شرحى بر زندگى هاجر قسمت اول


 

شکوه شکیبایى
( قسمت اول )
شرحى بر زندگى هاجر
غلامرضا گلى زواره

 

 

وصف وارستگى
در طول تاریخ بانوانى مى زیسته اند که بر اساس لیاقتهاى ذاتى و گرایش بـه ایمان, طریق تـهذیب نفس و خـودسازى را بـا پـیروزى و سربلندى طى نموده اند. دست یافتن این زنان به کمالات و درک مدارج عالى اخلاقى بـیانگر بـرخـوردارى این افراد از روح کامل انسانى, اراده و اخـتـیار است. یکى از این گوهرهاى گرانبـها هاجـر همسر حضرت ابراهیم خلیل(ع)و مادر حضرت اسماعیل ذبـیح(ع)است. او گرچه به عنوان کنیزى در قصر به سر مى برد, اما زندگى مرفهان و مسرفان کاخ او را قانع نمى کرد و گویا جانش با جلوه هاى معنوى در ارتباط بود و به همین دلیل از جاذبه هاى دنیا و مظاهر رفاه بیزار بود و این گونه زرق و برقهاى فریبنده و فناپذیر را مانع بـزرگى بـراى کسب درجات روحانى تلقى مى کرد و گویا براى رهایى از چنین اوضاعى لحظه شـمارى مى کـرد, تـا آنکـه روزنه امید بـرایش فـراهم گشـت و موقعیتى پیش آمد که با خانواده پیامبر خدا همراه گردد و بـعدها شایستگى همسرى حضرت ابـراهیم(ع)را بـه دست آورد و بـا تإسى از زندگى سراسر معنوى شوهرش که عطر توحید از آن ساطع بود, در مسیر هدایت قرار گرفت و بـا آشنایى و اجراى بـرنامه هاى عقیدتى معرفى شده توسط آن مرد آسمانى به حیات طیبـه که در واقع گلستان آرامش است, گام نهاد.
هاجـر نمونه کامل مهاجـران طریق یکتـاپـرسـتـى و مصـداق کامل ره یافته اى است که از مصر به فلسطین و از آن جا بـه حجاز مهاجرت کرد و در این جـابـجـایى پـذیراى سخـتـیهاى بـسیار و مرارتـهاى طاقت فرسایى شد, اما بـه دلیل تلاش توإم بـا توکل در مسیر صفا و مروه لطف پروردگار شامل حالش گردید و بـه پـاس خلوص و پـاکى او سعى وى جزو شعایر الهى و اعمال واجـب حج گردید و چشمه اى که زیر پاى فرزندش جارى گشـت, شـفادهنده قلوب و صفادهنده روانها شـد و چـون دار فانى را وداع گفت, مدفنش در جـوار خانه خدا جـزء مطاف قرار گرفت. نوشتار حاضر در آستانه بـرگزارى کنگره عظیم حج, بـه بـررسى بـخـشهایى از زندگى این بـانوى وارستـه پـرداخـتـه است.

