جاودانه در جهنم
عباس صالح مدرسه اى
کاش راه خـود را گرفته بودى و به سوى بیت المقدس رفته بـودى, چه شد که وارد دمشق شـدى و با آن صحنه عجیب و دردآور روبه رو شـدى. آه, اگر مى دانستى آنجا چه خبر است, آیا باز هم قدم به ایـن شهر نفریـن شده مى گذاشتى؟ با پاهاى خسته و سر و روى غبارآلود قدم به شهر گذاشتى, از همان لحظه ورود, آن صداهاى عجیب به گوشت خـورد, امـا تـو خسته بـودى و تـوجهى به اطـرافت نـداشتى.
به دنبال گـوشه اى مى گشتى تا چند ساعتى استراحت کنى و دوباره به راهت ادامه دهى.
با اینکه پیـش از ظهر بود, اما ((دمشق)) تنـورى گرگـرفته بـود.
خورشید, گرمتر از هر روز مى تابید گویا مى خـواست هرچه آتـش دارد بر این شهر بریزد.
آهسته کـوچه ها را زیر پا گذاشتى. هر لحظه هیاهـو و جنجال بیشتر مى شد. در میدان شهر ازدحام عجیبى بـود. صداى طبل و شیپـور بلند بود و زنها مى خواندند. همه جا را زینت بسته بـودند; به دیوارها پارچه هاى زیبا و رنگى آویخته بـودند. حتى درختها را آذیـن بسته بـودنـد! بـى اختیار پشت به دیـوارى دادى و آنها را تماشا کردى. شادى مردها و هلهله زنها و بازى بچه ها و صـداى طبل و دف لحظه اى قطع نمى شد. از خودت پرسیدى: ((مگر روز اول صفر هـم عید است؟!)) بـا همان حالت حیـران, نگاهت به جمعى افتاد که سخت گـرم گفتگـو بـودند. به آنها نزدیک شـدى و پرسیدى: ((شما در ایـن شهر, عیدى دارید که من نمى دانم؟!)).
یکـى از آنها بـا تعجب نگـاهت کـرد و چنـد لحظه خنـده اش زیـــر سبیلهاى پرپشتـش محـو شـد, پـوزخندى زد و گفت: ((گـویا تازه از بیـابـان رسیـده اى؟)) و بعد, صـداى خنـده بقیه بلنـد شـد.
گفتـى: ((آرى, مـن در اینجـا غریبم)).
و باز قهقهه مردان بلند شد. گـویى دیوانه شده بـودند و هر چیزى برایشان خنده دار بـود. فقط مـى خندیدند و صداى خنده شان براى تـو زجرآور بـود. مردى که از شدت خنده شکـم برآمده اش مى لرزید و بالا و پـاییـن مـى رفت, گفت: ((پیـرمـرد را ببینیـد!!)) و بــاز همه خندیدند. یکـى از آنها بـا دست به یکـى از دروازه هـاى شهر اشـاره کـرد و مـوذیانه گفت: ((جلـوتر برو خـودت مى فهمى!)). در حالى که هنـوز گیج و مات بودى به سـوى دروازه اى که مرد نشان داده بـود رفتـى. هـر کـس از کنارت مى گذشت, بـوى عطـر مـى داد. مـردم با شتاب گام برمى داشتند و بعضـى که شمشیر و نیزه در دست داشتند, مـى دویدند. تـو در اضطـراب بـودى که: ((آخـر چه خبـر شده؟!)).
