نویسنده

بهشتیان روى زمین

گفتگـویـى بـا خـانـم خـدیجه صـادقـى, مادر شهیـد غلامـرضـا عرب

صدیقه شاهسون

 

 

اى شهیـدان کجـاییـد تا خـاطـره فـداکاریهایتـان زنگار از آینه وجـودمان پاک کنـد. کجایید تا به ما بفهمانید خـدا به همه کسـى لیاقت شهادت نمـى دهـد. خـداونـد بنـدگانـش را گلچیـن مـى کنـد و بهترین ها را به عرش مـى برد تا آنان دیگر در میان گنهکاران ایـن دنیاى خاکى تنفـس نکنند و به جایى که در خور شإنشان است, هجرت نمایند.
از خـوبیهاى شهید ((غلامرضا عرب)) تنها شهید روستاى ((مارکـده)) زیاد شنیده اى; از سخاوتش, شجاعتـش و مظلـومیتـش. از مادر شهیـد عرب نیز بسیـار گفته انـد; از صـداقتـش و از زحمتـى که مـى کشـد. روستـاى مارکـده که در دامنه کـوههاى شهرکـرد در کنار رودخـانه زاینـده رود قـد بـرافـراشته است مـدفـن شهیـد ((عرب)) است.
مزارى غریب که در میان سنگ قبـرهـاى چسبیـده به سینه قبـرستـان نگاه سرگردانت را مى ربایـد. جلـو مـى روى و کنار پرچـم ایران که بالاى قبر در اهتزاز است مى ایستى. چهره معصـوم شهید در قاب عکـس روى قبرش, چـون نگینى بر انگشتر گورستان خـودنمایى مى کند. شـوق شنیدن زندگى و خاطرات شهید در وجـودت زبانه مى کشد و قدمهایت به سوى خانه کودکى شهید, به حرکت درمىآید. کوچه پـس کوچه هاى روستا را پشت سـر مى گذارى و به خانه بـىآلایـش مادر شهیـد مـى رسـى. در مى زنى و به آرامى وارد حیاط مى شـوى و صدا مـى زنـى: ((حاج خاتـون ... حاج خاتون!)) پیرزن تا صدایت را مى شنـود به گرمـى تـو را به اتاق کوچکـش مى خـواند. همه اهالى مى گویند خاتـون لحاف و تشک دوز ماهرى است و اینجاست که بیشتـر از همه انصاف و صـداقتـش در کار چشمگیر است. ناخودآگاه نگاهت به دستان پینه بسته خاتـون مى افتد. دستانـى که زیر سـوزن و نخ و کار طاقت فرسا زبر و خشـن شـده اند.
بالاخره سر سخـن را باز مى کنـى و از خاتـون مـى خـواهـى از شهیدش بگوید. فرزند دیگر ((خاتـون)) نیز به افتخار جانبازى نایل آمده است. سخنان تـو گویا آتـش به جان پیرزن مى زند چرا که قطره اشکى از چشمانش جارى مى شود و روى گونه هاى پرچیـن و چروکش سر مى خورد.
ـ غلامرضا ششمیـن فرزندم بود. ما ((رحیم)) صدایـش مى کردیـم. قبل از او, مـن یک پسر دیگر هـم داشتـم که اسمش ((غلامرضا)) بود. یک سالـش نشده, مریض شد و مرد. مـن و پـدرش بعد از مرگ او خیلـى ناراحت شدیم و به خراسان رفتیـم. آنجا با امام رضا(ع) خیلى درد و دل کـردیم و گفتیم که ما غلامـرضایمان را مـى خـواهیـم. بعد از اینکه از مشهد آمدیم خدا همیـن غلامرضا پسر شهیدم را به ما داد. او از وقتـى که فهمیـد کربلا کجاست و امام حسیـن کیست, همیشه به من مى گفت: ((مـن به کربلا مى روم. خودم مى دانـم که به کربلا خواهم رفت.)) گاهى از دستش عصبانى مى شدم و مى گفتـم: ((آخر بچه! تو چه چیز مـى دانـى, مـن که مـادرت هستـم کـربلا نـرفته ام, آن وقت تـو مى خواهـى بروى.)) اما او باز حرف خـودش را مـى زد تا اینکه آخرش هـم به راه سیدالشهدا رفت.  

