شکوه شکیبایى
شرحى بر زندگى هاجر
( قسمت دوم )
غلامرضا گلى زواره

 

 

نگاههاى آخر
هاجر و فرزندش غیر از مختصر غذا و مشکى که کمى آب داشت, چیزى بـه همراه نیاورده بـودند و تنها ایمان بـه خدا, قلب این زن را آرام ساخته و روحش را آسوده کرده بود. ابـراهیم(ع)مراقب فرزندش بـود و مى دید آن طفل بـا پـاهاى گشوده از هم آنجا نشسته و پـاى سوخته از ریگ صحرا را بلند مى کند و باز آن پاى دیگر را از زمین برمى دارد. او لحظه اى مکث نمود و با خود زمزمه کرد: نباید بـدین وضع از هاجـر و فرزندم جـدا شوم. غم جـدایى قلبـش را مى سوزاند. اسماعیل مادرش را مى دید که بـه زارى پـدر را فرا مى خواند و بـه ابراهیم(ع)نزدیک مى شود. هاجر بـه سوى شوهر آمد و خود را بـه او رساند و لبـاس او را محکم گرفت و مهار مرکبـش را نگه داشت و رو بـه ابـراهیم(ع)کرد و گفت: بـه کجـا مى روى و ما را در این وادى خوفناک و بىآب براى چه فرو مى نهى؟ ابراهیم مى بـایست هرچه زودتر آن سرزمین را ترک کند. وى به ساره قول داده بود زود برمى گردد.(1
هاجر انتظار داشت شوهرش به تـقاضاى او تـوجه کند و فریادش را بى پاسخ نگذارد, ولى ابراهیم گوش نمى کرد و تنها در جواب این همه ناله و گریه هاجر گفت: کار من بـه دستـور خدا و امر او بـوده و باید به حکم او عمل کنم و تسلیم فرامینش باشم. (2
ابراهیم(ع)نگاه آخـر را بـه همسر و فرزند انداخـت و این علامت وداع بود. او با نگرانى چهره از ایشان برگرفت و در دامنه تپه اى دوردست از نگاه هاجر و اسماعیل ناپدید گشت. آن دو, تا توانستند بـا نگـاهشـان ابـراهیم(ع)را بـدرقـه کـردند. پـیرمرد در دامنه ارتفاعات کوه ((ذى طوى)) بازگشته و چون بـه کوه ((کدإ)) رسید, صورت خویش را برگرداند و به دعا مشغول شد و گفت:
اى پروردگار ما! برخى از فرزندانم را به وادیى بـى هیچ کشته اى نزدیک خانه گرامى تو جاى دادم. اى خداوند ما! تا نماز بگذارند. دلهاى مردمان چنان کن که هواى آنها کند و از هر ثمره اى روزیشان ده! باشد که سپاس گزارند.(3)

تشنه اى در بیابان
شدت گرما سبـب گردید هاجر و اسماعیل مدام تـشنه شوند و از آب مشکى که با خود داشتـند, استـفاده کنند. سرانجام آخرین جرعه آب هم نوشیده شـد و دیرى نگذشـت مشـک در اثـر گرماى زیاد بـه صورت پوستى خشک و چروکیده در آمد. غذا نیز به پایان رسید و شکم مادر و کودک از طعام تـهى گشت. لبـهاى اسماعیل از فرط تـشنگى چون دو چوب خشک شده بود و بـه همین دلیل گریه اش افزایش مى یافت و فریاد مى زد. هاجر آه جانسوزى کشید و اشکش جوشید و بـر گونه هایش جـارى شد. دوست داشت بـتواند تشنگى فرزند را بـا آب چشم بـرطرف سازد, ولى افسوس که این کار میسر نبود. مى خواست بـه اطراف بـرود شاید به آب یا غذایى دست یابد, اما از آن هراس داشت که اسماعیل توسط حـیوانى وحـشى و یا موجـودات دیگر مورد تـعرض قرار گیرد, یا در غیاب او از جاى خود حرکت کند و به بیراهه رود و اثرى از خود به جـاى نگذارد که آن وقت یافتـن او در این صحراى وسیع که بـاد هر لحظه جاى پاى را پاک مى کند, مشکل شود. از سوى دیگر بیم داشت در بحبوحه گرسنگى و تشنگى, کودک در نبود مادر جان ببازد; از این رو از نوازش وى لحـظه اى غافل نبـود, زیرا مى دانست فقدان محـبـت از کمبود غذا و آب بدتر است.
