زنى که به زمامدارى رسید
غلامرضا گلى زواره
در مقاله ((بانـوى فرمانروا)) آمد که ((قتلغ ترکان قراختایـى)) با سلطان قطب الدیـن ازدواج نمود و دختر بزرگشان بى بى ترکان نام داشت. وى نیز تـوانست به زمامدارى برسد و همچون مادرش به منظور سـامان دادن به اوضـاع اقتصـادى اجتماعى مناطق تحت قلمـرو خـود جدیتى تحسیـن برانگیز نشان داد و در دفع اشرار و مدعیان و افراد مخالف و تحکیـم امنیت و تثبیت رفاه و آسایش مردمان کوشید. گرچه نامبرده براى استـوار نمـودن قدرت خود با برادر خـویـش و برخـى اقارب به ستیز بـرخـاست ولـى ویژگـى وى که او را اجمالا در ردیف افراد خـوش سابقه قرار مـى دهد ایـن بـود که به علـم و فضل علاقه داشت و دانشمندان, ادیبان و هنرمندان را ارج مـى نهاد و کاروانى از دانشوران را به نزد خویـش فرا خواند و با ارباب فضل ارتباطى نزدیک و انسى مستدام برقرار کرد و طبع خـودش شکـوفا گردید و با سرودن اشعارى نغز در ردیف زنان سخنور درآمد. در ایـن نوشتار با فعالیتهاى فـرهنگـى, ادبـى و اجتمـاعى وى آشنـا مـى شـویـم.
رقابت براى امارت
دخترارشد بانو((قتلغ ترکان قراختایى)) به بى بى ترکان معروف بود. وى توانست فرامین را براى مناصب مختلف, در کرمان به دست آورد و خـواهـرش, ملک خاتـون سیـرجان, دارایى و املاک شخصـى خـود را در ایـن ولایت به او اختصاص داد. بـى بـى تـرکان از فـرامینـى که از دربـار ایلخان مغول در اردوى آذربایجان گرفته بـود, رضایت داشت و لذا راهى سیرجان گردید, اما برادرش سلطان جلال الدین(سیورغتمش) از فرمانهاى مذکور ناراضـى بـود. چنـدى بعد که کار بر وفق مراد ارغون مغول آمد, نصره الدین یولـکشاه با مـــادرش بى بى ترکــان و برادرش غیاث الـدیـن سیوکشاه متوجه دربار ارغون شد.
در همین وقت فرمان احضار جلال الدیـن نیز به کرمان رسید. آنان با کمک ظهیرالدین, مستـوفـى کـرمان, و امیـر تاج الـدیـن و دیگـران تـوانستند مـوقعیت جلال الدیـن را ضایع کنند. شـوراى مخصـوص مغول تشکیل شد که طبق تصمیـم آن مقرر گردید نواب جلال الدیـن به چوب و فلک کشیده شـوند, ولى نامبرده با کمک یکـى از شاهزادگان مغولـى وضع را به نفع خـود برگردانید و قرار شد حکومت کرمان بیـن او و ملک خـاتـون تقسیـم گـردد.(1) بـى بـى تـرکان تـا سال 688ه.ق که درگذشت, دیگر نتوانست موقعیت قدیـم را به دست آورد, ولى خواهرش ملک خاتـون پـس از مـرگ ارغون در سال 690ه.ق خـود را به کـرمان رسانـد و چنانچه شـرح خـواهیـم داد, بساط بـرادرخـوانـده خـود, جلال الدین, را در هم پیچد.
وى در روزگار حکومت اباقاخان, خـواجه شمـس الدیـن تازیکو, منصبى یافت و با آنکه در یزد فرمانروایى داشت, ملک فارس هـم تحویل وى گردید. او خـواست که با خاندانى نامدار و دودمانى بااصالت وصلت کند:
تا نصاب حشتمش گردد تمام
مرغ امیدش همه آید به دام
خوش شودش لذت مطلوب دل
پر شودش باده مقصود جام
در این وقت انفصال و انقطاعى میان امیرعضدالدیـن و بى بـى ترکان روى نموده بود و طبق مکتوبهاى محکـم به شهادت افراد مطمئن ایـن وضع مسجل گشته بـود. قتلغ ترکان و بى بـى از رفتار بد عضدالدیـن به غایت نفرت داشتند, ولى عضدالدیـن پاى لجاج فشرد که بى بـى در حباله من است و از عقد نکاح مـن منخلع نشده است, اما شوهر چـون دید ایـن دعوى پاى بر جایى ندارد, دست تعرض کوتاه گردانید و در بیت الاحزان نـدامت پاى در دامـن سکون کشیـد و مهر سکـوت بر لبان نهاد.
