سخن اهل دل


سخن اهل دل

ویژه شعر انقلاب اسلامى

 

سرود انتظار
بهاران که از کوه سیلابها
در آیند در جنبش و, تابها
به شبنم زداید پریدخت گل
ز چشم سحر سرمه ى خوابها
نگارین سرانگشت گلرنگ او
ز گیسوى شب وا کند تابها
دود رنگ چون لاله بر چهر صبح
چو از چشم عشاق خونابها
درین پرده نقشى دگرگون زنند
به ابریشم چنگ مضرابها
به شورآفرینى نواهاى او
قرارم برد از کف و, تابها
زمانه در امواج افسون وى
چو در خویش سرگشته گردابها
تراود بهار از نگاهش چنانک
نگارین و سیال, سیمابها
چو نیلوفر صبح سر بر زند
ازین لاژوردینه تالابها
دمد لاله گون از افق تا افق
به ایوار و شبگیر خیزابها
ز دستان تقدیر با تیغ کین
شکافیده پهلوى سهرابها
ندانم عروسان این مرغزار
چه دیدند دوشینه در خوابها
نهانى سخن با که دارد به راز
اشارات ابروى محرابها
فلک ز آفتاب یکى انتظار
گرفت ارتفاع سطرلابها
بدین شعله روشن چراغ سحر
همه روشنانند و شب تابها
چنان کز فلاخن ز شست شهاب
گدازیده ناوک به پرتابها
برون مى خرامد چو دامن کشان
ازین اطلسین پرده مهتابها
زمانه چنان چون شبى سرمه فام
نهان اندر او, رنگها و آبها
چو شب بار بربندد و, بادبان
سحر برفرازد, ز تالابها
زمانه بر اورنگ بیداد و کین
سکندر بسى دید و دارابها
شهیدان عشق ورا ناله هاست
به فریاد ((دریاب دریاب ها))
جهان را سراسر به آیین مهر
تو مقصودى از داد و آداب ها
چو فرعون بیداد ماند زبون
ز اعجاز موسى به غرقاب ها
مدیح ترا اى فراتر ز گردون
نگارند اگر فصل ها, باب ها
نیاید یکى گفته از صد هزار
به تجوید و ادغام و اعراب ها
دمد صبح صادق ز بس روشنى
چو شمشیر مهدى(عج)ز فرناب ها
به وصف تو بس ناید, ار قافیه
ازین مایه ایطإ و اطناب ها
مهرداد اوستا

حماسه بى انتها
آغاز شد حماسه بى انتهاى ما
پیچید در زمانه طنین صداى ما
آنک نگاه کن, که ز خون نقش بسته است
بر اوج قله هاى خطر جاى پاى ما
ماندند همرهان همه در وادى نخست
جز سایه ها نماند کسى در قفاى ما
ما رو به آفتاب سفر مى کنیم و بس
زینروى در قفاست همه سایه هاى ما
دردا و حسرتا که ز بیگانه هم ربود
در این میانه گوى ستم آشناى ما
بنگر چگونه عاطفه از دست مى رود
اى واى اگر ز پاى نشینیم, واى ما
از خار راه و ظلمت وادى غمین مباش
خضر است در طریق طلب رهنماى ما
عمر قصیده گوى جماران دراز باد
کوتاه کن دگر غزل ماجراى ما
قیصر امین پور

در ستایش رادى
کدام آفتاب عشق
دمید از کرانه هاى عزمتان
که اینچنین
ـ ز ساقه هاى دستتان ـ
شکوفه هاى زندگى, جوانه زد؟
کدام چشمه سار روشن امید
ز دامن بلند کوهسار فکرتان جهید
و شد روانه همچو رود موج زن
که اینک از دو سوى آن
هزار کام تشنه آب مى برد ...
کدام صخره زان ستیغ همت بلندتان
ـ از آن فراز ـ
شد رها
که از خروش رعدگون آن, چنین
ز دشمنان
هزار گوش, پرده پرده پاره شد؟
....
کنار جاده ى زمان
و روى قلب تلخ و پیش پاى زور دشمنانتان
کنون چو صخره مانده اید سرفراز
غرورمند و سربلند و صعب و سخت
چنین هماره باد عزمتان و نامتان
و رو سیاه باد تا همیشه خصمتان
مباد اى گلان باغ دانش و شرف
که از سموم این خزان بپژمرید ...
....
قسم به خون آفتاب
به روح روشن و روان پاک آب
قسم به زندگى به عشق
به خنده ى گل امید بر لبان عزم
به شبنم سرشک چون ز برگ دیدگان غم چکد
به ابر آه
چون در آسمان سینه هاى ما
ـ ز اندهان ما, برایتان, به هم رسد ـ
به تندر خروش خشم خلق
که اینک اى دریغ مانده ساکت و خموش
به آن کتاب آسمانى و بلند
که خونتان
درون روشناى آیه هاى پاک آن
طهارتى دگر گرفت
و عزمتان
ز سوره هاى رعد و مومنون آن
توان و توش بیشتر گرفت
قسم به هر یک از شما
شما که هر یک از جهان فراترید
و از حماسه برترید
شما که پاسدار مرزهاى دانش و حماسه اید
قسم به هر یک از شما:
که نامتان, درون قلبهاى ماست
هماره تا بود وطن
همیشه تا بود جهان
....
امید با شما دوباره پا گرفت,
بلند باد نامتان!
على موسوىگرمارودى