در چنگال شقاوت
حـضرت ابـراهیم در حـدود هفتـاد سالگى بـود که از سوى خداوند مإمور گردید از افراد بـت پرست دیارى که در آن مى زیست(بـابـل), دورى گزیند. از این رو همسر خویش ـ ساره ـ پدر و بـرادرزاده خود حضرت لوط(ع)ـ و بـرخى دیگر از پیروان را بـرداشته و بـه منطقه ((حران)) که در ملک جزیره بود, مهاجرت کرد. این همراهان به رغم ترس از طاغوت بابـل بـا مشاهده قدرت عینى یعنى سرد شدن آتش بـر پیامبر خـدا بـه او گرویدند, ولى ایمان خـود را از نمرود مخـفى کردند. ساره دختر ((بـتـوایل بـن ناهور)) اولین فردى است که بـه ابـراهیم(ع)ایمان آورد. پاره اى منابـع این زن را دخترخاله حضرت ابـراهیم(ع)دانسته اند, اما طبـرى در تاریخ خود از فردى بـه نام سدى نقل کرده است که ساره دختـر شاه حـران بـود که از بـاورهاى قبیله خود روى برتافت و در این شهر به عقد
ابراهیم(ع)درآمد.(1)تولد ساره را در سال 3361 بعد از هبـوط آدم مطابق با 2855 قبل از هجرت نبوى نوشته اند. وى که در حسن و جمال کم نظیر بـود, سـى و شش سـال داشت که ابـراهیم(ع)را بـراى خـویش بـرگزید و در این زمان گوسفندان و اموال فراوانى داشت که تـمام آنها را به همسر خود تـقدیم کرد, تـا در طریق رسالت صرف کند.(2 ساره در طول زندگى مشترک با ابـراهیم(ع)مشکلات فراوان و مصایب سختى را پذیرا شد و در نهایت بـردبـارى و رضا نسبـت بـه سختى و مشقت که امتحان الهى براى بـروز اخلاص بـنده بـرگزیده اش بـود ـ نقشى چـشمگیر ایفا کرد. ابـراهیم بـه همراه همسر و بـرخى یاران صدیق خود در شهر حران توقف کرد, تـا در این سرزمین گوشى شنوا و فکرى رها از هواهاى نفسانى بیابـد, ولى طولى نکشید که انحراف و ضلالت افراد آن دیار بر حضرت مشخص گردید. وى از آنجا بـه سرزمین کنعان رفت, ولى چـون قحـطى و خشکسالى بـه این ناحـیه روى آورد, آهنگ مصر کرد و به این سامان رهسپار گشت.(3
گرچه مصر سرزمین سرسبز و باصفایى بـود, اما فرمانروایى ستمگر که ((سنان بـن علوان بـن عبـید بـن عولج)) نام داشت, بـر آن حکومت مى کرد. چون ابـراهیم(ع)بـه نیات پـلید و هوسهاى شیطانى این شخص آگاه بود و از آن سو همسر زیبـارویش همراه او بـود, وقتى خواست وارد مصر شود, جعبه اى تدارک دید و ساره را در آن نهاد, به طورى که بـتـواند از منافذى نفس بـکشـد و نیز از گزند دژخـیمان مصون باشد.
چون ابراهیم به مإموران قبطى رسـید,
عمال مالیات نزدیک آمده ویـــک دهـــم امـــوالش را بــه عنوان مالیات مطالبـه کردند. ابـراهیم همه را پـرداخت, تـا بـه صندوق رسیدند. مإمور مالیات گفت باید گشوده شود و اصرار ابـراهیم در حفظ آن فایده اى نداشت. چـون در جـعبـه بـاز شد, زنى خوش صورت را دیدند. یکى از درباریان که در آنجا حضور داشت, این خبـر را بـه آگاهى فرمانرواى مصر رساند و چنان سیماى ساره را وصف کرد که او را مفتون جمالش ساخت. گفتار مإمور میلى در دل ((سنان بن علوان)) ایجاد کرد و آتش هوس او را شعله ور ساخت. از این رو ابراهیم را احضار کرد و از او پرسید: نسبـت تو بـا آن زن چیست؟ ابراهیم پى بـه مقصود شوم وى بـرد و متوجه شد اگر بـگوید ساره همسر او است, نقشه نابـودى وى را بـه اجرا مى گذارند و بـا کشتن او, ساره را مى رباید. از این رو و با توجه بـه اینکه افراد بـاایمان خواهر و بـرادرند, گفت این زن, خواهرم مى بـاشد, بـدون آنکه دروغى گفته باشد, و به نوعى تقیه کرد.
