نویسنده

گفتگویى پردامنه با خانم نواب احتشام رضوى, همسر محترم فدائى شهید, سیدمجتبى نواب صفوى
بخش دوم

 

گفتگو: فریبا انیسى

به مناسبت 27 دىماه, سالروز شهادت فداییان اسلام, نخستین بـخش گفتگو بـا خانم نیره اعظم نواب احتـشام رضوى, همسر محتـرم شهید بـزرگوار سیدمجـتـبـى نواب صفوى را در شماره پـیش آوردیم. آنچه مى خوانید دومین بـخش این گفتـگو است. هنوز یک بـخش دیگر از این گفتگو مانده است که در شماره بـعد تقدیم خواهد شد. ان شإالله.

از چگونگى زایمان و تولد دخترتان بگویید؟
بـچه من در آن خانه متولد شد[ شرح آن خانه در بـخش نخست آمده است]. در حالى که مادرى در کنار من نبود و نه خواهرى, بـرادرى, پـدرى, ... آقاى نواب حدود شش روز بـعد از تـولد بـچـه مخفیانه توانستند نزد من بیایند.
در غربت محض, این بچه متولد شد. البـته خدا همیشه دوستانى را بـه انسان مى دهد که شاید از نزدیکترین فامیل بـه انسان نزدیکتر بـاشند. در آن دوران بـا دعا و نیایش و توسل بـه آل محمد(ص)بـچه متولد شد در حالى که من 16 سال داشتم و خیلى صبور بـودم. از آن جـایى که الطاف الهى همیشه شامل حال انسان است, بـچه خیلى سالم بود. رشد خوبـى داشت. شب تا صبـح مى خوابـید. چاق و سرحال بـود. خیلى باهوش بـود. تا اینکه یک بـار من بـه آقا گفتم: آقا من در این منزل احساس خجالت و خستـگى مى کنم. دوست دارم جایى را بـراى خود من مستقل تهیه کنید. تـا اینکه من بـا وجود این کودک مزاحم نباشم. حالت برخورد آنها کمى فرق کرده بود و به من سخت مى گذشت. گفتم آقاى نواب! من زنى هستـم که اگر مرا بـه غار بـبـرید و یک گونى فرش من باشد و در 24 ساعت نان خشکى بـه من بـدهید که غذاى من بـاشد و بـدانم که وجود شما زنده و سلامت است راضى هستم. شما مى خـواهید جـامعه اى را اصلاح کنید و کشورى را تـحـت سلطه و نظام اسلام قرار دهید. زنى که تا این حـد صبـور اسـت و سـازش مى کند و هرگز انتظار شاقى از شما ندارد اگر نتوانید آسایش او را تإمین کنید مسلما نمى توانید جامعه اى را اصلاح کنید. این حرف من اعتراض بـود و گله اى بـعـد از مدتـها که ازدواج کرده بـودیم و مشـقـات بى نهایت بود. این اولین گله و اعتراض من بود.
آقا بچه را روى پا گذاشته بودند و مى خواباندند تا من این حرف را زدم به حال اعتراض فرمودند: بسیار خوب. فقط همان جمله, بـعد بـچه را روى زمین خوابـاندند و لبـاس پـوشیدند, در حالى که سعى مى کردند دیگران در روز روشن ایشان را نبینند, روز از منزل خارج شدند و با خـارج شـدن ایشـان از منزل من تـصور مى کردم که امکان دارد آقا دستـگیر شوند و خـودم را سرزنش و ملامت مى کردم که چـرا این جمله را گفتى؟ چرا بـاعث بـیرون رفتـن آقا در روز شدى؟ اگر آقا در روز روشن دستگیر شوند خود را بـراى همیشه ملامت مى کنى؟ و ... خیلى نگران بودم.
مفاتـیح را بـاز کردم و رقعه اى را که خـدمت امام زمان(عج)عرض مى کردند, نامه اى نوشتم و در چاه آب منزل انداختـم. حسین بـن روح [از نواب خاص حضرت عج] را صدا کردم و از ایشان خواستم که عریضه را حضور مبارک امام زمـان(ع)بـرسـانید. نمـاز امـام زمـان(ع)را خواندم. توسل پـیدا کردم که آقا شما صاحب ملک هستـید و ما رعیت شما. خود, کار مرا اصلاح کنید. دقیقا یادم نیست آن روز یا فرداى آن روز, فردى از طرف آقاى نواب آمد و گفت وسایلتـان را جمعآورى کنید. همراه آن مإمور پـشت مسجد امام حسین(ع)منزلى از فداییان اسلام بـود که از علمإ بـودند. داماد ایشان مرحـوم آقاى اکبـرى بودند, مرا به آن منزل بردند. آقا در آنجا بود و خندیدند بـدون آنکه گله اى کنند. اتاق کوچکى بـود خیلى مرطوب. گفتند دوست دارى همین اتاق را براى تو بگیرم گفتم: بـله. آقا, کوچکتر از این هم باشد مسإله اى نیست, فقط بدانم که استقلالى از خودم داشته بـاشم و مزاحمت براى دیگران نباشد. آن شب برادرم مرا منزل خودش برد و آن شب من خواب دیدم امام زمان(ع)تشریف آوردند در منزلى که مسجد بزرگى داشت که غرفه هاى زیادى در آن مسجد قرار داشت. من و دخترم فرشى در مسجد انداختیم. وقتى امام زمان(ع)تشریف آوردند بـه خود گفتم: اگر وجود مبارک آقا امام زمان(ع)باشد در صورت, خال هاشمى دارند. تـا نگاه کردم دیدم خـال هاشمى دارند. عرض کردم: السـلام علیک یا مولاى یا صـاحـب الزمان(عج)! جـلو آمدم و عرض کردم: آقا اجازه بـفرمایید دستـتـان را بـبـوسم. خم شدم پـاى مبـارک حضرت امام(ع)را بـوسیدم و صورتم را روى خاک گذاشتم و کف پاى حضرت را روى صورتم گذاشـتـم. وقتـى از خـواب بـیدار شـدم هنوز آن لذت و خوشحالى که پـاى مبـارک امام زمان(ع)روى صورتـم بـود را احـساس مى کردم. حضرت تشریف آورده بودند. خیلى صحبت کردم. عرض کردم: من خیلى صدمه خورده ام. سالهاست متوارىام, سالهاست دربـه درم. همسرم مخـفى است, خـودم هم همین طور. استـقلال ندارم از این طرز زندگى خسته شده ام. دوست دارم جاى مستقلى داشتـه بـاشم. حضرت فرمودند: خانه ات درسـت شـد, کارهاى دیگر هم درسـت مى شـود و عرض کردم: یا مولاى یا صـاحـب الـزمان(ع)! مگـر نواب از دوسـتـان شـما نیسـت؟ حضرت فرمودند: چرا نواب از دوستان ما است.
((بـا عـرض پـوزش مقداى از مطالب این قسـمت در هنگام پـردازش افتـاده است. در صورت نیاز بـه اصل مجله مراجعه فرمائید.