و همان طـور به راهت ادامه مـى دادى, ناگهان در میان جمعیت گیـر افتادى, به سختى از میان آنها بیرون آمدى و خـودت را به کوچه اى انـداختـى, میان کـوچه صـداى ضعیف گریه اى را شنیدى. خیلـى عجیب بود! همه شاد بـودند و یکـى گریه مـى کرد. ایستادى و گـوش دادى, اشتباه نمى کردى, صدا, صداى گریه بـود! خانه هاى کاهگلـى را یکـى پـس از دیگرى پشت سر گذاشتى. در خانه اى نیمه باز بـود و پیرمردى همسـن خودت پشت در نشسته بـود و اشک مى ریخت. چهره اش برایت آشنا بـود. تا تو را دید سر بالا آورد و نگاه خیسـش را به تـو دوخت و با صداى ضعیفـى پرسید: ((تـو دیگر کیستـى و چه مـى خـواهـى؟!)).
بى درنگ گفتى: ((من سهل بـن سعدم; چرا گریه مى کنى؟ در این شهر چه خبر شده است؟!)). پیرمرد پرسید: ((از کجا مىآیى؟)) گفتـى: ((از مـدینه, شهر خـدا(ص))). پیرمرد تا نام پیامبر را شنید دو دستـى تـوى سـر خـود کـوبیـد و گفت: ((وا مصیبتا!)).
و تـو گریان پرسیـدى: ((کـدام مصیبت؟ چه شـده؟ مـن تازه از سفر آمده ام. بگـو چه بـر سـرمان آمـده؟)). پیرمـرد دوباره به گـریه افتاد, در میان هق هق گـریه اش گفت: ((اى سهل! در عجبـم که چـرا از آسمان خـون نمى بارد و زمیـن, مـردم را فـرو نمـى بـرد!!)). ـ چرا؟! ـ مگر نمـى دانى که امروز سر حسیـن بـن علـى(ع) را از عراق مىآورند و مردم شام بـراى آن شادى مـى کننـد!! ناگهان خشک شـدى. احساس کردى آسمان بر سرت فرو ریخت. پاهایت به زمیـن چسبید; بغض راه گلـویت را بست و به سختى گفتـى: ((سـر حسیـن بـن علـى(ع) را مىآورند و مردم شادى مى کنند؟!)). گریه, پیرمرد را امان نمـى داد و او زیر لب به ((ابـوسفیان)) نفریـن مـى فرستاد. پرسیـدى: ((از کدام سمت وارد مـى شـوند؟)). پیرمرد با چشمان اشکبارش گفت: ((از راه کـوفه و حلب ...)). و با دست به روبه رو اشاره کـرد و ادامه داد: ((از آن دروازه)). آرى سهل! آن روز, بـدتریـن روز عمر تـو بـود. با قلبى پر از غم خودت را به آن دروازه رساندى. سیل اشک, محاسـن سپیدت را کاملا خیـس کرده بـود. هر کـس تو را مى دید, فکر مى کرد همه عزیزانت را از دست داده اى. آنقدر با عجله مى رفتـى که چنـد بار به زمیـن افتادى; اما درد را احساس نمـى کـردى و دیگر, صداى هلهله و شادى را نمـى شنیدى. مردم مثل مـور و ملخ, در کنار دروازه شهر جمع شده بـودند که تـو لنگان لنگان رسیدى. صداى کسى را شنیدى که گفت: ـ چرا آنها را نمـىآورنـد؟ سه روز است که پشت دروازه شهر اتـراق کـرده انـد. و تـو بـا خـودت گفتـى: ((سه روز اهل بیت پیامبر(ص) را بیرون شهر نگه داشته اند؟)) و صداى کسـى در جـواب اولـى گفت: ((خب مـى خـواستنـد شهر را آذیـن ببنـدند.
امیرالمومنیـن, یزید مى خواهد جشنى تاریخى و به یاد ماندنى برپا کنـد)). آرى اى سهل, کـاش مـرده بـودى و آن روز را نمـى دیــدى.
سپاهیان یزیـد با پـرچمهاى بـرافراشته وارد شهر شـدنـد. روى هر نیزه اى سرى بریده چون لاله اى خونیـن شکفته بـود. زنان و کودکان, بر شتران بى جهاز سوار بودند.
