انتظـار


 

انتظـار
ز.قاضوى

 

 

امشب اصلا نمى تـوانم بـخوابـم. هرچـه پـلکهایم را بـه هم فشار مى دهم, خواب به سراغم نمىآید. بـلند مى شوم, کنار رختخواب فاطمه و على که آرام خـوابـیده اند مى نشینم. بـه طرف دیگر نگاه مى کنم; مادر خیلى آرام خوابیده است, ولى نه, با تکانى که خورد, فهمیدم خواب نیست. نگاهم کرد. خیلى آرام. گویى نمى خواست بـچه ها بـیدار بشوند, گفت: ((تو نخوابیدى؟)) گفتم: ((نه. نمى تونم بخوابم. بعد از چندین سال دورى و فراق حالا قراره فردا بـرگرده. چطور مى تونم بخوابم!)) مادر گفت: ((راست مى گى! من هم نمى تونم بخوابم. آخ که نمى دونى چقدر دلم بـراى حسینم لک زده!)) بـا این حرف بـلند شد. پرسیدم: ((کجا؟)) در حالى که دستى بر زانویش گذاشته بود و خیلى آرام قدم برمى داشت, گفت: ((الان مى یام.))
او هم حق داشت. اگر حسین همسر من بـود, پـسر او هم بـود. عشق مادرى به او اجازه نمى داد امشب خوابش ببـرد. شاید اگر خانه یکى از دخترهایش رفته بـود, بـه هواى آنها او هم مى خوابـید, ولى از کجـا معلوم که آنها بـى قراریشـان را بـدتـر از من نشـان ندهند, بالاخره آنها هم خواهران حسین هستند! بـا این حال مادر, خودش در جواب هر دو آنها که مى خواستند او را به خانه خودشان ببرند, گفت که نمى خواهد مرا تـنها بـگذارد, و مى خـواهد مثـل همیشه کنار من بماند. حالا مى فهمم وجود او در کنارم نعمتى بـوده است و گرنه من بیشتر از اینها احساس دلتنگى و تنهایى مى کردم.
وقتى برگشت توى اتاق گفت: ((دخترم بخواب! شاید خوابت ببره.)) جـواب دادم: ((سـعـى مى کـنم, ولى مطمئنم خـوابـم نمى بـره! شـما بخوابید.)) کنارش رفتم, کمک کردم تا پتو را به روى خودش بـکشد.
بعد, از اتاق بیرون رفتم و از آنجا به اتاق دیگر. تنها چیزى که در این مواقع مى توانست مرا کمى آرام کند, دفتـرچه خاطرات بـود.
به طرف صندوقم که آن را صندوقچه خاطرات نام گذاشته بودم, رفتم.
دستى بر رویش کشیدم و با خود زمزمه کردم: ((کى مى تونه باور کنه که یار دیرینه من تـو بـودى؟! تـو این چند سال در تـموم مواقع, خوشحالى یا ناراحتـى, همیشه بـه تـو رو آوردم و بـر روى صفحـات سفیدت این لحظه ها را ثـبـت کردم. مى دونم, مى دونم جـلدت و حـتـى صفحـاتـت خیلى کهنه شده, ولى اون نوشتـه هایى که دارى, بـراى من همیشه تازه ست. در تو همه چیزرو نوشتـم. در تـو تـمام خاطرات را نوشتم. مى خواستم تو را داشته بـاشم تا وقتى اون بـرمى گرده, همه چیزو بدونه. هرچند مى دونستم, برگشتنش باخداست. پس بـذار حالا که چند صفحه سفید دیگه بـیشتر بـاقى نمونده, خاطره هاى این روزهارو هم بنویسم. بـذار از این شب مهتابـى, از این بـیقرارى و انتظار بـرات بـنویسم و از زیبـاترین دیدارها بـنویسم.)) دفتر را بـاز کردم. چند سطر نوشتـم. احساس مى کردم بـا نوشتـن کمى آرام خواهم شد, ولى خیالى بیش نبود. بـى خوابـى و بـیقرارى هنوز در من وجود داشت. خروس بـا آوازش نیمه شب را اعلام کرد. بـا خود گفتم: ((حالا که خوابم نمى بره, باید خاطرات این چند سال رو, یه بار دیگه مرور کنم.)) بدون هیچ تإملى دفتر را باز کردم و شروع به خواندن کردم.
امروز برادران بـسیجى روستایمان مى خواهند بـه جبـهه بـروند.
