نقد فیلم مریم بصیرى
این ((شیدا)) آن شیدا نیست
فیلم: شیدا
کارگردان: کمال تبریزى
نویسنده: رضا مقصودى
بازیگران: لیلا حاتمى, پارسا پیروزفر, بهزاد فراهانى, محمدرضا شریفى نیا و ...
فیلم ((شیدا)) با شیدا و نمایى از قرآن بـاز مى شود, سپس قرآن کریم در کنار یک قـاب خـاتـم کارى که تـابـلویى مینیاتـور را در برگرفته است جاى مى گیرد. همین نماى آغازین فیلم نمادى مى شود تا مخـاطب بـه مایه هاى عشق و عاطفه در کنار معنویتـى که کارگردان, مورد نظرش بـوده اسـت پـى بـبـرد. همنشینى اجـبـارى کتـاب مقدس مسلمانان در کنار تصویرى از رزم و بزم.
((شیدا)) فلاش بکى طولانى از خاطرات شیداست که هراز چندگاهى بـا ((برش موازى)) بـه زمان حال پیوند مى خورد. دختر که بـه یک مجلس عروسى رفتـه است در همانجا مطمئن مى شود که داماد همان جانبـازى است که مدتى قبل در جبهه بیمار خود او بوده است. بـیمارى در یک بـیمارستان نامعلوم. بـیمارستانى بـا فضاى یک درمانگاه صحرایى. مکانى نامشخص که در عین نزدیکى به جبـهه در محلى امن قرار دارد و هیچ نشانه اى از جـنگ در آن دیده نمى شود, نه حرفى, نه میدانى, نه چیزى و اگر حضور چند بیمار و پیشانى بند یکى از آنها نبـاشد, تـماشاگر یادش مى رود که در بـیمارسـتـان مجـروحـان جـنگى اسـت.
شـخـصیت اصلى فیلم که فرهادنامى اسـت بـعد از اینکه تـرکش از سینه اش خارج مى گردد, چشمان آسیب دیده اش نیز بـسته مى شود و او در حالى که بـشدت درد مى کشد, صدایش در نمىآید تا اینکه شیداى فیلم سر مى رسـد. ((رضا امانى)) که کارى جـز خـوشمزگى و بـذله گویى در فیلم ندارد, در طول مدت بسترى بودن بـا تکیه کلامهایى چون ((خانم اجازه)) توجه پرستاران را به خود جلب مى کند. وى به شیدا مى گوید باید کسى براى دوست مجروحش قرآن بـخواند تا او دردش ساکت شود و معلوم نیست چرا خودش با توجه به نزدیک بـودن بـه فرهاد, بـا آن روحیه شاد و بشاش کارى نمى کند و گویا شکل قرار گرفتـن تـختـش و نحوه خوابـیدنش تنها بـراى آن است تا در صحنه هاى ملودرام بـعدى فقط مزه بریزد و از عدم توجه پرستاران بـه خودش گلایه کند و بـه توجه بیش از اندازه شیدا به فرهاد حسادت بورزد.
کارگردان مى خواهد به ما بقبولاند که شیدا عاشق صبر و بردبـارى جوان مى شود و در تاریکى شب شروع بـه خواندن آیاتى از سوره مزمل مى کند, آیاتـى که خداوند کریم در آن مى فرمایند: ((اى مرد جـامه بر خود پیچیده, شب را زنده بـدار و قرآن را شیوا و شمرده قرائت کن. ما سخنى سنگین بر تو نازل خواهیم کرد ... نام پروردگارت را یاد کن و از همه گسسته و بـا او پـیوسته شو و بـر آنچه مى گویند شکیبایى کن ...)) گویا فیلمساز پس از جستجوى بسیار بـه عمد این سوره را انتخاب کرده تا در انتقال مفهوم اثرش به مخاطب, موفقیت بیشتـرى را کسـب کند. فرهاد بـا شنیدن این آیات بـه سـرعت آرام مى شود و پـس از آن, شیدا فرشتـه نجـاتـى مى شود که غذا در دهانش مى گذارد و زخمش را پانسمان مى کند.
