نویسنده

 

مرده ها و زنده ها
رفیع افتخار

 

 

خوانندگان گرامى! محترما به استحضار مى رسانم با علـم و وقوف به خطـرى که ایـن نـوشته احتمالا از جانب شما بـراى اینجانب در بـر خـواهـد داشت, دست به قلـم بـرده و مطلب را نگاشته ام.
خطر فـوق الذکر از ناحیه بد و بیراه گفتنهاى شماست که محتملا پـس از خـوانـدن در دل نثار و روانه مـن خـواهیـد ساخت و یا اینکه, چنـانچه در طـول طـى مسیـر خـوانـدن چنـد بـارى لب گزه رفتیـد و مشتهایتان گره شد; قاعدتا بد و بیراه گفتـن را با حدت و شدت از درون خارج و بـر زبـان جارى خـواهیـد ساخت! اما اى خـواننـدگان عزیزتر از جان! براستـى چه بایـد کرد زمانـى که آدم چیزى در دل داشته باشـد و مـدام به جانـش نیشتـر بزنـد. در ایـن زمان باور بفرماییـد دیگر دست خـودش نبـوده و حاضر است با جان و دل بـد و بیراه شنیدن که سهل است, مشت و لگد و تـوسرى خوردن را هـم تحمل بکنـد به شـرطـى که حـرفـش را بزنـد یـا بنـویسـد.
از طرف دیگر, مگر تصدیق نمـى فرمایید که خـداوند تبارک و تعالـى بنده هاى روسیاهـش را آزاد آفریده است; پس اگر شما به قدرتى خدا مى تـوانید (سزاوار یا ناسزاوار) به مـن بد و بیراه بگویید; چرا مـن اجازه نداشته باشم حرفم را بگویم و بنویسـم؟ اما اصل موضوع از کجـا آب مـى خـورد و از چه قرار است؟
خـوانندگان معزز! اینجانب سالهاست که با مسإله مـرگ و زنـدگـى پنجه در پنجه افکنـده و مشکل دارم. البته, اجازه بفرماییـد, نه اینکه چشـم حسـود کـور مرضى یا نقص عضـوى یا بیمارى صعب العلاجـى داشته باشـم; نخیر, سروران اشتباه نکنید و فکرتان به طرف جاهاى بد بد و ناخـوشایند کشیده نشـود. منظورم از مرگ و زندگـى, همان مرگ و همان زنـدگـى است! نه, مثل اینکه دوباره خـوب نگفتـم ... ایـن جورى نمى شود. باید از جاى دیگرى شروع کنم. اصلا اول از آخر شروع مـى کنـم. بله, مرگ همان مردن است و خـوابیـدن ابـدى است و زندگـى هـم که واضح است همان زنـده بـودن و حـرف زدن و ... نه, دوباره نشد ... ببینید, خـوانندگان محترم, چه دردسرتان بـدهـم, در یک کلام بگویم و جانم را خلاص کنم. مـن وقتى مرده اى را مى بینم که مـرده است و اصلا تکان نمى خـورد و غذا نمـى خـورد و جست و خیز نمى کند و نفـس نمى کشد اصلا ناراحت نمـى شـوم و به سر و روى خـودم نمى زنـم و اشک به چشـم نمـىآورم ... آخیـش راحت شـدم, چقدر جان کنـدم تـا ایـن دو سه جمله را تـوانستـم بـر زبـان بیـاورم ...
حالا بـا تعجب اخـم مـى کنیـد و پیـش خـودتان مـى گـوییـد: چه آدم قسـى القلبـى است طـرف! اصلا بـویـى از انسانیت نبـرده و ... مگر مـى شـود آدم مـرده اى را ببینـد و غم و غصه به سـراغش نیایـد؟ و فـى الفـور نتیجه مـى گیرید ایـن آدم مخـش یا دلـش عیب دارد! اما برخلاف تصور شما, اینجانب بسیار آدم رقیق القلب و حساس و سالـم و بى عیب و نقصى هستم و اگر ایـن طور فکر مى کنید باید نتیجه بگیرم که بـاز نتـوانسته ام منظورم را درست و حسـابـى بیـان کنم.