مامان و بـابـا هم رفته اند بـدرقه, ولى من و امثال من بـه خاطر دختر بودن نمى توانیم از این سعادت برخوردار شویم. با همه اینها نمى توانم یکجا بـشینم. من که از لبـاس نظامى ـ آن هم بـر تن یک بـسیجى ـ این قدر خوشم مىآید, نمى توانم در خانه بـمانم. پس بـه پشت بام رفتم. دولا دولا خودم را به بام خانه عذراخانم, همسایه مان رساندم. خیلى آهسته سرکى کشیدم. سپس تو اتاقى که چندین بار براى رفع اشکالهاى درسیم پیش حسینآقا رفته بـودم, دزدکى نگاهى کردم.
اتاق شلوغ بـود. خواهرانش سعى مى کردند از مهمانها خوب پـذیرایى کنند. مادر حسـینآقا را هم دیدم که میان زنها نشسـتـه و لبـانش خندان بـود. آرزو کردم همیشه همین طور بـاشد. نگاهم را از آنجا گرفتم. نگاهى بـه طرف دیگر حیاط کردم. روبـه رویم اتاقى بـود که پرده هاى آن کشیده شده بـود. یک لحظه احساس کردم کسى پـشت پـرده ایستاده است. خوب نگاه کردم. مشخص نبـود کیست. در همین موقع در اتـاق بـاز شد. حـسـینآقا بـود. در همان نگاه اول من را که روى پـشت بـامشان بـودم, دید. از خجالت ماندم چه کنم. خشکم زد. تمام نیرویم را جمع کردم و قبـل از اینکه دیگران متوجه بـشوند, خودم را کنار کشیدم. با سرعت هرچه بـیشتر در حالى که پله ها را دو تا یکى مى گذراندم, پایین آمدم. نفسم بـه شماره افتـاد. احساس تـرس کردم; اگر حسینآقا از دستم عصبانى بشود و موضوع را بـه مامان و بابا بگوید چه؟ حتما وقتى برگردند, حسابـى دعوایم مى کنند. آرام و قرار نداشتم, تـا اینکه بـالاخره مادر آمد. خودم را بـراى همه چیز آماده کرده بـودم, ولى هرچـه منتـظر شدم چـیزى بـگوید, هیچ نگفت. بـابـا هم که آمد, همان طور. فهمیدم حسینآقا هیچ چیز بـه آنها نگفتـه اسـت. از مردانگى او خـوشم آمد; بـراى همین در دلم براى پیروزى او و دیگر برادران بسیجى دعا کردم ...
و صفحه اى دیگر را شروع به خواندن کردم.
ـ امروز پدر مریض است. البـته خیلى وقت است که مریض شده, ولى حالا حالش خیلى بـد است. دکترها از او قطع امید کرده اند. کارهاى بـیرون خـانه بـه عهده مادر افتـاده است. من هم سعى مى کنم لااقل براى باغ رفتن کمکش کنم. امروز مادر تصمیم داشت علوفه بـیاورد.
من هم او را همراهى کردم. موقع چیدن علوفه, احساس کردم سرش درد مى کند. مرتب دستش را بـر پـیشانى اش مى گذاشت و خیلى آهستـه ناله مى کرد. از او خواستـم بـه خانه بـرگردد, ولى قبـول نکرد و گفت:
((نمى تونم یه دختـر تـنها را همین جا رها کنم و بـرم. )) بـراى اینکه خاطرش را آسوده کنم, گفتم: ((من که دیگه بچه نیستم. تازه خیلى دیگه هم نمونده. خونه هم که از اینجا دور نیست. تا شما به خونه بـرسید, من هم کارم تـموم شده و بـه خونه بـرگشتـم, خواهش مى کنم, مامان!)) هر طور بود او را راضى کردم بـه خانه بـرگردد. همان طور که قول داده بـودم, خیلى نماندم. موقع بـرگشتـن احساس کردم کسى چند قدم, عقبتـر از من حرکت مى کند. قدمهایم را کندتـر کردم تا از کنارم بگذرد و خیالم راحت شود, ولى بعد از چند لحظه احـساس کردم همقدم من شده و خیال جـلو زدن ندارد. نگاهش نکردم. با شنیدن ((زنبیلتو بده به من تا بـیارم)) نگاهش کردم. حسینآقا بود. با تعجب گفتم: ((شمایید؟! کى برگشتید؟!)) گفت: ((زنبـیلتو بـده)) گفتم: ((نه, خیلى راه نمونده, خودم میارم.)) گفت: ((حالا که خودت نمى خواهى, بـاشه. من هم اصرار نمى کنم.)) مى خواستم هرچه زودتر فاصله اش بـا من بـیشتـر شود. چون ممکن بـود هر آن یک نفر برسد. اگر یکى مى رسید و ما را بـا هم مى دی)ضکک رفها هم در تلاشم تا هر کارى که مى توانم برایش انجام بدهم. بـراى همین بـا شنیدن این حرف از پـدر که: ((اگه انار شیرین داشتیم, خوب بـود.)) بـا هیجان گفتم: ((من برم از باغ بـراتون بـیارم؟)) مادر که مثل من مشغول بـافتـن قالى بـود, گفت: ((نه. تـنها کجا مى خواى بـرى؟)) گفتم: ((مى تونم برم, من که بچه نیستم.)) پدرم گفت: ((حساب بـچه بودن یا نبودن نیست. حساب حرف مردم! اصلا من انار نمى خوام.)) از پـشت دار قالى پـایین آمدم و گفتم: ((اگه کسى از من پـرسید کجا مى رى, مى گم مى خوام برم زنبیل مادرم رو از باغ بیارم. تازه زنها الان همه تو خونه مشغول بافتن قالى هستـن و مردها تـو بـاغن. ول کنید این حرفهاى مردم را!)) پدرم گفت:
((حالا واقعا به خاطر من مى خواى به باغ بـرى؟)) گفتم: ((بـاور کنید! حتى اگه تونستم, بـراتون خرما هم میارم.)) پدر جواب داد:
((نه همون انار کافیه. ولى مواظب بـاش بـراى خودت حرف نسازى.)) با لبخند گفتم: ((قول مى دهم.)) بعد دست بـه کمر ایستادم و خیلى جدى گفتم: ((اصلا کى جرإت داره براى من حرف دربـیاره!)) پدر در جواب فقط لبخند زد که همان لبخندش برایم قوت قلب شد. زنبـیل را برداشتم و راهى باغ شدم. آن قدر عجله داشتم که بدون حرفى بـیرون رفتم. صداى مادر را قبـل از اینکه از خانه خارج بـشوم شنیدم که مى گفت: ((اصلا این دخـتـر نمى فهمه حـالا دیگه بـزرگ شـده و بـاید کارهاى بچه گانه شو کنار بذاره. حالا تو هم هى اونو بـراى این کار تشویق کن! آخه ...))
وقتى به بـاغ رسیدم, خیلى عجله داشتم, چون مى خواستم چند دانه انار و کمى خرما بـچـینم و زود بـرگردم. بـراى همین در بـاغ را نبـستم. بـعد از چیدن انار نوبـت چیدن خرما رسید. ولى بـراى آن بـاید بـه بـالاى درخت مى رفتم, و این کار را بـراحتى نمى توانستم انجام بدهم. از پایین به خوشه هاى نخل نگاه کردم. هر کدام بالاتر از دیگرى بود. بالاخره یکى را انتـخاب کردم. دستـهایم را دور نخل بـه هم حلقه کردم, ولى شنیدم. کسى گفت: ((خـطرناکه!)) همین مانع شد از درخـت بـالا بروم. با تعجب نگاهى به عقب کردم. حسینآقا بود که گفت: ((اومده بودم بیرون. یه کم بگردم, دیدم در باغ بازه. فکر کردم حال پدرت خوب شده و اومده باغ.)) با دیدن لبـاسش دیگر حتى بـه حرفهایش و نگاهش تـوجه نکردم. چقدر دوست داشتـم او را از نزدیک بـا لبـاس بسیجى ببینم. با تعجب نگاهى به سر و وضعش کرد و چون متوجه چیزى نشد, پرسید: ((ببخشید! چیزى شده؟!)) بـا عجله گفتم: ((نه!)) از کارى که کرده بـودم, شرمنده شدم. چـون هنوز او را منتـظر جـواب دیدم, به ناچار موضوع را گفتم.
نفس راحتى کشید و گفت: ((کنار برید تا من بـرم بـالاى درخت.))