فرهاد که پـسر یکى یک دانه خانواده اى ثروتـمند است بـه خواست آنها در پادگانى دور از جبهه بـه خدمت سربـازى مشغول مى شود ولى ناگهان سر از جبـهه در مىآورد و صد البـته جبـهه رفتن او نه از روى عشق و علاقه و اعتقاد بلکه به خاطر حس برترى و غرورى است که در مقابـل فرمانده اش دارد. او از اینکه پدر سفارشش را کرده است ناراحت مى باشد و ترجیح مى دهد به جاى مشغول شدن به کارى آسان در پادگان, نامه رسان جبهه بـاشد و خودى نشان دهد. در واقع بـر خلاف تـصورات عامه و نقد و نظرهاى بـسیارى که در این مورد است فرهاد بر حسب اتفاق بـه جبـهه مى رود و بـه طور تصادفى زخمى مى شود, نه اینکه از اول علاقه مند بـه جبـهه و جنگ بـاشد و در آنجا شجاعانه جنگیده و یا رشادتى از خود بروز داده باشد.
در نمایى از فیلم همین نامه رسان خود نامه اى را به شیدا دیکته مى کند, نامه اى که مخاطبـى جز شیدا نمى تواند داشته بـاشد ((دیگر درد ندارم. اینجا سرزمین غریبى است. نمى توان آن را شناخت بـاید با آن زندگى کرد...)) فرهاد بارها و بـارها در شکل جملات مستقیم و غیر مستقیم و در ظاهر و رو به درخت بهار نارنجى که پشت پنجره است, قصه شیدایش را به فرشته نجاتـش تـفهیم مى کند و از عشقى که بسرعت و فـقط از لطافـت صـداى شـیدا نطفـه گرفـتـه اسـت, پـرده برمى دارد. به همین سرعت درد زخم تسکین مى یابد و درد عشق بـیداد مى کند.
سازندگان این فیلم بـه تقلید از آثار مکتوب و تصویرى غرب, در نشان دادن فضایى عاشقانه در قلب جـنگ, اقدام بـه ساخت این فیلم کرده اند و تـا حد تـوان کوشیده اند یک عاشقانه جـنگى بـسازند در حالى که راه را به خطا رفته اند. بـستر داستان فیلم مى توانست هر جایى به جز جنگ باشد. حتى یک تصادف و بـیمارستانى در پایتخت هم مى توانست منظور نویسنده را بـرساند. گویا کتاب مقدس قرآن هم در این میان فقط بهانه اى شده است براى ارتبـاط بـیشتر این دو جوان احساساتى و صحیفه اى بـراى نوشتن اظهار دلدادگى! فرهاد پـشت جلد قرآنش مى نویسد: ((دلم بـراى دیدنش تـنگ شده اسـت. آن هنگامى که عطربهار نارنج در آن کلام مقدس پیچید من تو را از پشت آن چشمهاى بستـه ام دیدم خوبـیهاى تـو را و لطف تـو را ...)) همانجا فرهاد عهدى با شیدا مى بندد و از او مى خواهد اگر وى را قبول دارد قرآن را به نشانه پذیرفتن وى بردارد و فردا قرآن روى میز نیست, شیدا هم نیست و شاخـه اى بـهار نارنج روى میز جـا خـوش کرده است. اصلا معلوم نیست قرآن شخصى فرهاد چطور پـس از آن گیر و دار زخمى شدن و جراحى و جابجایى در بیمارستان روى میز کنار تختش است. اصلا چه کسى آن را از خط مقدم به بـیمارستان آورده و کنار فرهاد گذاشته است؟ با توجه به اینکه قطع قرآن مجید هم بزرگ است احتمال بـودن آن در جیب فرهاد منتفى است و فیلمساز بـا دست مبـارک خودش قرآن ((نامه بـر جـبـهه)) را کنارش مى گذارد تـا او بـدان وسـیله عاشق پرستارش شود. پرستارى که حتى هنگام مراجعت بـه خانه شان هنوز هم در آنجا سوره ((مزمل)) را مى خواند و جـالب است که درد فرهاد در کیلومترها دور از او در بیمارستان تسکین مى یابـد و این دیگر از آن حرفهاست و پرداختن به یک معنویت عاشقانه!