دلالان بـال بشـارت گستـردنـد و به جـانب یزد روان شـدنــد که اى فرمانرواى ایـن دیار! زمان خطبه و آغاز خـواستگارى فـرا رسیـده است.
جماعتـى از معاریف عازم کرمان شـدند و با تشریفات و تکلفات لازم موضـوع را مطـرح نمـودنـد. قتلغ خاتـون خـواستارى فرستادگان را پذیرفت و فـرمان داد تا قضات و معاریف ولایت را حاضـر کـردنـد و عقد نکاح در حضـور آنان جارى گردید و بزرگان یزد را با تشریفات فاخـر بازگـردانیـد و در ماه صفـر سال 668ه.ق مهد عالـى, بى بـى ترکان را با مشاهیرى از کرمان به صـوب یزد روانه کرد. مهد عالى چند روزى در یزد با ملک شمـس الدیـن مى ساخت, ولـى چـون او مصمـم گردیـد تا به جانب فارس بـرود, روى عناد پیـش آورد و با وى پاى در کـوى موافقت ننهاد و چندان که امیر یزد به لطف و مدارا پیـش مـىآمـد, او به لجـاجت بـرخـورد مـى کرد.
قتلغ ترکان جهت دلجویى ملک شمس الدیـن دستور داد تا طى تشریفاتى ناصـرالـدیـن دبیر به همراه دامادش روانه فارس گـردد. معتمـدان حکایت کـرده انـد که ملک دستـور داد معارف فارس را به نزد بى بـى تـرکان بفـرستنـد تـا بـا شـرط و پیمان و سعى لازم او را به محل استقرار وى بیاورند, ولى خاتون قراختایى به سخـن ایشان التفاتى ننمـود. ناصرالـدیـن که دید فرمانرواى یزد و فارس به مهد عالـى تعلق خـاطـر دارد, متعهد گشت بانـو را به فارس بـرسانـد. و بـا انواع مواعظ و نصایح گوناگون به ایـن موفقیت دست یافت و خود به کرمان بازگشت, اما بى بـى تـرکان بـر سـر خوى و طبع خـود بـود و مادرش, ظهیرالدیـن را به فارس گسیل داشت تا او را موعظه گـوید. فایده نداشت و کار به اصلاح و سازش روى ننمود. سرانجام کار ایـن دو نفر به انفصال انجامیـد و بى بـى ترکان متـوجه اردو گشت و به مادرش پیوست.(2)
گویند این شمـس الدیـن محمد, صاحب مال و املاک و حرفه تجارت بـود که در سال 676ه.ق مملکت فارس را به مقاطعه گرفت و فرمان حکـومت مطلق برایـش صادر گردید و بعد از ورود به فارس با ارباب بلوکات گاهى به خشـونت و گاهـى به مـداهنه و سازگارى گذران نمـود و در مـدت ده سال تمام زیـر بـار حـوادث رفته, پـایمال جـور و اجحاف گردید و تمامى اندوخته هایـش پراکنده شد و سرانجام کارش به جایى رسیـد که براى گذران زندگـى روزانه از بنـده زادگان خـود مسإلت مى نمود.(3)
بى بـى ترکان قرآنى وقف کرد که بر مزار مادرش قتلغ ترکان و پدرش قطب الدیـن گذاشته شود. قرآن مذکور سى پاره بود و در پشت یکى از جزوات آن وقفنامه نـوشته شـده که مـرحـوم مجـدزاده صهبا به کمک علامه قزوینـى آن را خـوانـده است.(4) ظاهـرا پـس از زلزله سـال 1314ه.ق و تخریب قبه سبز و نیز پـس ازکاوشهایى که وکیل الملک و جلال الدوله براى به دست آوردن اشیاى قیمتى کرده اند, ایـن قرآنها پراکنده شد و قسمتـى از آن به آستانه شاه نعمت الله ولـى انتقال یافت. وقفنامه بى بى ترکان در ورق اصلى پشت اولیـن صفحه از جزوه هفتـم قرآن ثبت شده است. ایـن جزوه داراى 98 ورق است و دو صفحه اول و آخر آن تماما تذهیب شده و به سلامت مانده است. طـول هر یک از صفحات قرآن 45 و عرض آن 33 سانتـى متـر است و در هر صفحه فقط سه سطر نگاشته اند.(5)