احساس کردم او مرا دست کم گرفته است; بـراى همین خوشم نیامد. او هم از چـهره ام خواند که از حرفش ناراحت شده ام. سریع ادامه داد:
((فکر نکن من تـو را دست کم گرفتـم. نقل اینه که من خجالت مى کشم شما بـرید بـالا و من تماشا کنم.)) دیگر چیزى نگفتم و بـا رضایت کنار رفتم, هرچند مى دانم این را گفت تا غرور من نشکند, ولى بـه هر حال خوشحال شدم, چون در بالا رفتن از نخل چندان ماهر نبـودم. براى بار اول, زنبیل را بـا خود بـالا بـرد, ولى بـراى بـار دوم زنبـیل را پـایین گذاشت. دلشوره داشتم دلم مى خواست سریع پـایین بیاید و زود برود, اگر یکى او را ببیند, چه حرفها که درنمىآورد! اگر یکى دیگر به باغ بیاد ... دیگر از دستش عصبـانى شدم. در دل او را سرزنش کردم. چـرا پـایین نمىآید و نمى رود؟ او که باید مردم روستایش را خوب شناخته باشد. در این افکار غوطه ور بودم که با صداى او بـه خود آمدم. گفت: ((جیبـهام پر شده, دیگه چکار کنم؟)) بـا عصبـانیت گفتـم: ((من چکار کنم؟!)) ولى یکدفعه متوجـه لحنم شدم. خیلى خجـالت کشیدم. گفتـم: ((بـبـخشید! حواسم نبود. چـى گفتـید؟ یعنى, یعنى بـه چـیز دیگه اى فکر مى کردم.)) و ادامه دادم: ((شما پایین بـریزید. مـن جـمـع مـى کـنم.)) گـفـت:
((بـاشـه!)) و کـارش را ادامـه داد. زنـبـورهـا را کـه اطرافـش مى چـرخیدند, دیدم. از کارى که کرده بـودم, سخت پـشیمان شدم. او خودش را در معرض نیش زنبورها قرار داده بـود و بـه خاطر شکم ما پایین نمىآمد و من بـه خاطر حرف مردم بـر سرش داد کشیده بـودم. بـالاخره پایین آمد و بـه من کمک کرد تا خرماها را جمع کنم, ولى متـوجه شدم انگشتـش را محکم گرفتـه است. نگاهى بـه دستـش کردم. پـرسیدم: ((زنبـور نیش زده؟)) گفت: ((بـله)) گفتم: ((درد داره؟ مگه نه؟)) گفت: ((دردش کمتر از درد فریادى نیست که شما بـر سرم کشیدید.)) سرم را پایین انداختم و گفتم: ((بـبـخشید! من که اون موقع معذرت خـواهى کردم.)) جـواب داد: ((بـله)) و بـدون تـإملى خداحافظى کرد و رفت.
وقتى به خانه رسیدم, دکتر بر سر بـالین پدرم بـود. نگران شدم تا اینکه مادر بـه همراه دکتـر بـیرون رفت. یک راست کنار پـدرم رفتـم و نشستـم. چـشمانش را آرام بـاز کرد و نگاهم کرد. گفتـم:
((پدر! چى شده؟ دوباره اون درد لعنتى؟)) بـدون اینکه جوابـم را بدهد, دستش را در زنبیل برد و یک مشت خرما برداشت. با نگاهى به خرماها گفت: ((کى بـرات چیده؟)) نمى توانستم دروغ بـگویم, آن هم بـه پدر. بـراى همین همه چیز را گفتم. در آخر هم, قضیه نیش زدن زنبور را گفتم. گفت: ((خرما هم برداشت؟)) محکم بـه صورتم زدم و گفتـم: ((اصلا تـعارف نکردم.)) لبـخـندى زد و گفت: ((طورى نیست.
بلند شو و یک بشقاب ببر.)) گفتم: ((نه, من خجالت مى کشم. خودشون دارن.)) گفت: ((درستـه اینجـا کسى محـتـاج خرماى کسى نیست, ولى دخترم, حق شناسى چیز دیگریه.))
... به خانه شان که رسیدم, لحظه اى صبر کردم. عاقبـت تصمیمم را گرفتـم و دستـم را بـراى در زدن از زیر چـادر درآوردم, ولى بـا شنیدن صداى حسینآقا خشکم زد. او تازه رسیده بـود. پرسید: ((شما کجـا, اینجـا کجـا؟!)) گفتـم: ((این بـشقاب خـرما را بـراى شما آورده ام. هرچـند مى دونم دارید, ولى این از دسـتـرنج خـودتـونه. خصوصا اینکه قیمت سنگینى هم براش دادید!)) با لبخندى بـشقاب را گرفت و گفت: ((دسـت شما درد نکنه!)) خـواسـتـم بـرگردم که گفت: ((صبر کنید بـشقاب را بـرگردونم.)) بـه ناچار ایستادم. هوا گرم بود. خجالت کشیدن هم بـر گرما مى افزود. عرق از پیشانى ام سرازیر بود. وقتى حسین بشقاب را برگرداند, در آن تخمه آفتابگردان بود. با تشکر آن را گرفتم. نمى توانستم بدون خبرگیرى از دستش برگردم. براى همین گفتم: ((دستتـون هنوز درد مى کنه؟)) گفت: ((نه بـهتـر شده. فقط کمى بـاد کرده.)) گفتـم: ((واقعا بـبـخشید!)) تـرس از اینکه کسى ما را ببیند, باعث شد بدون اینکه منتظر جوابى بمانم, خداحافظى کنم و بروم.
