نویسنده

 

گفتگویى پردامنه با خانم نواب احتشام رضوى, همسر محترم فدائى شهید, سیدمجتبى نواب صفوى
( بخش سوم )
گفتگو: فریبا انیسى

 

 

اشاره اى دوباره:
به مناسبت سالروز شهادت روحانى والامقام, سیدمجتبـى نواب صفوى در 27 دى ماه, گفتگویى بـا همسر محترم ایشان, خانم نواب احتشام رضوى داشتیم که نخستین بـخش آن را در شماره دى ماه مجله آوردیم و اینک سومین و آخرین بخش این گفتگو را تقدیم علاقه مندان مى کنیم و بـا سپاسگزارى از همسر گرامى آن شهید عزیز که این فرصت را در اختـیار مجله گذاشتـند بـه روح والاى نواب صفوى و همرزمان شهیدش درود مى فرستیم و جایگاهى برتر را در بـارگاه قدس الهى بـراى آن عزیزان درخواست مى کنیم.

خـانم رضوى, بـفرمایید بـعد از شهادت مرحـوم نواب, ساواک چـه برخوردى با شما داشت؟
من و بـچه ها تحت نظر پـدرم زندگى مى کردیم و پـدرم خیلى مراقب بودند. تنها رفت و آمد من این بود که سر مزار آقاى نواب مى رفتم و مىآمدم. فعالیت اجتماعى نداشتم. هیچ ارتبـاطى بـا کسى نداشتم چون موقعیت زمانى طورى بـود که نبـاید بـا کسى ارتـبـاط داشتـه بـاشیم. این بـود که خیلى محتاطانه رفتار مى کردیم, بـاید مراقب بودیم, حتى وقتى دختر بـزرگم را در کلاس اول ابـتـدایى گذاشتـیم خیلى سـعى کردند در راه مدرسـه او را بـدزدند. مى دانسـتـیم اگر اینها دستـشان بـه ما مى رسید نهایت اذیت و شکنجه را بـه ما روا مى داشتند. مدتى تحت نظر پدرم بـودیم و ایشان همیشه مراقب بـود. پدرم سرهنگى از رکن 2 را مى شناختند که لبـاس آب حوضى مى پوشید روبـه روى خانه ما مى نشست, از صبـح بـه عنوان یک آب حوضى فقیر و مستمند, افرادى را که رفت و آمد مى کردند تحت نظر مى گرفت. پـدرم گه گاه مى گفت: عموجان داخل بـیا و سر سفره نهار بـخور. بـه رفقا مى گفتـند که مواظب بـاشید او سرهنگ رکن 2 است. اما طورى رفتـار مى کردند که اصلا شناختى از او ندارند. سر سفره حرفهاى غیر سیاسى و عادى مى زدند. براى همین من در دوران مدرسه بچه ها مواظب بـودم تا دستهاى اهریمنى بچه ها را به یک شکلى نابود نکند و خطرى آنها را تهدید نکند. آن زمان تازه ساواک تشکیل شده بود. زندگى بسیار مشکل بود. آقاى نواب کاملا با دنیا بیگانه بـودند, حضرت امیر(ع) مى فرمایند: ((اى دنیا تـو را سه طلاقه کردم و هرگز بـا تـو سازش ندارم.)) آقاى نواب هم پیرو جدشان دنیا را سه طلاقه کرده بودند, هیچ چیز از مـال دنیا نداشـتـند, هیچ ذخـیره اى کـه بـراى مـن و فرزندانشان باشد, نداشتند. زندگى ما بسیار ساده و پرمعنى بـود. گاه انسان فقیر و تـنگدست است چـیزى ندارد, اما گاه مرد بـزرگى چون نواب بـزرگترین پیشنهادات دنیوى و پول بـه او مى شود اما او آنها را رد مى کـند و مى گوید: ((زرق و بـرق دنیا مرا هرگز فـریب نمى دهد و من با دنیا سازش ندارم. مرگ باعزت بـهتر از زندگى بـا ذلت است.))
کسى که این تفکر اوست, با دنیا بـیگانه است. مسلم است من بـا سه دخترى که در ابتداى راه شهادت قرار گرفته ام و آینده براى من و دختر 5 ساله, دختـر 2 ساله و دختـرى که سه ماه بـعد از شهادت پدرش بـه دنیا آمده است نامعلوم است. فکر کنید من چه طور بـاید زندگى کنم; همه مى ترسند که قدم مثبـتـى بـردارند. کسانى که بـه آنها امید داشتیم که قدم مثبتى بردارند انجام وظیفه نکردند. من هم خودم بـه آن تـرتـیب, دنیا و مظاهر آن در جـلوى چـشمانم بـه اندازه پشیزى ارزش نداشت و در نتیجه به منزل پدرم برگشته بودم. پدرم از کار بـرکنار شده بـود. ساواک همیشه زندگى ایشان را تحت نظر داشت.