جدال با جلال الدین
دربار مغول در فکر ایجاد رقیبـى بـراى حکـومت کرمان بـود; زیرا این رقابت همیشه درآمد دیوانى را چندین برابر مى کرد. بدیـن جهت جلال الدیـن سیورغتمـش انتخاب شده بـود; با اینکه موقعیت وى توسط ترکان خاتـون و بى بى ترکان تضعیف شد. وى براى تقـویت قدرت خـود ناچار در بهار 683ه.ق به جانب اردوى سلطان احمد (تکـودار) رفت. در همیـن وقت خبر پیروزى احمد بر ارغون انتشار یافت و در کرمان به طرفدارى او تظاهراتـى بر پا شـد; اما چند صباح بعد که ارغون بر اوضاع استیلا یافت و قاصـدى به نام ((بایدو)) ـ فرزنـد طرغاى مغول فـرزنـد هلاکـو و شـوهر شاه عالـم خاتـون ـ مژده فتح را به کـرمان آورد, طبعا خذلانـى بزرگ به سلطان جلال الـدیـن راه یافت و برعکـس یولکشاه که به عنوان توطئه مطرود بـود, به سیرجان رفت و با مادرش بى بـى ترکان و بـرادرش غیاث الـدیـن سیـوک شاه به حضـور ارغون راه افتادند. وى با وجـود دشمنانى که داشت, کارش به جایى نرسیـد و همراهانـش را تازیانه زدنـد و اگـر همراهـى ((بـوقا)) نبود, خطر به جانش مى رسید. در ایـن حال سرانجام ملک کرمان میان پادشاه خاتـون و جلال الدین نصف گردید. تاریخ ایـن مناصفه را سال 690ه.ق ذکر کرده اند.
مـرگ ارغون اوضاع آذربـایجـان و خـراسان را دچـار آشـوب ساخت و اعیان ترک مقیم کرمان به رهبرى خواجه قوام الدیـن عذر ورزیدند و روى تـوجه به جـانب پـادشـاه خـاتـون کـردند.
سلطان مى خـواست از کرمان خارج شـود, اما به اشاره ترکان طـوایف اوغان و چـریک مغول شـوارع و طـرق را بستنـد. ایـن وضع آن قـدر ادامه یافت که پادشاه خاتـون که در اردوى مغولـى به سر مـى برد, به کرمان رسید. سلطان جلال الـدیـن خیال داشت با جمعى از همراهان خانم کردوجیـن همسر خود و دختر آبش خاتون به شیراز انتقال یابد, ولى فرصت نیافت.
صفـوه الدیـن ملک خاتـون مدت یازده سال در اردو با مادر اباقاآن ندیـم بود و سپـس به ازدواج گیخاتو برادر ارغون در آمد. گیخاتو پـس از مرگ ارغون در سال 690ه.ق روى کار آمد, ولـى تاریخ وى را به عنـوان شاهزاده اى بـى کفایت عیاش, مبذر و گشـاده دست و فـاقـد صفات حکمرانـى و فرمانـدهـى معرفـى کرده است.(6) سرانجام بانـو صفوه الدیـن ملک خاتـون در سال 691ه.ق خـود را به مقر حکومت یعنى کرمان رسانید. متإسفانه براى رسیدن به قدرت سیاسـى برادر خـود جلال الـدیـن را در قلعه شهر زنـدانـى کرد و صله رحـم را نادیـده انگاشت.
کردوجین همسر جلال الـدیـن در پـى آزادى شـوهر برآمد. وى در میان مشک آبى طنابـى تعبیه کرد و با فراشـى نزد او فرستاد و دریچه اى از قلعه گشـود. جلال الـدیـن شب هنگام تـوسط آن طناب از قلعه فرود آمد و از آن محبـس رهایى یافت و با اسبان امرایـى که در پاییـن انتظارش را مـى کشیدنـد, فرار کرده و به اردوى گیخاتـو رفت و در آن جا امیر آق بوقا مربى او شد. ملک خاتون از ایـن عمل برآشفت و هدایایى براى آق بوقا و دیگران فرستاد و تسلیـم جلال الدیـن را از آنان خـواست. پیامهایـى نیز بـراى گیخاتـو فـرستاد و خاطـرنشان گردیـد نامبـرده مـدت دو سال در مقابل فرمانهاى او مقاومت کرده است.
