قصه هاى بى بى قسمت 13 ناف بریده ها

نویسنده


 

قصه هاى بى بى (13)
ناف بریده ها
رفیع افتخار

 

 

از یک تکه گوشت سرخ چروکیده چه کارها که بـرنمىآید؟ این تـکه گوشت بـى قابـلیت ـ که معرف حضور همگان است ـ همان ناف آدمیزاده مى بـاشد که وقتـى بـچه راحت و آسوده در شکم مادرش است, بـش غذا مى رساند.
چه جاى گفتن است, در اینجا ما خودمان را مى زنیم بـه آن راه و کارى نداریم این غذا از لقمه حلال و طیب و بى شبهه است که از ناف بچه مورد نظر عبـور مى کند یا که خداى ناخواسته از غش در معاملات و امثال آن!
مى گذریم و بـه قول معروف مى گوییم: مال بـد بـیخ ریش صاحـبـش!
اما, این ناف بـریدن دختـر و پـسرها که هنوز هم در بـعضى جاها رواج دارد, گریبـان ((گلى)) را سفت و سخت چسبـیده بـود و ول کن معامله هم نبود.
قضیه بدین قرار است که تـا ((گلى)) خـانم سرازیر دنیاى خـاکى مى شود, ننه بابـایش طبـق رسم و رسومات آبـادى, او را ناف بـریده ((بـیران)) مى کنند و هماندم تـوى گوش طفل خـود مى گویند: ((بـرو دخترجان, بـراى خودت خوش بـاش و کیف دنیا را بـکن. در روزگار و دوران دخترهاى ترشیده و آرزو بـه دل و شوهر ندیده; تو هنوز چشم باز نکرده اى و پایت را توى دنیا نگذاشتى, مهر ((بـیران)) کوفته شد توى پیشونیت و همین طورى سایه یه شوهر افتاد بالاى سرت. دیگه یه بابا ننه بیشتر از این بـاید در حق دخترشان محبـت و فداکارى بـکنند. واسه خودت بـرو تـخت بـگیر بـخواب که بـى دردسر یک شوهر نازنین بـرایت گذاشته ایم کنار. وقتش که شد شوهره مىآد در خونه, تق تـق در رو مى زنه و دستـشو مى گیره ور مى داره مى بـره. دیگه چى مى خواى؟ یه ننه بابا بیشتر از این باید برا دخترشون بکند؟ د تو هم قدرشـناس و ممنون دار بـاش که آتـیه ات را تـإمین و جـاده را برایت صاف و صوف و نگذاشته ایم ذره اى خون دل بخورى!))
به بیران یکى دو ساله هم مى گفتند: ((بیران خان, تا تو این ننه بابا را دارى دیگر چه غم دارى؟ بچه هاى مردم رو ببین شیر گیرشون نمىآد بخورن, از گشنگى یکى یکى تلف مى شن, اونوقتـش تـو زنى دست به سینه و آماده به خدمت توى آستینت دارى. برو, برو خدا را شکر کن که همچى ننه بابایى نصیبت شده و گرنه معلوم نبود سرنوشتت به کجا مى کشید!))
و بـاز اطرافیان در گوش گلى مى خواندند: ((از همین حالا که چند روز از عمرت نرفته, شوهرت آماده و حى و حاضره. از خاصیتهاى مهم ناف بـریدن, یکى هم این اسـت فردا که قد کشیدى و وقت شوهر کردنت رسـید; دیگر غـصـه اش را ندارى کـه چـرا خـواسـتـگارى نمىآید دم خانه تـان. نخیر, شوهرت معلوم و مشخص است و دندش نرم بـالا بـرود پـایین بـیاید دل و جرإتش را ندارد بـه زن دیگه اى نگاه کند.)) و از آن طرف بـیران را نصـیحـت مى کردند: ((آقاپـسـر, حـالا که وضعیتت مشخص شده و سر و سامان گرفته اى, چشمهایت را خوب بـاز کن و آینده نگر بـاش. فکر آب نبـات قیچى و نخودکشمش و هله هوله را از سرت بـالکل بـنداز دور. پـولاى توى جیبـى ت را جمع مى کنى تا فردا بتونى یه فرشى یه گلیمى بـخرى و زیر پاتون بـندازى. قربـان دهن اون کسـى که گفتـه: قطره قطره جـمع گردد وانگهى دریا شود. دیگر خودت مى تـوانى حسابـش را بـکنى که این ناف بـریدن چه مزایایى که دارد و آدم را تا کجاها که پیش نمى برد!))