این وضع غیر عادى مى طلبید هاجر نسبت به اوضاع عادى بـیشتر از طفل حمایت کند, اما چون وضع اسماعیل به دلیل گرسنگى و تشنگى رو به وخامت مى رفت, براى نجات طفل نورسته اش بـه فکر فرو رفت, زیرا نمى خواست شاهد جان دادن او باشد. پـس او را در پـناه بـوته خارى قرار داد, تا آفتـاب کمتـر اذیتـش کند و کمى از او فاصله گرفت. ناگهان او که اکنون در پایین کوه صفا بـود, منظره بـرکه اى وسیع از آب در ناحیه مروه در حدود چهارصد متـرى این کوه نظرش را بـه خود جلب کرد. مشک خشکیده را برداشت و به سوى کوه مروه پیش رفت. گویا هرچـه راه مى پـیمود, چـشـمه از وى فاصله مى گرفت. قدرى بـر گامهاى خود افزود تا زودتر برسد, ولى آن برکه سرابى بیش نبـود. بزرگ شده سرزمین سرسبـز عمالقه بـا این توهمات بـیابـانى آشنایى نداشت. بـا نهایت خستگى از یافتن آب ناامید شد, ولى تمام وجودش را اعتماد به خدا فرا گرفته بـود و ایمانش اجازه نمى داد یإس و حرمان به ذهنش راه یابـد. گرچه از تمامى اسبـابـهاى مادى منقطع شده, ولى دل به لطف الهى بـسته و ذکر خداوند در دل و جانش چنان صفایى آفریده بود که عطش جگرگوشه اش نیز نتوانست ناامیدى را بـر دلش مستولى سازد.

از سراب تا چشمه
مادر تـنها و آواره و رانده شده از شهر و آبـادى, از کوه صفا به مروه و از آنجا به صفا بازمى گشت, تا آب بیابـد. کودک را بـه خدا سپرده بود و خود بـه سعى و تلاش مشغول بـود و سخت بـه جستجو مى پرداخت. از کوه صفا که بالا مى رفت, فریاد زد: آیا در این صحرا یاورى هست, و بـعد که بـه سوى مروه مى دوید, این پـرسش را تکرار کرد.(4)هر لحظه که مى خواست آن اوضاع بغرنج و آشفته روحش را چون موریانه بخورد, عاملى معنوى به امدادش مى شتافت و بـه تقویت ذهن و روانش مى پرداخت. یک مرتبه بـه یاد مناجات شوهرش افتاد که کمى دورتـر از آنها در کنار کوه ((کدى)) خواستـه بـود خداوند دلهاى مردمان را به سوى این صحراى بىآب توجه دهد و مکان مزبور را بـه صورت شهرى امن در آورد. او نیک مى دانست پـروردگار مهربـان دعاى شوهرش را بـه اجـابـت مى رسـاند و از چـنین اوضاع نگران کننده اى رهایى یافته و آینده اى درخشان در انتظارش است.
هفت بار از این سراب بـه آن سراب دوید, اما از آن رو که امید و بـاور مادرانه اش بـارور بـود, جرإت نیافت از یافتـن چشمه هاى سیراب کننده درونى, یعنى امید چشم بـپوشد. بـتدریج یقین کرد در آن صحراى سوزان از آب خبـرى نیست و چون جز بـیابـان تـفتـیده و پشته هاى خاک و شعله هاى گرما چیزى نیافت, بـالاى کوه مشغول راز و نیاز با آفریننده خود گشت.(5)در حالى که درونش از توکل و تسلیم موج مى زد, به سوى طفلش آمد تا با نگریستن بـه او خستگى تکاپویش برطرف گردد. گویا احـساس کرد کودک بـه دلیل شدت تـشنگى در حـال احتـضار است و آخرین لحـظات زندگى را سپـرى مى کند. هاجـر آخرین نگاهش را بـر رخـسـار زرد شـده فرزند افکند, ولى ناگهان دید در دامنه همان ریگزار سوزان اسماعیل پاهایش را در آبى که غلغل کنان بالا مىآمد, فرو کرده و لبخند مى زند. از کنار اسماعیل جویبارهاى کوچک آب برهم مى لغزید. کودک پـاشنه پـاى خود را در آب مى زد و قطرات آب بـر سـر و رویش مى جـهید و فرو مى ریخـت. هاجـر بـه دقت نگریست مبادا آن نیز سراب بـاشد, اما این بـار اشتبـاه نمى کرد. درسـت مى دید. چـشمه اى را مشاهده کرد که بـه قدرت خـداوند در آن صحراى داغ مى جـوشید. نشان رحمت الهى را بـه فال نیک گرفت و بـر زمین مردم نواز سجده شکر بـه جاى آورد بـدین گونه چون تلاش و سعى هاجر با اخلاص و توکل توإم بود, اجر خویش را دریافت کرد. پاداش آن همه رنج بـه همین اندازه ختم نگردید و این کنیز مخاطب خدا و مادر پـیامبـران بـزرگ و در حج قهرمانى موحد و چهره اى بـرجستـه گردید و سعى او بین صفا و مروه از شعایر مهم الهى گشت و مومنان و موحدان از آن پس موظف گردیدند همراه با هفت بـار طواف, مسیر پیموده شده توسط این بـانو را طى کنند و در این طریق اخلاص و شکیبایى را شیوه خویش قرار دهند.