بهبـودى و بـاز شدن چشمهاى فرهاد مصادف بـا پایان گرفتن خدمت سربازى است. او به خواست پدر به خانه باز مى گردد ولى دیدن چهره شیدا از نظر وى یک کار ناتـمام است. فرهاد در پـى یافتـن صاحـب صداست و مى خواهد حتما رخ زیبـاى او را بـبـیند. در ادامه جستجو پسر با بیمارستانى مخروبه از اصابت موشک مواجه مى شود و پشت سرش باز امانى پیدا مى شود بـا آن تکیه کلامهاى بـه اصطلاح طنزش. وى که مى داند فرهاد دلداده شیداسـت و خـود بـه سـبـک فـیلمفـارسـى در بیمارستان در گفتار و کردار آن دو شریک بـوده است, حال نیز بـه کمک فرهاد مى شتابد; حتى از وى مى خواهد تا فرشته اى برایش بیابـد تـا محـل حـساس گلوله او را صافکارى و رنگ کارى نماید! بـارها و بـارها جـملاتـى از این دست از دهان امانى بـیرون مىآید که شاید لبخندى بـر لب بـرخى از تماشاگران بـیاورد ولى در حقیقت اهانتى آشکار است بـه مقام پرستار و زن و گویا کارگردان چون فیلمسازان غربى بر این باور است که زنان فقط براى عشق ساخته شده اند و حتى اگر کار دیگرى را در پیش بگیرند عاقبت کارى جز دل بردن ندارند, حتـى شده صدایشان هم دل مجروحى را که بـه طور موقت نابـینا شده است مى برد.
وقتى قطعنامه پذیرفته مى شود و جنگ پایان مى یابد این خبـر چون ضربـه اى مهلک فـرهاد را در هم مى کوبـد و درد دوبـاره در قفـسـه سینه اش مى پیچد. وى خواهان ادامه جنگ است آن هم فقط و فقط بـراى بازگشت مجدد شیدا به جبهه و دیدن او. انگار جنگ فقط براى ایجاد عشق شیدا برپا شده و براى جدایى آن دو از هم پـایان گرفته است و هیچ نکته مثبـت و منفى دیگرى در پـى ندارد. هر وقت درد در سینه فرهاد چـنگ مى اندازد او بـه یاد شیدا مى افتد و نه به یاد جبهه. زخم بر سینه است, بر دل, بر محل علاقه به شیدا مى گماشته.
بعد از پایان یافتن جنگ کارگردان فرصتى مى یابـد تا در بـازار داغ انتقاد, حرف دلش را این طور بـزند که چرا فقط جبـهه اىها حق زندگى و کار دارند و چرا گزینش اداره و دانشگاه منوط به جبهه اى بـودن است و چرا جبـهه و جانبـازى امتـیازى است بـراى بـرخى از افراد, آن هم بـه طور غیر مستـقیم و در جایى که فرهاد بـه خاطر عدم ذکر سابقه جبـهه در فرم گزینش رد شده است. در اداره اى دیگر نیز وقتى پـدر فرهاد که روحیه اى کاسبـکارانه دارد و مى کوشد بـا چاپلوسى تمام پسرش را استخدام کند و سابـقه جبـهه رفتن و مجروح شدن را از امتیازات او بـشمارد, در مقابـل اعتراض فرهاد بـه او مى گوید: ((توى این مملکت همه اینجورى سر کار مى رن)) ! کارگردان در اینجـا هم منظورش را روشـن بـیان نکرده است. معلوم نیست فرهاد بـه خاطر عزت نفس و کوچـک شمردن خودش در جبهه راضى به ذکر سابقه اش نیست و یا اینکه او در پى یافتن نشان شجاعت جـنگ نیسـت و جـنگ بـراى او فقط شیداسـت و یافتـن او, که احتمالا حدس دوم بیشتـر بـه یقین نزدیکتـر است چرا که نوع پـوشش کردار و گفتار فرهاد هیچ رنگ و بویى از جبهه ندارد و بیننده با دیدن او و خانواده اش و اطرافیان آنها اصلا بـه یاد ایران پـس از جنگ نمى افتد.