سرانجام جلال الدیـن را به کرمان عودت داد و وى هـم چند ماهـى او را در خانه یـولکشاه فرزند بى بـى ترکان زندانـى ساخت, تا اینکه ((بایدو)) با خواهر تنى جلال الدیـن یعنى اردو قتلغ ازدواج کرد و واسطه شـد تا حکمـى براى آزادى او و نیز اعزام دخترش شاه عالـم به اردو صادر گشت.
ملک خـاتـون بـا تعلل بـالاخـره او را بـا مـادر و بــرادرش نزد ((بایدو)) در بغداد فرستاد, ولى در آزادى جلال الدیـن تعلل ورزید و سرانجام رهایـش کرد و با او مصالحه نمود. مـوافقان جلال الدیـن که ترکـش گفته بودند, او را از ایـن مصالحه بر حذر داشتند و از وى نزد ملک خـاتـون سعایت کـردنـد و گفتنــــــد علیه او مشغول توطئه چینى است.(7) و نیز برخى شایعه کردند که جلال الدیـن با یکى از کنیزکان ملک خاتـون روابطى دارد و حتى براى مسموم نمودن ملک خاتـون کنیزک را تحریک نموده است. بر ایـن تهمت در شب 27 رمضان سال 693ه.ق هنگام افطار او را خفه کـردند و چنیـن اشاعه دادنـد که با ضربات کارد خودکشى کرده است و او را در مدرسه اى که خـودش ساخته بود, مدفون نمودند.(8)
حمایت از اهل معرفت
ملک خاتـون در حالى که حکومت خود را در کرمان گسترش داده بـود, فرستادگانـى نزد گیخاتـو گسیل داشت و حکـومت یزد و شبانکاره را نیز از او درخـواست کرد. محمد بن على بـن محمد شبانکاره اى در وصف وى نوشته است:
((پادشاه خاتـون زنى بـس فاضله عالمه عادله بـود و در ظل تربیت مادرى چـون ترکان بالیده بـود و هر فضیلتى که مردان را مشکل به دست آمدى, او را حاصل بود. با اهل علـم و فضل میلى عظیم داشت و خود نیک اهل بـود و چند مصحف قرآن به خط خود نبشته و شعرهاى خوب دارد و در اوایل, زن آبـاقـاآن بـود.
باز گیخاتـو او را قبول کرد. مـدتـى در روم بـود ... و چـون به کـرمان آمـد, رسـم عدل و انصاف نهاد که سلاطیـن جهان پیـش از او ناچیز آمدند و اهل علـم را ادرارات=[ حقوق] و معایش بسیار داد و مـدارس و مسـاجـد بـى قیـاس نیـا فـرمـــود و وزرإ و کتبه=[ نویسندگان] را به جاى خود, هر کسى مرتبه خـود, معیـن گردانید و ملـوک اقـربا را هر یک به شغلـى منصـوب کرد و ولایت شبانکاره را استدعا کرد و به وى ارزانى داشتند و نـواب او بیامدند و هرمـوز =[ هرمز] و قیـش (قشـم) و بحریـن نیز تصرف نمـود و یزد نیزداخل ممالک او شد ...)).(9)
ناصرالـدیـن منشـى از او به عنـوان خاتـونـى فاضله و کریمه نام مـى بـرد که والاهمت و بـاطهارت بـود. وى مـى نـویسد:
((پـادشـاه خـاتـون طبقـات مـردم کـرمان را غریق انعام و ایادى گـردانیـد و به فنـون احسان نـوع انسان را بنـده کـردى. در ذات مبارکـش خـود کرمى جبلـى و سخایى غریزى بـود. از حال و خصال او همواره خورشید مروت و عطیت ساطع و لامع, اعراض دنیاوى پیـش چشـم او محلى و وزنى نداشت. فاما قطع صله رحـم, علانیه و جهرا بر قتل برادرى چنان جـوانبخت اقدام نمودى. خدشه زشت آمد بر چهره محیاى زیباى جمال و کمال او. اگـر او را از راه بصیرت نظرى ژرف بـودى و از احـوال گذشتگان اعتبار گرفتى و به سبب استیلاى قـوت غضبى و رعایت طبیعت بر حرکتـى بـدان هـولناکـى ارتکاب نکردى و از غیرت روان مادر و پـدر بـر حذر بـودى و بـر بـرادر و دیگـران ابقـاى پـادشـاه فـرمـودى, روز دولتـش تیـره نگشتـى)).(10)
پـادشـاه خـاتـون لقب صفـوه الـدین داشت.