وقتـى زمامدار مصر فهمید آن زن شوهر ندارد, دستـور داد او را به کاخ آوردند. ابـراهیم نزد همسرش بـازگشت و او را از ماجرایى که در بـرخورد بـا حاکم رخ داده بـود, مطلع ساخت و از او خواست ادعـاى وى را تـإیید کـند و بـگـوید خـواهر ابـراهیم(ع) اسـت. آن حضرت همسر خود را تـسلیم خواست الهى کرد, تـا او را از هر گزندى حفظ کند, و بیکار ننشست و سر بـه آسمان بـلند کرد و گفت: پـروردگارا! اگر خواست تـعرضى بـر ساره وارد کند, دستـش را خشک گردان! دعاى وى بـه اجابـت رسید و چون فرمانرواى مصر خواست دست تجاوز به ساره بگشاید, دستش چون چوب خشک گردید. وى متإثر شد و بـه ابـراهیم گفت: خدایت چـنین خواست؟ ابـراهیم فرمود: آرى, او صاحب عزت است و حـرام را دشمن مى دارد. حـاکم گفت: پـس از خدایت بـخواه دست من بـه حـالت نخست بـازگردد. ابـراهیم دعا کرد و او سلامتى خویش را بازیافت, ولى چون زیبـایى ساره او را مسحور کرده بود, باز به قصد سوء خواست تعدى کند. این بـار نیز دستش خشکید. این وضع خوف انگیز و برآورده شدن دعاى ابراهیم(ع)در قلب آن حاکم مشرک, مهابتى ایجاد کرد و ابراهیم را تعظیم و تکریم فراوان کرد و چون به خواب رفت, در عالم رویا بر حقیقت حال واقف شد و دانست ساره شوهر دارد و باید متعرض او نشود و شایسته نیست با چشم بـد در او نگریسته شود و چون از خواب بـرخاست, چاره اى جز آزاد کردن ساره ندید.(4
او تقاضا کرد ابراهیم بپذیرد کنیزى خوش خلق و نیکوروش به ساره ببخشد, تا به خدمتگزارى او مشغول شود. فرستاده الهى قبول کرد و حاکم مصر هاجر را بـه همسر ابـراهیم تقدیم نمود و نیز کنیزان و غلامانى به همراه دامهایى به عنوان هدیه براى ابـراهیم(ع)فرستاد و به خاطر برخورد نامطلوب خود عذرخواهى کرد.(5

ارمغانى ارزنده
بدین گونه ساره بـه حکم عاطفه و صفا و وفایى که بـه ابـراهیم داشت, قصر پدر و امکانات رفاهى آن را رها کرد و با یک کنیز بـه سوى ابراهیم آمد. آن کنیز زنى از حبشه بـود, که بـه قوم عمالقه انتساب داشت و در رفاه و سرزمینى با وفور نعمت بـزرگ شده بـود. گرچه در نظام طبقاتى مصر برایش ارزش اجتماعى قایل نبودند. گذشت زمان این کنیز را به زنى فداکار, بردبار و اهل ایمان تبدیل کرد, که الگوى بسیارى از مادران فداکار و زنان فرشتـه خـوى زمانهاى بـعد گشـت و خـداوند در زاویه اى از کعبـه و گوشه اى از مکه نقش و جلوه اى از این زن سـیاهپـوسـت را که قلبـى سپید و نورانى داشت, بر جاى نهاد.
هجر یک لغت حـبـشـى اسـت که معنى شـهر را مى دهد. گویا این زن آفریقایى ریشه مدنیت داشت. هاجـر از تـبـار قومى است که عمالقه نام داشتـند و در ناز و نعمت زندگى مى کردند و در جـایى خوشآب و هوا روزگار مى گذرانیدند. در قرآن نامى از این قـوم نیامده, ولى در روایات اسلامى از نـسـل سـام یا حـام(فـرزنـدان نـوح)شـمـرده شده اند.(6) و اقوامى شجاع و جنگجو به شمار مى رفتند. از آنجا که هاجر از دیار مصر به ساره و ابراهیم پیوست و بـعدها بـه عقد آن حـضـرت درآمد و حـضـرت اسـماعیل(ع)از وى متـولد گردید و او جـد بزرگوار رسول اکرم(ص)است, آن حضرت روزى خطاب بـه اصحاب و یاران خود فرمود: شـما بـه زودى کشـور مصر را مى گشـایید. بـا مردم آن سرزمین به نرمى و ملایمت رفتار کنید, چون آنان بـا شما قرابـت و پیمان خویشاوندى دارند.(7)ابـن اسحاق گوید: از زهرى پرسیدم: این خویشاوندى که پـیامبـر اکرم(ص)فرمود, چه بـود؟ گفت: هاجـر مادر اسماعیل از آنها(مصریان)بود.(8)ابن اثیر نیز این موضوع را مورد تإیید قرار داده است.(9
