قصه هاى بى بى قسمت یازدهم اصلاح ناشدنی

نویسنده


قصه هاى بى بى (11)

اصلاح ناشدنى

رفیع افتخار

 

 

واقعا که خـدا بـراى ایـن دخترها ساخته و کارى کرده تا هیچ وقت سر و کارشان به سلمانى و سلمانـى رفتـن نیفتـد. با مـوهایشان هر کارى دلشان بخـواهـد مـى کنند و هـر چقـدر بخـواهنـد مـى گذارنـد موهایشان بلند و دراز بشـود و کسى هـم نیست به آنها بگوید بالاى چشمتان ابروست! اما ایـن پسرهاى بى نوا هستند که تا چند تار موى سـرشان رو به راه مى شـود و شانه کـردن را مزه مزه مـى کننـد; با چشـم غره و اخم و تخـم فرمان مـى گیرند که: ((برو کله ات را از ته تیغ بنداز, ریختشو نیگا کـن, شده عیـن دزدهاى سر گردنه و ...)) و ایـن پسـران بیچاره هستند که مجبـورند خون دل بخـورنـد و راه بیفتنـد با چشمانـى اشکبار زلفهاى قشنگشان را بـدهنـد زیـر تیغ سلمانـى و بـا نگاهـى غم انگیز ببیننـد مـوهایشان نیست و نابـود مى شود.
در اینجـاست آنهایـى که علاقه اى جـانسـوز به زلفهاى خـوشگل شــان دارند, در دلشان آرزو مى کنند که اى کاش دختر مـى شدند تا مجبـور نبودند ماهى یک بار موهاى نازنیـن شان را بریزند توى سطل آشغال. بنابرایـن اگر پسرى را مى بینیـم که مویش مثل دخترها بلند است و آن را با بنـد بسته است, نباید تعجب کنیـم. اینها از جان گذشته و فـداى راه مـو بـوده و به ننه بابایشان گفته انـد: اگر اصلا ما نخـواهیـم پسـر بـاشیـم بـایـد کـى را ببینیم!
ایـن بى بـى ما تا ریخت و قیافه یکى را مى دید که به نظرش ((ریخت و قیافه)) رو به راهـى نداشت و کثیف و ژولیده بـود, با گـوشه و کنایه ـ طورى که طرف حالیـش بشـود منظور بى بى با اوست ـ مى گفت: ((النظافه مـن الایمان)) و پشت بندش شروع مى کرد به تعریف دادن از تمیزى و آراستگى. و چنانچه آن فرد از جماعت بچه ها بـود یک ساعت تمام از مزایاى نظافت و مذمت چـرک و کثافت بـرایـش شرح مـى داد. بـى بـى, وقتـى بچه اى را با مـوى بلنـد و ژولیده مى دیـد مـى گفت:
((موخوره ها از موى پسرهاى مـوبلنـد و ناخـن دراز خیلـى خـوششان مـىآیـد. کشته مرده مـوى بلند و نشسته و حمام نرفته هستنـد. تا مى بینند بچه اى سر نامرتب و زلفـى بلند دارد, مى پرند مىآیند لانه مى کنند تـوى موهاى آن پسر و دسته دسته با کیف آنها را مى خورند. تا یک روز که آن بچه از خواب بیدار مى شـود و مىآید خـودش را در آینه نگاه مى کند مـى بیند مـویـى تـوى سر ندارد و پاک طاس و کچل شده است!)) یک دفعه از بى بى پرسیدم: ـ ایـن موخـوره ها از کجا و چطورى مى فهمند موى آدم بلند است, مگه چشـم دارند؟ بى بى جـوابـم داد:
ـ بـو مى کشند, بچه م. کسى که موى بلند و ژولیده دارد و به نظافت هم اهمیتـى نمى دهد; مـوهایـش زود عرق مى کند و به هـم مـى چسبـد. مـوخـوره ها هـم اگر آن سر شهر باشند بـوى بـد عرق سر آن بچه را مى فهمند و مثل اجل معلق خـودشان را مى رسانند به آن بچه و از آن بالا شیرجه مى زنند توى کله اش. بنابرایـن یک بچه باید خوب حواسـش جمع باشـد تا مـوهایـش کـوتاه و نظیف بماننـد و گرنه حسابـش با موخوره است! عقلـم که بیشتر شد و به حسابـم خواستـم خـودى نشان بدهـم از بى بى پرسیدم: ـ اگر موخوره از موى بلند خوشـش مىآید و تا موى بلندى مى بیند نامرد مى شـود و حمله مى کند به آدم موبلند, پـس چـرا کـارى به کـار مـوهـاى دختـرهـا نــدارد؟
موى دخترها که بلندتره شاید خوشمزه تر هـم باشه و بیشتر به دهان مـوخـوره مزه بـده! فکـر مـى کـردم مچ گیـرى کرده ام.