ببینید, من که مى دانم هر کى مرد که مرد, مـن که مى دانـم پشت سر مرده نبایـد حـرف زد و غیبت کرد, مـن که مـى دانـم ... همه ایـن چیزهایـى را که شما مى دانید منم مـى دانـم اما چه بایـد کرد دست خـودم نیست که نیست. تا مرده اى مى بینم مثل بقیه فکر نمى کنـم او مرده و رفته پى کارش, بلکه به نظرم مى رسد او هنـوز حى و حاضر و زنده است و حیات دارد! حال, خـودمانیـم, کلاهتان را قاضى کنید و بـر مسنـد قضاوت بنشینیـد: آیا شما بـراى آدمهاى حـى و حاضـر و زنـده, دل مـى سـوزانید و به حالشان زار زار گـریه مـى کنیـد؟ نه واله, نه باله ... مـى فرماییـد آدم مرده احتیاج به عز و احترام و مدح و ثنا دارد؟ باشد, حرفـى نیست ... پـس چرا مـن حق نداشته بـاشـم آدمهاى مـرده را زنـده ببینـم و از شنیـدن مـوتشان و از دیدنشان ناراحت نشـوم؟ اگر بد مى گـویـم با پشت دست محکـم بزنید تـوى لب و لـوچه ام: شما از دیدن و حال آدمهاى حى و حاضر متإثر و غمناک نمـى شـوید, منـم آدمهایـى که جان به جان آفریـن تسلیـم مى کنند را جانـدار دیده و دلیلـى نمـى بینـم برایشان خاک بر سرم بریزم و آه و ناله و فغان سر بـدهـم! البته نه که فکر کنید مـن از اول همیـن جـورى بـوده ام, نخیـر و به هیچ وجه. اینجانب چـون دیگران و همه آحاد مردم در ابتدا تا مرده اى مـى دیدم که بـى حرکت مثل نعش افتاده و دستـش از دار دنیا و مردم کـوتاه شـده, جگـرم آتیـش مى گرفت و ضمـن تکان دادن سر, زیر لب مى گفتـم: ((اى بدبخت بخت بـرگشته, همیـن پریروز مـى دیـدم تـوى خیابان راست راست راه مى رود و سر و مر و گنده بود ...)) و سپس محکـم پشت دست مى زدم و لبـم را سفت گاز مى گرفتم و مـى گفتـم: ((آخ آخ آخ ... اى روزگار بـى وفا ... یادم آمد ... هیچکـى از یک ساعت بعدش خبر ندارد ...
همیـن دیروز دیـدم سر یه متر پارچه با بزازى چک و چانه مـى زد و بعد با رگهایى برآمده یقه همـو چسبیده بـودند و افتادند به جان هـم ... اى فلک, اگه مى دونستـم فردا دیگه نیستـش, همـون وقت یک ماچ گنده و آبـدار و پرصدا ازش به یادگارى برمـى داشتـم تا دلـم خنک شـود و ایـن قـدر جزع نکنـم ... کـاشکـى علـم غیب داشتـم و مـى دانستـم او که امـروز هست فـردا پـر کشیـده ...)).
آرى, خـواننـدگان محترم! اینجانب نیز همچـون دیگران قبلا بـدیـن گونه بـوده و تا مرده اى را مى دیدم رگ گریه و زاریـم سخت به جوش مىآمد و آه و فغانـم به هـوا بلند بـود. اما چند ماجراى ساده و پیش پا افتاده باعث شد ایـن شوم که هستم و اینک که شاید از شدت و نحوه قضاوتتان نسبت به غیر معمولى بودن مـن اندکى کاسته شده; اجازه مى خـواهد نخستین اتفاقات از ایـن دست را به صـورت مجمل و مفید (با ایـن امید که شاید نظرتان برگردد) برایتان شرح بدهـم:
آقاى الف از جمله آن آدمهایـى بـود که خدا نصیب گرگ بیابان هـم نکنـد. جنابشان از زور و ظلـم و تعدى نسبت به خلق الله تـا نسبت به ضعیفه و صبیه و دیگـر محارم خـود, نه تنها اکـراه و ابـایـى نداشت بلکه در محـدوده مقررات اجتماعى و مفاسـد مرتبطه, شهرتـى به هـم زده و داراى درجاتى والامرتبت بـودند. به نحوى که از باب خصـال و رذایل ایشـان, جماعت خـرد و کلان دست به دعا بـرداشته و بهتریـن آرزو از براى ایشان همانا دعاى معروف: ((خـداونـدا! شر ظالمین و بى مروتها و نزولخـوارهاى بـى دیـن و ایمان را از سر ما کـوتاه بفـرما)) بـوده و از فضا و محـدوده محارم نیز بـارها از اعضاى محترم منقـول شده بـود که: ((بارخدایا! مگر ما چه گناهـى به درگاهت مرتکب شده بـودیـم که ما را اسیر و عبید ایـن مرتیکه ...