بـه دلیل پـیوستـگى هاجـر بـه قبـطیان و این که او جـده رسول اکرم(ص)بـه شمار مىآید و نیز بـنا بـه وصایاى موکد آن حـضرت در باره ساکنان مصر, مسلمانان در خوش رفتارى نسبت بـه مصریان مراقب بـودند و مإموریت داشتـند در بـرخورد بـا اهل این سرزمین طریق احسان و نیکى پـیش گیرند و آنان را بـه دیده احتـرام نگریستـه, هم پیمان و خویشاوند خود بـدانند. این وضع رضایت بـخش پـس از فتح مصر و در طول حکومت مسلمانان بـر این دیار ادامه داشت و در این مدت اکثر قبطیان به اسلام گرویدند. این همه برکت, صفا و مردانگى به توصیه پیامبر اکرم مبنى بـر خوش سلوکى بـا مردم مصر بـه خاطر هاجر بود.(10
ابراهیم(ع)مدتى در مصر بود و در این دیار بـه دلیل زحماتى که متحمل شد و روحیه صبر و متانتى که داشت, بـه لطف خداوند اموالش فراوان گشت و دامهایش افزایش یافت و رفته رفته خوش اخلاقى و صفات ستوده اش او را شخصیتى متنفذ درآورد. چنین وضعى رشک تنگ نظران را برانگیخت و گروهى در صدد ایذا و آزارش برآمدند. چون پیامبر خدا از نقشه آن قوم کج اندیش آگاهى یافت, مصمم گشت از مصر کوچ کند و بـه همراه ساره و کنیزش هاجر بـه فلسطین بـرود. از این پس هاجر افتخار داشت با قافله اى نورانى ـ که طلایه دارش رسول الهى بـود ـ همراه گردد و به خدمتگزارى چنین قهرمان موحدى مبـادرت ورزد. هر جا توقفى داشتند, هاجر با تـمام وجود دستـهاى خویش را بـراى هر نوع خدمت مى گشود و چـون پـروانه بـر گرد سـاره و شـویش مى گشـت. سرانجام کاروان کوچک در ناحیه بئرالسبع ـ که مرکز وادى نقب است ـ مقیم گشت. حـضرت ابـراهیم(ع)در این آبـادى چـاهى حـفر نمود و مسجدى ساخـت. آنجـا آبـخـورى پـاکیزه اى داشت که گوسفندان از آن سـیراب مى گـردیدند, اما مردم آن سـامان بـه اذیت پـیامبـر خـدا پرداخته و آرامش او را سلب نمودند. آن حضرت ناگزیر شد به اتفاق سـاره و هاجـر در میان رمله و ایلیا در شـهرى که قط نام داشـت, ماندگار گردد. پیامبر الهى در این شهر با همکارى همسر و کنیزش هاجر به دامدارى مشغول بود و تازه واردان را میهمان مى کرد و خـداوند روزیش را گشاده نموده و او را مال و خـدمه داده بـود.(11)حـلب از مناطق شامات است که ابـراهیم(ع)در تـپـه هاى آن گوسفند مى چرانید و شیر آنها را بـه فقیران مى داد و چون بـیچارگان بـه سوى خانواده وى مىآمدند و طلب شیر مى کردند و مى گفتـند: شیر بـدوش, از آن تـاریخ آن منطقه بـه ((حلب)) مشهور گشت.(12