اما بى بى خودش را نباخت. ـ واله, بچـم, چى بگم. توى کار خداوند ارحـم الراحمین که نباید چـون و چرا کرد. ایـن موخـوره ها را خدا طـورى آفریده که فقط به موى پسرها کار داره, موخـوره مى گه الا و بالله موى بلند و نامرتب پسرها به دهان مـن خوشمزه مىآد و بـس! مـى گـن مـوى کثیف روحمان را جلا مـى ده! ناگفته نمانـد ایـن شـرح مبسـوطى که در وصف ((النظافه مـن الایمان)) بى بى, ذکر کردم براى آنهایـى بـود که بى بـى براى بار اول و دوم مـى دید و برخـوردشان مى کرد.
براى امثال ما, موضوع به همیـن جا ختـم نمى شد و بى بى بعد از آن حرفها شعر معروفـش را مـى گفت: اى بچه, دانى که چرا آینه ات غماز نیست ز آنکه زنگار از رخـش ممتـاز نیست و ادامه مـى داد: ـ همان طـور که باید ظاهر آدم پاک و پاکیزه و آراسته باشد, باطنـش هـم به همچنیـن و بایـد پـاک و تـر و تمیز و بـى غل و غش بـاشـد. چه فایده اش آدمیزاد ظاهر خوبى داشته اما باطنـش خراب و ناجنس باشد و یا ظاهـرش ژولیـده و درهم بـرهـم و باطنـى درست داشته باشـد.
هم ظاهر, هم باطـن. هم درون هم برون. هر دو با هـم باید خـوب و قشنگ بـاشـد و ... مـن هـم که قبلا گفته بـودم تـربیت و پنــد و انـدرزهاى بى بـى را به جان مى خریـدم. سعى مـى کردیـم به آنچه آن خدابیامرز مى گفت و مـى خـواست عمل نماییـم. فردا, جمعه است و شوق رفتـن به خانه بى بى در دلم ولوله انداخته است. درسم را خوب بلـدم. باید نظیف و آراسته به دیـدار بى بـى بـروم. زلفـم را در آینه مى بینم که بلند شده است. مى دانـم حالا که شوق دیدن بى بى را در سر مى پرورانـم, مثل بچه هاى خـوب دو دستى مـوهایـم را به دست باکفایت سلمانـى بسپارم. یک پنج قـرانـى از ننه مـى گیـرم و راه مـى افتـم طـرف آرایشگاه. ((آرایشگـاه سلامت)) سـر کـوچه مان است. بعدازظهر است و پرنده تـوى آن دور و حـوالى پر نمى زند. از همان دم در آرایشگاه سلام بلند بالایى مى دهـم و یکراست مى روم مى نشینـم روى صندلى که جیرجیرش بلند مى شـود. تـوى آرایشگاه, فرامرز دارد چرت مى زنـد و پنکه سقفـى بالاى سرش مـى چـرخـد و صـداى پـره هایـش یکنـواخت مىآید. با صداى جیرجیر صندلـى فرامرز یک چشمـش را باز مى کند و دوباره مـى بنـدد. مـى پـرسـم: ـ ((آقاماشإالله)) نیـس؟ ((آقاماشإالله)) سلمـونى محل است و فرامرز شاگردیـش را مى کند.