کردى ... آخه ما کـى از دستـش خلاص مـى شـویـم و ...)) مخلص کلام, جناب الف از چهره هاى بسیار منفـور و بدترکیب و حال به هـم زدنـى بـودند که آن سرش ناپیداست! ایشان علاوه بر اینکه مثل و ماننـدى نداشت چنان در مرامـش ثابت و استوار بود که آدم رغبت نمى کرد از صد متریـش رد بشـود; چه برسد به اینکه دلـش بیاید کلام به کلامـش بشـود. روى ایـن حسـاب همه مـى گفتنـد:
((بدبخت و فلک زده از زن و بچه اش که با همچـى افعى و اژدهاى هفت سرى سر مى کنند. )) ایـن آقاى الف چه خونهایى که بناحق نریخته و چه آدمهایـى که خـونشان را در شیشه نساخته و قل قل سـر نکشیـده بـود! بارى, روزى خورد و آقاى الف در تصادفى جان باخت و اعلامیه ترحیمش را به در و دیوار ما چسباندند. یعنى در اصل مـن از همین اعلامیه تـرحیـم خبـردار شـدم که جنـاب الف دستشـان از دار دنیا کـوتاه شـده و به آن دنیا مشرف گشته انـد (تـوجه بفرمایید که از اینجا بـود که تحـولـى که ذکر آن رفت در وجـودم شـروع به غلیان کـرد. به ادامه ماجـرا عنایت بفـرماییـد.) و اما, خـواننـدگـان گرامى! وقتى تـوى اعلامیه چشـم گرداندم چیزهایى خواندم که نزدیک بـود از تعجب شاخ در بیاورم. باور مـى فرمایید اگر بگـویـم چنان تعریف و تمجیدهایـى از او در اعلامیه و زمان حـى و حاضر بـودنـش شـده بـود, که العیاذبـالله او را در قیاس به مقام اولیاى الهى رسانیده و کـم کمـش را اگر بگیریـم آقاى الف شده بود دانشمند و عالـم زمان! ترو به خدا مـى بینید, ایـن همان آقایـى بـود که تا دیـروز همه خلق الله به خـداونـد قـادر متعال التمـاس و التجــا مى کردند تا شرش را از سرشان کـم کند (راستش را گفته باشـم, توى دلـم مـى گفتـم لابـد خـدا حـالا دارد به ایـن جمـاعت مـى گـویــد:
دم خـروس را باور کنـم یا قسـم حضرت عباس را!) بعدش تـوى مجلـس عزاى آقاى الف چه سینه هایى که چاک نشد و چه دستهایى که محکـم و بـا قـدرت بـر سـر و صـورت کـوفته نگـردید؟
چنان مجلس ختمى برایـش ساخته و پرداخته بودند که دل یزید و شمر و دیگر جانیان و قـداره بندان تاریخ به حالـش آب مـى شـد و هر که آقا را نمى شناخت و مثلا از شهر و دیار دیگـرى بـود; فکر مـى کـرد ایـن یکـى از ملایک خـوب و خـوش قلب مقـرب درگـاه الهى بــوده که اشتباهـى روى زمیـن سر و کله اش پیدا شده و جناب عزرائیل به قصد جبـران مافات, دستـش را کشیـده و با خـود بـرده است و حالا ایـن جماعت قدردان محبتها و مهربانیهاى او بر سر و صـورت مى کـوبند و خاک بـر سـر شـده انـد! و از طـرف دیگر, اینجانب در کمال تعجب و شگفت مـى دیـدم ضعیفه و صبیه و دیگر منسـوبیـن ایشان, (همانا که چه ها از دستـش نمى کشیدند!) جلـودار همه بر سر و صـورت مى زنند و ((اى رفتى و کردى کبابـم و اى رفتى و ما را تنها گذاشتـى)) سـر داده اند.
بـارى, آن جماعت گـریان و نالان و محزون و مغمـوم را که مشاهـده نمـودم کم کـم امر به خـودم نیز مشتبه شده که: ((نکند اشتباهـى گرفته ام و یا اشتباه مى کنم. اگر ایـن همان آقاست که جماعت حاضر روزى صد بار آرزوى مرگش را مى داشتند پس چه شده حالا در سوگـش به غم و غصه ایستاده اند؟
پـس اى بسـا که اشتبـاه مـى کنـم!)) بنـابـرایـن و پـس از ایــن نتیجه گیرى, همرنگ جماعت شده و بر خـود فشار آوردم تا قطره اشکى از چشم تراوش نمایم. اما, خوانندگان محترم, سعى و تلاشـم به عبث و بى فایده بـود! نه اشکى سرازیر مى شد و نه تإثر و حزنى بر مـن حـادث مـى گشت. محض اطلاع شمـا حتـى تلاش نمـودم تـا بـا یـادآورى گرفتارى و بدبختیهاى خود به امر خطیر اشک ریختـن نایل آیم; اما همچنان ناکام ماندم. حتـى به فکـرم رسیـد با یادآورى زنـدگـى و کارهاى آن مرحـوم در زمان حیاتـش و خـدمات و خـوبیهاى او قطـره اشکـى بفشانـم, اما دریغ از یک قطره اشک و آه و یا حتـى چیـن و چروکى که معمولا در ایـن گـونه مواقع بر ظاهر و چهره و پیشانى و صـورت آدمهاى متإثر و ماتـم زده پدیدار مـى گردد! اصلا و ابدا در مخیله ام نمى گنجید که آقاى الف مرده و دستـش از ایـن دنیا کوتاه شده است.