نیزه دار, گاهى قدم سست مـى کرد تا اسرا از کنار او بگذرند و بعد دوباره جلو مى افتاد. اولیـن سرى که روى نیزه بود, محاسـن سپیدش با خـون خضاب شده بـود, چشمانى درشت و سیاه و ابروانى پیـوسته; پیشانى بلند و بینى کشیده, در حالـى که لبخندى جاودانى بر لبـش نقـش بسته بـود به افق مى نگریست; گـویى علـى بـن ابـى طالب(ع) را مـى دیـدى. جمعیت را شکافتـى و خـودت را به اسیران رسانـدى و از دخترى که لباس پاره بر تـن داشت و چهره اش رنگ پریده بود پرسیدى: ((تو کیستى؟!)).
دختر با صداى غمزده پاسخ داد: ((مـن ام کلثـوم, دختر حسینـم!)).
دلت آتش گرفت. بلافاصله گفتى: ((من هم سهل بـن سعد, از اصحاب جدت رسـول خـدایـم. اگـر کارى داشته باشیـد فـورا انجام مـى دهـم)).
ام کلثـوم به سر امام اشاره کـرد و گفت: ((به نیزه دار سـر پـدرم بگو جلوتر از ما برود تا مردم مشغول تماشاى سر پدرم شـوند و به چهره اهل و اولاد رسـول الله نگـاه نکنند)).
با عجله خـودت را به مردى که سـر امام را بـر نیزه حمل مـى کـرد رسانـدى, صـد درهـم به او دادى و از او خـواستـى که جلـوتـر از خاندان پیامبر راه برود. کاروان اسیران در کـوچه ها جلو مى رفت و تو به جنون رسیده بـودى. احساس مى کردى حتى شترها هـم از اسیران خجالت مى کشند.
مردم به زنان و کـودکان اسیر زخـم زبان مـى زدنـد و بـى شرمانه آب دهان به روى آنها مـى انداختنـد! با ناباورى دیدى پاهاى جـوانـى بیمار را, زیر شکـم شتر, با زنجیر به هـم بسته انـد. نزدیک بـود جـوان از بـالاى شتـر به زمیـن بیفتـد. پـرسیدى:
((این جـوان کیست؟!)) یکـى از اسیران گفت: ((على بـن حسیـن است.
فرزنـد عزیز امام)). جلـوتـر رفتـى و سلام کردى. اشک از دیـدگان جـوان جارى شـد. بـا تعجب گفتـى: ((آقاجـان! مـن از شیعیان شما هستـم. مـن که حرف بـدى نزدم!)). اما امام حق داشت. از کربلا تا شام, حتـى یک نفـر هـم به او سلام نکرده بـود! و تـو با چشمانـى اشکآلود در دل گفتى:
((ایـن مردم با فرزند رسـول خدا(ص) چه مـى کنند؟)). کاروان جلـو مـى رفت و تـو قدم به قـدم با آنها بـودى. یکباره تازیانه اى بـر کتفت نشست. سر بـرگردانـدى. یکـى از سـواران سپاه شام بـود, با چکمه اش به سینه ات کوبید و گفت:
((کسى حق ندارد با ایـن شورشیها حرف بزند! برو کنار!)) تازیانه دیگرى بر صورتت نشست و تـو عقب آمدى. وقتى سوار دور شد, دوباره نزدیک امام زیـن العابـدیـن(ع) رفتـى. ـ اگـر پـارچه اى دارى ...
