نویسنده

 

در تلاطم آواى غم
رفیع افتخار

 

 

((در تلاطم آواى غم)) از چشم یک خانم سپـاهى دانش در رژیم فاسد گذشتـه, چشم اندازى دارد بـه فقر و فلاکت روستـاهاى آن زمان, بـا نثرى که ابر غم را بـر آدمى سنگین تر و آواى اندوه را در گوش او غمناک تر مى کند. آوایى که نغمه الهى 22 بهمن آغازى بود بر پایان آن.
سرت را به شیشه اتاق تاریک و کسالت بار مى چسبـانى. از آن بـالا تمام روستا در چشمهاى خسته ات شکل مى گیرد. غروب دارد بـه آبـادى تحمیل مى شود اما هنوز آفتاب است. کوهها لحاف سفیدى بـه دور خود پیچیده و ده را دربردارند. همه جا سفیدپوش است.
نگاهت را مستقیم به کوه روبـه رو مى دوزى. خورشید در حاشیه افق براى ماندن یا رفتن با کوه در جدال است. ابـرهاى خشمناک ساعتها باریده اند و حالا آسمان صاف و یکدست است. و باز چشم مى دوزى. همه چیز در چشمانت رنگ سفید برف را گرفته است!
... بـاغها را که خـشک و غمزده مى بـینى دلت زیرورو مى شود ... احـسـاس دلتـنگـى دارى یا تـنهایى؟ ... نمى دانى! نگـاهت از روى تک درخت باغچه لیز مى خورد. کلاغى بـه تو خیره مانده است ... لرزت مى گیرد و بى هیچ گونه مقصد و مقصودى بـه طرف آبـادى کشیده مى شوى.
در را که باز مى کنى هواى سرد مى دود تو توى پالتویت قوز مى کنى و مى زنى بـیرون. در بـا ناله اى دردناک ((قیژ)) مى کند و پشت سرت بسته مى شود. سکوت درهم مى ریزد. چرا این اتفاق مى افتد؟ بـراى تو در بسته باشد یا باز چه تفاوتى دارد! ... سوز سرما هجوم مىآورد و گوشهایت را سوزن سوزن مى کند. بـا آن دسـتـى که در جـیب ندارى فانوس به دست هستى. سنگینى سکوت بر ذهنت رسوب کرده است. خورشید به طرز دلخراشى پریده رنگ مى نماید و مردم آبـادى در کلبـه هایشان چپـیده اند! از کوچه هاى تـنگ و بـاریک مى گذرى. بـرفها در دو طرف کوچه ها تلنبار شده و تا نزدیک بام کلبـه هاى توسرى خورده مى رسد. بـرفهاى زیر پایت خش و خش مى کنند و تا ساق خود را بـالا مى دهند. حس مى کنى دیواره هاى کاهگلى مى لرزند:
این خـانه على نصرت ... این کلبـه علیداد ... اردشـیر در این خانه زندگى مى کند .. .
سردت مى شود و بیشتر قوز مى کنى!
... این یکى, اکبر ... بعدى, کلبه صحبت الله ...
کوچـه بـعـدى سـربـالایى اسـت, دیوارهاى کـاهگلى ادامه دارند.
... این, خداداد ... این, خیرعلى ...
آه سردى که از سینه ات بـیرون مىآید جـلوى رویت یخ مى زند. بـه سراشیبى مى افتى.
... مش ناصر ... رستم ...
هوا که سرد و زننده است خودش را در تو کشیده. سعى مى کنى فکرت را پرواز دهى و بـه روستا فکر نکنى ... بـه طرب بـیاندیشى, بـه خوشى, به نیک بختى آدمها ... اما, نمى توانى, عاجزى, از تو ساخته نیست. بوى روستا را دارى, بوى دیوارهاى کاهگلى را!
دارى به میدان آبادى نزدیک مى شوى, کم کم. احساس مى کنى اندوهى موذى عذابـت مى دهد. حالا خورشید نور رنگ بـاختـه اش را جمع کرده و رفته است پشت قله هاى برفى. سنگینى غم را بـر قفسه سینه دارى که سایه هایى در مردمک چشمت جان مى گیرند و بزرگ مى شوند. دارى نزدیک مى شوى, نزدیک ... نزدیکتر ...
