نویسنده

جى جى پولوس اعتراف مى کند

رفیع افتخار

 

 

جى جـى پـولـوس در بستر بیمارى افتاده است. او به خـوبـى مـى داند نفسهاى آخر خود را مى کشد. فرزند ارشدش خیکوپـولوس را به بالیـن خـواسته و وصایایـش را براى او باز مى گفت. خیکوپـولوس که برخلاف پدر محتضرش, فراوان چربى را در تـن دارد با صـورتى به غایت تپل اما نگران دستها را بر هـم گره زده در حالـى که هر ازچند گاهـى آهى سـوزناک از ته دل و از میان لبان بیرون مـى دهد, به سخنان و پنـدهـاى گـرانقـدر ابـوى خـود گـوش مـى دهـد.
جى جى پولوس مى گوید: ((آه! خیکو پولوسم, ایـن جى جى پولوس, پدر است که سر آن دارد در واپسیـن دم زندگـى بـى اعتبار, زبان به اعتراف بگشاید و هر آنچه باید بگوید, بگوید.)) خیکوپـولوس با دستپاچگى امان نمى دهد: ((آه! پدر جى جى پـولـوس, خـودتان را بیـش از ایـن میازارید. هر گناه یا خطایى هـم که از شما سر زده باشد بى اهمیت و قابل بخشـایـش است. به راستـى که خیکـوپـولـوس پسـر در مقابل جـى جـى پـولـوس پـدر, بـال مگسـى بیش نیست.))
ـ اما خیکـوپـولـوس مجبـور است گـوش بـدهـد و به خاطـر بسپارد.
خیکـوپولوس التماس مى کند: ((نه ... نه ... نه ...)) جى جى پـولوس با صدایـى آمرانه و با قاطعیت و حدت و شدت مـى گـوید: ((همان که گفته شد. ایـن فرمان جى جى پولوس است.)) خیکوپولوس بر خود مى لرزد و تسلیم مى شود:
ـ حال که اراده جى جى پولوس بر ایـن قرار گرفته است; خیکـوپـولوس به گوش است. لبخند کـم رمقى بر صـورت بى رنگ جى جى پـولوس مى نشیند. نفـس عمیقـى از سر رضایت بـرمىآورد و شروع مـى کنـد: آن زمان که خیکوپولوس نبوده است و همچنین جى جى پولوس نبود و همچنیـن پدر او و پـدربزرگ او, و پـدر پـدربزرگ او و هفت پشت او نبـود و حتــى مى توان گفت صد پشت او نبود; دوره اى بـود که به آن دوره زن سالارى گفته مى شـد. در آن دوران که جى جـى پولوس با زنـش مى مـى پـولـوس و بچه هایـش الوپولوس, هلوپولوس, شفتـوپولوس و سیبـوپـولـوس زندگى مى کرد دوره بسیار سختى بود.
جى جى پـولوس در خانه کار مى کرد, رخت و ظرف مى شست, غذا مى پخت, از بچه ها نگهدارى مى کـرد و جان مى کنـد. مى فهمـى, جى جـى پـولـوس جان مى کند و از زنـش مى مى پولوس مثل سگ مى ترسید. مى مى پولوس شب که به کلبه شان برمى گشت از همان دم در, نعره اى برمى کشید و دو دستـى بر سینه اش مى کـوفت که یعنى مى مـى پـولـوس برگشته است تا مـو بر تـن جى جى پولوس و بچه هاى زبان بسته اش سیخ شود و زهر چشـم بگیرد. سپـس با ابروانـى درهـم و قیافه اى دژم به تمام سـوراخ سنبه هاى کلبه, سرکشى مى کرد تا که عیب و ایرادى از جى جـى پـولـوس بیابد. چنانچه موفق مى شد و یا حتى هفت هشت ده تایى توسرى و پـس گردنى سهم بچه ها و یک دست کتک مفصل سهم جى جى پـولوس مادرمرده آماده و مهیا داشت; آن گاه تنوره کشان بر سفره مى نشست و چنگالهایـش را در قدح و ظرف غذا فرو مى برد.
