببینى و هرگز فراموشت نشود این است:
شکـر نعمت, نعمتت افزون کنـد کفـر, نعمت از کفت بیـرون کند