پـس از هاجـر نخستـین فرد که سعى مذکور را انجـام داد, حـضرت ابراهیم خلیل همراه فرزندش اسماعیل بود. به دنبال آن, پیامبران دیگر نیز طواف و خواندن نماز در پشت مقام را به جا آورده و بین صفا و مروه سعى مى کردند.
رفته رفته با سیطره بت پرستى بر حجاز و نفوذ افکار جاهلى, عمل عبادى ((سعى)) حالت اصلى خود را از دست داد, زیرا بر روى صفا و مروه بت قرار داده و آنها را مورد پرستش قرار مى دادند. پیامبـر اکـرم(ص)این شـعـار الـهى را بـه اسـلام پـیونـد داد و آن را از آلودگیها پـاک نمود آیه ((ان الصفا و المروه من شعائر الله فمن حج البـیت او اعتمر فلا جناح علیه ان یطوف بـهما و من تطوع خیرا فان الله شاکر علیم)) (6)در این خصوص نازل گردید. در کتاب کافى از امام صادق(ع)نقل شده است: مسـلمانان گمان مى کردند سـعى بـین صفا و مروه سنتى است که مشرکان آن را پدید آورده اند, که پـس از آن این آیه نازل شد.(7)

جرعه هاى شفابخش
از پـیامبـر اکرم(ص)روایت کرده اند: هاجر مقدارى خاک و شن بـر گرد زمزم ریخت که مبادا قبل از آن که مشک را بیاورد و از آب پر کند, آب بـه زمین فـرو شـود. و اگر چـنین نمى کرد, چـشـمه روانى مى شد.(8)آنگاه که زمزم جوشیدن گرفت, جبـرئیل هاجر را مورد خطاب قرار داد و گفت: بـراى مردمان این دیار از تـشنگى بـیم مدار که این چشمه براى نوشیدن میهمانان خداست و نیز افزود: زود باشد که پدر این طفل بیاید و براى خدا خانه اى بسازد, و محل خانه را بـه او نشان داد.(9
چون هاجر به زبان عبرى به چشمه گفت: از جارى شدن بـاز ایست و لفظ زم زم را بـه کار بـرد, چـشـمه بـه همین عنوان معـروف شـد. جـویبـارهایى از زمزم جـدا شد و سینه کویر خشک را شکافتـه و در میان ریگها و بـوته هاى خشک مسیر خود را پـى گرفت. لحظاتى نگذشت که نسـیم ملایمى از آن جـویبـارها بـه وجـود آمد و بـوى رطوبـت, پـرندگان دوردست را متوجه زمزم نمود. آنان که مدتها در دل کویر پرواز مى کردند, تا به گودالى از ماندابـها بـرسند, این بـار در نزدیکى خود چشمه اى بـاصفا را مى دیدند. دسته اى پـرنده مىآمدند و از آب اسـتـفـاده کرده و بـرمى خـاسـتـند و گروهى دیگر در آنجـا مى نشستند. تماشاى این صحنه بـراى هاجر و اسماعیل لذت بـخش بـود.
رفت و آمد پرندگان آن چنان محسوس بود که هر راه گم کرده اى را به سوى آب هدایت مى کرد.
در چـند کیلومتـرى نقطه اى که هاجـر و اسـماعیل اسـکان یافتـه بـودند, در ناحیه ذىالمجـاز و عرفات خانواده هایى چند از قبـیله ((جرهم)) چادر زده بـودند. پرواز غیر عادى پرندگان بـه سوى دره ((بطحا)) نظر آنها را به سوى خود جلب کرد. خبر به بـزرگ قبـیله رسید. او دو نفر را فرا خواند تا به آن حوالى بروند و علت تجمع پرندگان را بـیابـند. آنان پـس از طى مسافتى بـه محل جوشش زمزم رسیدند و بـا کمال شگفتـى آب زلالى را دیدند که مادر و کودکى در کنارش ایستاده و مرغان بیابان مشغول نوشیدن از آن بودند. مردان غریبه جلوتر رفته و از هاجر پرسیدند: آیا این چشمه به شما تعلق دارد؟ هاجـر جـواب داد: صاحب اصلى آن خداوند است, ولى اکنون در اختـیار ماست. دیگرى از هاجر پـرسید: آیا اجازه مى دهید چند نفر از قبیله ما بـه این مکان بـیایند و در کنار چـشمه چـادر زده و اسکان یابند؟ هاجر گفت: اشکالى ندارد و ما هم از تنهایى بـیرون مىآییم. البته اگر زنان و کودکان دنبال این افراد باشند, بـهتر است. آنان با عجله خداحافظى کرده و بـه قبـیله خود بـازگشتند و ماجـرا را گزارش دادند. هنوز هوا تـاریک نشده بـود که صداى زنگ شتران به گوش رسید. کاروانى کوچک بـه چشمه نزدیک شدند. از میان آنان زنى نسبتا سالخورده از مرکب پیاده شد و با هاجر بـه گفتگو پـرداخت. یکى از افراد چادرى بـا زیرانداز و روانداز بـه هاجـر داد. دیگرى ظرف پر از شیرى برایش آورد و سومى نان و خرمایى بـه او داد. آن شب تـا دیروقت کودکان پـروانه وار گرد اسماعیل حـلقه زده و با او بـازى مى کـردند و زنها چـون خـدمتـکـارى دور هاجـر مى چرخیدند. زمان استراحت فرا رسید و افراد به چادرهاى خود رفته و در آنجـا آرمیدند. چون شب بـه پـایان رسید و صبـح صادق دمید, نخستین کسى که از خواب برخاست و بـا آب زمزم دست و صورت را صفا داد, هاجر بود, تا پس از آن با خداى خویش بـه گفتگو پردازد; او را حمد گوید و پیشانى بر خاک ساید.