هاجر در پـرتـو تـعالیم ابـراهیم خلیل بـه تـلاشهایى در بـاره خودشناسى دست زد و بـه بـرکت چـنین مجـاهدتـى احـساس کرد داراى زمینه اى مناسب و شگفت انگیز بـراى تکامل معنوى و پـیشرفت روحانى است. او تمامى جهد خویش را به کار گرفت, تا بـر نقاط ضعف غلبـه یابد و خـویشتـن را از آلودگى و انحـرافات بـرهاند. خـودسازى و رسیدن به صفاى انسانى و ملکوتى براى بانویى که مى خواهد مسوولیت سنگین و سـرنوشت سـازى را در آتـیه نزدیکى عهده دار شود, بـسـیار ضرورت داشت. او ضمن طى طریق متـوجـه شـد کمالات نهفتـه در وجـود آدمى, بـه جنس افراد و رتبـه هاى اجتماعى و مسایل قومى ارتبـاطى ندارد و در مکتب تـوحید, یک کنیز هم مى تـواند چون سایر انسانها حرکتى جهت دار توإم با ایمان و تقوا داشته بـاشد. هاجر بـه این بـاور رسید که ارمغان تـهذیب درونى این است که حـق دوست گشتـه و معنویت را در امور زندگى دخالت دهد و مفاهیم اصیل را بر اندیشه و عواطف حاکم نماید و از بـرخى سنتهاى موهوم و آداب منحط که در جامعه قبلى ناظرش بود, دورى کند. او خود را خوب ارزیابـى مى کرد و درست مى سنجید, زیرا میزان آسمانى پیش رویش بود و پیامبـر خدا را مى دید که چگونه فکـر مى کـند, چـه اخـلاقـى دارد و کـردارش در برخورد با این و آن به چه شکلى است. البـته حضرت ابـراهیم(ع)در صدد آن بود که این زن براى مقصد آینده به عنوان بـانویى مومن و وارسته پـرورش یابـد, زیرا دامانى که مى خواهد نخستـین آموزشگاه براى حضرت اسماعیل(ع)باشد, بـاید بـه شایستـگیهایى دست یافتـه و قله هاى فضایل را فتح کند.

بهار در خزان
ابـراهیــم و همســرش ســاره دوران فرتوتــى و سالخوردگـــى را مى گذراندند و فرزندى نداشتند. ابراهیم از این واقعیت تلخ تإسف مى خورد که کسـى را ندارد سـکان کشتـى طوفان زده هدایت را بـه وى بسپارد. او اغلب ایام خصوصا شب هنگام را بـه نیایش بـا پروردگار در گوشه عزلت و کنج تنهایى سپـرى مى کرد. روزى هنگامى که خورشید در مغرب پنهان مى شـد, سـاره بـا حـالتـى اندوهگین ناشـى از رنج نازایى خویش, ابراهیم را فرا خواند. او با لکنت زبان و در حالى که سرش را به زیر انداخته بـود, گفت: چند وقتى است در این فکرم که این بـى فرزندى شاید تقصیر من بـاشد. ساره در حالى که اشک در دیدگانش حلقه زده بـود, افزود: هاجر کنیزم را بـه تـو مى بـخشم. مهرش را بپرداز و با او ازدواج کن. شاید از این طریق خداوند به ما وارثى عطا کند. من از این بابت راضى بـوده و اکراهى ندارم و قول مى دهم غصه نخورم. بـدین سان ابـراهیم(ع) پـیشنهاد همسرش را پـذیرفت و هاجر را بـه عقد خویش درآورد. از این پـس دیگر او یک کنیز نبود, بلکه به افتخار همسرى پیامبر خدا نایل آمده و بـاعث افزایش آرامش ابـراهیم در سنین پـیرى گردیده بـود. عطوفت هاجـر مشکلات دوران سالخوردگى و برخى دشواریها را براى ابراهیم(ع)قابل تحمل مى ساخت. مدتى از این ازدواج نگذشت که هاجر باردار گردید و سرانجام دوران توإم با رنج سپرى شد و کودکى دیده به جهان گشود که نام اسماعیل را برایش برگزیدند.(13)همان طفلى که نور نبوت و فروغى درخشان در جبینش ساطع بود. اکنون ابراهیم که عمرى را بـا حزن بى فرزندى گذرانده بود, در دل شوق و هیجانى بـى سابـقه داشت.