دفتر را بـستم و چشمانم را بـرهم گذاشتم. خاطرات جلوى چشمانم رژه مى رفت که چشمانم را گشودم و بـه آسمان مهتـابـى نگاه کردم. فکرم به دوردستها رفت.
چند روز بعد حسین در حالى که لباس بسیجى بر تن داشت ـ البـته بعدها گفت که به خاطر من بود که آن لباس را مى پوشید ـ به همراه خانواده اش به خانه مان آمد; هم براى عیادت پدرم و هم خواستگارى.
پدر از رختخواب بـلند شد و کنار آن نشست. مادرم بـا این ازدواج مخالف بود. بـه نظر او حسین فقط مرد جنگ بـود. مادرم فکر مى کرد هر کس همسر حسین بـشود, بـاید تـا وقتـى جنگ ادامه دارد, تـنها بماند به نظر او همسر حسین نمى توانست خوشبخت بـشود و لذت زندگى را بـچشد. من بـه او گفتـم: ((حسین هم مرد جنگه, هم مرد زندگى.
کسى که براى میهن و دینش دلاوریها از خودش نشون داده, حتما براى زندگیش هم نشون مى ده. اون کسى یه که من آرزوى داشتـنش رو دارم.)) و کلى خجالت کشیدم. به هر حال پدر بـا نظر من موافق بـود. همین بـاعث شد مادر دیگر چیزى نگوید. وقتى حال پدر بـهتر شد, ازدواج کردیم.
روز عروسى باران گرفت. من این را به فال نیک گرفتم, چون مردم روستا معتقد بودند هر که روز عروسیش باران بیاید, خوشبخت خواهد شد, ولى این خوشبختى دیرى نپایید, چرا که پـدر و سپـس مادرم در همان سال هر دو به دیار باقى شتافتند.
((با عرض پوزش!!! در این قسمت مقدار از مطالب افتاده است. در صورت نیاز به اصل مجله مراجعه فرمائید. )) )
... هیچ حرفـى آرامم نمى کرد. فـقط بـه گوشـه اى خـیره مى شـدم.
همسایه ها دست به دست هم دادند و مراسم عزا را برگزار کردند. در این مدت هیچ کس نتوانست بـا من حرف بـزند, چون جوابـى نمى شنید.
مجسمه اى بیش نبودم, ولى با اینهمه نگاههاى ترحمآمیز و دلسوزانه و نجواهایى را که احساس همدردى مى کردند, مى توانستـم احساس کنم, که بیشتر عذابـم مى داد. هر یک از زنان سعى مى کردند فکرم را بـه ارزش و مقامى که شهید پـیش خدا دارد, متوجه کنند, ولى بـا دیدن فاطمه و بابا بابا گفتن هاى او سکوت مى کردم و جوابى نمى دادم. از زمزمه ها فهمیدم, قسمتـى که حسین و دیگر بـرادران بـوده اند, زیر خمپاره دشمن قرار گرفتـه و همه شهید شده اند, ولى نتـوانستـه اند میان اجـساد تـکه تـکه شده, کسى را تـشخیص دهند. آنها حتـى پـلاک حسینآقا را ندیده بودند. بـا شنیدن این حرفها عقل و دلم یک حرف را نمى زدند. عقل مى گفت بنا به
شواهدى که هست, او شهید شده, ولى دلم عکس آن را مى گفت. به هر حال خویشتن دارى بهترین چیزى بود که مى شد انجام دهم ... مادر هم حالش بهتر از من نبود. گویا با شنیدن این خبـر کمرش شکست. بـعد از هفت روز عزا, هر طور بـود سعى کردم واقعیت را بـپـذیرم و یا لااقل بـا آن کنار بـیایم. حالا دیگر بـه شدت بـه پـول قالى نیاز داشتیم. تصمیم گرفتـم لحظه اى را از دست ندهم. مادر بـا وجود دو دخترش, بـاز پیش من ماند. من هم سعى کردم طورى رفتار کنم که او ناراحت نشود.