هر چه مى گذشت, خانواده هاى دیگرى از جرهمى ها در آن اطراف چادر مى زدند و منطقه پرسکنه مى گشت.(10
زنان این طایفه از هاجر پـرسیدند: آیا شما از پـریان هستى یا انسان مى باشى؟ در این سرزمین چـه مى کنى و بـه چـه منظور در این کوهستـان خشک اقامت گزیده اى؟ هاجر گفت: بـنده اى از بـندگان خدا هستم. رقابت بین من و همسر دیگر شوهرم سبب شد بـه اینجا انتقال یابم. حیران بـودم آب از کجا آورم و در جستجوى آن خیلى کوشیدم, ولى موفق نشـدم, تـا آنکه خـداوند بـه من و این کودک لطف کرد و چشمه اى را زیر پاى فرزندم جارى ساخت.
در فضل و برترى آب این چشمه که پس از تلاش توإم با اخلاص هاجر در مکه جارى شد, نقل شده است: رسول اکرم(ص)فرمود: بهترین آب بر روى زمین زمزم است. بـخارى هم در صحـیح, خود نقل کرده که خاتـم پیامبـران بـا آب این چشمه غسل کرده است.(11)نه آب این چشمه کم مى شـود و نه متـعـفن مى گردد و حـالت شـفابـخـشـى دارد.(12)امام صادق(ع)فرمود: آب زمزم براى کسى که آن را بنوشد, داروى هر دردى است.(13

شوق دیدار
اسماعیل رشد یافت و به سـن بـلوغ رسـید. هر گاه بـه یاد پـدر مى افتـاد, اشک در دیدگانش حلقه مى زد. اکنون مجال یک فرصت بـزرگ را خـواهان بـود و مى خـواسـت یک بـار دیگر آن صـورت غم زده, اما آمیخـتـه بـه عـطوفت را مشـاهده کند. آن دسـتـهاى لرزانى را که استخوانهایش بـا پـوستى چروکیده و خشک محفوظ بـود, در پـنجه هاى خویش بـفشارد و آن سینه مشحون از نور تـوحید را در آغوش گیرد و بر سیمایى که پرتو توحید از آن ساطع بود, بوسه زند. خیلى بـراى این لحظات بى تابـى مى کرد و در انتـظار فرا رسیدن چنین موقعیتـى آرام و قرار نداشت. هاجر مى کوشید با صبر و شکیبایى این فراق را مخفى نگه دارد و بـدین سان آرزوهاى اسماعیل را, بـا عاطفه اى که از خود بروز مى داد, کنترل مى کرد. از آن سو پسر هم سعى مى کرد از یادآورى خاطرات نزد مادر اجتـناب کند و اجازه نمى داد ذهن مادرش آشفته گردد.