القصه, از همان اول, همین طورى اسم گلى ماند روى بیران و اسم بیران روى گلى و اهالى فکر مى کردند اگر بـه گلى نازکتر از بـرگ گل بـگویند, سر و کارشان بـا بـیران, بـبـر خشمگین خواهد بـود.
اما, خود گلى و بیران این حرفها را بـا یک گوش مى گرفتند و از یک گوش دیگر در مى کردند. اصلا, این چـیزها حـالیشـان نبـود. گلى سرگرم عروسک بازیش بـود و بـیران پـى سنگ پـرانى و تاراندن مرغ و خروسهاى آبادى!
این بود و بود تا که باباى بیران بـه هواى روز و حال بـهتر و پـول بـیشـتـر, زمین و خـانه را رها کرده, بـار و بـندیل را در خورجینى مى ریزد و مى زند به شهر.
بـابـاى گلى هم تا شستش خبـردار مى شود دامادش هوایى شهر شده, عقب نمى ماند و داروندارش را جمع و جـور کرده و بـا زن و فرزندش راهى شهر مى شود.
در ابتدا هر دو خانواده از حاشیه نشینى در شهر شروع مى کنند تا کم کم زندگیشـان رونقى مى گیرد و صـاحـب خـانه و زندگى مى شـوند.
در این میان باباى گلى جلو زده و بعد از چند سال حسابـى وضعش خوب مى شود. از طرف دیگر گلى هم که دختـر زبـر و زرنگى است راهش را تا دانشگاه مى گیرد و جلو مىآید و از وجاهت و متانت و بـرورو سرى توى سرها در آورده و زبانزد خاص و عام مى شود.
برعکس, بابـاى بـیران, خودش که درجا زده, هیچ, بـیرانش هم از درس و مشـق پـخـمه و فـهم کـور از آب در آمده و چـند سـالى درس نمى خـواند که پـرونده اش را مى گذارند زیر بـغـلش و بـش مى گویند:
((خوشآمدى. تـو اصلا واسه درس خواندن ساختـه نشده اى.)) بـیران هم کیف دلش, به عشق آرتیست سینما شدن درس و مشق و مدرسه را مى بوسد و مى گذارد کنار. هر چـقدر بـابـا ننه اش تـوى سـرشان مى زنند که:
((پسرجان, درست را بخوان تا مثل ما بیسواد و عاطل و باطل و کور نمانى و مگر ما چه خیرى از بیسوادى دیده ایم که تو از سوادآموزى فرارى هستى و ...)) توى کت بیران نمى رود که نمى رود.
بـیران, صبـح تـا شب پـلاس این سینما بـه آن سینما شده, تـخمه مى شکست و عکس هنرپیشه ها را مى خرید و به دیوار اتاقها مى کوبـید.
طولى نکشید سیگارى گوشه لباش سبـز شده و کلاهى کجکى سرش گذاشت و شد ((بیران آرتـیست)) و دار و دستـه اى راه انداخت که خودش سر دسته شان بـود. ننه بـابـاى او که مى دیدند پـاک دارد پـسرشان از دستشان مى رود; تا جا داشت نصیحتش کردند, تـهدید و تـوپ و تـشرش زدند, حبسش کردند و حتى چند دفعه اى خوب مالاندنش, اما بیران عوض نشد که نشد. تا که یک روز باباهه که از زور عصبانیت گوشه سبیلش مى پرید به ننه بیران گفت:
همه اش تقصیر توئه, بـسکه بـى عرضه هستى این بـچه این طورى سر به هوا و بـى خـیال شده! سـر و وضعش را بـبـین, دوسـت و رفیقاشو مى شناسى؟
ننه که خودش دل پـرخونى داشت, بـا رنگ و رویى پـریده زد پـشت دستش:
ـ واه! تقصیر من چیه! این بچه خودش ذاتش خرابه!
بابا همان طور با توپ پر تشرش زد:
ذاتش خرابه, ذاتش خرابـه! این حرفها چیه آبـاجى؟ تو تربـیتش نکردى!
ـ مگه دیگرون چى کار مى کنند که من کم گذاشته ام؟
برو گلى رو ببین که براى خودش چه خانمى شده! ننه بـابـاش یه گلى مى گن صدتا از دهنشون مى ریزه. اونوقتش من بـاید سرمو پـایین بگیرم از بابت این پسره ...