پـاى پـیاده بـه زندان قصـر مى رفتـم. راه زیادى را پـیاده طى مى کردم. اشک مى ریختم و مى گفتم: پـروردگارا افراد ظالم, این ظلم را نسبت به سلاله پیغمبر(ص)و به ما روا داشتند, ظلم اینها را به خودشان برگردان.
در زندان قصر مسایل زیادى در جـریان بـود. هر روز 3 ـ 2 هزار نفر بـراى ملاقات آقاى نواب مىآمدند. از گروههاى مختـلف در آنجا حضور داشتند و از درب زندان شعار مى دادند: بـراى نهضت گذار عظیم ایران حضرت سیدمجـتـبـى نواب صفوى صلوات! صلواتـهاى دستـه جـمعى مى فرستادند مثل یک سرود خیلى زیبـا. یک زمانى مصدق دست ثریا را بوسید و در روزنامه ها این عکس را چاپ کرده بـودند. یادم هست که این جمله شاید خیلى زشت باشد ولى شعار آنها بود: بـراى نابـودى پیرانى که دست فواحش را مى بوسند صلوات.
زمانى خبردار شدیم که در داخل زندان قصر قصد دارند آقاى نواب را بـه شهادت بـرسانند. 60 نفر از فداییان اسلام در داخـل زندان متحصن شدند. یک نفر از آنان که بسیار رشید و شجاع بود زندانبان را بغل کرده بوده و بیرون از اتاقک زندانبان گذاشته بود و کلید را از او گرفتـه بـودند و مدتـى زندان تـحت کنتـرل آقاى نواب و فداییان بود.
بند دیگرى بود که توده اىها بـودند و بـا آنکه 130 نفر بـودند جرإت عرض اندام نداشتند. جراید بـا تیتر درشت نوشتند: فداییان اسلام زندان قصر را متصرف شدند. در حـدود یک هفتـه آنها متـحـصن بودند. رییس زندان قرآن آورد و قسم خورد که اگر در را باز کنید ما شـما و آقاى نواب را آزاد مى کنیم. آنها را فـریب دادند. بـا نردبان از حیاط پشت زندان وارد محوطه شدند و شبانگاه عده کثیرى هجوم آورده و در بند آنها, زد و خورد شروع مى شود. بـعد از نماز خاکستر و آتـش روى سرشان مى ریزند. عده اى مجروح و مضروب مى شوند.
آقاى نواب نیز مجروح مى شوند, همه را به زندان انفرادى مى بـرند.
آقاى نواب اعتصاب غذا کردند و حدود یک هفته در اعتـصاب بـودند.
من در جـراید خواندم: نواب صفوى در حال اغما بـه سر مى بـرد. در شرف مرگ و نابودى است. تا این جمله را خواندم, سرم را به دیوار کوبیدم و گفتم: پدر, اگر آقاى نواب از بـین بـروند بـاید جنازه مرا از این خانه بـیرون بـبـرید. چـرا سـکـوت کـردید و اقـدامى نمى کنید. پدرم خدمت آیت الله کاشانى رفتند و گفتند: اگر نواب از بین بـرود, انقلاب خروشانى بـه پا مى شود. جامعه اغتشاش سختى بـه خود مى بیند. قبل از اینکه آقاى نواب از بین بـروند حتما اعتصاب غذاى اینها را بـشکنید. از ایشان نوشتـه اى گرفتـند و بـه زندان بردند. آقاى نواب را در حال اغما دیدند و نوشته آیت الله کاشانى را نشـان دادند و گفتـند که قرار اسـت همه را آزاد کنند و آقاى نواب فرمودند: اگر آزاد نکنند من مجـددا اعـتـصـاب غـذا مى کنم. اطبـإ مى گفتـند: این خیلى مهم است که کسى بـعد از 7 روز بـدون خوردن آب و غذا زنده بـماند و از نظر پزشکى غیر ممکن است. بـعد استکانى شیر گرم کرده به او دادند تا اعتصاب غذا را بشکند. بعد هم به نوشـتـه اعـتـنا نکـردند و 5 روز دیگر اعـتـصـاب کـردند.

مشکلات زیادى در این 20 ماه که در زندان بـودند داشتند. زمانى سرتیپ علوى مقدم و سرتیپ کوپـال که رییس زندان بـودند نزد آقاى نواب آمدند. نیمکتـى آوردند که رییس شـهربـانى کل کشـور روى آن بـنشیند و آنها مى گفتـند: نه نه ... خدمت آقاى حضرت نواب بـاید روى زمین نشست و دو زانو جلوى ایشان مى نشستـند. آقاى نواب خیلى عتـابآمیز مى گفتـند: سعى کنید سربـاز اسلام بـاشید. سربـاز خـدا باشید. غیرت پیدا کنید. نامرد نباشید. خیانت به این کشور و بـه این ملت مسلمان ایران نکنید. سـازش بـا دشمنان اسـلام نکنید ... مدت طولانى به آنها مى توپیدند و بـه آنها خط مى دادند و آنها مثل یک عبـد ذلیل کنار آقاى نواب دو زانو و مودب مى نشستـند و نفسها در سینه ها حبس بود.
مصدقیها مى گفتـند شاه آقاى نواب را زندانى کرده است و شاهى ها مى گفتند مصدق او را زندانى کرده است.
در آن زمان صلاح بر آن شد که آقاى نواب را پنهانى آزاد کنند و اگر زمان آزادى مشخص بـود فداییان اسلام تـجـلیل مى کردند و خیلى اکرام مى کردند.
یک مرتبه آقاى نواب را شبانه آزاد کردند با این وجود فداییان اسلام منزلى را در سرچشمه چراغانى کردند, پـرچمهاى بـلندى را که ((لا اله الا الله)) , ((محـمد رسول الله)) و ((على ولى الله)) روى آن نقش بسته بـود بـه صورت هلال ماه درآورده بـودند. زمین مفروش بـود و جمعیت زیادى آمده بـودند. حدود یک سال فعالیتـهاى ایشان تداوم یافت. تمام ریزه کاریهاى دولت تـحت نظرشان بـود, اگر گاهى سازشکارى مى خواستند انجام بدهند, خود آقاى نواب اعلامیه مى دادند و علیه دولت مى گفتـند: ((اى پـسر پـهلوى! بـدان که اگر دست بـه جنایتى بزنى, فرزندان اسلام و ایران هوشیارند, در یک شب تاریک و یا در روز روشن به حساب جنایات تـو خواهند رسید و تـو را روانه سراشیبى جهنم خواهند کرد.))
این اعلامیه در برخى چاپخانه ها مخفیانه چاپ مى شد و در یک لحظه معین از سقف بازار تهران فرو مى ریخت. گاهى در سقف اتوبـوس قرار مى دادند و اتوبـوس که در حال حرکت بـود این اعلامیه ها پخش مى شد.
طورى دقیق و حـساب شده کار مى کردند که حـتـى یک نفر از فداییان گیر نمى افتاد.