مدتها گذشت. ابراهیم از هاجر و اسماعیل خبـرى نداشت. روزى در حالى که از چهره اش اندوه مى بـارید, خطاب بـه ساره گفت: مى خواهم بروم از حال آن مادر و فرزند جـستـجـو کنم. ساره گفت: مخالفتـى ندارم, ولى اجـازه ندارى از مرکب خود پـیاده شوى و حـتـى بـراى لحظه اى در آن وادى توقف کنى.(14)حضرت ابراهیم(ع)قبول کرد و بـر مرکبى راهوار سوار شد و در چند روز مسافت بین فلسطین و حجاز را طى کرد. او سرانجام با تنى خسته بـه دره بـطحا رسید و چادرهایى را دید که بـرافراشته شده بـودند و چشمه زمزم را مشاهده کرد که در آن بـیابـان از زمین مى جـوشـید. از این وضـع اظهار شـگفـتـى کرد, چون آن زمان که او به این مکان آمده بود, جز بیابان خشک و صحراى بـدون آب و علف و عارى از سکونت چـیزى ندیده بـود. این موقـعـیت را از نشـانه هاى قـدرت الهى دانسـت و در میان چـادرها کاوید, تا هاجر و اسماعیل را بیابـد. تا آنکه کنار خیمه اى رفت. از کودکى اجـازه خـواست بـه درون چـادر نگاهى بـیندازد. او گفت بفرمایید. ابراهیم سر به داخل برد. دید عده اى از اطفال در آنجا مشغول بـازى هستند و زنى در انتهاى چادر مشغول عبـادت است. دقت کرد و او را شناخت. هاجر بود. اسماعیل نیز در آنجا اقامت داشت. چـون متـوجـه آمدن پـدر گردید, مادر را صـدا زد که او را که در انتـظارش بـودیم, اکنون از راه رسیده است. هاجر آمد و بـا کمال احترام و نهایت ادب خوشامد گفت و از شوهرش خواست بـه داخل چادر بـیاید, ولى او عذر خواست و گفت نمى تـواند از مرکب پـیاده شود. براى هاجر این وضع غیر قابل تحمل بـود که ابـراهیم پس از سالها بـه دیدنش بـیاید, ولى نتواند در کنارش مدتى را بـماند. زن چون این وضع را دید, سنگ صافى را تا پیش پاى شوهر کشاند و آن را با آب زمزم و اشک چشمان مشتاقش شستشو داد و زیر پاى ابراهیم(ع)نهاد, تـا همچنان که او بـر شتـر سوار است, پـایش را بشوید. جاى پاى ابراهیم بـر آن سنگ حک گردید و بـعدها بـه مقام ابراهیم موسوم گردید. آن حضرت از این سنگ در هنگام ساختن کعبـه استفاده کرد.(15)پس از آن هاجر ایستاد و به عواطفى که بـین پدر و پـسر رد و بـدل مى شد, گوش داد و خود را کنار کشید و سهم علاقه خویش را به آن دو بخـشید و آرام اشک مى ریخـت. خـوب که ابـراهیم مادر و کودک را نگریست, توشه هجران را بـرگرفت و آهنگ بـازگشتن کرد. وداعشان گفت و به بیت المقدس بازگشت.

رویایى راستین
ابـراهیم در فلسطین نزد ساره در بـستر آرمیده بـود که ناگهان پـیک پـروردگار در رویایى راسـتـین در گوشش زمزمه کرد که بـاید فرزند دلبند خود اسماعیل ـ را در راه تقرب بـه خداوند قربـانى کند. ابراهیم بـار نخست بـه این خواب شک داشت, و چون بـار دیگر خوابید, این دفعه نیز همان ندا تکرار شد. از خواب برخاست و بـا تحیر گفت: آیا امر خداست تـا پـیروى کنم, یا تـوهمى بـیش نیست؟ فرشته اى ندا داد: باید فرزندت را ذبح کنى و این خواب صحت دارد. ابـراهیم رویا را بـه ساره گفت. و پس از آن بـه مکه بـازگشت تا مإموریت خویش را انجام دهد. چون بـه حجـاز رسید و هاجـر او را دید, از اینکه فاصـله دیدار کوتـاه شـده بـود, متـعـجـب گردید. ابراهیم(ع)این بار برخلاف دفعه قبـل از مرکب پیاده شد و در امور خانه و مزرعه یاور همسر بود و بـه امور زندگى علاقه و اهمیتى در خور نشان مى داد. هاجـر بـا خـود نجـوا کرد: آیا او آمده است که براى همیشه نزد آنان بـماند, اما رگه هاى تردید در ذهنش مى دوید.
نگاههاى غیر طبیعى ابراهیم(ع)بر این شک مى افزود.
یک روز صبح حضرت ابراهیم(ع)در حالى که متبـسم بـود, خطاب بـه هاجر گفت: موى پسرمان را شانه بـزن و او را بـیاراى. هاجر گفت: مگر چه خبـر است, شوهر پـاسخ داد: مى خواهم او را بـه این حوالى ببرم. دوستى کریم ضیافت بزرگى برایمان تدارک دیده است که بـاید هر چه زودتر بـه نزدش بـرویم. هاجر قبـول کرد. آب و شانه آورد.
عبیر پراکند و موهاى پسر را شانه زد. لباسى نو بـر تنش پوشاند.