بـه قالى بـافتن و خیاطى پـرداختم. این طور مى توانستم همانند دیگران کمکى به خودمان و جبـهه کنم. ماه آخر بـاردارى بـه سختى مى توانستم کار کنم. بـا تمام اصرارهاى مادر هم که مى خواست دیگر کار نکنم, بـه کار کردن ادامه دادم. بـالاخـره دومین فرزندم بـه دنیا آمد. پـسر بـود. طبـق قرار قبـلى من و حـسین, اسمش را على گذاشتم. از بـدو تولدش تصمیم گرفتم بـا کمک مادر, على را مانند پدرش تربیت کنم.
پانزده روز از زایمان گذشت که دوباره مثل سابـق شروع بـه کار کردم, ولى چیزهایى غیر از دورى حسین هم بود که مرا آزار مى داد; یکى نگاههاى ترحمآمیز مردم بـود, که بـه آن نیاز نداشتم و دیگر آمدن خواستـگارهاى مکرر که آنها را رد مى کردم. من منتـظر حـسین بودم. هرچند اگه باور مى کردم او شهید شده, باز هم به آنها جواب مثـبـت نمى دادم, چـون نمى تـونستـم یادگارهاى حسین را که دست من بودند, به دست ناپدرى بدهم.
روزها و سالها بدون هیچ ایست و سکونى به راه خود ادامه دادم.
هشت سال جنگ, هشت سال خون, هشت سال غم و ترس و ... بالاخره تمام شد. جـنگ بـه پـایان رسید. آن روزها یک لحظه خوشحال بـودم و یک لحظه غمناک. خوشحال مى شدم, چون منتـظر بـودم حسین بـه عنوان یک رزمنده پیروز برگردد, و غمناک مى شدم, چون بـعد از مدتها انتظار برنمى گشت. آن موقع بود که دیگر حوصله بچه ها را نداشتم و بناچار آنها را از خود مى راندم. خوش شانسى من تنها این بود که آنها بـا روحیاتم آشـنا شـده بـودند و این مواقع مرا تـنها مى گذاشـتـند. ... فاطمه حرفى از پدرش نمى زد, ولى از نگاههایش بـه عکس حسین مى فهمیدم او هم دلتنگ است. در عوض على مرتـب از رفتـار و حرکات پدرش سوال مى کرد. تقریبا دو سال از اتمام جنگ مى گذشت. تابـستان بـود. یک شب خواب عجـیبـى دیدم. خواب حسین را دیدم که خیلى لاغر شده بود, ولى در چشمانش برق امید مى درخشید. بر لبانش گل لبـخند شکوفه زده بود. گفتم: ((حسین کجا بودى؟)) نگاهم کرد و فقط گفت: ((منتظرم بـاش! مى یام.)) این را گفت و از من دور شد. صبـح وقتى از خواب بلند شدم, شوق بـیشتـرى بـراى کار کردن داشتـم. این را فاطمه هم فهمید. ساعتى بـعد مادر و على بـیرون رفتند و پـشت سر آنها زنگ خانه زده شد. بـه سرعت از تخته قالى پایین پریدم و دم در رفتم. پـستچى بـود. نامه اى داد. بـاورم نمى شد. نامه از عراق بود. متعجب شدم چون هیچ خویشى در عراق نداشتیم.
با تـعجب و عجله پـاکت را بـاز کردم. خط را شناختـم. سرم گیج رفت. بـه سختى روى پـاى خود ایستادم. در حالى که دست بـه دیوار زده بودم, به اتاق برگشتم. فاطمه بـا دیدن حالم بـه طرفم دوید.
هیچ حرفى نمى توانستم بزنم. فقط نامه را مقابـلش گرفتم. نامه را از دستم گرفت و با صداى بلند شروع به خواندن کرد. درست حدس زده بودم. نامه از حسین بود. در اول از سلامتى اش بـرایم نوشته بـود.