حسـن صـورت و نیکـویـى سیـرت را دارا بـود.
سلطان قطب الـدین پـدرش به دلیل برخـى لیاقتها که در سیماى ایـن دختر دید, در صباوت لباس مردان بـر او پـوشانیـد.(11) در فضل و کمـال مشهور بـود و در فـن خط نسخ, نـاسخ خط ابـن مقله به شمـار مـى رفت. صحیفه هـاى متعدد جهت سلطـان احمـدخـان فـرزنـد هلاکـو و ارغون خان نوشته است که در کمال زیبایى و خـوبى مى باشد. در زمان حکـومت پادشاه خاتـون در کرمان اهل انـدیشه و فرزانگان رشته هاى گوناگـون علمى مورد تـوجه, احترام و تکریـم قرار گرفتند و غالب اوقات در جلساتـى که با حضـور وى برگزار مى شد, مباحث علمى مطرح مى گردید و خـود در تبادل افکار و تعامل اندیشه ها دخالت مى کرد و اهل نظر بود.(12)
خـاتـون مزبـور ((نصـرت ملک)) و ((علـى ملک)), اعضـــــاى دولت جلال الدیـن, را که در اسارت به سر مى بردند, آزاد کرد و یـولکشاه خواهرزاده خود را چند گاهى در دربار خویش راه داد. خواجه یمیـن الملک ظهیرالدین مستـوفـى او شـد و فخرالملک نظام الدیـن محمـود وزیر بزرگ او گردید. همین فرد مـوجب تباهـى کار جلال الدیـن شـده است. حمـدالله مستـوفـى مى گـویـد: ایـن فخـرالملک نمـى گذاشت که جلال الـدیـن بـا خـواهـرش طـریق مـوافقت سپـرد.
خاتون وى را از ایـن رفتار نکوهـش کرد. وزیر گفت: اگر حکومت به تـو رسید, مرا به ساطور دو پاره کـن. بعد از قتل جلال الدین ایـن وزیر به هندوستان گریخته بـود. پادشاه خاتون به وعده و وعید او را باز آورد و بکشت.(13)
ظهیرالملک فخرالـدیـن خـواجه مدبر اشراف دیوان گردید و دیـوان نظر را به خـواجه نصیرالدین سپردند. ناصرالدیـن منشى کرمانى که اصلا اهل یزد بـود, در سال 693ه.ق از سـوى صفـوه الـدیـن پـادشاه خـاتـون به ریاست دیـوان رسائل و انشاى کـرمان منصـوب گـردیـد.
معزالدین على ملک و نصیرالدیـن سعید به حکـومت شبانکاره منصـوب شدند و نصرت الملک را به ایالت یزد فرستاد و بهإالدیـن ایاز را به جـاى رکـن الـدیـن مسعود بـر هـرمز امیـر ساخت.(14)
در ((تـاریخ وصاف)) به هنـرهاى ایـن زن اشاره و گفته شـده است:
((بـارگاه او منتجع مـداح اطـراف و مـرتجع ازدحام افاضل ایام و مـوضع انشـاى شعرا و محفل اسناد و استناد ائمه و علمـا گشت. او را لطافت طبعى که زهره زهرا از شرم بر خـود مذاب مـى شد و طراوت خط یدى که از حسـن ترکیب آن غبار تشویر بر خط خذ خـوبان مى نشست و به قدر از لغت و علـم عروض بهره مند بود و به مشاعره و مکالمه اربـاب فضل دایـم مستـإنـس بودى.))(15)
سخنور ستوده خصال
مرحوم عباس اقبال آشتیانى اشاره اى به ایـن زن نامدار شاعر کرده و به نقل از ((مجمع الانسـاب)) شبـانکـاره اى به وصف وى پــرداخته است. او مـى نـویسـد: در یک مجمـوعه خطـى متعلق به نگارنده چنـد قصیده است از فخرالدین فخرى اصفهانى در مدح صفـوه الدیـن پادشاه خاتـون و بعضـى از اعیان دربار کرمان در عهد فـرمانروایـى ایـن بـانـو. از آن جمله قصیـده اى است به بحـر مجتث محذوف که مصنـوع است; یعنـى چـون سه حرف از هر بیت آن برگیرنـد, یک رباعى از آن در مـدح صفـوه الـدیـن مزبـور استخـراج گردد.(16)
پـادشـاه خـاتـون زنـى اهل ادب و شعر بـود و در سـروده هاى خـود ((عفتى)) تخلص مى کرد.
