فرشته ها در خانه


 

فرشته ها در خانه

 

 

مرد: داشتـن یک زن خوب و مهربان و پاکدامـن از بزرگتریـن نعمات خداوندى است. نعمت بزرگـى که خـداونـد به یک مرد و به یک شـوهر مى دهد.
زن: داشتـن یک شوهر فهیـم و باگذشت از بزرگتریـن نعمات خداوندى است. نعمت بزرگـى که خـداونـد به یک زن ارزانـى مى دارد.
مرد: سالها پیـش ازدواج کردیم. زندگـى خـوبـى داشتیـم. کانـونى پـرمهر و صفـا. تـا که متـوجه شـدیـم همسـرم بچه دار نمـى شــود.
زن: زندگى ما پر از مهر و محبت بـود. اما ایـن کانون پر از صفا یک چیزى کـم داشت. یک بچه! بچه اى که نـداشتیم.
مـرد: همسـرم بـا کمال بزرگـوارى به مـن پیشنهاد داد او را طلاق بدهم و با زن دیگرى ازدواج بکنـم. او مى دانست مـن چقدر بچه دوست بودم.
زن : مـن به شـوهرم علاقه داشتـم. او بچه ها را خیلى دوست داشت و مـن هیچ وقت نمـى تـوانستـم بـراى او بچه اى به دنیـا بیـاورم.
مرد: چطور مى توانستـم از او دست بکشم؟ زنى که آن همه با گذشت و مهربـان بـود مگـر او چه گنـاهـى داشت؟
زن: به او اصـرار کـردم. پـافشـارى کردم. مى دانستم چقدر دلش بچه مى خواهد. مـى خـواستـم خـوشبخت و شـاد, او را ببینم.
مرد : مى اندیشیدم اگر مـن دلم بچه مى خواهد حتما او نیز یک چنین آرزویـى دارد. شـایـد هـم به مـراتب بیشتـر و قـویتـر از مــن. پـس آیا انصاف بـود به دلیل بچه از ایـن زن مهربـان دست بکشـم؟
زن :او نپذیـرفت و همچنـان در کنـار مـن مـاند.
مرد: مى خواستـم به او پیشنهاد کنـم بچه اى را به فرزندخـواندگـى انتخـاب کنیـم. امـا لب بـاز نکـردم زیرا ...
زن : بـارهـا خـواستـم به او پیشنهاد کنـــــــــم بچه اى را به فـرزندخـوانـدگـى انتخاب کنیـم. اما لب باز نمـى کـرد زیـرا ...
مرد : فکر مـى کـردم اگر مـن ایـن پیشنهاد را به او داشته باشـم نـوعى بـى احترامى و حق نشناسى در ازاى محبتهاى فراوانـش از خـود نشـان داده ام. بنـابـرایـن سـالها دم فـرو بستم.
زن : فکر مى کردم اگر مـن ایـن پیشنهاد را به او داشته باشـم به او آزار رسـانیـده ام و به شخصیت والا و طبع بلنـدش بـى احتـرامـى کـرده ام. بنـابـرایـن سـالها دم فـرو بستم.
مـرد : امـا بـالاخـره روزى خود, او پیشنهاد داد.
زن : نتوانستـم طاقت بیاورم. پیشنهاد را مـن دادم و او پذیرفت. با رویى گشاده و بشاش.
گـویـى سـالها منتظر ایـن پیشنهاد مـانده است.
مرد : چه مبارک روزى بـود وقتى همسرم خـود پیشنهاد داد. بالاخره انتظار مـن به سـر رسیـد و او خـود پیشقـدم شد.
زن : اینک ما سه نفر هستیم. یک خانواده کامل. مـن, او و فرشته.