او را خـوش آراسـت و نگاهش کرد. اسـماعیل و ابـراهیم(ع)بـه راه افتادند, تا کنار مسجد خیف در دامنه کوه منى پـیش رفتـند. کنار آن مسجد پدر خطاب به فرزند گفت: فرزندم! در خواب دیدم که بـاید تو را ذبح کنم. بنگر نظر تو چیست؟ (16
آرى پدر باید فـرزند را آماده این کـار کـند و اسـماعـیل کـه نسخه اى از وجـود ابـراهیم فداکار بـود و درس صبـر و استـقامت و ایمان را در همان عمر کوتاهش نزد هاجر فرا گرفته بود, بـا آغوش باز و از روى رضایت از فرمان الهى استقبال کرد و با صراحت گفت: پدرم! هر دستورى که به تو داده شده است, اجرا کن و از ناحیه من خیال تـو راحت بـاشد که بـه خواست خداوند مرا از صابـران خواهى یافت.(17
سرانجـام پـدر و پـسر روانه مذبـح شدند. اسماعیل گفت: پـدرم! طنابى بیاور تا دست و پایم را محکم ببندى. نکند هنگام دست و پا زدن بى اختیار دست یا پایم به تو بخورد و جسارتى کرده باشم و از پاداشم کاسته شود. کارد را تیز کن و با سرعت بر گلویم بـگذران, تا تحملش بر تو و من آسان بـاشد. پیراهنم را از تنم بـیرون آور که خونآلود نشود, چرا که بیم دارم چون مادرم هاجر آن را ببیند, عنان صبر از کفش بـیرون رود. سپس شروع کرد در بـاره هاجر سفارش کردن و درخواست مدارا بـا مادر که بـى شک در تحمل مصیبـت اختیار خویش را از دست مى دهد. اسماعیل افزود: سلام مرا به مادرم بـرسان و اگر مانعى ندیدى, پیراهنم را برایش ببر که بـاعث تسلى خاطر و تـسکین دردهاى اوست, چـرا که رایحه فرزند را از آن خواهد یافت. اسماعیل بـه پدر توصیه کرد: هر صبـح و شام بـا هاجر مدارا کند, زیرا حـالت مادرى موجـب مى شود بـر فرزند زیاد بـگرید. اسـماعیل افزود: در مقابل بى تابیهاى او خود را کنترل کن.
ابراهیم اسماعیل را در آغوش کشید و گونه هایش را بوسه داد. هر دو در این لحظه گریستـند, گریه اى که بـیانگر عواطف و مقدمه شوق لقاى حق بود.(18
بزرگ پیامبـران مى خواست مشغول کار شود, که شیطان مشغول وسوسه او و فرزندش گردید, ولى کارى از پیش نبـرد. در این میان ابـلیس که از تـحـریک آن دو خستـه شده بـود, نزد هاجـر رفت و در قیافه پـیرمردى بـه ظاهر دلسـوز گفت: تـو هاجـرى؟ او گفت آرى. ابـلیس افزود: آن پیرمردى که در حال حرکت بود و کارد و طنابى به همراه داشت, چه کسى بود؟ هاجر گفت: شوهرم مى بـاشد و آن پسر, فرزند من است. جرثومه خباثت گفت: دیدم این مرد سالخورده پسرت را بـر روى خاک به رو خوابانیده و مى خواهد سرش را بـبـرد! هاجر گفته هاى او را دروغ پنداشت و گفت: شوهرم مرد مهربـانى است. ولى در عین حال تردید در وجودش راه یافت و گفت: آخر چه دلیلى دارد و براى چه باید او این کار را بکند؟! ابلیس که دید ذهن هاجر را آشفته نموده است, افزود: ابـراهیم تصور کرده پـروردگارش بـه او چنین فرمانى داده است. هاجر گفت: اگر خداوند تبارک و تعالى بـه او دستور داده است, باید تسلیم فرمانش بود. شیطان خشمگین برگشت و این زن باایمان او را از پیش خود راند.(19
از آن سوى ابـراهیم هر چه کوشید بـا کارد سر فرزند را از تـن جدا کند, موفق نشد. در این حال شنید کسى ((الله اکبر)) مى گوید.