لا اله الا الله!
یکهویى فکرى به کله ننه آمد:
ـ مى گم, آقا ...
اما بابا حسابى جوشى است. صدایش را بـالا مى بـرد و داد مى کشد:
ـ مگه ما دو خانوار نبـودیم که بـا هم از ده زدیم بـیرون؟ پس چرا وضع اونا باید آن باشد وضع ما این؟
ـ حالا چرا داد مى کشى؟
د بـذار داد بـکشم شاید دلم خنک بـشه. روراستش, بـشون غبـطه مى خورم. از حسودى دارم خفه مى شم. اون از زندگیشون که تمام مالم را جـمع کنم پـول فرش زیر پـاشون نمى شه و اینم از دخـتـرشون که بیران تو, انگشت کوچیکه اش هم نمى شه.
ننه خنده اى مى کند:
ـ چرا مى خندى؟ مسخره ام مى کنى حسودیم مى شود؟
ـ واه! نه بخدا!
ـ پس این خنده ات واسه چى بود؟
ـ واسه اینکه مى گى دخترشون!
ـ پس بگم دخترمون؟
ـ نه, بگو عروسمون!
تا این حرف از دهن ننه بـیرون مىآید, بـابـاهه وا مى رود. ننه مى گوید.
ـ بله, مثل اینکه یادت رفته گلى ناف بریده بیرانه!
بابا محکم روى پایش مى کوبد و مى گوید:
آره, همینه, مگه گلى به داد این بیران بـیکار بـیعار بـرسه.
ـ فکر بـیکارى بـیران رو نکن. اونا حالا اونقده پـول دارند که اگه هفت پـشت بـیران هم بـخوره بـاز بـراشون تـه کیسه یه چـیزى مى مونه.
بنابراین فى الفور بیران را خواستند. بابا گفت:
ـ بیران, گلى که یادت مىآد؟
بـیران کلاهش را پـس مى دهد و بـه شیوه آرتیستهاى سینما سرش را
مى خـاراند که یعـنى دارد فـکر مى کند و داش مشـتـى وارانه مى گوید:
ـ گلى رو؟ نه, نمى شناسیمش!
ـ کله خراب, ناف تـو و گلى رو واسه هم بـریده ایم. حالیت هست؟ کوچیک که بودید.
ـ آها! یه چیزهایى یادمان آمد. خوب که چى؟
یعنى گلى زن تو باید بـشه و کم کم بـاید بـساط عروسى رو راه بیندازیم.
ـ ما الانشم توى خط زن من نیستیم!
ـ ننه, دختر مردمو نباید منتظر گذاشت. اون گلى حالا واسه خودش یه زنى شده که تموم مردها آرزویش را دارند.
و تا مى توانستند توى گوش بـیران خواندند. عاقبـت بـیران فکرى کرد و مى گوید:
ـ گفتید پـول مول فت و فراوون؟ دختره چى, تو خط سینماس یا که هرى؟!
ـ از پـولشون نگو که نونت تـوى روغنه. پـولشان از پـارو بـالا مى ره. دختره رو هم خودت مىآرى توى خط. همین که عقدش بـکنى دیگه توى مشتته!
ـ وقتى پول بـاشه داشى مى شه شوور! زت زیاد! ما مى ریم, خودتون پى کارهامون باشین! با اجازه!
و بـدین ترتیب است که خانواده بـیران پـیام مى دهند که مىآیند عروسشان را ببرند. آماده باشید.
گلى بـا چـشـمانى اشـکبـار ماجـراها را بـراى بـى بـى مى گوید: ـ بله, بى بى, مرا ناف بریده بیران کرده اند و حالا مى خواهند به زور زن کسـى بـشوم که فکر و زندگیش زمین تـا آسـمان بـا من فرق دارد. من دارم تـوى دانشـگاه درس مى خـوانم و بـیران پـلاس کوچـه خیابانها و سینماهاست و ولگردى مى کند.
بى بى مى پرسد:
ـ حرف آخر بابا ننه ت چیه؟
ـ ننه ام که همیشه مطیع بـوده و جرإت ندارد روى حرف بـابـایم حرف بزند. بدبختى من اینجاست که بـابـا تعصب خشک و خالى و الکى نشان مى دهد. مى گوید چـون قول داده ام و قرار گذاشتـه ایم اگر سرم هم برود تو باید زنش بشوى.