 

نگاهت را رها مى کنى روى چهره پیرزن. از پشت صورت فرسـوده او مى تـوانى سالها رنج و محنت را بخـوانى. سالها سختى و سوختن.
سـوختنـى که پـاداشـش بـى گمان بهشت است.
ـ غلامرضا چهار سالـش بـود که پدرش فـوت کرد. براى مـن آن زمان جمع و جور کردن هشت فرزند کار مشکلى بـود. اما وقتى غلامرضا کمى بزرگتـر شـد مشکلات را درک مـى کـرد و تـا حـد تـوانـش در کارهاى کشاورزى و بقیه کارها به مـن کمک مى کرد تا سختى کمترى را احساس کنـم. آخرش هم با اینکه چهار کلاس بیشتر درس نخوانده بود, گذاشت و رفت جبهه و شد آرپیجى زن.

لحظه اى اشک مجال سخـن گفتـن را از او مـى گیـرد, اما بـاز شـروع مى کند و از خاطرات پسرش مى گوید.
ـ یک بـار که غلامـرضا تازه از جبهه بـرگشته بـود مـن نان نپخته بـودم. کمى نان خشک داشتم, با خودم گفتـم پسرم دیر به دیر خانه مىآید, خوب نیست حالا که آمده نان خشک بخـورد. آمدم ایـوان و از آنجا همسایه را صدا زدم و کمى نان خواستـم ولى همسایه هـم مثل مـن نان نپخته بـود. به اتاق که برگشتـم دیـدم غلامرضا سفره نان خشک را جلویـش پهن کرده و به آرامى گریه مى کند و نان خشکها را مـى خـورد. نشستـم کنارش و پـرسیـدم: ((رحیـم, مادر چرا گریه مى کنى؟)) گفت: ((مادر, مگر اینها نان نیستند که شما مـى خـواهید از همسایه قـرض کنیـد. ما در سنگـر سه روز نان گیـرمان نیامـد. آخرش هـم از زور گرسنگى رفتیـم نانهاى خشک و سـوخته اى را که لاى خاک مـى ریختیـم تا زیـر دست و پا نبـاشـد درآوردیـم و شستیـم و خوردیم حالا شما ایـن نانها را, نان حساب نمى کنى مادر.))  

خاتون اشکهایـش را با گوشه چارقدش پاک مى کند و به قاب عکـس شهید چشـم مـى دوزد.
ـ رفتـارش بـا مـردم روستـا خیلـى خـوب بود.
همیشه سعى مى کـرد به همه کمک کنـد. یادم مـىآیـد آن وقتها تـوى تعاونى روستا نفت و گاز مى دادند. غلامرضا هـم مـى رفت کنار دم در تعاونى مى نشست تا اگر کسى نمى تواند بارش را به خانه ببرد کمکـش کنـد. براى پیرمردها و پیرزنها احترام خاصـى قایل بـود. یک بار کپسـول گاز پیرزنـى را تا دم خانه شان برده بـود. وقتـى به خانه بـرگشت به او گفتـم: ((رحیـم, مـادر, کجـا بـودى؟)) جـواب داد: ((کپسـول فلانى را به خانه شان بردم.)) مـن عصبانـى شدم و گفتـم:
((مادر ایـن چه کارى بـود کردى, نگفتى دختر دارند خـوب نیست به خـانه شان بـروى.)) غلامـرضا از ایـن حـرف مـن ناراحت شـد و گفت:
((مادر مگر مـن براى دخترشان رفتـم. شرمـم آمد دم تعاونى بیکار بنشینـم تا زن مردم کپسـول گاز را روى سـرش بگذارد و به زور به خانه شان ببرد.))