مى گوید:ـ چند روزیه مریضه و دراز به دراز افتاده تـوى خـونه اش. منتظر مى مانـم. ادامه مى دهد. ـ اوسا را مى خواى چیکار؟ حالا دیگه آقافرامرز یه پا اوساس; واسه خـودش. بعد با بى حالى بلند مى شـود و یک لنگ را مى انـدازد دور گردنـم. بار اول است سرم مـى رود زیر تیغ فرامرز. چشمهایـش خوابآلود و قرمز نشان مى دهند. دلـم گواهى مى دهد سرم را نمى تـواند به سرانجامـى برساند. همان طـور, سست و کرخت مى رود قیچـى و شانه اى برمى دارد و مـىآید سراغم. تـوى دلـم مى گویـم: ((اى موهاى نازنین, ببخشید, به خدا که بى تقصیرم. ایـن شما و ایـن هم قیچى آقافرامرز. خوش بگذرد!)) مى گوید: ـ چه جورى بزنمشان؟ ـ کوتاهشان کـن, آقافرامرز. ـ از ته؟ ـ نه جان مادرت, کوتاه و خوشگلشان کن.
مشغول قیچى کردن موهایـم که مى شود زیر لب مى خـواند: ((اى اوساى سلمانـى, سرم را سرسرى متراش.)) صـداى نکره اى دارد. بعد, خـودش به خودش مـى گـوید: ـ چه کـوفته ام! تا خـود دم صبح بیـدار نشسته بـودیم. مى گـویـم: ـ به صلاح و مصلحت آدم نیست بى خـوابـى بکشد و گرنه خواب ولـش نمى کند و ممکـن است نتواند سر مردم را خوب و به قاعده اصلاح کنـد. آن وقت صاحب سـر وقتـى مـى رود خانه و سـرش را مى بیند بابایـش کفرى مى شـود و مـىآید سراغ اوساى سلمانى تا باش گلاویز بشـود که چرا سر بچه منو کج و کوله درآورده اى. و اگر کسى پادرمیانى نکند صحراى محشر مى شـود و بزن بزنـى راه مـى افتـد که بیا و تماشا کن.
در حالـى که سفت و سخت حـواسـم به شانه و قیچـى فرامرز بـود که خراب کارى نکند, همینجورى ادامه دادم: ـ بچه آدم وقت امتحاناتـش که بشـود اجازه دارد کمى دیرتر سرش را روى بالـش بگذارد; البته به شرطى که درسـش را بخواند نه اینکه یک چشمـش توى کتاب باشد و چشـم دیگرش توى تلویزیون. یک جاى دیگر هـم هست که به آدم اجازه مـى دهند بیشتـر بیـدار بمانـد و آن وقتـى است که به میهمانـى و شب نشینى و یا عروسـى مى رود. آنجا, چـون بزرگترها سرشان گرم کار خـودشان است و کارى به کار آدم ندارند و فراموششان مى شود بچه اى هـم دارند; هر چقدر دلـش خواست مى تـواند بیدار بماند و با دمـش گردو بشکند. اما در هر حال نباید فرامـوش کرد که بى خـوابـى چیز بـدى است و پـدر صـاحب بچه را درمــىآورد.