بى بى چین بر پیشانى مى اندازد:
بى بى, تو رو به حضرت عبـاس یه کارى بـکنید. اگه مجبـورم کنن زن این پسره به قول خودش آرتیست بشم, اگه مجبـور بـشم ... اگه, بخدا خودمو مى کشم.
بى بى تشرش مى زند:
ـ زبـانتـو گاز بـگیر, دختـر. استـغفرالله! این حرفها از تـو بعیده, خدا بـراى هر مشکلى یه راه حلى پیش پاى آدمیزاد مى ذاره.
نومیدى گـناهه. شـیطون این فـکـرها رو تـوى سـر آدم مـى اندازه. ـ بى بى, آخه چى بگم؟ به خدا وقتى فکرشو مى کنم باید یه عمر با این بیران سر بکنم, مى گم زنده نباشم خیلى بهتره.
ـ خوبه, دیگه. حالا راه حل چیه, چى کار مى شه کرد؟
راه حل؟ یا اونا بـاید منصرف بـشوند که مطمئنم صد سال هم این کار را نمى کنند و یا بـابـا قبـول نکند که او هم سفت و سخت روى حرفش است و کوتاه بیا نیست. بـى بـى اندیشناک بـه چهره معصوم اما مستإصل گلى چشم مى دوزد.
بى بى, خواهش مى کنم بیایید با بابـا حرف بـزنید. مى گویند شما دم مسیحایى دارید, حرفاتـون در سنگ هم نفوذ مى کنه. شاید بـابـا قانع شد. قبول مى کنید؟
بى بى مى گوید:
ـ از دست من کارى برآید, چه مضایقه!
بى بى مى رود. مى گوید گلى شما با نرگس نوه من آشناست. راضى بـه این وصلت نیست و ادامه مى دهد:
ـ شماها دو نفر را بـراى هم ناف بـریده اید که اصلا بـا همدیگر نمى خوانند. ماشإالله دختـرتـان از وجـاهت و علم و کمالات سرآمد دختران است و برعکس, این طور که شنیده ام بیران نه سوادى دارد و نه شغلى و آینده اى. آنها راه سـوایى را مى روند. چـرا مى خـواهید دستى دستى دخترتان را بدبخت بکنید؟
باباى گلى مى گوید:
ـ ما بـراى خودمان رسم و رسوماتـى داریم. وقتـى قول مى دهیم و قرار مى گذاریم, تـا آخر روى حرفمان هستـیم. حالا, هر چه مى خواهد بشود, گلى, یک کلام باید زن بیران بشود. همین و بس. دخترهاى این دوره چـه پـررو شده اند! مى روند واسطه پـیدا مى کنند, نخیر, همین است که من مى گویم.
به تیریج قبـاى بـى بـى خیلى بـرمى خورد. اما بـه روى نمىآورد. ـ گلى شـما بـاید یک عمر بـا این جـوان زندگى کند. جـوانى که دارودستـه اى تـشکیل داده و بـراى خـودش بـزن بـهادر اسـت و ... باباى گلى مى دود وسط حرفهاى بى بى و تند و بى ادبانه بـى بـى را تشر مى زند. بى بى مى زند بیرون.
بـى بـى سر سجاده است. دل بـى بـى شکسته است, از حرفهاى درشت و کله شقى باباى گلى. بى بى زیر لب مى گوید: استغفرالله ربـى و اتوب الیه. و تسبیح مى گرداند. بى بـى بـه یاد گلى است. مهم, گلى است.
بى بى مى گوید: یا رحمان و یا رحیم.
بى بى مشکل گشا مى خواند. بى بى راز و نیاز مى کند. بـى بـى از خدا مدد مى طلبد. بى بى بـه پیامبـر و ائمه توسل مى جوید. بـى بـى, طلب گره گشایى مشکل گلى را دارد.
بى بى نماز مى خواند. بى بـى تضرع مى کند و سر از مهر بـرنمىآورد تا ...
بى بى مى گوید:
ـ بـا تقدیر و سرنوشت که نمى شود جنگید. اگه تقدیر اینه تو زن بیران بـشى, خوب چـاره چـیه! رنگ از رخسار گلى مى رود. لرزه بـر اندامش مى افتد:
ـ بى بى, شما هم؟ نکنه ...