از خوشحالى و ناباورى نمى دانستم چکار کنم, ولى بـا شنیدن اینکه او در اسارت است و دو روز بعد از نوشتن آخرین نامه اش اسیر شده, دیگر نتوانستم بـایستـم و همان جا نقش زمین شدم. وقتـى بـه هوش آمدم, فاطمه را با لیوانى آب در دست کنارم دیدم. با دیدن چشمان اشکبار فاطمه سعى کردم بر خودم مسلط شوم. چند لحظه غیر از سکوت کار دیگرى نکردم. بـعد گویا نیروى تازه اى بـه دست آوردم. بـلند شدم. دستى بر سر و رویم کشیدم و با لبـخند دستم را بـراى گرفتن نامه به سوى فاطمه دراز کردم. او هم در حالى که در لبخندش نوعى نگرانى نقش بسته بود, نامه را به دستم داد. خودم را سرزنش کردم که چرا پـیش فاطمه از خود ضعف نشان داده بـودم, ولى بـاور کردن اینکه حسین زنده است و در اسارت, برایم خیلى سخت بـود. نامه را یک بار دیگر خواندم. تصمیم گرفتم من هم یک نامه بـنویسم. هرچند مطمئن نبودم نامه بـه دست حـسین مى رسد. فاطمه خیلى خوشحـال شد, چون به او هم اجازه دادم آنچه را مى خواهد, بنویسد. وقتى مادر و على برگشتند, سعى کردم خیلى آرام موضوع را به آنها بـگویم. بـا شنیدن این خبر اشک چشمان مادر را پوشاند. او را در آغوش گرفتم.
مدتى با هم گریه کردیم. بعد از آن, تصمیمم را به او گفتم. خیلى خوشحال شد. احساس کردم نور چشمانش بیشتر شده است. خوشحالى اى را در چهره اش مى دیدم که تاکنون ندیده بـودم. این را خودش هم تصدیق کرد. نه تنها بر لب او, بر لبـان همه گل لبـخند شکفته بـود. در نامه موضوع بچه دوم را هم گفتم, چون معلوم بود نامه من به دستش نرسیده است. فاطمه و على هم چند خط نوشتـند. خیلى حرفها داشتـم که بنویسم, ولى مطمئن نبودم اگر بـنویسم بـه دستش بـرسد. بـراى همین بـه حال و احوالپـرسى اکتـفا کردم. خیلى طول نکشید که این خبـر در روستا پیچید. همه بـراى مطمئن شدن بـه خانه مان آمدند و براى چند روز متوالى کارم این شد که درست بودن این خبر را بیان کنم.
((با عرض پوزش!!! در این قسمت مقدار از مطالب افتاده است. در صورت نیاز به اصل مجله مراجعه فرمائید. )) )
چشمتون روشن!)) بـعد جلو آمد و من و مادر را بـوسید. هنوز هم نمى توانستم بـاور کنم, ولى بـا آمدن چند تا از مردان روستا بـه خانه مان دیگر بـاورم شـد که حـقـیقـت دارد. یکى از مردها گفـت: ((باید بریم به استقبالش.)) دیگرى گفت: ((من مى تونم جویاى خبـر بشم. حتما تا اون موقع یه مینى بوسى فراهم مى کنم تا هر کى هم که مى خواد, بتونه همراه شما بیاد. )) زن همسایه گفت: ((بـاید دستى به سر و وضع روستـا بـکشیم. بـاید همه جا رو تـمیز کنیم.)) همه مى خندیدند. در همه نوعى شادى بـود که مشخـص بـود همه از تـه دل خوشحـال هستـند. هر کدام نظریه اى مى دادند. بـراى من کارهایى که F مى خواستند بکنند, مهم نبود. براى من حسین مهم بود که نمى دانستم چطورى تا آمدنش صبر کنم.
صداى خروسها مرا از فکر و خیال بیرون آورد. آواز خروسها اعلام کرد که وقت نماز صبح است. وضو گرفتم. بـعد از خواندن نماز, بـه امید لحظه اى خواب رفتن, دراز کشیدم. خیلى نخوابیدم که بـا سر و صداى على و فاطمه بـیدار شدم. فاطمه لبـاس بـر تـن على مى کرد و مرتب او را دعوا مى کرد که چرا اینهمه تکان مى خورد. وقتـى بـلند شدم, مادر کنار سماور نشسـتـه بـود. بـا دیدن من گفت: ((بـیدار شدى؟)) گفتم: ((ها, ولى نمى دونم تا موقع دیدار چطور صبر کنم.))
گفت: ((بـلند شو.)) بـه حـرفش گوش کردم. بـعد از اتـمام کارهاى خانه, لباسم را عوض کردم. بعد از اینکه آماده شدم, مقابـل آینه ایستادم. با این کار یاد حرف حسین افتادم که هر گاه مقابل آینه مى ایستادم, مى گفت: ((بیا بـریم, تو که آینه را از رو بـردى. )) ولى من بـا لبـخندى بـر لب, مدتى دیگر مى ایستادم و بـعد بـا هم بیرون مى رفتیم.