فرهاد فقط در پى شیداست با هر حرفى و هر صداى پایى در اندیشه تطبیق صدا با صداى شیدا فرو مى رود, اما غافل از آنکه خانواده اش دختر دیگرى را براى او در نظر گرفته اند. فرهاد صداى دختر مذکور را شبـیه بـه شیدا مى پندارد. در جلسه خواستگارى بـدون هیچ حرفى کنار عروس مى نشیند و از او مى خـواهد که سوره شریفه ((مزمل)) را بـرایش بـخواند. صداى شیدا روى صداى دختر دیزالو مى شود و فرهاد پى بـه فرق آن دو لحن مى بـرد. صداى شیدا چیز دیگرى است صداى او چـون الهامى خوش آهنگ همیشه در مغز فرهاد زنگ مى زند. ولى او که از یافتن فرشته نجاتش ناامید شده است عاقبـت بـه آسانى مى پذیرد که بـا دختـر مورد نظر ازدواج کند; آن هم بـه خاطر اینکه پـدرش مقروض اسـت و پـدر عروس آینده مى تـواند بـه آنها کمک کند. گویا فرهاد قربانى یک ازدواج تـحمیلى است تـا مشکل مالى پـدر بـرطرف شود. فیلمساز خوش فکر هم این بار بـا یک سنت شکنى دیرینه پسر را قربانى مى کند, چرا که از قدیم الایام در فیلمهاى ایرانى باب شده بود که باید خانواده دختر محتاج به پول باشند و دختر مجبور بـه ازدواجى ناخواسته.
حال جالب است بدانیم که شیدا در همان نزدیکى هاست و فرهاد چند بـار او را مى بـیند و بـا اینکه صداى پـایش بـرایش آشناسـت هیچ عکس العملى نشان نمى دهد و شک نمى کند که شاید این دختر همان دختر توى بیمارستان بـاشد. البـته دیدار آنها کاملا تصادفى است. مادر شیدا, خیاط مادر فرهاد است و سالهاست که براى او لبـاس مى دوزد. گویى یک سرى تصادف که بـرخى بـه نفع این دو دلداده است و بـرخى علیه آنها, فیلم را پـیش مى بـرد. مثـل تـصادف آسیب دیدن چشمها, تصادف بـاز شدن موقت آنها در زمانى که شیدا حضور نداشت, تـصادف مجرد بـودن هر دوى آنها, تـصادفى بـودن آشـنایى مادر شـیدا بـا خـانواده فرهاد و تـصادفهایى که بـاعث مى شود امانى درست سر بـه زنگاه پیدایش شود و به فرهاد کمک برساند و ... گویا باید فرهاد تصادفى زخمى شود تا شیداى پرستارى بر بـالین او حـاضر شود و بـه طور تـصادفى فرهاد عاشق صداى او بـشود و وى تصادفا در آن شرایط ناگوار بسرعت تصمیمش را بگیرد و بدون اینکه شیدا را بشناسد قول و قرار ازدواج هم بگذارد.
بـعد از اینکه تمام گفته ها و ناگفته هاى گذشته پایان مى گیرد و شیدا تـوسـط مادر فرهاد بـه عروسـى او دعوت مى شـود, دیگر تـمام فلاش بـکها پایان مى یابـند و همان صحنه هاى اول فیلم پیگیرى مى شود صحنه عروسى فرهاد پریشان. پدر کراوات فرهاد را مى بـندد و مادرش از خنده غش و ریسه مى رود چرا که مادر عروس برایش تعریف کرده که چطور فرهاد در روز خواستگارى از دخترش خواسته که بـراى او قرآن بـخواند و گویى قصد داشته بـه جاى ازدواج, دخترش را در اداره اى استخدام کند. شیدا همه را مى بـیند و مى شنود و در گوشه اى در خود فرو مى رود.
البـته پـرداختن بـه صحنه هاى فلاش بـک خودش حکایتى است. چرا که داستان فیلم از زاویه دید داناى کل بـازگو نمى شود و این شیداست که گذشته ها را به خاطر مىآورد پس طبـیعتا وى نمى تواند بـرخى از مسایل را به یاد بـیاورد و تماشاگر هم نمى تواند صحنه هایى را که مربـوط بـه عدم حضور شیدا در آنهاست بـاور کند, مثل تـنها صحنه مستقیم پـرداختن بـه جنگ و جایى که امانى و فرهاد زخمى مى شوند.
یا زمان رفتن فرهاد بـه پـادگان و یا بـازگشتنش بـه خانه و ... شیدا چـگونه مى تـواند از خـاطرات فرهاد مطلع شـود مگر اینکه او جایى از فیلم قبلا آنها را بـراى شیدا تعریف کرده بـاشد که چنین چیزى هم موجود نیست. کارگردان لااقل مى توانست تمهیدى تـکرارى را به کار گیرد و از دید شیدا وارد فلاش بک شود و بـا فرهاد از بـطن ماجرا بیرون بیاید. کارى که اخیرا در بسیارى از فیلمها باب شده است و وسیله اى براى یادآورى خاطرات مشتـرک و غیر مشتـرک دو زوج ازدواج کرده و نکرده!