در مورد بـرنامه هایى که فداییان اسـلام انجـام مى دادند تـوضیح بیشترى بفرمایید؟
آقاى نواب کـتـابـى را کـه ((راهنماى حـقـایق)) یا ((بـرنامه فداییان اسـلام)) نام داشت, در مدت کوتـاهى در اواخـر سـال 28 ـ 1327 نوشتند. ایشان در این کتاب بـرنامه حکومت اسلامى را تـدوین کردند و مفاسد جامعه و نوع اصلاح کار را نوشتند.
حدود یک سال بـه خاطر نداشتـن امکانات مالى زیر چاپ بـود, ده هزار برگ چاپ مى شد کار متوقف مى شد, تا اینکه دوباره پولى برسد. براى صحافى مشکل داشتـند چون مى دانستـند اگر بـه دست صحاف داده شود قواى دولتـى آن را تـوقیف خواهند کرد. تـا اینکه در یکى از منازل فداییان اسلام چـند نفر آشنا بـه کار صحـافى, کتـابـها را صحافى کردند. گوشه جلد آن عکس کعبه بود و نوشته بـودند ((الفتح لاهل القبـله)) و پـایین نوشته شده بـود: ((الاسلام یعلو و لا یعلى علیه; اسلام برتـر از همه چیز و هیچ چیز بـرتـر از اسلام نیست.)) پشت کتاب نوشته بودند: ((همه چیز و همه کار تنها بـراى خدا)) .
پاکتـهاى زرد رنگى تـهیه کـردند و بـراى تـمام وزرا و وکـلإ, نظامیان و دربار و شاه و ... به طور همزمان با پیک و یا با پست فرستـادند. در یک روز و یک سـاعت مقرر حـدود 60 نفر از فداییان کتاب را توزیع کردند. آدرس دقیق آنها را توسط یکى از وزرإ بـه دست آورده بودند. آقاى نواب بـه همین دلیل دوبـاره تـحت تـعقیب قرار گرفتـند. 50 منزل تـحت کنتـرل و محاصره بـود تـا ایشان را دستگیر کنند.