اظهار عطوفت آن مرد خـدا نسبـت بـه فرزند از مرز عادى و روابـط معمولى فراتر رفت, زیرا بـه او نوید داده بـودند پـیامبـرى در خاندان او از نسل اسماعیل استـمرار خـواهد داشت. خـاتـم انبـیا و دوازده سـتـاره درخشان, از این نهال نورسته پدید مىآیند و جهانیان را سرشار از نور و سرور مى کنند. این فرزند تنها یک پـسر نبـود; پـایان عمرى انتظار, پاداش یک قرن رنج و نوید خوشایندى پس از نومیدى تلخ به شمار مى رفت. کودکى که از هاجـر زاده شد, در زیر بـاران نوازش و آفتاب عشق پدرى که جانش به او بسته بـود, بـالید. هاجر چشم بـه تـنها نونهالش دوختـه و رویش او را مشاهده مى کرد و نوازش عشق و گرماى امید را در عمق جانش احساس مى نمود. ابراهیم رفتار ویژه اى در خصوص این مادر و کودک از خویش بـروز مى داد و گویا مراقبـتـش نسبت بـه اسماعیل غیر طبـیعى جلوه مى نمود. هر کسى بـه این حالات مى نگریست, متوجه رفتار عاطفانه پدر پیر مى گشت. نه او حاضر بـود بـا همسرش چون کنیز یا خدمه اى رفتار شود و نه هاجر مى خواست آن وضع گذشته تـکرار گردد, چرا که مادر بـچه اى بـود که سـالهاى متـمادى ابـراهیم در انتـظار تـولدش لحـظه شمارى مى کرد. ساره همسر نخـست ابـراهیم که آخـرین سالهاى حـیات را پـشت سر مى گذاشت, شاهد این روابـط غیر عادى بـود, و در سیماى کودک پرتو نور رسالت را مى دید و این موضوع برایش جانکاه بود و نزدیک بـود از شدت اندوه جان به جانآفرین تسلیم کند.(14) ابـوالفتح رازى ـ مفسر معروف شیعى ـ مى نویسد: ((آن نور محمدى که در پیشانى پدران پیامبر(ع)بـود, انتقال افتاد بـه اسماعیل. ساره از آن رشک عظیم آمد و دلتـنگ شد که او را مى بـایست که آن شرف او را بـودى و آن فرزند از نسل و نژاد او بود.)) (15) حمدالله مستوفى نیز به این نکته اشاره دارد.(16
البتـه ساره بـراى جلب رضایت پـروردگار و حس تـرحم نسبـت بـه شوهرش, هاجر را به وى بـخشید, تا شاید از این کنیز صاحب فرزندى شود, ولى اکنون طاقت تـحـمل این واقعیت را نداشت و تـصور مى کرد شوهرش نسبـت بـه هاجر احترام افزون ترى قایل است. سرانجام طوفان غم بـه او یورش آورد و گویى تـحمل دیدن اسماعیل و نگریستـن بـه هاجر را نداشت. و چگونه این حقیقت را بپذیرد که افتخار نبوت در دودمان آن کنیز بـاقى بـماند و او از چـنین فـیض بـزرگى محـروم باشد.(17
حضرت ابـراهیم در چهره شکسته ساره قصه آرزوها و غصه هاى همسرش را مى دید و چون این وضع رقت انگیز را بازشناخت, شکیبـایى گزید و در ابراز عطوفت بـه هاجر و کودک نورستـه جنبـه احتـیاط را پـیش گرفت, ولى گویا بـاز هم نتـوانست آتـش درون ساره را فرو نشاند.

بشارت فرشتگان
بـه رغم این اندوه عمیق, ساره بـه لطف خداوند امیدوار بـود و صبح سپید را انتظار مى کشید. از این رو یک روز بـه ابـراهیم گفت: نگو پیر و ناتوان شده ام. چراغ امید در درونم روشن شده و به این بـاور رسیده ام که بـچـه دار شدن من نیز امکان پـذیر است. اگر چـه ناتوانم, ولى قدرت الهى مى تواند این نقص را بـرطرف کند. از تـو مى خواهم بـرایم دعا کنى. ابـراهیم پـذیرفت و بـه درگاه خـداوند التـجا نمود که حاجت ساره بـرآورده شود. دعاى پـیامبـر خدا بـه اجابـت رسید و فرشتگان بـه شکل انسانهایى بـر حضرت وارد شدند و ابراهیم را به فرزندى بـشارت دادند. ساره این لیاقت را داشت که سخنان وجودهاى غیبـى را بـشنود. او خوب گوش داد. نجواى کلماتـى شیرین و مژده به ابراهیم. نوید پسرى را که خداوند بـه ابـراهیم عطا مى کرد, بـا گوشهاى خود شنید; حتـى نام فرزندش را بـه زبـان آوردند و گفتـند: اسمش اسحـاق است و چـراغ فروزان پـیامبـرى در خاندان ابـراهیم بـه بـرکت او تا مدتى روشن خواهد ماند. بـشارت فرشتگان وجود نوه اى به نام یعقوب را نیز مژده مى داد.