چـون مدتى در سرزمین روم به سر مى برد و عزیمت او طول کشید ایـن رباعى را بر زبان جارى ساخت:
هر چند که فرزند الغ سلطانم
یا میوه بستان دل ترکانم
مى خندم از اقبال و سعادت لیکن
مى گریم از این غربت بى پایانم
و روزى که حکایت در رباعیهاى شکرآمیز مـى رفت, او در بدیهه ایـن مضامین را لباس نظم داد:
آن روز که در ازل نشانش کردند
آسایش جان بى دلانش کردند
دعوت لب چون شکرش کرد نبات
در مصر سه سیخ در دهانش کردند
و این یکى هم لطافتى خاص دارد:
سیبى که ز دست تو نهان مى رسدم
زو بوى حیات جاودان مى رسدم
چون نار دلم بخند از شادى آن
کز دست و کف تو دوست گان مى رسدم
این رباعیها نیز از او است:
بر لعل که دید هرگز از مشک رقم؟
بر غالیه بر نوش کجا کردستم؟
جانا اثر خال سیه بر لب تو
تاریکى و آب زندگانى است بهم
تا دست من امروز به دوش تو رسید
بس غصه که از چشمه نوش تو رسید
در گوش تو دانه هاى در مى بینم
آب چشم مگر به گوش تو رسید؟
شعرى در وصف خـود سـروده که در اکثـر منابعى که در باره اش سخـن گفته اند, مى توان آن را یافت:
مـن آن زنـم که همه کـار مـن نکوکارى است
به زیـر مقنعه مـن بسى کله دارى است
نه هـر زنـى به دو گز مقنعه است کـدبـانوى
نه هـر سـرى به کلاهـى سزاى سـردارى است
جمال طلعت خود را دریغ مى دارم
ز آفتـاب که آن شهرگـرد و بازارى است
درون پـرده عصمت که تکیه گـاه من است
مسـافـران صبـا را گذر به دشوارى است
به هـر که مقنعه بخشـم از سـرم گـوید
چه جـاى مقنعه تـاج هزار دینارى است
مـن آن شهم ز نژاد شهان الغ سلطان
ز مـا بـرنـد اگر در جهان جهان دارى است
همیشه بـاد سـر زنـد به زیر مقنعه اى
که تـار و پـود وى از عصمت و نکـوکارى است(17)
در ایـن اشعار نغز و لطیف شاعره خاتون به نقاط ضعف حکومت مردان که در کل تاریخ جـریان داشته, اشاره دارد و عصاره برابـرى زن و مـرد را در امـور سیـاسـى در بیتـى از ایـن ســروده نهاده است.
فرجام فرمانروایى
چون جلال الدین کشته شد, شاهزاده کوردوجیـن مراسـم عزا بر پا کرد و در نهان خاتـونان و امیـران را از آن حالت آگاه نمـود. در آن اوان به خاطر قتل گیخاتـو جهان پرآشـوب شـده بـود. هر طرف صاحب استبـدادى ظاهر گشت و به میل خـود کار مـى کرد و به قصـد انتقام اقدام مى نمـود. وقتى ((بایدو)) اقتدارى به دست آورد, چـون دختر جلال الدین موسوم به شاه عالـم همسر او بـود و شاهزاده کوردوجیـن نیز پیوسته خواهش قصاص مى کرد و بر جان خود بیمناک بود, بر ایـن انـدیشه از کرمان به صحراى مشیـش که منزل لشکریان او بـود, نقل کـرده بـود. ایلخان فـرمان داد از شیراز و شبانکاره سپاهـى گرد آورند و پادشاه خاتـون را که دم از تمرد مـى زد, نزد او ببرنـد. خاتـون قراختایـى از واقعه آگاه شد و سپاهـى گرد کرد. دروازه ها را محکـم ببست و بر حسب احتیاط به قلعه گنبد گنج نشست, به ایـن خیال که اگر تـوانست مقاومت کند و گرنه به بلاد شرقى عازم شـود.