آیا شما در جریان برنامه هاى ایشان قرار مى گرفتید؟
وقتى آقاى نواب بـا من ازدواج کردند, گفتـند: من بـه هر نقطه ایران که بروم, همسرم را با خودم مى برم و او بـاید در مبـارزات شریک و سهیم باشد. پدرم چون در مبـارزاتشان پیشتاز بـودند, بـه اصطلاح در مبارزات سیاسى دو پیراهن بیشتر پاره کرده بـودند و در زمان رضاخان پهلوى بـا آن دژخیم سر و کار داشتند بـه آقاى نواب فرمودند:
آقاى نواب! در امور سیاسى هرگز نبـاید بـا زن مشورت کنى و نه او را در جریان امور بـگذارى. شخصیتـهاى بـزرگ علمى و سیاسى در دنیا به وسیله همسرانشان شکست خوردند. شما یک مرد مبارز هستید.
مردى که هر لحظه تـحـت تـعقیب قرار مى گیرد. اگر چـنانچـه در یک مسیر, در یک شهرى تحت تعقیب قواى نظامى قرار گرفتید, به شرط آنکه تنها باشید, مى توانید خود را در جایى پـرت کنید, در جـایى خـود را مخـفى کنید. اما وقتـى زن همراهتان بـاشد بـالاخص شما که مرد غیورى هستید ناموس شماست اگر کسى بخواهد کوچکترین اسإه ادب کند طاقت ندارید و ممکن است بـه وسیله زن گرفتاریهایتان زیاد شود.
این خطمشى بـراى آقاى نواب قابـل پذیرش بـود و پذیرفتند و در نتیجه با شدت علاقه اى که به آقاى نواب داشتم خودم هم سعى مى کردم در تـمام امور سیاسى و اجتـماعى ایشان هیچ گونه مداخله اى نکنم.
مبادا بـه وسیله من کوچکترین صدمه اى بـه وجود آقاى نواب بـرسد. البته انسان وقتى جوان و کم تجربه است نمى داند چه راهى بـرایش بهتـر است. اگر فکر و نظرى را که هم اکنون دارم آن زمان داشتـم, تحقیقا در تـمام مسایل و شوون اجتـماعى و سیاسى مداخله مى کردم. از هر چیزى بـرداشت مى کردم و سعى مى کردم هر چیزى را تحلیل کنم. این مسایل را جسته و گریخته و دورادور مى شنیدم و در ذهنم بـاقى مانده است.
در کنگره قدس ایشان بـه صورت غیر دولتـى و از سـوى مراجـع آن زمان شرکت کرده بـود و گویا هنگام نماز افراد حـاضر بـه ایشـان اقتدا کرده بودند; برنامه آن چگونه بود؟
اردن هاشمى براى قضیه فلسطین و شرکت در کنفرانس اسلامى فلسطین از ایشـان دعوت کرده بـود. دولت وقت در تـمام شـوون بـا ایشـان مخالفت خاصى داشت اما چون آن زمان قرارداد نظامى پـیمان بـغداد در حال انعقاد بود و آنها مى خواستند فراغتى بـاشد که آقاى نواب در ایران نبـاشد و آنها کار خود را انجـام دهند, بـا صدور ویزا جهت اردن هاشمى موافقت کردند.
آقاى نواب براى احقاق حق فلسطینیها سال 1332 هنگامى که دومین دختـر من بـه دنیا آمده بـود و 3 ـ 2 روزه بـود, ایران را تـرک کردند. مدت مسافرت ایشان 3 ماه طول کشید.
کنفرانس اسلامى با تـشکیل جلساتـى در مورد قضیه فلسطین بـحث و بررسى انجام مى دهد. وقتى آقاى نواب صحبت مى کنند بـا زبـان فصیح عربى, همه فریاد مى زنند: ((زنده بـاد مرد بـزرگ ایران, زنده بـاد قهرمان ایران)) و جراید مى نویسند: ((آقاى نواب بـه عنوان ((مرد هفته)) شناخته شد.))
تمام بزرگان همه متعجب بـودند از یک روحانى و مبـارز که چقدر شجـاعانه و زیبـا از حقوق مسلمین دفاع مى کند. در هر صورت ایشان تصمیم مى گیرند که در یکى از مساجد نماز بخوانند. 11000 عرب اهل سـنت مى خـواهند بـه ایشان اقتـدا کنند. آقا مى فرمایند: من نماز جعفر بن صادق(ع)را مى خوانم و دست افتاده باشد.))
افراد اهل سنت, دسـت افتـاده نماز مى خـوانند آن هم در یکى از مساجد متروکى که صهیونیستها آنجا را اشغال کرده بـودند. تعدادى از روساى کشورهاى مختلف و ایشان على رغم مخالفتهاى بسیار به سمت آن مسـجـد حـرکت کرده و نماز مى خـوانند و شعارهاى ضد اسـرائیلى مى دهند. یکى از روسـاى جـمهور مى گویند: آقـاى نواب مى دانید چـه کـردید؟ ما را وسـط اسـرائیلیها بـردید و ممکـن بـود همه ما را بکشند. آقاى نواب فرمودند: به جدم قسم من بـه خاطر همین مسإله آمدم تا اینها ما را به شهادت بـرسانند تـا ملتـها آگاه شوند و حرکت کنند و قیام کنند علیه کفر و دشمنان اسلام.
پس از بازگشت, اخوان المسلمین مصر از ایشان دعوت مى کند. وقتى ایشـان بـه مصـر مى رود یکى از دانشـمندان مصـرى بـه نام ((عـزت عزیزى)) مإمور راهنمایى ایشان مى شود. ایشان مى گوید: آقاى نواب قرار بـود در دانشـگاه قاهره سـخـنرانى کند. حـدود هفتـاد هزار دانشجوى متعصب جمع شده بـودند. ایشان علیه اسرائیل سخنرانى کرد و گفـت: کانال سـوئز بـاید ملى شـود و رابـطه بـا اسـرائیل قطع شود(البته آن زمان مذاکرات اولیه در جریان بود). ایشان مى گوید: آقاى نواب به قدرى هیجان انگیز صحبـت کردند که ما تعجب کردیم از یک کشور دیگر, از میان تـشیع بـا این قدرت و صلابـت و شدت صحبـت مى کـند. شـور و هیجـانى در میان دانشـجـویان بـه وجـود آمد کـه دانشجویان و پلیس زد و خورد کردند. چند ماشین آتش زده شد و ... ما تـوانستـیم آقاى نواب را سالم از مهلکه خـارج کنیم. من آرزو داشتم با آقاى نواب از نزدیک صحبت کنم. ایشان قرار شد بـا ناصر صحبتى داشته بـاشند, بـه من گفتـند بـه طرف دفتـر ریاست جمهورى برویم. گفتم: آقا من آنجا را بـلد نیستم. گفتند: تماس بـگیرید. دو ساعتى طول کشید تـا موفق شدیم بـا دفتـر ریاست جمهورى تـماس برقرار کنیم. حدود 10 دقیقه ایشان عتابآمیز و خشن با عبدالناصر صحبت کردند:
عبـدالناصر! تو نمى دانى هر که مسلمانى و حزب مسلمانى را منحل کند خدا او را منحـل خـواهد کرد؟! تـو بـه چـه جـرإتـى اخـوان المسلمین را منحل کردى؟ ...
بسیار شدید و قوى با او صحبت مى کردند. آقاى عزت عزیزى مى گفت:
من تعجب مى کردم که یک فرد بیگانه در یک کشور دیگر با این صلابـت و قدرت حرف بـزند و گفتند که فردا بـا شما ملاقات خواهم کرد. من تـصور کردم کسى که این شجاعت را دارد و این سخنرانى مهیج را در دانشگاه کرده است حتـما داخل منزل و در حـالات عبـادى شکل دیگرى دارند و مى خواستـم بـدانم او چـه طور شخصى است. هنگامى که آقاى نواب براى نماز شب بـیدار شدند و نماز شب را شروع کردند, من که هیچ شـیعه اى را این طور ندیده بـودم نماز را از یک شـخـص شـیعه دیدم. نواب دیگر نوابى که انقلاب صبح را بـه پا کرد نبـود. نواب آن نوابى که با عبـدالناصر صحبـت مى کرد نبـود. یک جسم بـود اما پـرواز کرده بـود, حالتى که دیگر او نبـود. چنان استغاثه, چنان تضرع و حالت عبادى داشت که ما براى اولین بار بود که چنین نماز و چـنین خـلوصى را از یک شـیعه مى دیدیم. افرادى که آنجـا حـاضر بـودیم گـریه مى کـردیم و همه بـراى نماز خـواندن بـرخـاسـتـیم. فردا از طرف دولت آمدند و دفتر را مهر و موم کردند و به آقاى نواب گفتند: جمال عبدالناصر با شما مى خواهد صحبـت کند. آقا بـه ما فرمودند: از من باخبر باشید. آقاى نواب را بـردند و ما دیگر از ایشان اطلاعى نداشتـیم. آقاى عزیزى مى گفت: گاه انسان بـا کسى 20 سال همسفر, همسـایه و همراه مى شود ولى چـیزى از او نمىآموزد حال آنکه ما سه روز در خدمت آقاى نواب بودیم بـه اندازه سالهاى سال درس گرفتیم و هرگز آن سـه روز و سـه شبـى که در خـدمت آقاى نواب بودیم فراموش نمى شود.