سر بلند کرد و دید جبرئیل مى گوید: خوابت را بـه حقیقت پیوستى و ما نیکوکاران را چنین پاداش مى دهیم.(20
قرآن این ماجـرا را آزمایش آشکار دانستـه و مى گوید: ((ان هذا لهو البلإ المبین و فدیناه بذبح عظیم; (21)آزمایشى آشکار بود و او را به ذبحى بزرگ بازخریدیم.)) ابراهیم قوچى سیاه و سفید دید و بـا همان کارد حیوان مزبـور را قربـانى کرد و گوشت آن را صرف اطعام مردم نمود و بعدها از پشم آن گلیمى بـراى هاجر بـافت.(22

میهمان مهربان
اسماعیل جوانى آراستـه گردید و بـه حد کمال رسید و بـا دختـر مهتـر طایفه ((بـنى جرهم)) ازدواج کرد. حضرت ابـراهیم که پـس از ماجراى ذبح عظیم به فلسطین بازگشته بـود, فرزند و همسر خویش را در سرزمین مکه فراموش نکرد و این بار از ساره اجازه گرفت بـراى دیدن هاجر و اسماعیل به مکه برود. چون به محل سکونت آنان رسید, متوجه گشت پـسر همراه مادرش بـه شکار رفتـه است. از این جهت از ((جـدإ)) دختـر ((سعد)) که همسر اسماعیل بـود, خواست بـه وى اجازه دهد به داخل خانه بیاید. او هم گفت مانعى نیست. ابـراهیم چـون وارد منزل گشت, سلام کرد, ولى گویا زن جـواب سلامش را نداد. سپس زن بـه شکایت از وضع خود پـرداخت. حضرت از بـرخورد نامعقول این زن دریافت او لیاقت همسـرى فـرزندش را ندارد و گویا آن همه فضایل که اسماعیل کسب کرده بـود, بـراى وى پشیزى ارزش ندارد. و چون خواست خانه را تـرک گوید, اظهار داشت: اى بـانو! چون همسرت به خانه آمد, بگو: آستانه در خانه ات را باید عوض کنى! این بگفت و بـه سرزمین قدس بـازگشت. چون اسماعیل و هاجـر از صحرا آمدند, پسر رایحه معطرى را احساس کرد. از زن پـرسید: آیا کسى بـه دیدن ما آمده بود. او بـا حالت بـى اعتنایى گفت: سالخورده اى بـا چنین ویژگیهایى آمد و زود برگشت. اسماعیل پـرسید آیا او حامل پـیامى براى من نبود؟ زن پاسخ داد: چرا, آن پیرمرد گفت: بـه شوهرت سلام مرا برسان و بگو آستانه در خانه ات را بـگردان. چون اسماعیل این سخن را شنید, گفت: مفهوم این کلام آن است که تـو را تـرک گویم و طلاقت دهم. و بـلافاصله اسبـاب مفارقت از این زن را فراهم ساخت و توصیه پدر را عملى نمود.(23
بار دیگر ابراهیم عزم سفر کرد و به سوى حجاز آمد, ولى چون بر سراى فرزند آمد, جـز همسر جـدیدش کسى را نیافت. وى را سلام گفت. او نیز پـاسخ داد و شیخ انبـیا را تکریم کرد و ورودش را خوشامد گفت. ابراهیم از وضع زندگى سوال کرد. زن لب بـه سخن گشود و غیر از ستـایش پـروردگار چـیزى نگفت و افزود: از لطف خداوند در وضع خوبـى بـه سر مى بـریم. ابـراهیم چنین استنبـاط کرد که همسر دوم اسـماعیل زنى قانع, راضى, شاکر و مومن اسـت. از این جـهت وى را خطاب قرار داد و گفت:
به شوهرت و مادرش سلام برسان و سفارش کن که اسماعیل آستانه در منزل خویش را حفظ نماید. چون اسماعیل از شکار بازگشت, بـوى پدر مشامش را نوازش داد و چـون از زن جـویاى احـوالش شـد, گفت: آرى پیرمردى نیکوسرشت و خوشخوى به منزل ما فرود آمد و من به او خبر دادم که در خیر و سلامت هسـتـیم و او بـه من سـفارش کرد بـه شما بـگویم: در منزل خود را حـفظ کنى. اسماعیل بـا شادمانى گفت: آن پیر خردمند پدرم بـود و سفارش کرده است تو را رها نکنم. این زن تا پـایان عمر شریک زندگى اسماعیل بـود و پـسرانى از وى متـولد گشت.(24

حجر اسماعیل
بـرخى منابـع خاطرنشان ساختـه اند موقعى که حضرت ابـراهیم(ع)و حـضرت اسماعیل از سوى خداوند مإمور گردیدند کعبـه را بـسازند, هاجر در قید حیات بود و امور خدماتـى و تـدارکاتـى را بـراى آن بزرگواران فراهم مى کرد و بعد از پایان بـنا, هاجر عبـاى خود را بـر در کعـبـه آویخـت. گروهى دیگر از جـمله ((ابـن جـریح)) نقل کرده اند که قبل از آنکه ابراهیم و اسماعیل این بناى قدس را بـر پـاى دارند, هاجـر از دنیا رفـت و در مـجـاورت خـانه خـدا دفـن گردید.(25