خـوب که شکمـش پـر مـى گشت, دستـى بـر آن کشیـده و دراز به دراز مـى افتـاد و خـرناسه مـى کشیـد و تنها آن زمـان بـود که شـوهـرش جى جى پـولوس و بچه ها جرإت مى یافتند پاورچین پاورچیـن خود را به سفره برسانند و از ته مانده غذاى مى مـى پـولـوس مادر چنانچه چیزى باقیمانده بـود, به نیـش بکشند و اما چون مى مى پولوس خیلى گرسنه بـود غذاى چندانى براى شـوهر و بچه هایـش ته ظرف باقى نمى گذاشت. جـى جـى پـولوس ته مانـده را به بچه ها مـى خـورانـد و الـوپـولـوس, هلوپولوس, شفتـوپولوس سیبـوپـولوس نیمه سیر, نیمه گرسنه را مى گفت بخوابید دیگر. و اما چون کوچکتریـن یعنى سیبـوپـولوس عادت داشت از میان خـر و پف وحشتنـاک مـى مـى پـولـوس مـادر, قصه اى از دهان جى جى پولوس پدر بشنود, به ناچار جى جى پـولوس بر بالینـش مى نشست و قصه اى مى بافت تا که سیبـوپولوس خوابـش ببرد ولى او خوب مى دانست با شکمهاى گرسنه اى که قار و قـور مـى کننـد بایـد تا نیمه هاى شب بگوید وبگوید.
جى جى پـولوس با هر مشقتى بـود بچه ها را مى خـواباند و در حالى که فک و کمر و پاهایـش از درد مى افتادند بلنـد مـى شـد سفره را جمع مى کرد, ظرفها را مى شست و وقتى کارى نداشت خـوب همه جاى کلبه را مى پایید تا مطمئن شـود کارى ناکرده باقـى نمانده; بعد با ترس و لرز مى خوابید. در عرض دو سه ساعتى که جى جى پـولوس وقت خواب داشت چنـد بارى از جا مـى پـریـد و عرق ترس از سـر و صـورت مـى ستـرد.
جى جى پولوس غالبا در خواب مى دید دستـش را زنش مى کشد و کشان کشان او را به طرف محکمه قاضى واتو پولوس مى برد تا کاغذ طلاقـش را در دستـش بگذارد. حال آنکه جى جى پولوس التماس کنان بر دست و پاى زنش افتاده که مگر چه گناه یا قصـورى از او سر زده و چرا مـى خـواهد او را طلاق بدهد.
مى مى پـولـوس با خشونت به او مى گفت: ((مـن شـوهر بى عرضه تـن پرور نمـى خـواهـم. مـن شـوهـر خـوشگل و تـرگل, ورگل مـى خـواهـم.
تو دیگر حالـم را به هم مى زنى.)) و جى جى پولوس اشک مى ریخت و سفت و سخت چهارچـوب در کلبه را چسبیده و ول نمى کرد و فریاد مى کشید:
ـ زن عزیزم, مى مى پولوس بهتر از جانـم. تمنا دارم طلاقـم ندهى که در ایـن صـورت مـن چه خاکى باید بر سرم بریزم؟ و مى مى پـولوس با بى رحمى و شقاوت صدایش را کلفت مى کرد و مى گفت: ((به مـن چه, برو خانه پدرت, برو بمیر, برو و منتظر بمان تا زنـى پیدا شـود و به خواستگاریت بیاید. تـن لـش بدترکیب, مـن شوهر جـوان مى خواهـم و آینده تو به مـن مربـوط نیست.)) و جى جى پولوس فریادکشان از خواب مى پرید و وقتى حالـش جا مىآمد در مى یافت باز کابـوس دیده است و زنـش مى مى پولوس را مى دید که خر و پف کنان گوشه اى در خواب سنگیـن افتاده است. با رضایت مندى لبخنـد مى زد و آرزو مـى کرد صـداى زنگ ایـن خـر و پف هـرگز از گـوشهایـش بیـرون نـرود. بعد بــا عجله بـرمى خاست هیزم مـى شکست, علـوفه و دان جلـوى گـوسفنـد و مـرغ و خروسها مى ریخت, شیر مى دوشیـد, گردگیرى مـى کرد و چـون فرفره دور خود مى چرخید و حاضر و آماده مى نشست تا زنـش مى مى پـولوس از خواب برخیزد. مى مى پـولـوس چشـم باز نکرده به او صبح بخیر مـى گفت. آب مى ریخت و دست و صـورت و پایـش را مـى شست و با برگ نارگیل خشکـش مى کرد. بعد دستـش را مى گرفت سر سفره مـى نشاندش و ظرف شیر آماده را به دهانـش مى برد و تخـم مرغى مى شکاند و زرده اش را در حلقومـش سـرازیـر مـى کرد. بعد نیزه اش را که شب, خـوب تمیز کـرده و بـرق انداخته بود به دستـش داده, پوستینش را تنش کرده و گالشهایش را جلـویـش جفت مـى کرد و در حالـى که با ترس و لرز براى زنـش آرزو مى کرد آن روز, روباهى یا خرگـوشى یا سگى و یا یک چیزى شکار کند و دست خالى برنگردد, روانه جنگلش مى کرد. او تمام ایـن کارها را چنـان بـا مهارت و تـردستـى انجـام مـى داد که کمتـریـن صـدایـى برنمى خاست; چرا که به خوبـى مـى دانست اگر بچه ها از خـواب بیدار شـونـد اوقـات مـى مـى پـولـوس سخت تلخ خـواهـدشد.