فرامرز لبخندى مى زند و مـى گـوید: ـ تـو, پسر, حرف زدنت معرکه س. اینها را ((بى بى))ات یادت داده؟ تا مى خواهم جوابش را بدهـم, با آن دستـش که بیکار است خـودش را بادباد مى زند و یقه پیرهنـش را بیشتر باز مى کند و مى گوید: ـ چه هواى گرمیه! یه دقه حـوصله کـن بپرم از ((مشدى رحیـم)) نوشابه بگیرم. بعد, مى رود. خودم را توى آینه نگاه مـى کنـم. شـانه کاشته شـده تـوى کاکلـم و یک نیمه از مـوهاى سرم را کـوتاه کرده است. قیافه خیلى مضحکى پیدا کرده ام. فکر مى کنـم اگر با آن شکل و قیافه بروم پیـش بى بى, هول مى کند و مى گوید:
((خدا مرگم بده, ایـن چه قیافه ایه تو پیدا کرده اى.)) براى خودم شکلک درمىآورم. بعد الکى الکـى مـى زنـم زیر خنده و با انگشت به خـودم توى آینه اشاره مى کنـم و به قیافه تـوى آینه ام مى گـویـم: ((قیافه رو نیگا!)) فـرامـرز بـا یک شیشه نـوشـابه بـرمـى گـردد. مى گوید: ـ بفرما! مـى گـویـم: ـ نـوش جانتان! آدم زیر تیغ اوساى سلمانى که باشد نوشابه بـش نمى چسبد. از خدا مى خواهد تعارفـش را رد کنـم. بى معطلى یک دستـش را به کمرش مى زند و دهانـش را رو به آسمان مى گیرد و با دست نوشابه دارش, آن را قل قل تـوى خندق بلایـش سرازیر مى کند. یک نفـس ته نـوشابه را درمىآورد و بعد نفسى بلند و یک ((آخیـش)) مى گـویـد و نـوک زبانـش را دور لبانـش مـى کشـد. مى گویم: ـ گواراى وجود. به گمانـم تگرگى بود. نوشابه هاى ((مشدى رحیـم)) جورى ساخته شده اند که جیگر آدم رو خنک مى کنند و حال آدم را جا مىآورند. اصلا خـواب را از بـن, از سر آدم مـى پراننـد! از توى آینه نگاهم مى کند.
نگاهـش طورى است که نیش حرفهایـم را گرفته است. مى گوید: ـ واله که خـدا پـدر و مادر کسـى رو بیامرزد که ایـن نـوشابه را اختراع کرد! و مشغول ور رفتـن با سرم مى شـود. مى فهمـم نوشابه حسابى به هـوشـش آورده, چـون که از نـو آواز ((سرم را سرسـرى متـراش, اى استاد سلمانى)) را مى خواند. البته ایـن دفعه صدایـش بهتر است و چشمانـش بازتر. کم کـم مـوهایـم مـى روند سر و سامانى بگیرند که فرامرز ماشین به دست مـى گیرد تا دور سرم را ماشیـن کنـد. همان جور که تـوى آینه به موهایـم نگاه مى کنـم که دسته دسته مى ریزند روى شانه و زیر پایم و روى لنگ دور گردنـم, یکهویى در آرایشگاه بشدت باز مى شود و ((میتراخانـم)) زن آقافرامرز وارد مى شود. دست دو تـا بچه اش را هـم گـرفته و بـا خـودش آنها را مـى کشـاند.
فرامرز تا که آنها را مى بیند هـول مـى کند و دست و پایـش را گـم مى کند. ماشیـن را مى برد طرف گوشم و دندانهاى ماشینـش پشت گوشـم را گاز مى گیرد و دادم به هوا بلند مى شود. اما, داد مـن در میان داد و هوار میتراخانم مثل وزوز مگسى در نعره پلنگى خشمگیـن گـم و گـور مى شـود. میتراخانـم چنان داد و بیداد مـى کنـد که آن سرش ناپیـداست! دوتا دخترش مثل اینکه به ایـن جنگ و مرافعه ها عادت دارند; بـى صدا مى روند کز مى کنند تـوى صندلـى و زل مى زنند به سر نصفه نیمه اصلاح شده مـن. میتراخانم را کارد مى زدى خون نمىآمد. با داد مى پرسد: ـ ایـن چند روزه باز کدوم گورى بودى؟ ولمان کردى و رفتـى پـى کیف دلت! نمى گـى یکـى باید باشد شکـم ایـن دو تا بچه بـى صاحب رو سیر بکند؟ د حرف بزن ببینـم باز کجا ول کردى و رفتى! فرامرز که پاک دست و پایـش را گـم کرده است مـى گـویـد: ـ چیزه, میتـراخانـم, مـن که بت گفتـم یه چنـد ساعتـى بـا رفقا هستیـم.
