نامه اى براى پیشواى رضوان

نویسنده


 

در استـقـبـال از 11 ذىالـعـقـده, سـالـروز ولادت امام رضـا(ع)
نامه اى براى پیشواى رضوان
بتول جعفرى

 

 

روز بود که آمدى.
روزى پر از لبخند و از همه شادمان تر, نزدیکانت.
تـو را چـونان والاتـرین انسـان عـلى نامیدند و در زندگى, بـا سختیها, ساختى و ((رضا)) شدى.
آن روز, آفتاب امام و امامت, بار دیگر افق آسمان را نورباران کرد.
تو; درخشش توإمان نور و نیایش, آمدى.
تو چونان, اقیانوس عظیم حلم, بحر بیکران صداقت, رویاى راستین عدالت آمدى و عـاشـقـانت روزى را کـه آمدى, هرگز فـراموش نخـواهند کـرد.
اى ضامن آهو;
در جهان معنا, باغ ستاره اى.
زندگى مان, دور از تو, شب بى مهتاب است.
چون حوض فیروزه اى و بى ماهى
و برهوتى تشنه در آرزوى آب.
در همین نزدیکـیها هسـتـى و دریغ و حـسـرت همیشـگى بـراى من!
گاه, که در باب عشق به تو مى گویم.
حرفها هیچ مضایقه ندارند. خود مى تراوند.
اما, گاهى, قطعه نامه ام گم مى شود.
گنبد طلایى ات, وجودم را مرتعش مى کند.
لرزشـى, بـا موجـهاى بـى قرار انتـظار زیارت و بـوییدن خـاکت.
گاه دلم سر مى نهد به کاغذ و دل مى سپارد بـه قلم تا بـخواندت.
فلسفه هق هق زائرانت هنوز ناتمام است.
اینجا; مى گویند, پاى پنجره فولادت, حراج تسلى است.
از باغ آیینه ات چه مى شود,
آن هنگام که طوفانى در محرابـت مى پـیچد و معجـزه اى رخ مى دهد,
شفاعتمان کنى؟
من و ما از قبیله دردیم.
عطر روحانى تو, حکایت همیشگى ست و ماندنى
ما هرچه ایم, ناگزیریم, از خود بگریزیم.
تکلیف روح و دلمان چیست؟
بغضهاى نارس ما, کجا باید ترک بردارند.
من به خیال تو,
بر شانه هاى زمان, مى روم.
سر بر دامن آه,
به زورق بى بادبان مى مانم. اسیر در دریاى خود.
آرزومند آن روزم. همان یک روز وصل.
مى گویند, اگـر بـا زبـان سـاده هم از او بـخـواهى, دعـایت را مى شنود.
استجابت مى کند.
دستهایم حالا گر گرفته اند.
هر از چـند گاهى که دلم از زمین و زمان و زمانه مى گیرند, زیر آسمان خدا.
بر خاک پاک خواهرت, قم
زیر یک سقف بارانى برایش مى گریم و دلم صاف مى شود.
در این همه سرگردانى,
آرزومند آن روزم تا مرا هم بطلبى.
صداى بال کبوتران حرمت را مى شنوم
کاروان دیگرى در راه رسیدن به توست
خوشا به آنان که با یقین و نور, به سوى تو مىآیند.
من هنوز مانده ام.