بعد از سفر اردن و مصر چه اتفاقى افتاد؟
بـعد از آنکه 2 سال زندگى مخفى داشتند و حدود 3 سال در زندان بودند, یک سال به نسبـت آزادى بـیشترى داشتند. در سال 1332 سفر ایشان به اردن و مصر اتفاق افتاد.
بعد از آن قرار بود پیمان سنتو منعقد شود که آقاى نواب شدیدا بـا آن مخالف بـودند. شاه, تیمور بـختیار را که رییس فرماندارى نظامى بود نزد ایشان فرستاد تا ایشان را بـراى عدم مخالفت مجاب کند. آقاى نواب به شرطى این دیدار را پذیرفت که وى خلع سلاح شده بیاید که ایشان قبول کرد و بـدون سلاح آمد در حالى که آقاى نواب چند اسلحه روى طاقچه قرار داده بـود. تـیمور بـختـیار گفت: شما اسلحه دارید؟ فرمودند: بله بـچه ها تمرین مى کنند. تیمور بـختیار گفت: اعلیحضرت پیغام دادند که بـعد از سلطنت هر پست و مقامى که مایل هستید در اختیار شما مى گذاریم. نخست وزیرى, وزارت, وکالت, سفارت, ... و هر چـیزى را که شـما تـمایل داشـتـه بـاشـید; فقط درخواست دارند شما با پیمان نظامى بغداد مخالفت نکنید. مخارج و امکانات, باغ و ویلا در اخـتـیار شـما قرار مى گیرد تـا شـما هیچ احتیاج و نیازى نداشته بـاشید. آقاى نواب پاسخ دادند: بـختیار, چـون تـو میهمانى و مهمان از نظر اسلام گرامى است بـه تـو چـیزى نمى گویم ولى اگر مهمان نبودى بـه حساب توى جنایتکار مى رسیدم تا به حساب آن جنایتکاران بعدا برسم. تو بـه پسر پهلوى بـگو زرق و بـرق دنیا مرا فریب نمى دهد. تـا آخرین قطره خونى که در عروق من جریان دارد با شما دشمنان اسلام مى جنگم; یا ما بـه دست شما کشته مى شویم که آن شهادت است و افتـخار ما و یا قدرت پـیدا مى کنیم و مغز دشمنان اسلام را در هم مى کوبیم.
بـعـد از اینکه مطمئن شـدند آقاى نواب مرد دنیا و دنیا طلب و جاه طلب نیست بلکه هدف تنها خداست حسابشان معلوم شد.
قبـل از آن حـسین علإ نخـست وزیر شد و اعلامیه دادند: ((حـسین علإ! تو لایق زمامدارى حکومت اسلامى نیستى, بـرکنارى خود را اعلام کن و گرنه به سرنوشت رزمآرا دچار مى شوى.)) حسین علإ طى 24 ساعت استعفا کرد. پـس از مدتى دوبـاره حسین علإ نخست وزیر شد و قرار بـود پیمان نظامى سنتو را در بـغداد منعقد کند. یکى از فداییان اسلام جـهت تـرور او قبـول مسوولیت کرد. اما اولین گلوله از روى پوست گذشت و دومین گلوله هم در اسلحه گیر کرد. ضارب دستگیر شد. پس از شکنجه هاى بسیار, ایشان گفت که قرار است در منزل فردى بـه نام ((ذوالقدر)) آقاى نواب میهمان بـاشند. دولتى ها هم سریعا از دفاتر دوایر دولتى نام ذوالقدر را پـیدا کرده و خانه را محاصره مى کنند. آقاى سیدمحمد واحـدى و آقاى طهماسبـى را بـا آقاى نواب دسـتـگیر کـردند و پـس از دسـتـگیرى در مرحـله اول خـبـرنگاران آمدند و با آقاى نواب مصاحبه کردند. ایشان بـعضى از مطالب را عنوان کردند و دولتـى ها فهمیدند که از لحـاظ جـو جـامعـه مطالب سیاسى بـه گونه اى است که اگر گفته شود مردم هوشیارى خاصى پـیدا مى کنند و دستگاه پـهلوى نمى تواند بـه جنایات خود ادامه دهد, در نتیجه بـلافاصله همه مطالب حتـى دادگاه ایشان سرى اعلام شد و هیچ خبرنگارى حق حضور در آن را نداشت.
در مدت 2 ماه نهایت شکنجه و اذیت و آزار را رساندند. بـسیارى از فداییان اسلام را دستـگیر و تـبـعید کردند. حکومت نظامى اعلام کردند. مردم مى ترسیدند. هر کس به نام فدایى اسلام بـود در زندان بـه سر مى بـرد. همه درها بـه روى ما بـسته شد. یعنى طبـعا مردم مى ترسیدند و جرإت نداشتـند اسم نواب را بـبـرند. تـنها کسى که حرکت کرد من بودم. من فرزند سومم را باردار بودم; بـه زندانهاى متعدد مى رفتم تـا از آقاى نواب خبـرى بـگیرم. بـه زندان لشگر 2 زرهى مى رفتم مى گفتند آقا را بـه زندان ژاندارمرى بـرده اند. بـه زندان ژاندارمرى مى رفتـم مى گفـتـند آقا را بـه زندان شـهربـانى بـرده اند. بـه زندان شهربـانى مى رفتم مى گفتند آقا را بـه زندان عشرتآباد برده اند و همین طور مرا مى گرداندند. زمانى بـود که من از صبح زود تا 5 ـ 4 بـعدازظهر بـه زندانهاى مختـلف مى رفتـم که شاید اثرى از او پـیدا کنم. گاهى در زندانى که او را مى یافتـم, نامه اى بـراى ایشان مى نوشتـم و جویاى سلامتـى ایشان مى شدم. آقاى نواب روى قطعه کاغذى با قلم سبـز مى نوشتند ((در پناه خدا و بـا امام زمان(ع)خوبم. دین خدا را حفظ کنید. به یارى خداوند توانا, سیدمجتبى نواب صفوى.)) بـه همین اندازه که چند کلمه خط آقا بـه دستم مىآمد و مى فهمیدم آقا در قید حیات هستند براى من بزرگترین امید و خوشبـخـتـى بـود. گاه هم مى شد که آقا را پـیدا نمى کردم.