چیزه, اردلان از سـربـازى بـرگشته, اردلان رو که مـى شنـاسـى, آره, مى گفتـم, گفتیم چند ساعتى بنشینیم دور هـم و از گذشته ها بگیـم. میتـرا گـر مـى گیـرد. ـ به خـدا, دیگه ذله م کـردى. آخه بى وجدان یک قرن پـول خرجى توى خونه نمى گذارى و مى روى. هرچه را در مـىآورى خـرج شکـم خـودت و اون رفیقـات مـى کنـى. پـس ما چـى هستیـم؟ فکر کردى مـن و ایـن دو طفل معصـوم بـرده ات هستیم؟ تو خجالت نمى کشى که مـن واسه خرجى خونه دستم را به ایـن و اون دراز بکنـم و اونوقت تـو دنبال عیـش و نوشت باشى؟ آخه به تـو هـم مى گـن مرد؟ در اینجا خـواب کاملا از سر فرامرز مـى پـرد. معلـوم است زنـش دل بسیار پرى از او دارد و فرامرز مـى گـوید: ـ حالا مگه چى شده داد و هـوار راه انداختـى! خـوب, یادم رفت پـول واست بذارم. مى رفتـى از ننه ت قـرض مـى گـرفتـى. اینکه داد و قال نداره! میتراخانـم دستهایش را به کمر مـى زنـد و چشمهایـش را تا مى تـواند مى دراند: ـ نه بابا! چند روز, چند روز زن و بچه ات را از یاد مى برى و خـونه نمىآیى, انگار نه انگار. هیچـى نشده, آقا چرا رفیقاى جورواجـورتو فرامـوش نمـى کنـى. تـو از روز اول ایـن بـرنامه رو داشته اى. مگه بـار اولته؟ چه راحت مـى گه مـى رفتـى از ننه ت پول مى گرفتى. گوشهاى مـن از ایـن حرفها پره. تا کى دستم رو به ننه و خـواهـر و داداش دراز کنــم؟
مگه کـم پـول درمـىآرى. اما, همه اش را صـرف شکـم خـود و دوست و رفیقات مى کنى. الهى که خدا منو بکشه تا از دست تو و ایـن زندگى راحت بشـم. و تحملش تمام مى شود. مى نشیند روى زمیـن و مى زند زیر گریه. مـن, همان جورى بلاتکلیف مانده ام و گاهى به این و گاهى به آن نگاه مى کنم. بچه ها همیـن طورى زل زده اند به آینه روبه رویشان و میخ شـده اند به شکل و قیافه مـن. فرامرز سعى مـى کند اوضاع را برگرداند. ـ مـن که نمى دانـم تـو چرا اینقدر حرص و جـوش مى زنى. خوب, چیکار کنم نمى تونم توى خونه بند بشـم. دست خودم نیس. زنش از میان هق هق گریه اش مى گوید:
ـ پـس بفرما سر به هوایى! تو که اینجورى بودى و به غیر از خودت به فکـر کـس دیگه اى نیستـى چـرا به خـواستگارى مـن بخت بـرگشته اومدى. پس چرا مـن و این دو طفل زبان بسته را اسیر و ذلیل خودت کردى؟ خـدایا مگه مـن چه گناهـى کرده بـودم گیر کسـى افتادم که تنها به خـودش فکر مى کند؟ فرامرز که فکر مـى کند میترا آرام شده و آبها از آسیاب افتاده, ماشیـن را برمى دارد و مـى گـوید: ـ حالا مى گذارى به کارمان برسیـم؟ و خـودش را مى زند به آن راه و مشغول تراشیدن پس گردن مـن مى شود. اما زنـش کوتاه بیا نیست. گریه اش را مى خـورد و فریاد مـى کشـد: ـ فـرامرز, تـو دیگه منـو جـون به لب کرده اى. تا حالا بات صبر کردم گفتـم شایـد به خـودش بیاد و اصلاح بشه. اما تو اصلاح بشـو نیستى که نیستى. حالا, خـوب گوشهاتـو باز کـن ببین چى مى گم. دیگه به خدا به اینجام رسیده. تو, تا حالا نه براى مـن شوهر بوده اى و نه براى بچه هایت پدرى کرده اى. این دفعه دیگه مثل دفعه هاى قبل نیـس. دیگه گول حرفهایت را نمى خـورم. مـن تصمیـم خـودم رو گرفته ام. بچه هارو ور مى دارم و طلاقـم را مى گیرم. دیگـر, خـودت را ببیـن. تـو هـم آزادى بـروى بـا رفیقهات خــوش بگذرونى. زن و بچه تو اونان.
فهمیدى چى گفتـم؟ فرامرز حواسـش به تهدیدهاى زنش است. دندانهاى ماشین پیـش مىآید و ایـن بار پشت گردنـم را گاز مى گیرد. از درد اشک به چشـم مىآورم. اما دندانهایـم را سخت به هـم مـى فشارم تا صـدایـم درنیاید. فرامرز دلیل و برهان مىآورد و قـول مـى دهد که دیگر به زن و بچه و زندگیـش برسد. اما, میترا که گوشـش از ایـن حرفها پر است; در جوابـش مى گوید او امتحانش را پس داده و چوپان دروغگـو شـده است و دیگـر مطمئن است که اصلا اصلاح بشــو نیست که نیست. تـا آنها مشغول داد و قالشان هستنـد, لنگ را یـواشکـى از دور گردن زخـم و زیلـى ام باز مى کنـم و بـى صدا مى روم بیرون. فکر مى کنـم تا دیر نشده باید پا به فرار بگذارم و گرنه یکهویى دیدى سـرم را سـرسـرى در زیـر دست ایـن اوساى سلمانـى از دست دادم و ناکار شـدم. در آرایشگاه را که باز مى کنم معطلـش نمـى کنـم, مثل تیر در مى روم. چند وقت بعد به گـوشـم مـى رسد میتراخانم ازشوهرش جـدا شـده و بچه هـایـش را بـا خـود بـرده است.
آقاماشإالله هـم که مى بیند شاگردش چقدر لاابالى و سر به هواست, او را از آرایشگاهش بیرون مى اندازد و مى گوید: ((برو, دیگه ایـن طرفها پیدایت نشـود.)) نگـو, باز فرامرز شب نخـوابـى داشته و با چشمان نیمه باز سر یکـى از بچه هاى پـولدار را با ماشینـش حسابـى زخـم و زیلـى و پله پله کرده که باباى پسره مىآید به سر وقتـش و حقش را کف دستش مى گذارد.
آقاماشإالله هـم جـوش مىآورد و فرامرز را بیرون مـى کند. مدتها بـود فرامرز را مـى دیدم گـوشه خیابان روى یک صندلـى نشسته و به انتظار مشترى سر راهى مگس مى پراند. بغل دستـش توى یک جعبه لوازم کـارش است: قیچـى, شـانه, مـاشیـن و ... از تـرس اینکه دوبـاره بخـواهـد سـرم را اصلاح کنـد, دیگـر از آن خیابـان رد نمـى شـوم.