بى بى, پشت بندش مى گوید:
درست که گفتـن هر چه مهریه سبـکتـر, مهر و محبـت سنگین تـر و بیشتر. اما, خوب, بعضى وقتا لازمه مهریه و شیربها و خرج و مخارج زن سنگین باشه, خیلى سنگین. حقشه! چه جور هم! گلى مات و مبـهوت نگاهش مى کند. متوجه نشده است. بى بى ادامه مى دهد:
ـ یه دختر بـاید قدر خودشو بـدونه. مخصوصا وقتى اون دختر کسى مثل گلى ما باشد.
بى بى که مى بـیند هنوز نفهمیده است, راهش را نشانش مى دهد. گلى تا متوجه منظور بى بى مى شود, از ذوقش مى پرد و بـى بـى را در آغوش مى کشد. بى بى مى گوید:
ـ توکلت بـه خدا بـاشد. دخترم, خداوند قادر و کریم است و بـه کرامتش دادرس مظلومین است. برو, خدا پشت و پناهت!
گلى, پیغام مى فرستد حاضر به ازدواج با بیران است. آنها هم که خود را عاقبـت بـرنده دیده اند, بـا خوشحالى قواره اى پـارچه بـه عنوان هدیه فرستـاده و مى خواهند زمان بـله بـرون مشخص شود. گلى, هدیه را پس مى فرستد و مى گوید هدیه بـیران بـاید در قواره عروسش باشد. به رگ غیرت بیران برمى خورد. به تکاپو مى افتد. به مصیبتى, چند دست لباس گران قیمت و نفیس مى خرد و به در خانه گلى مى فرستد.
گلى مى گوید چون بـعد از ازدواج نمى تواند بـه درسش ادامه دهد, جشن مفصلى در خانه بیران بـر پا شود تا دوستانش را دعوت کرده و شوهر آینده اش را بـه آنها معرفى کند. خانواده بـیران چاره اى جز اجابـت ندارند. آنها فکر مى کنند بـعدا تـمامى آن خرجها از کیسه باباى گلى جبران خواهند شد.
در جشن, گلى هر که را مى شناسد دعوت مى کند. خانواده بیران چشم که بـاز مى کنند خود را بـا فوجى از میهمانان جور واجور روبـه رو مى بینند. دسته اى مى رود و دستـه اى مىآید. از تـرس بـىآبـرویى دم برنمىآورند حال آنکه بریز و بـپاش آن یک شب از مخارج یک سالشان هم بیشتر مى شود. از آن طرف, چپ و راست از بـیران پرسیده مى شود:
پـس آقابـیران شـمایین که گلى مى خـواد دانشـگاه رو واسـش ول بکنه! خدا شانس بده. حتـمى مدرکتـون بـالاس, فوق لیسانس و دکتـرا دارین, نه؟
و بیران که مرتـب رنگ بـه رنگ مى شود, از زبـان مى افتـد بـسکه صدایش را کت و کلفت مى کند و مى گوید:
خدمت آبجى عارضیم, بـیران خان تـوى عالم آرتـیستـى که بـاشه, دکتر و مهندسشم مى شه. به کورى چشم دشمن, همه نقشها رو فوت آبه!
القصه, گلى چـند هفتـه اى آنها را سـر مى دواند و تـا مى تـواند بـرایشان خرج بـالا مىآورد و آخر عاقبـت مى گوید شیربـهایش بـاید معادل یک خانه ییلاقى باشد که نقدا پرداخت مى شود و پشت قبـاله اش خانه, باغ و چند صد متـرى زمین بـاشد و در حالى که دل تـوى دلش نیست مى گوید:
ـ اگر شرایط مرا قبـول مى کنید من حاضرم تا آخر همین هفته بـه عقد بیران در بیایم. آنها جا مى زنند. بیران مى گوید:
این ناف بـریده ما, هوش آرتـیستـى را از سرمان پـراند. همین جورى پـیش بـریم مى شیم سیاهى لشکر و بـاس مشت و لگد و پـس گردنى بـخوریم. ما که نیستیم. نافمون مال خودمون, نافتون مال خودتون. زت زیاد!
چند سال بـعد گلى طى مراسمى ساده و مختصر بـا جوانى هم رشته و هم دانشـکـده ازدواج مى کـند. آن دو, خـود همدیگـر را انتـخـاب و پسندیده بودند.
عکسى به یادگار, بى بى در کنار گلى و شوهرش داشت. بـى بـى, عکس را نگه داشتـه بـود. عکسى که یادآور ماجراى ناف بـریده ها بـود و بى بى براى من گفت.