حرف امام تمام نشده بـود که بلافاصله عمامه ات را از سر برداشتى. دوباره همان سـوار چکمه پـوش نزدیک شـد و تازیانه کشید. لحظاتـى بعد, کاروان ایستاد و شترها را خـواباندند. مردم مـى خندیدنـد و اسیران را با دست به همدیگر نشان مـى دادند. تـو عمامه ات را چند تکه کـردى تا به جاهایـى که ((زنجیـر)) پاى امام را زخـم کـرده بـود, بگذارى. مردم با نگاهشان تو را سرزنـش مى کردند. و تـو از ایـن همه جهالت مردم گریه مـى کـردى, به مظلـومیت امام و اسیران گریه مى کردى. وقتى مى خـواستى تکه هاى عمامه ات را زیر غل و زنجیر امام بگذارى, انگار کـوه ((احـد)) بر سرت خراب شد; زنجیر را از روى بدن امام بلند کردى, خون تازه جارى شد. بدن امام کبـود شده بـود. کـاش در احـد مـرده بـودى و ایـن روز رانمـى دیدى.
چه مى خـواستى بکنى؟ چه مى تـوانستى بکنى؟ سپاهیان مثل مور و ملخ مى جنبیدند.
مإمـوران مخفـى حکـومت لابه لاى مردم مـى پلکیدند. هرچه بـود وحشت بود. پیدا بـود که یزید بیشتـر مـردم را خـریـده است. تـو کارى نمـى تـوانستـى بکنـى سهل. پیرمـردى تنها و ضعیف بـودى. دردى به یکباره قلبت را گرفت.
ناگهان احساس کردى رسـول خدا(ص) را مى بینى. پیامبر اشک مـى ریخت و غبارآلود بـود. مى خـواستى به پیامبر تسلیت بگـویى; اما زبانت حرکت نمـى کرد. دهانت قفل شـده بـود. پیامبر بر اسیران خاندانـش گریه مى کرد و تو حتى یک کلمه هـم نمى تـوانستى بگـویى. درد قلبت بیشتر شد و ناگهان احساس کردى که براى آرامـش خودت ((انا لله و انـا الیه راجعون ...)), را زیـر لب زمزمه مـى کنى.
به خـودت که آمـدى, جلـوى ((کاخ یزید)) بـودى. اسرا را غریبانه وارد کـاخ کـردنـد. در حـالـى که دلت پـر از غم و انـدوه بـود, بى اختیار به دنبال آنها کشیده شدى. در تالار بزرگ و باشکـوه قصر اولیـن چیزى که تـوجهت را جلب کرد, یزید بـود که تاجـى از در و یاقـوت بر سر گذاشته بـود و متکبرانه بـر تخت نشسته و با غرور, سـرش را بالا گـرفته بـود. عده اى از پیرمـردان قـریـش اطـراف او ایستاده بـودنـد. بعد نگاهت به چهره هاى مظلـوم اسرا افتاد. سخت گریه کردى. سـر مطهر امام حسیـن(ع) را تـوى طشت طلا جلـوى یزیـد گذاشته بـودنـد. یزید با چـوب خیزران به لب و صـورت مبارک امام مى زد.
ناگهان از جا برخاستـى و در نگاه بهت زده جمعیت فریاد زدى: ((چه مـى کنـى یزید؟ مـن با چشمان خـودم دیدم که پیامبر ایـن لبها را مـى بـوسیـد. دیـدم که پیامبـر بارها و بارها گـونه هاى حسیـن را مى بوسید ...)).
و یکباره از حال رفتـى و دیگر نفهمیـدى که چه ولـوله اى در مردم افتاد. نـدیدى که چگـونه یزیـد دست و پایـش را گـم کرده بـود و دستپاچه دنبال راه چاره اى مـى گشت. شاید براى اولیـن بار فهمیده بـود که چه اشتباه بزرگـى مرتکب شده است. اگر در آن لحظه به او نگاه مى کردى در چهره و چشمان وحشت زده اش مـى خـواندى که به آینده نزدیکـى فکر مـى کند که تمام غرور و آرزوهایـش بر باد رفته است. نگاهـش رنگ نگاه کسـى را داشت که لحظه ویرانـى و تباهى خـود را آشکـار مـى بینـد. و فهمیـد که ((جـاودانه در جهنـم)) است.