یک جرعه زندگى

 

 

ستـون ((نیـم نگاه)) اختصاص به برخـى نامه هاى خـواننـدگان عزیز بـویژه در زمینه مسایل خانوادگى دارد. نامه هایى که خود به خوبى گویاست و بدون پرداختـن به محتواى آن نیز مى تـوان پى برد که در بخشهایى از جامعه چه مـى گذرد؟ البته مجله به روال معمـول خـود, ایـن نامه ها را نیز در بخـش مشاوره مورد بررسى قرار خـواهد داد اما در ایـن ستـون روى سخـن مستقیما با خـواننـدگان عزیز و همه کسـانـى است که علاقه دارنـد از واقعیاتـى که در جـامعه مـى گذرد آگاهى بیشتر و نزدیکترى داشته باشند. خـوشحال مى شویـم که نظرات شمـا را در خصـوص نـامه هـاى مطـرح شـده را نیز دریـافت کنیــم.
رابطه زن و شـوهـر, رابطه عاشق است و معشـوق, رابطه تــن است و تـن پـوش, رابطه همـرهان طـریق کمال است و معناگـر محبت و ایثار است. رابطه زن و شـوهـر, تصـویـرى از نمایـش همه جـاذبه ها, همه زیبـایـى هـا, همه قـابلیتها و همه کمـالات وجـود انسـان است.
آرى بر اساس ایـن طرز تفکر بـود که در سال 52 زندگى مشترکـى را با فردى آغاز نمودم که تکیه گاهـم بود, شوهرم کارگرى بیش نبود و همیشه دلخوش از آن بـودم که نان بازوى او را مـى خـورم, اویى که از صبح تا به شام در تلاش و فعالیت بود, اویى که عرقـش برخوردار از آراسته ترین, گـرانبهاترین, زیباتریـن, راحت تـریـن پـردوام و گرمابخش ترین تـن پوشها برایم مى بود. همیشه خرسند و خوشحال از آن بـودم که انتخاب پدر و مادرم و راهنمایى آنان در شـوهر نمودنـم انتخاب شایسته و ایـدهآل بوده است. پـدرم مـردى بـود که سالهاى متمـادى را به عنـوان کـارگـر در شهردارى ...
مشغول به خدمت بود. مادرم زنـى بـود که سالها در کنار پدرم, در فراز و نشیب زندگى و در بحـرانـى تـریـن لحظات زنـدگـى و در اوج نیستى و ندارى تـوانسته بـود چـون همسرى و غمخـوارى فداکار, در کنار پـدرم زندگى نماید. آنان در زندگـى با یکـدیگر جز با زبان محبت و تکریـم سخنى را نمـى گفتند و همـواره از خزانه دلشان کلام زریـن و خوشایند و گفتار شفابخـش و درمانگر جان و آرامشگر روان را برمى گزیدند و در فضایى سرشار از نشاط و آرامش تقدیـم یکدیگر مى نمـودند. تعدد فرزندان و زیادتى آنان در زندگى هرگز نتـوانست رابطه زن و شـوهرى مـوفق آنان را به بیراهه ببرد که در آن زبان تهدیـد, تنبیه و تحقیر و تخریب شخصیت را براى آنان داشته باشـد و هرچه هست و بـود زبان محبت و صـداقت, صمیمیت و شجاعت و ایثار و شکر و سپاس و تإیید و تکریـم بـود. مـن و سه خواهر دیگرم در کنار پدر و مادرم چنیـن احساس خوشبختى مى نمودیـم. اکنون مـن به عنوان فرزند ارشد خانواده مى باید راهى را در زندگى آغاز نمایـم که هر دخترى مى باید پـس از رشد و بلـوغ جنسى آغاز نماید. اکنون مـن به عنوان فرزند ارشد ایـن پدر و مادر, آنانى که محور زندگى زن و شـوهریشان در اندیشه اداره و ادامه یک زندگى پـویا و مولد و پربرکت مى بود, مى باید در آغاز راه, همدلى و یکرنگـى و صبـورى و خویشتندارى و گذشت و ایثار را سرلوحه زندگى خـود قرار دهـم و با ایـن طـرز تفکر مـى بـود که کلمه ((بله)) و جـواب مثبت را در آغاز زندگى بر زبان جارى نمودم.
رابطه زن و شـوهر جلـوه اى از برترین هنر زندگى و کامل تریـن شکل ارتباط انسانـى است. در یک نگاه, رابطه زن و شـوهر آمیزه اى است از زیباترین تلاقـى چشمها, گیـراترین تبادل کلامها, هماهنگ تـریـن طپـش قلبها و همسـوتـرین انـدیشه ها; اما مـن در ایـن مـورد فقط استـوارترین گامها و پـر رمز و رازتـریـن محـرومیتها را در نظر داشتـم و رابطه زن و شـوهر را معنایـى از درس وفا و آیینه اى از مهر و صفا و تصویرى از یکرنگى و دلدادگى مى دانستـم. زمان از پس هم سپرى مى شد و تولد فرزندانـم آیینه مهر و صفا را در زندگیمان معنى مـى کرد و رابطه مان را محکمتر. رابطه اى که بیانـى از حقیقت و ضرورت بناى خانواده مى بـود و کودکان زنجیره ایـن بنا و جوامع انسانى اند. زمان از پـى یکـدیگر مـى گذشت و اکنـون پـس از یک دهه از زندگـى مشترکمان صاحب سه فرزند گردیده بـودم. اکنون به عینه مى دیدم که تـولـد فـرزنـد آنچنان شخصیتمان را دگرگـون کرده که خـواسته یا ناخـواسته, با جهت و یا بـدون جهت و موجه و غیر مـوجه بیشتریـن تـوجه مان را صرف آنان مـى نماییـم و آنقدر به سرعت در ایـن مسیر گـام بـرمـى داریـم که گـویـى از خـود غافل گشته ایم.