شکرالله و جبـار در چشمانت جان مى گیرند. یخ مى کنى. مثل همیشه گالش به پا, با کتهایى گل و گشاد, پیراهنهایى نازک و بـى دگمه و سینه هایى باز.
با نگاهى ساکت تو را بـه سوى خود مى خوانند. رقت مى کنى و بـاز دلت زیرورو مى شود. از اینکه تو را مى بینند و مى شناسند پشیمانى! دارى در خود فـرو مى روى. فـریادى مىآید: ((آه! خـدا! مردم!)) و پـژواک صدا بـارها در آبـادى مى پـیچـد: ((آه! خدا! مردم! ...)) صدا گویى در لاى حجم وسیعى از رنج خفته است. تمام دقتـت را در گوش جـمع مى کنى. فـریاد مجـید اسـت! وحـشـت عـمیقى گرمت مى کند.
هراسناک, خودت را بـه او مى رسانى. شکرالله و جـبـار همچون سایه دنبـالت هستند. شعله فانوس بـالا و پایین مى جهد و بـر صورت مجید نور مى پـاشد. از میان خون خشکیده بـر صورت و گونه ها فقط دو چشم میشى مجید را مى بینى. نگاه یخزده اش را به تو دوخته است. از زیر سایه مژگان, بینى لهیده اش را تشخیص مى دهى. با همان لباسها است, با همان گالشها!, چون شکرالله, مثل جبار.
صدایى در درونت غوغا مى کند: خون لختـه شده ... خون نوبـاوگان ... خون صداقت ناب!
چیز آشنا, اما غم انگیزى در تـو زنده مى شود. آیا دیگران از آن چیزى که در تو مى گذرد باخبر هستند؟
بـاد زوزه خود را سر مى دهد و درون تـو بـه جوشش در آمده است:
مجید, تو. تو, مجید. تو و مجید یکى هستـید, یکى, یکى, یکى, ...
صداى دورگه شده و سرد شکرالله سـکوت را مى شکند: ((خـانم! ... خانم! بـابـاى مجید بـا بـیل کوفته تو صورتش ...)) مى کوشى جلوى بغضت را بگیرى.
صداى جـبـار همچـون پـتـکى مى ریزد بـیرون: ((خانم! ... خانم!
مى خواسته پـنج قران ورداده ... خانم! مى خواد فرار کنه ... بـره شهر ...))
مجید را مى نگرى. تصویر اندوه بر چهره غرقه به خونش شیار بسته است. چیزى از درونت مى خواهد بزند بـالا. تمام ذرات وجودت دستخوش عذاب اسـت. دوسـت دارى دور شوى, خـیلى دور. اما دارى یخ مى زنى, همه چیز در چشمانت بـه جنبـش در آمده اند: مجید, خودت ... مجید, خودت ... جبار, شکرالله, بچه هاى مدرسه ...
بـاد گـلوله هاى ره گـم کـرده بـرف را بـر سـر و صـورتـت مى زند.
دیوانه وار مى خواهى خودت نباشى, مجید نبـاشى. افتان و خیزان خود را به جـلو مى کشانى. رگهایت ماسـیده اسـت. بـا هر قدمى دردى از استخوان پایت بالا مى رود.
همنوا, درختان خشک و بى برگ سرودى دلخراش را سرداده اند. اهالى همچنان در کلبـه هایشان چپـیده اند و از همه چیز بـى خبـرند, سرما بیداد مى کند!
کمى بعد, آنجا, روبه رویت, زیر آخرین سپیدار یخزده روستا, پدر مجید فکر مى کنى ـ ساعتها است بـه انتظارت ایستاده است. بـا قد خمیده اش و ابروان پرپشت و بیل بـر دوش. سر تا پا خاکى است. آیا در این سرما, بـاز هم از بـیل زدن مىآید؟ چـشمان بـى فروغش مثـل همیشه بى لبخند و بى جنبش است. بیل در تاریکى روستا مى درخشد. خون مجـید پـهنه بـیل را رنگ زده و قطره قطره بـر دستـه چکیده است. بیشتر قوز مى کنى, خون از سرت مى گریزد!