مـدام فکرم راه مـى کشید طرف اینکه ایشان زنـده است و چپ و راست به چپـاولگـرى مشغول است و به بـدبخت بیچـاره ها زور مـى گـویـد.
آرى, از آن زمان ایـن فکر در اینجانب نضج گرفت که به زنـده ها و مـرده ها مثل بقیه نگاه نمـى کنـم یعنـى نمـى تـوانـم نگـاه کنـم.
آن خدا بیامرز ((عمه ساره)) را ـ که همه بـش مـى گفتند عمه ساره ـ هرگز فرامـوش نمى کنـم. پیرزن خمیده قامت باخدایى بـود که بعد از فـوت شـوهرش پاى چهار بچه اش نشست و با هزار خـون دل آنها را بزرگ کرد.
او پـس از فوت شـوهرش, کار او را ادامه داد و مغازه دار و بقالى سر محل ما شد. بنده خدا, صبح تا شب جان مـى کند و بـى هیچ ادعایى به بچه ها و زندگیـش مـى رسید. بسیار هـم پاکـدامـن و پرهیزکار و باخـدا بـود و به یاد نـدارم کسـى روزى از او به بـدى یاد کرده باشد.
اما همیـن ((عمه ساره)) بر اساس قانـون و مشیت الهى که هر کسـى باید روزى چشم از ایـن جهان فرو بندد و غزل خداحافظى را ناچارا بخواند; ما را در هجران و سوگ خود نشانید. مراسـم ترحیمـش نیز, بسیار ساده و فقیرانه بـود و تعداد کمى از دور و اطرافیانـش در مجلس ختم او شرکت کرده بودند.
خـوانندگان محترم! اینجانب که تجربه آقاى الف را از سر گذرانده بـودم پیـش خود حساب مى کردم ایـن دفعه از فراغ عمه ساره مهربان مشک مشک, اشک از چشمانـم سرازیر خواهد شد و بسیار خواهم گریست. اما در کمال تعجب و شگفت دریافتـم نخیر, اشکـى که نمىآید, هیچ, اصلا گـویى عمه ساره هـم اکنـون زنده است و طبق معمـول به رتق و فتق امـورات مـردم و خیـر رسـانیـدن به ایـــن و آن مشغول است. بنابـرایـن, آدم عاقل هـم که بـراى چیزهاى خـوب و عالـى و قشنگ آبغوره نمـى گیـرد و ماتـم زده نمـى شـود! در اینجا بـود که شستـم خبردار شد, اى دل غافل, از اساس تحـولـى شگرف در ساختار غده هاى اشکیم به وجود آمده به گونه اى که ایـن تحول ارتباطى تام و تمام با مرده ها و زنده ها دارد! تا یادم هم نرفته ایـن را اضافه کنـم چند روز پس از فوت عمه ساره, بچه هایـش سر ارث و میراث مثل سگ و گـربه افتـادنـد به جـان همـدیگـر و بعد از کتک کـارى مفصل و به یادماندنى کارشان به کلانترى کشید! خـوانندگان گرامـى! البت, از ایـن گونه آدمها و زندگیها مى توان مثالهاى بیشمارى آورد و بیان نمود که همه ما به نوعى با آنها روبه رو شده, هستیم و مى شـویـم.
چه آدمهاى خـوب و نـازنینـى که قـدرشـان را نــدانسته و بعد از رفتنشان سر به تإثر و اندوه تکان مى دهیـم و چه, برعکس, آدمهاى نابکارى که در زمان حیاتشان چشـم دیدنشان را نداریـم و اما بعد از مرگ به سر و صورت خود مى زنیم! حال, مـن سرگردانـم اسـم ایـن حـالت را دانشمنـدان علـم لغات چه مـى نهنـد؟ اما هـر چه که هست غده هاى اشکى اینجانب به ایـن نتیجه رسیده اند که باید در حیات و ممـات آدمها یکسـان عمل نمـاینـد و تبعیضـى میـان قــدر و ارزش آدمیزاد در زمانـى که حـى و حـاضـر است و در زمـانـى که نیست و نـابـود مـى شـود; قـایل نشـونـد و نگـردند.
حـال که تمام حـرفهایـم را گفتـم نفـس راحتـى کشیـده و شما هـم مختارید کیف دلتان هر چقـدر مـى تـوانید بـد و بیراه نثار مـن و غده هاى اشکـى مـن کنید; با ایـن گناه که چرا فکر مى کنـم مرده ها نمى میرند و زنده هستند؟!