جداى از چنین اشکالاتـى, اثر از لحاظ محتـوایى هم مى لنگد. بـه عنوان مثال بعد از ازدواج فرهاد شیدا که حسابى پژمرده شده است, قرآن او را از کنار قاب خـاتـم بـرمى دارد و پـنهان مى کند. گویا ارزش قرآن مجید بـراى شیدا فقط در داشتن دستخط فرهاد و عهدى از جانب او بوده و بس. انس شیدا به قرآن فقط بـه خاطر فرهاد است و اگر او و عشقش نباشند کتاب خدا هم باید برود توى کمد خاک بخورد و دور از چشم شیدا باشد.
طى یک تصادف دیگر امانى که بـر خلاف عقیده اش در بـیمارستان یک کافى شاپ بـاز کرده است دوبـاره بـه یارى فرهاد مىآید. وى که در زمان بسترى بودن مى گفت بعد از جنگ بـراى سانت بـه سانت زخمهایش قیمت تعیین
مى شود و او مى تواند کار مناسبى بیابد, حال ترجیح داده بـستنى بفروشد و به قول خودش کام مردم را شیرین کند. او تصادفا از محل کار شیدا مطلع است و فرهاد متفکر در پى یافتن شیدا و متإثر از ازدواجى عجولانه پا به بـیمارستان مى گذارد ولى دوبـاره درد سینه بـه سراغش مىآید و او بـه زمین مى افتد. پزشکان تشخیص مى دهند که بـه خاطر وجود تـرکش آلوده, ریه هاى فرهاد عفونت کرده است و درد بسیارى دارد و اینکه معلوم نیسـت در گذشتـه دردش چـطور تـسـکین یافته است. مادر فرهاد که از این موضوع بـى اطلاع بـود تـازه پـى مى برد که پسرش در مدت سربازى در پادگان نبوده و در جبـهه مجروح شده است و در حال حاضر هیچ امیدى بـه زنده ماندنش نیست. عاقبـت نامزد فرهاد هم پـیدایش مى شود ولى فرهاد وى را از خود مى راند و مى خواهد که او به دنبال خواسته اش به کانادا برود و به قول پدرش از این جهنم بیرون برود.
در یک کلام فقطمى گویدکه بیخودشناسنامه من هم را سیاه کرده اند و همین پایانى است بـراى همه چیز. بـه همین راحتى پیوندى گسسته مى شود.
دختر به همان آسانى که با فرهاد ازدواج کرده بود به همان راحتى مى رود بدون هیچ حرفى, خواسته اى, گله اى, امیدى یا انتظارى بـراى بهبود یا مرگ فرهاد.
و باز این امانى است که پـیدایش مى شود و در ایستگاه پـرستارى از شیدا مى خواهد که دقایق آخر عمر بالاى سر فرهاد قرآن بـخواند.
شیدا که از دست فرهاد و عهد شکسـتـه اش ناراحـت اسـت از این کار سربـاز مى زند تا اینکه امانى عنوان مى کند او بـه اجبـار تن بـه ازدواج داده است و همین حـرف دل شیدا را نرم مى کند و او را بـر سر بـالین عاشـق جـفاکارش مى کشـاند. گویى شـیدا فراموش کرده که فرهاد فقط یک بیمار است و مراقبـت از او وظیفه وى. عاقبـت وقتى بالاى سر فرهاد مى رسـد که دکتـر از وى قطع امید کرده و دسـتـگاه دیگر تپـش قلبـى نشان نمى دهد. در نقطه اوج فیلم, شیدا دو بـاره همان سوره آشنا را مى خواند که همچون دفعات قبل بـا صداى مرغ حق همراه است. البته این بار به خاطر خواندنهاى مکرر سوره بـهتر و زیباتـر تـلاوت مى شود, ولى گویا قرار است این بـار بـه جاى آنکه صداى شیدا مسکن درد باشد, ابـزارى بـراى ظهور معجزه عشق شود تا قلب از کار افتاده فرهاد دوباره بتپد آن هم براى اینکه این بار بـه جـاى صداى شیدا صورت او را بـبـیند. صداى شیدا دم مسیحـایى مى شود و مرده را زنده مى کند و نماى اینسرت دسـت فرهاد قاب فیلم را پـر مى نماید و چون نماى نزدیک بـسیارى از فیلمها نشانه حیات را در حرکت انگشتان فرهاد نشان مى دهد.