پـدر مجـید روى پـوست روستـا مى لغزد و بـه راه مى افتـد. شوقى تـبآلوده پـیدا کرده اى که بـر سرش فریاد بـکشى. اما قدم از قدم برنمى دارى. نمى توانى... نمى توانى ...
پدر به غمناکى پشت سر, تو را نگاه مى کند. دو قطره اشک درد از جام چـشمانش بـر بـرفها مى چـکد و چـون شبـح مى رود. خود را جـلو مى کشانى. دو قطره اشک چون دو قطره خون در میان بـرفها جـا بـاز کرده اند و باز دلت زیرورو مى شود. بـرمى گردى که گرمى نفسهایى را بر پوستت حس مى کنى. مجید را مى بینى که سایه وار به دنبالت کشیده شده. نگاهش چون نگاهت خسته است. دو قطره اشک همچون دو قطره خون بر گونه اش روییده. دهان باز مى کنى و نمى گذارى دهان بگشاید. آهى از سینه ات بـیرون مى جـهد. دلمرده هستـى و مى خواهى فرار کنى. از خودت بدت مىآید, به خاطر سپاهى دانش بودنت! به خاطر اینکه تو را آنجا فرستاده اند, بـه خاطر اینکه تو را سفیر علم و دانش قلمداد کرده اند!
کمى جلوتر فانوس دستـت پـرت مى شود و بـه زمین مى افتـى. تـمام صورتت در برف مى نشیند اما دوست ندارى جسمت بـرخیزد. نفسهاى گرم مجید را حس مى کنى و به سختى نفس مى کشى. دستت را در هوا به هواى تکیه گاهى مى چرخانى. و عاقبت به چیزى بند
مى شود. بـه ستونى, بـه تنه سپیدار یخزده اى! آن تنه, پاى مجید است. مجید, ساکت نگاهت مى کند.
دوست داشتى سرما بـیداد نمى کرد. پـاره هاى ابـر یخزده بـه تـن آسمان چسبـیده نبـود. اهالى در خانه هاى کاهگلى نبـودند, مهتـاب بود. اما بیفایده است. سوز سردى به درونت ریخته است!
تمام ذرات وجودت دستخوش عذاب است که بـه خانه رسیده اى. رنج و درد بیخ گلویت پنجه مى کشد.
دم در ننه مجید بـا آن قیافه خشکیده اش ساعتها است بـه انتظار تـو بـوده است و تـو را که دیگر تـحمل دیدن آن مرده هاى روان را ندارى زیر نگاههاى تند مى گیرد.
روى گونه هاى استخوانیش دو قطره اشک جارى است و پـایین تـر, در پـوست چروک خورده و آویزانش رنگ خون بـه خود گرفتـه است. چادرش وصله وصله است!
دستهاى پینه بسته اش را در هوا مى چرخاند:
ـ خانم معلم ... پنج قران ... پنج قران بو ...
صداى دردمندش در آبـادى مى پـیچد. تـکرار مى شود. بـه دیوارهاى کاهگلى مى خورد و برمى گردد.
ـ خـانم معـلم ... از نوکرى و کلفتـى چـیزى گیرمان نمىآد ...
توى سرت داغ است. تمام تنت تـیر مى کشد. دست یخزده ات در جیبـت پى پول است. پنج قران در جیب داشته اى. بـا دست لمسش مى کنى, اما از جیبت کنده نمى شود, به جیبت چسبیده است!
بـا چـشمهایت کمک مى خـواهى. اما کسى نیست. اهالى در خـانه هاى کاهگلى چپـیده اند! پـالتویت را سرسام گرفته در مىآورى و بـه تن سایه ات, ننه مجید مى پوشانى ...
خنده موحـشى چـینهاى صورت پـیرزن را از هم مى گشاید و شانه هاى نحـیفـش بـه شـدت مى لرزند. هق هق کنان مى گرید, بـا او هق هق کنان مى گریى ...