ساره فریاد کشید و خندید و با ناباورى بـه میان فرشتگان دوید و گفت: آیا در پـیرى مى زایم, در حـالى که شوهرم سالخورده است؟! این چیز شگفتى است! بـه او گفتند: آیا از قدرت خدا تعجب مى کنى؟
رحمت و بـرکات خداوند بـر شما اهل این خانه بـاد! خدا ستودنى و بزرگوار است.(18
مدت کوتاهى که گذشت, ساره بـاردار گردید و اسحاق را بـه دنیا آورد. غریو گریه اى کودکانه زن سالخـورده را غرق شادمانى ساخـت.
اکنون ساره گهواره اى بسته و در خیمه اى که فضایش از انوار معنوى و بانگ نشاطبخش پر شده است, از فرط هیجان, اشک شوق مى ریزد, چرا که پـسر محبـوب و موعودش پـا بـه عرصه حیات نهاده است. ساره که خویشتن را سزاوار چنین سعادتى یافتـه بـود, در پـوست نمى گنجید, ولى با این همه قبلا رقیبى ساخته و به جبران گمان ناتوانى(نازایى)که اکنون بـى پایه بـودنش روشن شده بـود, شیرازه جان مهرطلب را از هم گسسته و شوهرش را بـا دست خود دو نیم کرده و بـهترین قسمتش را بـه کنیزش هاجر سپرده بـود. ابـراهیم(ع)عرض کرد: پروردگارا! هاجر و اسماعیل را بـه کجا انتقال دهم تا ساره آرامش خود را بازیابد؟ جواب داده شد: به سوى مکه حرم امن, همان جـایى کـه هر فـردى بـدان روى آورد, ایمن بـاشـد; همان سـرزمین بابرکت.
ابـراهیم قصـد مهاجـرت را بـا هاجـر در میان نسـإ و از مکان ناآشنایى که مکه نام داشت و هرگز آن را ندیده بود, سخن گفت. زن جوان که دل خود را بـه زندگى آکنده از عطوفت و آغشته بـه آرامش با فرستاده الهى خوش کرده بود چون گفته هاى شوهر را شنید, بـیمى در دلش چنگ انداخت و به آن جایگاه دورى که مى بایست اقامتگاه او و فرزندش گردد و از آن چیزى نمى دانست, مى اندیشید و مى کوشید بـا یاد خدا و توکل به او و اطاعت از فرمان حضرت ابـراهیم(ع)آشفتگى خود را برطرف کند.

وادى مبارک
سرانجام زمان هجرت فرا رسید. فرشته اى بـراى هدایت این کاروان سه نفرى تا رسیدن بـه مقصد موعود در معیت آنان بـود. ابـراهیم, هاجر و اسماعیل خردسال پشت سر جبـرئیل گستره بـیکران ریگزار را در مى نوردیدند و لحـظه اى نمىآسودند. در طول مسیر هر جـا آبـادى بـاصـفا و امیدبـخـشـى را مى دیدند, تـوقف مى کردند و از راهنماى آسمانى مى پـرسیدند: آیا اینجـا مکه است و او پـاسخ منفى مى داد.
بـدین گونه بـا تـحیر از کنار هر جاى سرسبـز و خرم مى گذشتـند و ملتهب, خسته و منتظر باز به راه ادامه مى دادند, تا سرانجام بـه وادى بدون کشت و زرع, تـفتـیده و سوختـه از آفتـاب فرود آمدند.