با من بخوان
این فصل را با من بخوان باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم عاشقانه است
هنگامه میعاد خونینى دوباره است
باور کن اینک رجعت سرخ ستاره است
بوم سیاه شب سرا را پر بریدند
شب را به تیغ فجر خونین سر بریدند
در جان عالم جوشش خون حسینى است
اینک قیام قائم مهدى خمینى است
شبگیر غم بود و شبیخون بلا بود
هر روز عاشورا و هر جا کربلا بود
قابیلیان بر قامت شب مى تنیدند
هابیلیان بوى قیامت مى شنیدند
جان از سکوت سرد شب دلگیر مى شد
دل در رکاب آرزوها پیر مى شد
امیدها در دام حرمان درد مى شد
بازار گرم عاشقیها سرد مى شد
از جستجوها رنگ خواهش برده بودند
پنداشتى خود آرزوها مرده بودند
دیدم شبان خفته را تبدار دیدم
بر خفته شب شبرویى بیدار دیدم
مردى صفاى صحبت آیینه دیده
از روزن شب شوکت دیرینه دیده
مردى حوادث پایمال همت او
عالم ثناگوى جلال همت او
مردى به مردى دیو را در بند کرده
با سرخوشان آسمان پیوند کرده
مردى نهان, با روح, هم پیمان نشسته
مردى به رنگ نوح در طوفان نشسته
مردى شکوه شوکت عیسى شنیده
موسى صفت بر سینه سینا تنیده
مردى ز ننگ آسوده عز و نام دیده
مردى شکوه و عزت اسلام دیده
مردى تذرو کشته را پرواز داده
اسلام را در خامشى آواز داده
على معلم

پیش از تو
پیش از تو آب معنى دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرإت فردا شدن نداشت
بسیار بود رود در آن برزخ کبود
اما دریغ زهره دریا شدن نداشت
در آن کویر سوخته, آن خاک بى بهار
حتى علف اجازه زیبا شدن نداشت
گم بود در عمیق زمین قامت بهار
بى تو ولى زمینه پیدا شدن نداشت
دلها اگر چه صاف, ولى از هراس سنگ
آیینه بود و میل تماشا شدن نداشت
چون عقده اى به بغض فرو بود حرف عشق
این عقده تا همیشه سر وا شدن نداشت
سلمان هراتى

در دامن بهمن
سحر طاوس زرین شهپر شبگیر را دیدم
گریبان گیر شب آیینه تصویر را دیدم
در این تاریکنا زندان سرگردانى از روزن
نشانى هاى خورشید جهان تفسیر را دیدم
حضور خلوت دل بود و جان دیشب بنام ایزد
که در نقشآفرینى خامه تقدیر را دیدم
به آهستان کتاب شعله گون درد بگشودم
به منشور دعاى نیمه شب تإثیر را دیدم
کشیده سر به سوى بى سویى از دامن بهمن
به چشم سر قیامت قامت تکبیر را دیدم
ز پاى عاشقان کوى او با دست مشتاقى
گشوده حلقه هاى محنت زنجیر را دیدم
میان سیل خون غلتیده سرهاى کج اندیشان
به پیچ و تاب نصرت تندر شمشیر را دیدم
به زخم دشنه هاى قرنها بر پیکر انسان
نوازشهاى مرهمآفرین پیر را دیدم
ز بام حق شهابآسا به جان اهرمن ((مشفق))
صفیر فتنه سوز آسمانى تیر را دیدم
مشفق کاشانى