آیا در این راه به دیگران هم متوسل مى شدید؟
من بـه قم نیز منزل خیلى از مراجع و علماى بـزرگ رفتـم. منزل آیت الله گـلپـایگـانى, منزل آقـاى شـریعـتـمدارى, منزل آیت الله بروجردى که مرجع تقلید بودند رفتم. هر کجا که فکر مى کردم امکان دارد قدم مثبتى بـراى آقاى نواب بـردارند آنجا مى رفتم. مى گفتم: فکر نکنید من براى تظلم پیش شما آمدم; من فقط آمدم بـراى فرداى قیامت. حجت براى فرداى قیامت باشد. به پروردگار بـگویم تو شاهد و ناظرى که آنها مى توانستند قدمى براى آزادى نواب و بـراى نواب بردارند ولى برنداشتند. و الا نواب, مرگ را و شهادت را بـا آغوش باز استقبال کرده است و بعضى از علمإ مثل آیت الله گلپایگانى و دیگران گفتند: بـه خدا قسم ما حرفمان اعتبـار ندارد, اینها بـه حرف ما اعـتـنا نمى کـنند و گرنه هر کـدام قـدمى بـرمى داشـتـیم. تا اینکه منزل آیت الله بـروجردى رفتـم. مادر آقاى نواب همراه من بودند. یک دختر 2 ساله در بغل من بـود. وقتى که اصرار کردند چه کارى دارید گفتـم: مى خواهم خدمت آقا بـرسم, بـا ایشان صحبـت کنیم. چند نفر خیلى اصرار کردند که چـه کارى دارید. گفتـم: آقا مرجع تـقلید هستـند; بـا ایشان کار داریم. مادر آقاى نواب گفت: براى کار آقاى نواب مى خواهیم برویم. تا اینکه این حرف را زد یک معمم بسیار بـه ما تـوپـید و گفت: نخیر, اینجـا جـاى این کارها نیست. گفتم: خفه شو, آخوندى که از اولى و دومى هستـى, تـو ما را منع مى کنى. اینها مرگ را استـقبـال کردند و خـیلى عصبـانى شدم. مادر
آقاى نواب گفتـند: نیره سادات! حالا آرام شو وضعیت خطرناک است.
تا زمانى که این مسإله بـود و دنبـال این فعالیتها مى رفتم, هر کسى را که مى دانستم منشإ اثرى است, مى دیدم.

نزد امام هم رفتید؟
آن وقت خدمت امام(ره)نرسیدم. خـود امام خـدمت آقاى بـروجـردى رفته بـود و شنیدم که گفته بـودند در مورد آقاى نواب چه اقدامى مى کنید. جـواب مثـبـتـى نشـنیده بـودند از قـول یکى از نزدیکان امام(ره)این مطلب را شنیده بودم.
در هر صورت این مدت سپرى شد. زمانى تـلفن کردم بـه دادستـانى ارتـش و گفتـم: آقاى عبـدالحـسین واحـدى را تـیمور بـخـتـیار ـ فرماندارى نظامى ـ بـه شهادت رساندند. روزنامه ها بـه دروغ چـاپ کردند که در راه اهواز ایشان را دستگیر کرده اند و ترور شده است و گفتم: آزموده! یکى از فرزندان پیامبر را کشتید و مادر را بـه داغ دومى مبتلا کردید. آیا سزاوار است با عزیزانشان اینها ملاقات نکنند. گفت: به موقعش اجازه ملاقات مى دهیم.
گفتم: ان شإالله این موقع نصیب شما شود.
گوشى تلفن را گذاشتم, در میدان خراسان بنگاه بزرگى بود از آن بنگاه تـلفن کرده بـودم و بـلافاصله گوشى را قطع کردم تـا تـلفن کنترل نشود.

با ایشان ملاقاتى نداشتید؟
دو روز بعد از آن, تلفنى بـا ما تماس گرفتند که مى توانید بـه ملاقات آقاى نواب بروید. من بـه اتفاق مادر ایشان و بـچه ها و یک نفر دیگر به زندان عشرتآباد رفتیم. خانم طهماسبـى هم بـه ملاقات آقـاى طهماسـبـى آمده بـودند و همچـنین زندانیان دیگر ملاقـاتـى داشـتـند. ما در اتـاقـى وارد شـدیم کـه یک گـروه نظامى مسـلـح ایستاده اند. یک گروهبان داخل اتاق است و دست آقاى نواب بـه دست سربـازى دستـبـند زده شده است. وقتـى که ما رفتـیم, سلام کردیم. مادرشان شروع بـه گریه کردن نمودند و گفتـند: آقا! اى کاش ما مرده بـودیم و این روز را نمى دیدیم. آقـا فـرمود: خـانم اجـازه بدهید من پاى شما را ببـوسم و این را عرض کنم. مرگ بـراى انسان هست. انسان تصادف مى کند مى میرد. سکتـه مى کند مى میرد, بـا زلزله مى میرد, در آب غرق مى شـود, بـیمار مى شـود و در بـسـتـر بـیمارى مى میرد. مبارزه مى کند در راه خـدا, در راه خـدا در خـاک و خـون مى غلتد و به شهادت مى رسد. مرگى که در بستر بیمارى انسان بـمیرد بـهتـر است یا مرگى که در راه خدا در خاک و خون بـغلتـد. از من احوالپـرسى کردند. از تـمام افراد فامیل احوالپـرسى کردند. آقا فرمودند: من شما را به چه کسى بسپارم که از خدا بالاتر باشد. من شما را بـه خدا مى سپارم. بـعد بـه مادرشان گفتند: خانم; یکى از مادرهاى صدر اسلام بـود که چهار پسر داشت و چهار پسرش در یکى از غزوات بـه درجه رفیع شهادت رسیدند. پـیغمبـر اکرم که از آن جنگ بـرگشتند از این زن خجالت مى کشیدند که چهار پسرش شهید شده است, زن آمد و رکاب اسـب پـیغمبـر را گرفت و گفت: اى رسـول خـدا! من مفتخرم که چهار پـسرم در رکاب مثل تـو پـیغمبـرى بـه درجه رفیع شهادت رسیده اند. خانم من دلم مى خواست شما از آن مادرها بـاشید. مطالب دیگرى گفتـند و یک بـار صحبـت را بـرگرداندند: این پـسره مردیکه اسمش چـیه؟ اسم شاه را فراموش کرد. در حـالى که دستـانش دستبند دارد, گروهبانى روبه روى اوست و یک گروه نظامى ایستاده اند. گفتند: این مردیکه محمدرضا, اگر من بخواهم بـا این مردیکه محـمدرضا سازش کنم جـاى من اینجـا نیست ولى مرگ بـا عزت بهتر است از زندگى با ذلت. فاطمه را که دختر بزرگم بـود بـا آن دستش که دستبند نداشت بـغل کردند. رنگ بـچه پریده بـود, بـه من گفتند: چرا رنگ او پریده است و متإثر شدند ...
دختـر دومم را بـا آن دستـى که دستـبـند داشت بـغل کردند ...
موقع آمدن من خم شدم از زیر پوشیه دست آقا را بـوسیدم. گفتم:
آقا از من راضى باشید. آقا فرمودند: من از تـو راضى هستـم. خدا از تو راضى باشد. تو زن صبور, بردبـار و از خود گذشته اى بـودى, همیشه گام پشت گامهاى من بـرداشتى, همیشه صبـورانه زندگى کردى, من از تو راضى هستم, خدا از تو راضى باشد.
خداحافظى کردیم. آقا را مى بردند ولى آقا مرتب برمى گشتند و ما را نگاه مى کردند بـا تإثر خاصى. چهره نواب در عرض این دو ماهى که با شکنجه هاى متعدد جنایتکاران شکنجه شده بود بـسیار زیبـا و نورانى بـود بـه گونه اى که وقتى چشمشان را بـاز مى کردند, انسان خدا را در چـشمشان مشاهده مى کرد و بـا این وضع از ما خداحـافظى کردند.