با به یاد آوردن این خاطره از جلوى آینه کنار رفتم, ولى توان حرکت نداشتم. نمى توانستم پیش بروم, ولى به هر حال به طرف قرآنى که روى طاقچه گذاشته بودم رفتم. قرآن را بوسیدم. از خدا خواستم نیرویى به من بدهد تا در باقى راه استوار و پایدار بـمانم. بـه پاهایم نیروى تازه اى بدهد تا به سوى او حرکت کنم. قرآن را بـار دیگر بـوسـیدم و سـر جـایش گذاشـتـم. بـا صـداى فاطمه و على که مى گفتند: ((مامان بیا بریم. همه منتظرند.)) سریع از اتاق بیرون رفتم. همه آماده بودند.
وقتى از مینى بـوس پـیاده شدم, بـا آن همه تلاش در تقویت و قوت قلب, باز هم پـاهایم ناى حرکت نداشتند, ولى دلم مى خواست پـرواز کنم تـا بـه او بـرسم. نمى دانم من بـه مادر کمک مى کردم تـا قدم بـردارد یا اوسـت که مانع افتـادن من مى شود. فقط مى دانم اگر یک لحظه دست مادر را رها مى کردم, چندین بـار مى افتـادم. موقع آمدن حسین, روستـا خیلى زیبـا شده بـود. همسایه ها همان طور که گفتـه بودند, روستا را چراغانى کردند; حتى خواهران حسین با داشتن چند تا بچه, در تمیز کردن خانه به من کمک کردند. موقعى که پیش حسین رسیدم, مردها اطرافش حـلقه زده بـودند و او را بـر شانه هاى خود سوار کرده بودند. نگاهش با نگاهم که همراه با اشک بـود, بـه هم گره خـورد. اشاره کرد بـر زمینش بـگذارند. بـه طرفم آمد. چـیزى نتـوانستـم بـگویم. فقط در حالى که اشک از چشمانم سرازیر بـود, لبـخند زدم. اصلا حرف زدن لازم نبـود. همه حرفها در نگاهمان خلاصه شد. به مادرش هم کمک کردم تا جلو بیاید. مادر و پسر با دیدن هم گریه خوشحالى سر دادند و همدیگر را بوسه باران کردند. وقتى دیدم مردم کمى آرامتر شدند, دست على و فاطمه را هم گرفتـم و بـه طرف حسین بردم. حسین نگاهى به هر دو تا کرد و با گفتن: ((چقدر بزرگ شده اى!)) فاطمه را بوسید. دست على را گرفتـم و گفتـم: ((این هم على کوچولوى خودمون.)) على با چشمانى مشتاق بـه پدرش چشم دوخت. حـسـین او را از زمین بـلند کرد و گفت: ((این عـلى منه؟! پـسـر منه؟!))
اشک در چشمان همه جـمع شده بـود. بـعد از سالها حسین بـه وطن خودش پا مى گذاشت. احساس کردم همه اینها خوابى بیش نیست. رویایى خیلى زیبـا و شیرین. نمى خواستـم چشم بـاز کنم و بـبـینم که همه اینها خواب و خیال بـوده است. بـعد از رفتـن مهمانها بـه دیوار تکیه دادم و چشمانم را بـستم. در همین موقع دستى را بـر شانه ام احساس کردم. یک مرتـبـه لرزیدم و بـا تـرس نگاه کردم. حسین بـا لبـخند نگاهم مى کرد. گفت: ((خسته اى, مگه نه؟)) گفتم: ((نه, فقط نمى تونم باور کنم که تو برگشتى.)) گفت: ((من هم نمى تونم.)) مکث کوتاهى کرد و ادامه داد: ((صبر کن!)) توى اتاق رفت. بعد از چند لحظه با لیوانى به دست برگشت. کلى آب به صورتم پاشید و بـقیه اش را به صورت خـودش. او بـا صداى بـلند خـندید و گفت: ((دیدى هیچ کدوم خواب نبـودیم.)) خنده ام گرفت. از صداى خنده ما, بـچه ها هم از اتاق بیرون آمدند. با دیدن همه در کنارم, باور کردم که شادى پا بـه خانه مان گذاشته و پرده غم و فلاکت از هم گسیخته شده است. در همان لحظه رو به آسمان کردم. دستهایم را بـالا گرفتم و گفتم: ((خدایا شکر!))