هنـوز ایـن سـوال که چرا شهید عرب تنها شهید مارکده است, برایت بى جواب مانده است. سـوال بـى جـوابت را بر زبان جارى مـى کنـى تا مظلـومیت شهید عرب را در لابه لاى زندگى اش بیشتر ببینى.
ـ از ایـن روستا عده زیادى به جبهه رفتند.
برخى اسیر شـدند و برخـى مجروح. اینکه غلامرضا تنها شهید مارکده خواهد بود, به خـود او هـم الهام شده بـود. تا جایى که چند روز قبل از شهادتـش به یکـى از دوستـانـش گفته بود:
((اول شهید مارکده من هستـم و دیگر بعد از مـن کسى شهید نخواهد شد و تنها شهید مارکده مـن خواهم بود.)) غلامرضا چند روز قبل از تمام شدن جنگ شهید شد و بعد از آن هـم کـس دیگرى در ایـن روستا شهید نشد. شاید هـم علتش همیـن بود که او در اواخر جنگ شهید شد و شاید هـم کـس دیگرى در ایـن روستا مثل او لیاقت شهادت نداشت.

حال که صحبت را به اینجا کشانده بـودى فرصت را از دست نمى دهى و از احساس خاتـون در لحظه اى که خبـر شهادت پسرش را به او دادنـد مى پرسى.
ـ یک طورهایى به مـن الهام شده بود که رحیم براى آخرین بار با من خداحافظى مى کند.
قبل از اینکه او براى آخریـن بار به جبهه برود مـن یک دست کت و شلوار دامادى برایش خریده بودم. دخترى را هـم در نظر داشتـم که برایش به خواستگارى برویم. با او در میان گذاشتـم. غلامرضا گفت:
((نه, مادر, حالا دست نگه داریـن تا بعد.)) هنـوز دو سه روزى از آخریـن بارى که به جبهه رفته بود, نگذشته بود که یک شب در عالم خـواب دیدم رحیـم به خانه آمده است. کت و شلـوارى را که برایـش خریده بودم, پـوشیده بـود. جلـو رفتـم دیدم قسمت راست پیشانیـش خیلى خون آمده بـود. هراسان گفتـم: ((پیشانیت چطور شده مادر؟)) تا آمد جوابم را بدهد از خواب پریدم. آن موقع پسر بزرگترم حسـن هـم جبهه بود. اما مـن بیشتر نگران رحیم بودم. صبح که شد رفتـم سـراغ یکـى از دوستانـش که تـازه از جبهه آمـده بـود پـرسیـدم:
((از رحیم مـن چه خبر؟)) دوستش با یک حالت گرفته اى گفت: ((رحیم چنـد روز دیگـر بـرمـى گـردد و دیگـر به جبهه نمـى رود.
)) اولـش درست به مـن نگفتند که رحیـم شهید شده است. همان روزى که آن خـواب را دیدم داشتم مى رفتـم سراغ دوست دیگر رحیـم که او هـم تازه از جبهه برگشته بـود تا از او سراغ رحیـم را بگیرم که اتفاقى او را در کوچه دیدم. داشت گریه مى کرد و با خـودش مى گفت:
((حالا جـواب خاتـون را چه بـدهـم؟)) مـن ایـن حرف او را شنیدم.
جلوتر رفتـم و پرسیدم: ((رحیـم طورى شده؟)) دوستش دستپاچه گفت: ((نه فقط پایش قطع شده.
بایـد برویـم ملاقاتـى.)) به خانه که بـرگشتـم دیـدم دم در حیاط خانه مان خیلـى آدم جمع شـده بـود, بیشتـر نگـران شـدم. گفتنـد:
((رحیم بابا ندارد ما هـم با تو به ملاقاتى مىآییـم.)) تا اینکه کم کـم متـوجه ماجرا شـدم. وقتـى پسرم رحیـم را در بنیاد شهیـد شهرکرد به مـن نشان دادنـد با تعجب دیدم همان قسمت از پیشانیـش را که در خواب دیـده بـودم, تیر خـورده است. وقتـى او را در آن حال دیـدم از اینکه خـداونـد هـدیه ناقابل مرا قبول کـرده بـود خـوشحال شدم. اما از اینکه لیاقت نداشتـم همراه او باشـم بسیار ناراحت بـودم ...