اقامت در جایى خشک و سوزان که بادهاى داغ پوست آدمى را مى گداخت و تـا دیده کار مى کرد, در آن اثـرى از عمران و حـیات بـه چـشـم نمى خورد, بـسـیار طاقت فرسـا و وحـشتـناک جـلوه مى نمود. هاجـر و اسماعیل در زیر آفتاب سوزان و در معرض وزش بـادهاى گرم بـر روى ریگهاى داغ نشسته بـودند. هاجر در این محیط مخوف بـه آینده فکر مى کرد. او که در سرزمین عمالقه زندگى کرده و غرق در ناز و نعمت در کنار نهرهاى خـروشان و چـشمه ساران پـرآب, زیر سایه درخـتـان پـرمیوه روزگار گذرانیده بـود, هرگز بـا این هواى خشن و سرزمین سوزان و بـیابـان خـشک آشنا نبـود, ولى آن زن خـداپـرست و همسر فرستـاده الهى بـه آن درجـه از خودسازى معنوى رسیده بـود که از مشاهده چنین اوضاعى هراس به دل راه ندهد و خم به ابـرو نیاورد, زیرا مى دانست وعده خداوند حق است و آنچـه فرشتـه وحى خبـر داده بود که ذریه اش زیاد خواهد گشت, عملى مى گردد.(19
هاجر و اسـماعیل در جـوار جـایى که یک بـلندى سـرخ بـه عنوان نشانه اى از خانه خدا بـاقى مانده بـود, اسکان یافتند(20), زیرا بـه هنگام طوفان نوح بـناى آن از بـین رفته بـود. تپه قرمز محل کعبه بـه شمار مى رفت و پیوسته مردمان جهت حج این مکان را زیارت مى کردند, ولى در آنجا توقفى نداشتـند, زیرا وضع و جوى و زیستـى نامساعد بود. (21
ادامه دارد.

 

1ـ تاریخ الرسل و الملوک, طبرى, ج اول, ص182.
2ـ ریاحین الشریعه, ذبیح الله محلاتى, ج5, ص116.
3ـ قصص قرآن, صدرالدین بلاغى, ص58.
4ـ همان, ص62.
5ـ الکامل فى التاریخ, ابن اثیر, ج اول, ص111.
6ـ تاریخ مفصل عرب قبل از اسلام, ج اول, ص313.
7ـ السیره النبویه, عبدالحمید جوده السحار, ص88.
8ـ تاریخ الرسل و الملوک, ج اول, ص185.
9ـ الکامل فى التاریخ, ج اول, ص112.
10ـ معجـم البـلدان, یاقوت حـموى, ج5, ص;138 فتـوح البـلدان, بلاذرى, ص312 ـ 313.
11 الکامل فى التـاریخ, ج اول, ص;111 تـاریخ الرسل و الملوک, ج اول, ص186 ـ 187.
12ـ الدر المنتـخب فى تـاریخ مملکت حـلب, ابـن شحـنه, تـحـقیق عبدالله محمد درویش, ص26.
13ـ بحارالانوار, علامه مجلسى, ج12, ص118.
14 نهایه السوول فى رویه الرسول, سـعیدالدین محـمد بـن مسـعود کازرونى, ص90.
15ـ تفسیر ابوالفتوح رازى.
16ـ نزهه القلوب, حمدالله مستوفى, ص3.
17ـ روضه الصفا, خواندمیر, ج اول, ص126.
18ـ قرآن در سـوره هود آیات 28 ـ 30 این حـقیقت را مطرح کرده است.
_19 ماجراى آمدن ابـراهیم بـه مکه و آوردن اسماعیل و هاجر, در منابع تـفسیرى شیعه چون: تـفسیر نورالثقلین, ج اول, ص145 و نیز بـرخى منابـع روایى چون: علل الشرایع, ص432 و آثار تاریخى چون: کامل ابن اثیر, ج اول, ص113 آمده است.
20ـ تاریخ الرسل و الملوک, ج اول, ص192.
21ـ الاعلاق النفیسه, ابن رسته, ص32 ـ 34.