وقتى لشکر مغول بر دروازه شهر رسید و آن را گشـود, شیرامـون را که از خادمان پادشاه خاتون بـود, همراه على ملک برادر نصرت ملک دستگیـر کـردنـد. ایشان عرضه داشتنـد ما بنـده ایلخان هستیـم و تمـردى که روى داده, بنا بـر ضـرورت حال و تعذر وقت بـوده است. عاقبت به اتفاق کسـى را فـرستـادنـد که از شنیـدن حکـم ایلخـان چـاره اى نیست. پـادشاه خاتـون دستـور داد تا فـرستـادگان بـراى رساندن فرمان بـدون لشکر وارد قلعه شـونـد, اما یـولک شاه عرضه داشت که اگـر رسـولان تنها وارد شـوند, کشته شـونـد. با به زبان راندن ایـن سخـن آتش جنگ افروخته شد و طبل نبرد نواخته گردید و از دو جانب تیرها روان گشت و گروهـى مجروح و کشته شـدنـد. چـون فرستادگان چنیـن دیـدند, مردم شهر را از ستیز بـرحذر داشتنـد و گفتند: به حکـم فرمان ایلخان حکومت بر شاهزاده کـوردوجیـن مقدر است و بهتر آن است که تسلیـم شوند. ایـن پیام اختلاف پدید آورد, اما سرانجام آتـش جنگ خاموش شد و خاتـون قراختایى فرمان داد تا دروازه ها را گشـودند. لشکریان به شهر در آمدند و او را از قلعه به زیر آوردند و در خانه جلال الدین محبوس ساختند و دو سه تـن از کنیزان خـودش را به خدمتـش گماشتند و کـوردوجیـن بر کرسى امارت جلـوس کـرد و عده اى به نـوا رسیـدند و بـرخـى لگـدکـوب شـدنـد.
وقتى خانم کوردوجیـن به قصد دیدار ایلخان سراپرده از شهر بیرون زد, خاتـون را همچنان در بند بسته همراه داشت. چون به منزل قصر زر رسیـدند, او را هلاک کردنـد. ایـن واقعه در شعبان سال 694ه.ق رخ داد. یکى از روستاییان آن حـوالى چند درهـم قرض گرفت تا خرج کفن و دفن او سازد.(18)
خانـم ((ان.لمبتـون)) به استناد منابع تاریخى مى نویسد: ((بایدو گیخاتـو را از ایلخانى ساقط کرد و در آغاز با خـواهر جلال الدیـن عقد ازدواج بست که به انفصال انجامید و سپـس دختر او را گرفت و بـا ارتقاى وى ستاره پادشاه خاتـون افـول کـرد. مـوافقان دختـر جلال الـدین خاتـون قراختایـى را راندنـد و این دختر به کردوجیـن بیوه جلال الـدیـن که با پیـروزى وارد کـرمان شـده بـود, پیـوست. فرستادگانـى به نزد بایدو رفتند, تا او را از جریان امـور آگاه سازند. پیامهایـى از جانب بایدو آمد که پادشاه خاتـون مـى بایست به قصاص مـرگ بـرادر ناتنـى اش خفه شـود. حکومت بایـدو کـوتاه و پیروزى کردوجین مستعجل بـود. به محض ایـن که غازان ایلخان شـد, محمـدشـاه فـرزنـد حجـاج را که در دربـارش بـود, حـاکـم کـرمان ساخت)).(19)
مجمع الانسـاب مـى نـویسـد: ((دو سـرهنگ عفـــریت وار در آن نیمه شب درآمـدنـد و او را گفتنـد: کـردوجیـن مـى گـوید:
اگر بار خار است خود کشته اى
وگر پرنیان است خود رشته اى
ایـن مکافات بـرادر است که او را بـى گناه خفه کـردى. پـس او را ریسمانـى در گردن کـردند و به خفه کشتنـد که واجب شـد طبیعت را مکافات و هـم در آن حدود دهى بـود نام آن مسکیـن. آن جا مدفـون بـود تا چـون محمدشاه از حضرت (دربار ایلخان) بازگشت, استخـوان او به تعظیـم و تبجیل به کرمان آورد و در مدرسه مادرش ترکان به گور کرد (694ه.ق)(20))).