تا ایـن حرف خاتون را مى شنـوى دیگر نمى تـوانى طاقت بیاورى. دستان زبرش را در دستان خـود مى گیرى و مـى بـوسـى.
لحظه اى زبرى دستانـش دستت را آزار مى دهد. خجالت مى کشى و با خود مى گـویى اگر اینها خـود را لایق بهشت نمى دانند پـس ما چه کنیـم؟
دمى بعد فاطمه عرب خـواهر بزرگ شهید از راه مـى رسد و رشته سخـن را به دست مـى گیرد.
ـ براى ما غلامرضا زنده است و هیچ وقت احساس نمـى کنیـم که او را از دست داده ایـم بلکه تـازه مـى فهمیـم چیزى بزرگتر از یک برادر به دست آوردیـم. از نظر مـن غلامرضا فرشته اى بود که مـن و خانواده لیاقت داشتیم که چند سال از عمرمان را در کنارش سپرى کنیـم. او تا وقتى که زنده بود خود تمام احکام دینى را تماما به جـاى مـىآورد و وقتـى امام دستـور شـرکت در جنگ را دادنـد غلامرضا قاطعانه سعى داشت که به جبهه بـرود ...  

خاتـون و دخترش از خـوبیهاى شهید بسیار مى گویند و هر بار که اشک مى ریزند بـراى عقب مانـدن خـودشـان از کـاروان شهداست و نه بـراى اینکه غلامرضایشان را از دست داده اند. به راستى که بهشتـى بـودن لیاقت مى خواهد.
لیاقتـى بـس بزرگ که همه کـس سزاوار آن نیست. تازه فهمیده اى که شهید عرب مثل اسمش دلى پررحـم داشته و همیـن دل رحمى اش باعث شده که در دل همه جا باز کنـد. حالا دیگـر بـرایت عجیب نیست که چـرا همه اهالـى ((مارکده)) او را رحیـم صدا مـى کردند. بـى اختیار به یاد جمله شهید مظلوم و بزرگـوار آیت الله بهشتى مى افتى که مى گفت بهشت را به بها مى دهند, نه به بهانه. دیگر دلت نمـىآید بیـش از ایـن دل خاتـون را بـرنجانـى. پـس آخـریـن پرسـش را مـى پـرسـى:
((به نظر شما چطور مى توانیم راه شهدا را ادامه دهیـم؟)) خاتـون از جا بلند مى شـود و به طرف صندوق قدیمى گـوشه اتاق مى رود و از درون آن کاغذى بیرون مىآورد و به تـو نشان مـى دهـد.

ـ پسـرم در وصیت نامه اش نـوشته که چطـور مـى تـوانیـم راهـش را ادامه دهیـم. وصیت نامه را مـى گیرى و قسمتـى از آن را که در شلمچه نـوشته شده است مى خوانى:
((خدا را سپاس و شکر مى گویم که عمر مرا در ایـن عصر, عصر شهادت و در دوران زنده شدن اسلام قرار داد. خدایا تـو بهتر از هر کسـى مى دانى که ایـن بنده حقیر و شرمسار از گناهان چگونه رو به سـوى تـو آورده است و با تمام ا یمان و از قلب فریاد مى زند خداوندا! گناهانـم را ببخـش. خدایا مـن براى رضاى تو به جبهه آمدم و بس.
مادر عزیز و مهربانـم شما را خیلى دوست دارم ولـى خدا را بیشتر دوست دارم.
مى دانـم که نتـوانستـم براى شما فرزندى لایق و شایسته باشـم ولى امیدوارم که ایـن فرزند نادان خود را ببخشى و از مـن راضى باشى و شیرت را حلالـم کنـى. مادر و خـواهـران مـن, شما را به صبـر و استقامت در راه خدا دعوت مى کنـم و از شما مى خواهم بعد از شهادت مـن گریه نکنید که نشان از ضعف شما دارد. اگـر مـى خـواهیـد مرا خـوشحال کنید حجابتان را رعایت کنید که حجاب شما کـوبنـده تر از خـون مـن و دیگر شهداست ... )) احساس سنگینى مـى کنى. سنگینى از گناهان و خاتون هنـوز در مقابل تـو نشسته است و از اینکه چقـدر در مقابل فرزند شهیدش حقیر و کـوچک است. مى گوید و تـو مى اندیشى ایـن شیرزن چه دل شیرى دارد که شایستگـى مقام ((مادر شهید)) را پیدا کرده است.