پاییز
طاهره صفارزاده
چه پاى مرموزى دارد
پاییز
پایى که مى شتابد
در قبض روح طراوت
در قبض روح برگ
و مى پراکند همه سو
دلتنگى
ابهام
محاق هم امشب
به محفل پاییز آمده
در این شب پاییزى
سرم ز پنجره بیرون رفته
و ماه ناپیدا
و قیرگونى شب پیداست
انسـان حق طلب و آزاد به آسمـان مـى مـاند
که در نهایت دلتنگى ها
همگام با زمین
عبور خودش را جایز مى داند
و در نهایت تاریکى ها
بى اعتنا به فصل به پیش مى راند
به سوى نقطه اى از ناپیدا
به سوى وعده اى از معلوم
و صبحگاه
از دل تاریکى بیرون مىآید
و در حقیقت
از پس تاریکى برمىآید
درخت افرا
طاهره صفارزادهکج نیستند
این جماعت افرا
از بیم سایه
خم شده
سر بهم آورده
تکیه بهم داده اند
افراى تک
کز چارسو به نور رسیده
آرام و راست
برپا ستاده
و پشتوانه تنهایى
بنیاد سربلندى اوست
اما جماعت افرا هم
کج نیستند
از بیم سایه
خم شده اند
از سایه عمارت و کاج
اینسان رمیده
در هم خمیده اند
در این خشوع
پروازشان به جانب نور است
این خم شدن
خم شدن مردانى نیست
که از مسیر بردن یک سکه
که از مسیر بردن یک رتبه
به انحناى دنائت مى افتند
کج نیستند این جماعت افرا
کج شان مبین
این اهل معرفت
اهل کمال
دائم به سور نور
قد مى کشند
حتى
وقتى خمیده اند
زبان زنده
طاهره صفارزادهدر موج تند
وسوسه رفتن هست
وسوسه برگشتن
و همهمه امواج
همگام تند رفتن و برگشتن هاست
و گفتگوى امواج
مجموعى از حروف و الفبا
در متن آن کتیبه ناپیداست
حرف شنى
حرف گلى
حرف حبابى
زبان زمزمه و نجوا
زبان مشورت و ایما
زبان قهر و خشونت
زبان مهر و محبت
کلید ترجمه در دست کیست
شما که اهل علم زبان هستید
از سـاختـار ایـن زبـان زنـده چه مـى دانیدسه شعر سپید از زهرا رضوى (1)
زخمى
بیهوده مى نوازىام
وقتى تمام وجودم
زخمى است به وسعت جهان.
مى شناسى این صدا را
شیون جانى است
ـ که هوشیوار ـ
او را به مسلخ کشانده اند
نه آبى بر گلویش ریخته اند
نه بسملى بر او خوانده اند
و گلها
به خونش قسم خورده اند:
که جز براى عشق
نرویند
چارقل (2)
پاورچین مىآید شب
و مى گسترد پاچین سیاهش را
به بستر سپید من.
شانه هایش
مخملى است
ـ گلابتون دوزى ـ
که بوى مادر مى دهد
بیا تا عشق را
بر گوشه چارقدت بدوزم
تا مدرسه بدرقه ام کن
و برایم چارقل بخوان.
گلى را کنار خیابان له کرده اند
چارقل را شاید نخواندند.
شیطانکها همه جاول مى گردند
مىآیند و مى روند
دلم را مى جوند
و خرگوش وار
از هر کجا
سرک مى کشند
و من در پناهى
پناه مى جویم.
چارقل یادت نرود!
تالار آینه (3)
جهان شاید
تالار آینه هاست.
و ما هزار تکه ایم
با هزاران صورت.
چون برون آییم
تنها و یکه ایم
صورت هامان را جا گذاشته ایم;
یا صورتها ما را پس زده اند
فردا
کسى با صورت ما به کوچه مى رود
با لبان ما مى خندد
و با چشمان ما
نگاه خواهد کرد,
به جهانى که از آن ما نیست
(از مجمـوعه شعر ((در سکـوت مـى نگـریم)))