در هر حال حضرت اسماعیل پرستار, محرم و مونس خویش یعنى مادرى را که در تربیت و سازندگى او مشقت زیادى متـحمل گشتـه بـود, از دست داد و در غم فقدان هاجر اشک از دیدگان خویش جارى ساخت, چرا که این باغبـان شکوفه هاى حیات, معناگر خوبـیها, سرچشمه محبـت و اسوه صبـورى را دیگر مشاهده نمى کرد. او در حالى که کوهى از غصه بر جانش سنگینى مى کرد, بدن پاک مادرش را در جوار خانه خدا و در آنجا که نخستین بار با پدرش بـر آن فرود آمد, بـه خاک سپرد.(26
کعبـه این مکان بـى جـهت, در قسـمت غربـى ضمیمه اى دارد. دیوار کوتاه هلالى شکلى که نامش حجر اسماعیل است; یعنى مکان دفن پـرورش دهنده یکى از پیامبـران آسمانى. میان این فضا و خانه خدا فاصله کمى دیده مى شود و در چرخیدن بـر گرد کعبـه مى تـوان از این مسیر گذشت, اما بى دامن هاجر چرخیدن بر گرد کعبه که زمزمه توحید است, طواف مورد قبول نمى باشد.(27)شیخ کلینى بـه سند مفضل بـن عمرو از امام صادق(ع)روایت کرده است: حـجـر, خـانه اسماعیل است و در آن قبـر هاجـر و مرقد اسماعیل قرار دارد.(28)تـنى چـند از دختـران اسماعیل(ع)نیز در این مکان دفن شده اند.(29
حجر اسماعیل محل جـلوس, موضع اعلام رسالت, جـایگاه تـلاوت آیات قرآن, محل عبادت و پاسخ بـه سوالات و موضع وقوع و مشاهده معجزات حضرت محمد(ص)بوده است.(30
ستـارگان آسمان ولایت و امامت نیز در مکانى که هاجـر و فرزندش آرمیده اند, گرد آمده و از خـویش صـفحـاتـى درخـشـان بـه ودیعـت نهاده اند. گاه با معبـود خـویش سخـن گفتـه و دل شیدا بـه معشوق سپـرده اند. آهى بـرخاستـه از درون سر داده و اشکى ناشى از صفاى سیرت بر صورت خـویش روان ساخـتـه اند و از همین مکان بـر ناریان تـاختـه و گاه بـا حـقیقت نورانى خود دل تـاریک و سیاه آنها را شکافـتـه و این افـراد را بـه خـشـوع و کرنش در بـرابـر حـق وا داشته اند. حـجـر اسماعیل را مدرس خود قرار داده, درس تـوحـید و معارف گفتـه اند و اسرارى را بـراى مستـمعان فاش ساخـتـه اند.(31 ادامه دارد.

 

پى نوشت :
1ـ تاریخ الرسل و الملوک, طبرى, ج اول, ص193.
2ـ تفسیر طبرى, ج4, ص832.
3ـ سوره ابراهیم, آیات 37 ـ 38.
4ـ الفروع من الکافى, کلینى, ج4, ص201.
5ـ روضـه الـصـفـا, ج اول, ص;123 تـاریـخ طبـرى, ج اول, ص178.
6ـ سوره بقره, آیه 158.
7ـ تفسیر صافى, ج اول, ص188.
8ـ اخبـار مکه, ارزقى, تـرجـمه و تـحـشیه دکتـر محـمود مهدوى دامغانى, ص331.
9ـ تاریخ الرسل و الملوک, ج اول, ص194.
10ـ روضـه الـصـفـا, ج اول, ص122, تـاریخ طبـرى, ج اول, ص179.
11ـ مراه الحـرمین, ابـراهیم رفعـت پـاشـا, جـزء الاول, ص257.
12ـ سفینه البحار, حاج شیخ عباس قمى, ذیل حج.
_13 من لا یحـضره الفقیه, ج2, ص;134 ثـواب الحـج و اعماله, على محمد على دخیل, ص30.
14ـ الکامل فى التاریخ, ج اول, ص114.
15ـ تاریخ انبیا, عمادزاده, ص303.
16ـ سوره صافات, آیه 102.
17ـ همان.
18ـ تفسیر نمونه, ج19, ص114 ـ 115.
19 تـاریخ الرسل و الملوک, ج اول, ص;207 تـفسیر روح البـیان, ج7, ص474.
20ـ سوره صافات, آیه 105.
21ـ همان سوره, آیات 106 ـ 107.
22ـ تاریخ انبیا, عمادزاده, ص304.
_23 الـکـامل فـى الـتـاریخ, ج اول, ص114 ـ ;115 مروج الـذهب, مسعودى, ج اول, ص;409 تفسیر ابوالفتـوح رازى, تـصحیح مهدى الهى قمشه اى, ج اول, ص308.
_24 التـفسـیر الکبـیر, امام فخـررازى, ج2, ص;55 تـفسـیر منهج الصـادقین, ج اول, ص368 ـ ;369 عروج الذهب, ج اول, ص410 ـ ;411 الکامل فى التاریخ, ج اول, ص115.
25ـ اخبار مکه, ص23.
26ـ توضیح المناسک, اسدالله شریفى; بـررسى تاریخ منزلت زن از دیدگاه اسلام, ثریا مکنون و مریم صانع پور, ص55.
27ـ تحریر الوسیله, حضرت امام خمینى, ج اول, ص432.
28ـ الکافى(الفروع), ج4, ص210, حدیث 14.
29ـ بحارالانوار, ج12, ص118, حدیث 57.
30ـ همـان, ج38, ص;47 دارالـسـلام, مـحـدث نورى, ج اول, ص119.
31ـ در این زمینه بـنگرید بـه مقاله محمدامین پورامینى مندرج در فصلنامه میقات حج, سال سوم, شماره یازدهم, بـهار 1374, تـحت عنوان: در محضر نور.