شهادت ایشان چگونه اتفاق افتاد؟
من در دولاب اتاقى اجاره کرده بودم. درهاى همه خانه ها بـه روى من بسته شده بود. دوستان همگى ما را فراموش کرده بودند. هیچ کس نبود. آن روز, روز تنهایى و جدایى و غربـت ما بـود. یکى دو روز از این وقایع گذشت. خانم شهید واحدى آمد و گفت:
خانم نیره السادات, تـو هم مثـل من شدى. همسرت را کشتـند. یک لحظه من حالت جـنون پیدا کردم. خواستم سر به بیابان بگذارم و فریاد بزنم. سر و پاى برهنه به بیابان بروم. ولى یک مرتبه به خودم نهیب زدم, نواب از اینکه منسوبین او ذلیل و زبون باشند متنفر بود, تو رسالت دیگرى دارى. پـس حرکت کردم. بـه منزل آقاى بـهبـهانى که یکى از علماى مرتبط با دربار بود رفتم و گفتم: آقا! شما شاه را بـرگرداندید, حق به گردن او دارید. به شاه بگویید جنازه ها را به ما بـدهند و ما خودمان آنها را تشییع کنیم. در منزل ایشان بـودیم. ایشان هم به صورت نمایشى تـماس تـلفنى گرفتـند و گفتـند: جنازه ها را دفن کرده اند و نبش قبر هم حرام است. من بـرگشتم ولى دیگر دنیا جلوى چشمانم تیره و تار شد در حالى که روز بود ولى غبار غم و غبار آن داغ چنان دنیا را براى من تاریک کرده بـود که هرکجا را که نگاه مى کردم, دود و ابـر غلیظ و تاریکى مى دیدم. عصر آن روز عده اى از خـانمهاى فداییان اسلام آمدند و گفتـند: سر مزار آقا بـرویم. مسـگرآبـاد نزدیک منزلمان بـود. بـا عده اى از خانمها حـرکت کردیم. در مسـگرآبـاد 27 کامیون مسـلح آنجـا را و اطراف قبر را محاصره کرده بودند. زمان حکومت نظامى بود. سحرگاه آقا و یارانش را تیربـاران کردند و حالا مى تـرسند از اینکه مردم شـورش کنند. در آنجـا افراد متـفرقه بـودند, یک عـده هم بـى طرف بـودند. یک عده طرفداران بـودند. یک عده مغرضین بـودند. یک عده معاندین بـودند. جمعیت کثیرى آنجا را فرا گرفتـه بـود. من همین طور که راه مى رفتـم, گریه مى کردم و این فقدان و فراق طاقت فرسـا بود. آتشین و سوزنده بود. وقتى به سر خاک آقاى نواب رسیدیم, من خم شـدم; صورتـم را روى خـاک قبـر گذاشـتـم, گریه مى کردم, ناله مى کردم. ناگهان افسرى بـالاى سر من آمد و بـى ادبـانه گفت: پـاشو نمى خواهد گریه کنى؟ وقتى این مطلب را شنیدم مثل کوه بـاروتى که یک مرتبه آن را مشتـعل کنند و منفجر شود ایستـادم و یک مرتـبـه فریاد زدم:
آرى, خـاندان آل محـمد(ص)را بـنى امیه همین گونه تـسلیت دادند. اکنون اى پسر
بـا عرض پوزش مقداى از مطالب این قسمت در هنگام پردازش افتاده است. در صورت نیاز بـه اصل مجله مراجعه فرمائید.

شرابخوارگى و هرزگى به سر مى بـرند. و در این طرف مملکت مردمى فقیر و مستمند و دردمند هستند. مادرى فرزند بیمارش در آغوشش از بى دوایى و بى غذایى مى میرد و آنها در بى خبرى به سر مى برند. نواب مى گفت: یک قاضى دادگستـرى که شب تـا بـه صبـح شکم نحـسـش را از مشروبـات الکلى پر کرده است, فردا چگونه پشت میز قضاوت مى نشیند و قضاوت مى کند. نواب مى گفت: از بـدن عریان زنان بـى عفت آتش هوس شعله ور است و خاندان بـشر را مى سوزاند. اى یزید! آیا ندیدى پدر جنایتکارت بـا آن همه جـنایت در جـزیره موریس بـه درک واصل شد. عنقریب تو هم بـه او ملحق خواهى شد. چنگال انتـقام حلقوم کثیفت را مى فشارد و جان نحیفت را مى ستـاند. اى عبـیدالله بـن زیاد! اى تیمور بختیار! با دست پلید و کثیف خود فرزند پیغمبر سیدعبـدالحسین واحدى را بـه شهادت مى رسانى و در جراید بـه دروغ چیز دیگرى منعکس مى کنى؟ اى آزموده! اى ابن سعد! انگشتر گرانبـها از زن رزمآرا مى ستـانى و حـکم قتـل نواب عزیز و یارانش را صادر مى کنى ...(تـقریبـا وقایع شـهادت آقاى نواب را روى وقایع کربـلا آوردم.
... اى یزید! اى پـسـر پـهلوى! تـو ما را از شـهادت و اسـارت مى تـرسانى در حالى که اسارت از عمه ما و شهادت از اجداد ما بـه ما ارث رسیده است. به خدا سوگند اگر تمام مردان ما را بـکشى ما زنها حاضریم در مقابل گلوله شما دشمنان اسلام بایستیم و بـدنهاى خود را مشبک کنیم. اگر شده دختران خود را چنان تربیت کنم که از توى جنایتکار و یارانت انتـقام بـگیرند. پـروردگارا; قربـانیان ناقابل را به کرمت از ما بپذیر.
قریب یک ساعت و نیم بدون انقطاع و بدون آمادگى قبلى من صحبـت کردم و تمام نظامیان از سرلشگر و سرتـیپ تـا افسر و سرهنگ گریه مى کردند و بـا انگشـتـم بـه طرف آنها اشـاره کردم(قـواى نظامى, ارتشیها, شهربـانى و ژاندارمرى بـودند), مردم ایستـاده بـودند. گفتم: اى صفوف بـنى امیه که ایستـاده اید مرا مى نگرید و مى گریید. گریه کنید که اشک ندامتتـان هرگز نخـشکد. خـود مى دانید بـه چـه جـنایت بـزرگ نابـخـشودنى دسـت زده اید. آنها گریه مى کردند و من نفرین مى کردم: پروردگارا بـه حق بـزرگى خود و ذات مقدست بـه حق اسارت و دربـه درى حضرت زینب(س), پـهلوى و خاندان او را مضمحل و متلاشى بگردان. مردم همه آمین گفتند.
من تنها آرزویم این بود که یک رگبار مسلسل به من ببـندند. تا آن موقع صبـر مى کردم بـراى اینکه وجـود آقاى نواب زنده و سـلامت بـماند حالا که نواب شهید شده است دیگر از چیزى نمى ترسم. پـس چه بهتر که یک رگبار مسلسل به من بـبـندند و من بـر مزار نواب بـه شهادت برسم. به خاطر این بود که از هیچ چیز نمى ترسیدم و مطالب را بسیار سلیس و روان براى مردم بازگو مى کردم, از مخالفین و امیال و افعال آنها مى گفتم. اما هیچ کدام از آنها دست به اسلحه نبـردند. آن روز من آنها را نفرین کردم و مردم آمین گفتند.
آقاى شیخ عباسعلى اسلامى که از علماى بـزرگوار بـودند و مدارس اسلامى زیادى را در تهران تإسیس کرده بـودند نزد پـدرم آمدند و گفتند: آقاى نواب احتشام, من وقایع کربلا و عاشورا و خطبـه حضرت زینب(س)را خـوانده بـودم و وصف آن را از علما شـنیده بـودم ولى امروز آن را بـه چشمم دیدم. بـرخى زنهاى غریبـه تعجب مى کردند و مى گفتند: از صداى این خانم معلوم است چقدر جوان است ولى تـا چه حد با قوت قلب است. اگر ما بـه جاى او بـودیم دست و پاى خود را گم مى کردیم و سسـت مى شدیم, غش مى کردیم. این زن چـقدر اسـتـقامت دارد و با چه شجاعتى صحبت مى کند.