در ایـن گیر و دار بـود که یکباره همه چیز از هـم فرو پاشیـد و زندگیم به نابـودى کشیده شد. آرى; شهریـور سال 59 را مى گـویـم. شهریـورى که بـوى خـون مـى داد و مـرگ.
رژیـم بعث عراق بـا حمله نـاجـوانمـردانه خـود به شهر و دیـارم خـرمشهر, با وحشیگرى کامل و با تجهیزات نظامـى مجهز و با یـورش ناجـوانمـردانه بـر خـانه و کاشـانه ام هجـوم آورد و رویاى خـوش زندگیـم را به سیاهـى مبـدل کرد, تنها تـوانستـم خـود و همسر و فرزنـدانـم را از مهلکه جنگ نابرابر یزیدیان نجات داده و راهـى شهر آبإ و اجدادیـم گردم, مدتـى را با پدر و مادرم و خـواهر و بـرادرانـم در اصفهان سکـونت نمودم.
طعم تلخ آوارگـى و ندارى را با رگ و پـوستـم احساس نمـودم و به دلیل مشکلات بى شمارى که در زندگى برایـم بوجود آمد مجبور گردیدم از پدر و مادر و خواهر و برادرانم جدا صمیمى با مـن و فرزندانم داشت و ایـن مسـوولیت در هنگامه هاى حساس مثل دوران شوهرم همواره مسـوولیت سنگینـى در حفظ رابطه گـرم و باردارى, تـولـد و دوران شیرخوارگى فرزندانـم و دوران پیش دبستانى و زمان بیمارى و نظایر آن چندین برابر مى شد, و لکـن متإسفانه این حسـن سلوک شوهرم در ایـن شرایط بحرانى که نیازمند توجه فوق العاده به نیازهاى زیستى و روانـى را مـى نمـودم و حضـور بیشتـر او را در خـانه و در جمع فرزندانـم نیازمند بـودم و حمایت او و همراهـى و همـدلـى و کمک بیشتر او را در تإمیـن آرامـش خـود و فرزنـدانـم و امنیت آنان کمتر و کمتر احساس مى نمـودم, غیبتهاى متـوالى او و دیرآمدنها و گه گاه نیامدن چندیـن روزه او به خانه و عذر و بهانه هاى بـى دلیل او, همه و همه نشان از ویرانـى بـدتـر از ویـرانگـرى دشمنان به خـانه و کـاشـانه ام داشت, چـرا که در ویـرانگـرى اول خـــانه و کاشانه ام هـدف قـرار گـرفت و اکنـون اساس و شالـوده زنـدگیـم و نابودى فرزندانم.
بر ایـن اساس بـود که براى برقرارى و استمرار زندگیـم و دوام و پـربـرکت نمـودن رابطه ام با شـوهرم تمام سعى و تلاشـم را در جهت رضایت خاطر همسـرم فراهـم نمـودم و ضمـن ابـراز محبت به او سعى نمـودم که همه مهر و محبت و عطـوفت خـود را در همه حال تقـدیـم همسرم نمایم تا بلکه بتوانم ایـن ویرانى و تهاجم و ویرانگرى را که بناى زندگى ام را هدف قرار داده از بین ببرم و لکـن زهى خیال باطل. چرا که همسرم و نشئگـى مى دید. گـویا در ایـن گیر و دار و در ایـن تقدیر و مشیت الهى, چرخ زمانه را, زندگى خود و فرزندانش را در خمارى با مـن به سر جنگ آمده بـود. در مدت زمان کـوتاهـى پدرم را و به فاصله یک سال پـس از آن مادرم را از دست دادم, غم و انـدوه از دست دادن آنـان همچـون فصل خزان که بــرگها را زرد مى کند و بر زمیـن مى افکند, مرا به زردى گرایید و اکنـون در حال فرو افتادن بر زمینـم. اکنون آنچه که مرا به صورت مرده اى متحرک نگـاه داشته فـرزنـدانـم مـى بـاشنـد. آرى آنان که آبـرویشـان و هستـى اشان مادرشان است. سه فرزند دختر دارم که چندى قبل یکى از آنان را به خانه بخت فرستاده ام و اکنون مـن مانده ام و دو فرزند دختر دیگرم و فرزند دیگر پسرم که اکنـون از خـدمت نظام برگشته, بدون شک فرزندانـم در همه دوران زندگـى خـود از زمان کـودکـى و شیرخـوارگى, دبستانى و نـوجوانى و جـوانى, نیازمند تـوجه خاص و حمـایت و هـدایت مستمـر پـدر و مـادرند.
اکنون اگر بخـواهـم از شوهرم جدا شوم و تقاضاى طلاق کنـم, نه از محل سکـونت او مطلعم و نه راه بـازگشت دارم. اکنـون حتـى بـراى گرفتـن و پرداخت نمـودن مبلغى به عنـوان اجاره بها و پیـش پرداخت کرایه اى براى خانه و محل سکنـى براى فرزندانـم, چنان درمانده ام که دست نیاز به سـوى شمـا دراز نمـوده ام, نمـى دانـم به واقع چه کنـم؟! به کجا پناه ببـرم؟! آیا فـریادرسـى هست؟! تـرا خـدا به فریادمان برسید. والسلام

خواهر شما ف. ا ـ اصفهان