بعد که زن مى رفت, شوهر نگون بخت نفـس راحتى مى کشید و در حالى که در پـوست خود از خـوشحالـى نمـى گنجید که یک روز دیگر سایه زنـى بـالاى سـرش مـانـده, بـا تمـام قـدرت به کـار مـى پرداخت.
گنـدم آرد مى کرد, نان مى پخت, لباسهاى بچه ها را مـى شست, کهنه هاى سیبـوپـولوس را عوض مى کرد و دهها کار دیگر و شب که مى شد به سر و وضعش مى رسید و منتظر مى ماند تا زنـش مى مى پـولوس از راه برسد. ایـن برنامه روزانه جى جى پـولوس بـود تا از بلایى که مى ترسید سرش آمد و یک روز مى مى پـولـوس گفت از او سیر شده و مـى خـواهد طلاقـش بدهد و هر چقدر جى جى پـولوس التماس کرد, به دل سنگـش اثر نکرد و بـالاخـره او را نزد واتـوپـولـوس بـرد و طلاقـش داد.
جى جى پولوس که از ایـن همه بى عدالتى سخت دلش به درد آمده بود در حالـى که تمام مى مى پـولـوسها را نفـریـن و ناسزا مـى گفت هـر چه جـى جـى پـولـوس مـى شناخت را جمع کـرد و طـى خطابه اى غرا به آنان هشدارر داد: ـ اى مردان, بدانید ایـن سرنـوشت محتـوم تمامى ما شـوهران است. دست آخر زنهایمان طلاقمان داده و ویلان و سرگردان کـوچه خیابانها خواهند نمود و یا به کلبه پدرانمان پـس مى فرستنمان و خودشان پى هـواى دلشان خـواهنـد رفت. پـس بهوش باشید و کارى بکنیـد و ...
جى جـى پولوسها هـم که همگـى دل پرخـونى از مى مى پـولـوسها داشتند گفتند: تقاص, تقاص مى گیریـم. ایـن حرف دل همه شوهران بـود. اما چگـونه مـى تـوانستنـد به نقشه شـان جـامه عمل بپـوشـانند.
بالاخـره تصمیـم گرفتنـد در سالها و قـرنهاى بعد, از ایـن زنهاى بـى رحـم و طلاق بـده انتقام بگیـرنـد; انتقامـى سخت و طاقت فـرسا. جى جى پولوس که اعترافـش را تمام کرده بود با آسودگى چشـم به طرف خیکوپولوس گرداند و گفت:
ـ گـوش بـدار فرزنـد ارشـدم, حال ما سالهاست و قرنهاست که تقاص خـود را گـرفته ایـم. بـا شـدت, بـا حـدت, بـا قـدرت. حـال جـاى جى جى پولوسها با مى مى پولوسها عوض شده و جى جى پـولـوسها چـون گـوى آهنـى بـر سـر مى مـى پـولـوسها کـوفته و صـدا را در دهانشان خفه مـى کننـد. خیکـوپولوس که با شگفتـى به ماجراى جى جـى پـولـوسها و مى مى پـولـوسها گـوش فرا داده بـود, انگشت تحیر به دهان گرفته و پرسید: ((آه! جى جى پـولـوس پدر, سـوالى گنگ چـون زنبـورى سمج در مخیله ام به وز وز وطیران است.))
ـ آن چیست خیکوپولوس عزیز؟ ـ پدر جى جى پولوس, چه جاى ایـن ماجرا به اعتـرافـى, شبیه مـى ماند؟ ـ آه! پسرک کنـدفهم, جى جـى پـولـوس اعتراف مى کند تقاص بـس است. پدر تو مى گوید جى جى پـولوسها سر جاى خود, مى مى پولوسها سر جاى خود. جى جى پـولوس پدر مى خـواهد به تمام جى جى پولوسها بگوید زور و ظلم و ستـم کافى است. او اعتراف مى کند جى جى پولوسها شـورش را در آورده اند. جى جى پـولوس مى گوید بـس است. بـس کنیـد. تقـاصمـان را گـرفتیـم. انصـاف هـم خــوب چیزى است.