آن زمان چند ساله بودید؟
تقریبا 21 ساله بـودم. فرزند سومم متولد نشده بـود و چند ماه بعد از شهادت آقاى نواب به دنیا آمد.

بعد از شهادت ایشان چه اتفاقاتى افتاد؟
این اوایل مصایب بود. مصایبى بدتر و شدیدتر و بالاتر از اینها به ما داده شد که حـتـى شـهادت آقاى نواب را تـحـت الشـعاع قرار مى داد. یعنى زندگى از نظر عاطفى, از نظر احسـاسـى مشـکل داشـت. نوابى که همه براى او خودشان را مى کشتند ... بـعد از او هیچ کس کوچکترین احساس مسوولیتى در قبـال او نکرد, بـه لطف خدا بـچه ها بزرگ شدند.

آن سوز و گداز چگونه التیام پیدا کرد؟
الحـمدلله خـدا را شکر مى کنیم زمانى رسید که آرزوى آقاى نواب بـود و آن تـإسیس حکومت اسلامى بـود. وقتـى که مى گفتـند در این جمهورى اسلامى جاى شهدا خالى. واقعا این طور بود. با تـشریف فرمایى امام و این جمهورى اسلامى, غمهایى که بـراى ما تـا قیامت سوزان بـود التیام پیدا کرد و آرزویى که سالیانى دراز آن را داشتیم که چنین زمانى را درک کنیم به لطف خدا و محمد(ص)و آل محمد(ص)خداوند درک این زمان را به ما داد و غمهاى ما التـیام پـیدا کرد و بـا وجـود امام عزیز که سرور همه بودند و خورشید فروزانى که از این امت بـرخاستند و جهان را بـه نور خـودشـان تـابـناک کردند و فرزند خـلف امام حـضـرت آیت الله خامنه اى که چشم و چراغ و امید همه هستند غمهاى ما التیام پـیدا کرد.
من گاهى مى گویم و به جرإت مى گویم که بـیشتر از سایر مردم از این انقلاب و این حکومت خوشحال و راضى هستـم, همیشه دعاگوى وجود مقدسشان هستـیم که ان شإالله حکومتـشان بـه حکومت جـهانى حضرت بـقیه الله(ع)متصل شود و خداوند همه عزیزانى را که خدمتگزار بـه دین و این کشور هستند در پـناه خودش حفظ کند و همه ما را بـراى ظهور حضرت بقیه الله الاعظم آماده بدارد.

آقـاى نواب در مورد جـنسـیت فـرزندانش چـه اعـتـقـادى داشـت؟
اولین دخترم که بـه دنیا آمد همه منتظر بـودند که پسر بـاشد.
آقا با برخى از رفقا در منزل دیگرى در اختفا بـودند; بـه ایشان خبـر دادند که بـچه دختر است. یکى از فداییان اسلام گفت: اه ... این هم دختر است.
آقا گفتند: زهرمار! دخـتـر است یعنى چـه؟ نعمتـى است که خـدا عنایت کرده. مگر ما مى توانیم یک انگشت او را خلق کنیم. بـعد از 6 روز به منزل آمدند و بـچه را بـغل کردند و بـوسیدند. مادرشان سوال کرد: آقا دوستش دارید؟ گفتند: بـله که دوستش دارم; خداوند عنایت کرده یک بچه بـى عیب و نقص مگر ما مى توانیم یک ناخن او را خلق کنیم, مسلم است که این بچه را دوست دارم.
هرگز اظهار نمى کردند پسر یا دختـر. فقط مى خواستـند هر چه هست ولإ اهل بیت داشته بـاشد. اسم دختر اولم را فاطمه گذاشتند, اسم دومى را زهرا. سومى هنوز متـولد نشده بـود. من حـدود 4 ـ 3 ماه داشتم. گفتم: آقا دعا بخوانید و دعا کنید که این بچه پسر باشد, آقا دعا خواندند و فرمودند: خدایا این بـچه هم دختـر بـاشد. من گفتم: چرا این حرف را مى زنید. فرمودند: مگر دختر بـد است. نعمت خداست. مرحـمت الهى است. هرگز دخـتـر و پـسر بـرایشان مسإله اى نبود, مسإله فقط دین بود. ادامه دارد.