دوره حکومت محمدشاه برخلاف آرامشى که طى پنجاه سال حکـومت قتلغ ترکان و پادشاه خاتون حاکـم بود, مصادف با ناامنى و اضطراب گشت و کرمان از آسیب قحط و غلا مصون نماند و مردمانـش چـوب دو دستگى و اختلاف امیرانـى را مى خوردند که مـى خـواستنـد به فـرمانروایـى برسند.|| مرگ محمـدشاه, غازان خان را وادار کرد که فرمان حکـومت را به نام قطب الدین شاه جهان فرزند جلال الـدیـن (سیـورغتمـش) که هنوز نـوجـوان بـود, صادر کنـد. وى نتـوانست سیاست غازان را در کـرمان اعمال کنـد و رشته کار از دستـش خارج شـد و مخالفان جان گرفتنـد. از ایـن پـس اوضاع حکـومت کرمان آشفته تر است و در سال 710ه.ق پسر محسـن حلبـى جـوهرى که یهودى ستمگر و سختگیرى بـود, حاکـم کرمان شـد. همیـن آشفتگـى و خلایـى که در کار سیاست کرمان پدید آمد, مـوجب شد که امیرمحمد مظفرى بتـواند دایره قدرت خـود را از یزد به کرمان تـوسعه دهد و موجد و مـوسـس سلسله بااقتدار مظفرى شود.(21)
1ـ تداوم و تحول در تاریخ میانه ایران, آن لمبتـون, ترجمه دکتر یعقوب آژند, ص308.
2ـ تـاریخ شـاهـى قـراختـاییـان, ص285 ـ 286.
3ـ در باره شمـس الدیـن محمد تازیکـو (شـوهر دوم بى بى ترکان نک: تاریخ وصـاف, ص;198 فـارسنامه نـاصـرى, گفتار اول, ص;39 تـاریخ یزد, ص90 و تعلیقـات ایـرج افشـار بـر تاریخ یزد, ص;212 تـاریخ کـرمـان, ص;345 مجله تعلیـم و تـربیت, سـال هفتم, ص762.
4ـ متـن وقفنامه در مجله یادگار, سال اول, شماره نهم, ص31 چـاپ شده است.
5ـ تـوضیحـات و تعلیقـات بـاستـانـى پـاریزى بـر تـاریخ شـاهـى قراختاییان, ص326.
6ـ امپراتـورى صحرانوردان, رنه گروسه, ترجمه عبدالحسیـن میکده, ص615.
7ـ تـداوم و تحـول در تاریخ میانه ایران, ص311.
8ـ راهنمـاى آثـار تـاریخـى کـرمان, ص102.
9ـ مجمع الانساب, محمد بـن علـى بـن محمـد شبانکاره اى, ص201 ـ 202.
10ـ سمطالعلـى للحضـره العلیا, نـاصـرالـدیـن منشـى, ص75 ـ 76.
11ـ روضه الصفـا, خـوانـدمیر, ج4, ص151.
12ـ تـاریخ کـرمـان, احمـدعلـى خـان وزیرى, ص459.
13ـ تـاریخ گزیـده, حمـدالله مستـوفى, ص532.
14ـ سمطالعلى ..., ص74 ـ 75.
15ـ تاریخ وصاف, ص292.
16ـ تـوضیحات و تعلیقات بـاستانـى پاریزى بـر کتاب تاریخ شاهـى قراختاییان, ص328.
17ـ سمطالعلـى ..., ص70 ـ ;71 مجمع الانسـاب, ص;202 تـاریخ وصاف, ص;166 تـاریخ کـرمان, ص459 ـ ;460 مـواهب الهى, ص;72 نـوح هزار توفان, ص424.
18ـ تحـریـر تـاریخ وصـاف, عبـدالمحمـد آیتى, ص168.
19ـ تـداوم و تحـول در تـاریخ میـانه ایـران, ص311.
20ـ مجمع الانساب, ص203.
21ـ دیباچه باستانـى پاریزى برکتاب تاریخ شاهى قراختاییان, شصت و هفتم.