با توجه به سوژه عشق و پرداختهاى مکرر و متنوعى که از آن شده است این بار نویسنده اثر به قول خودش جنگ را بهانه قرار داده و بالاتـر از آن یک ارتـبـاط معنوى بـا خالق و کتـاب مقدس قرآن را وسیله اى کرده است تا شکل و شیوه اى نو به حرفش داده بـاشد و بـه زور معنویت را در عشقى سـاده و امروزى تـزریق کند. نویسـنده که پیش از این فیلمنامه هاى ((لیلى با من است)) و ((مهر مادرى)) را نگاشته که هر دو توسط کمال تـبـریزى کارگردانى شده است, در این کار سوم هم سعى داشتـه چـون فیلم ((لیلى بـا من اسـت)) جـنگ را بـسترى بـراى اتفاقات و رویدادهاى عاطفى ذهن خویش قرار دهد ولى غافل از این است که پـرداختن بـه جنگ و طنز موجود در کار نخستش به هیچ وجه قابـل مقایسه بـا فیلم ((شیدا)) نیست. طنز حاکم بـر کار که از سـوى امانى وارد فیلم مى شود همه زننده و دور از شإن یک جـبـهه اى اسـت. جـنگ نیز بـى جـهت بـه کار وصله شده اسـت. در نظر نگارنده فیلمنامه, مهم خود جنگ نیست بلکه پیامدهاى آن در جامعه بعد از جنگ است و پرداختن به زندگى یک سرباز زمان جنگ تا در پى دختر دلخواهش قصه اى را بیافریند.
به گفته خود تبـریزى طى مصاحبـه اى, در این فیلم زن در موقعیت آسمانى قرار دارد و پـسر در موقعیتى زمینى. بـه واقع بـا ایجاد حالت رازگونه اى براى دختر, اعتبارى فرازمینى به او بـخشیده شده و نگاه کلى فیلم به سمت عشق آسمانى است.
شاید منظور کارگردان این بوده و خواسته با مدد گرفتن از آیات قرآن, مضمون عشق مذکور را آسمانى جلوه دهد ولى ما در هیچ کجـاى فیلم متوجه انس شیدا و یا فرهاد بـا قرآن و عمل بـه آن نیستیم.
اصلا معلوم نیست فرهاد به چه دلیلى با توجه به موقعیت متضادى که بـا خانواده اش دارد چنین عاشق قرآن شده است که دردش هم فقط بـا شنیدن آن آیات ملکوتى ساکت مى شود. آیا او سالها با قرآن مإنوس بـوده؟ آیا حافظ قرآن است؟ آیا اصلا خودش در طول فیلم یک آیه از قرآن را مى خواند تا مخاطب متوجه معنویت باطنى و ارتبـاط او بـا کلام پـروردگار شود؟ همین چیزهاست که در بـاور بـیننده جستجوگر, پـرداختـى سطحـى از معنویت و یک عشق معنوى ارائه مى دهد. شیدا و فرهاد هر دو آدمهاى معمولى هستند; ساختن قدیس و افسانه از آنها گزافه اى بـیش نیست. تـازه آن طور که فیلم نشان مى دهد فرهاد فقط با صداى قرآن شیدا تسکین مى یابد و نه به قرآن خواندن کسى دیگر! بـه زعم نویسنده هم شخصیت اصلى عمدا نامش فرهاد انتخاب شده است تا نشان از فرهاد افسانه اى داشتـه بـاشد و بـه دنبـال معشوقه اش شیدا بـگردد. شیدایى که بـا وجود شناختـن فرهاد هیچ وقت بـه وى نزدیک نمى شود و آشنایى نمى دهد و مى گذارد تـا خـود وى او را کشف کند و به دنبالش بیاید.
در یک کلام ((شیدا)) , قصه عشق دو جـوان مغرور و گاه خجـالتـى است که طى یک اتفاق شکل مى گیرد, طى یک جریان مدتى فراموش مى شود و طى یک حادثه دوباره زنده مى شود.