در کدام محله زندگى مى کردید؟
خیابان وحدت اسلامى(شاهپـور سابـق)چـهارراه قوام الدوله, کوچـه رشیدى. پـدرم همیشه متـذکر مى شدند که همیشه مراقب بـاش, مبـادا خارج از منزل حتى در ماشین چیزى بـگویى. پدرم در وضعیت خطرناکى قرار داشتند; کم کم وضعیت بـهتر شد. اما من نیازهاى شخصى داشتم که با آنکه پدرم مرد بزرگ و کریمى بودند حتى با ایشان آن را در میان نمى گذاشتم. سختى را تـحمل مى کردم اما آن علو همت و بـزرگى روحم اجازه نمى داد حتى از پـدرم کوچکترین تقاضایى داشته بـاشم. گاه شبـها از فراق آقا و از اینکه همچنین کسى را از دست داده ام بـه قدرى گریه مى کردم که متکاى من از اشک چشمم خیس مى شد. آنقدر از شب تا صبح گریه مى کردم که حد نداشت ولى صبح که مى شد چهره من متبسم بود. در منزل پدرم, خانم پدرم بودند و شاید ایشان خوششان نمىآمد که من بـخـواهم همیشه گریه کنم. زندگى را مانند فردى که غمى در دل ندارد متبسم و آرام مى گذراندم.
بـعد از گذشت زمانى بـه خاطر اینکه منزل پدرم رفت و آمد زیاد بـود, من مى خواستـم مستـقل بـاشم, علاوه بـر اینکه پـدرم اجـازه نمى دادند من با کسى زندگى کنم. تا اینکه برادر بـزرگ آقاى نواب که دبیر بـودند از شیراز بـه تـهران منتـقل شدند و منزلى را در عـین الدوله اجـاره کردند. ایشـان بـسـیار بـزرگوار و بـاکمال و تحصیلکرده بـودند. خانمشان هم که دختـر عموى ایشان بـود بـسیار شایستـه و متـدین بـودند, من از ایشان خواهش کردم که قسمتـى از منزل به من اجاره داده شود. دو اتاق در آن طرف در اجاره من بود. علاوه بر اینکه برادر دیگر آقاى نواب به جرم اینکه برادر آقاى نواب هستند 6 سال در زندان بودند و ما سه جارى در یک منزل بـه سر مى بـردیم. پـدرم حقوق ماهیانه اى بـه من مى دادند که معاش ما بگذرد.

در مورد وضعیت فرزندانتان در آن سالها توضیح دهید.
تا وقتى که بچه ها بـزرگ شدند و بـه ثمر رسیدند من صدمه زیادى تحمل کردم. در تهران مدرسه اسلامى مى رفتـند که در میدان شاهپـور بازارچه قوام الدوله بـود. بـا سرویس رفت و آمد مى کردند ولى بـا آنکه مدرسـه, اسـلامى بـود اما مدیر و ناظم مدرسـه هر روز او را مى زدند و بـه دفـتـر مدرسـه مى بـردند. بـین انگـشـتـان او مداد مى گذاشتند و با خطکش لبـه تیز و آهنى بـه او مى زدند هر روز ... اما این بچه هرگز به من نمى گفت که مرا تنبـیه مى کنند و آزار مى رسانند, در حالى که مدرسه ملى اسلامى بود مطلقا نباید مى زدند, تنبـیه بـدنى کنند ولى هر روز تا زمانى که آن مدرسه مى رفت هر روز صبح بـا او همین کار را انجام مى دادند. این بـچه را کتک مى زدند. او مى گفت: این مدیر دندانش را فشار مى داد و بـا خشم و غضب مرا مى زد. هنوز وقتى این مسإله را دخترم تـعریف مى کند من از شدت خشم بـه خودم مى پیچم و مى گویم: اى کاش به من گفته بود تا همان زمان جلوى این کار را مى گرفتم و نمى گذاشتم این همه جنایت کنند, از طریق پـدرم و دیگران اقدام موثـر مى کردم. اما در منزل نمى گذاشتـم, حتـى یک مرتبـه اجازه نمى دادم سر سفره دیگرى بـنشینند. در منزل عمویشان اگر قرار بود با هم باشیم; حتما غذایى را که مى پختم سر یک سفره مى گذاشتم و بـا هم بـودیم اما هرگز اجازه نمى دادم ریزه خوار کسى باشند. بچه ها بسیار بـاسخاوت بـار آمدند. اصلا روح مادى در آنها بـوجود نیامد. همیشه بـلندنظر بـودند. وقتـى مدرسه مى رفتـند از دفتر, کاغذ و قلم و هر چه داشتند به بچه هاى مستمند رایگان مى دادند, هرگز کمبودى از نظر ظواهر نداشتـند. بـلندنظریشان بـى نهایت بـود. همیشه سعى مى کردم ظاهرشان آراسته باشد. کسى با نگاه ترحم, با نگاه بـچه یتیم بـه آنها نگاه نکند.

چـگـونه فـرزندانتـان را بـا شـهید و مـرام او آشـنا کـردید؟
مکتب نواب, مکتبى بود که بـراى من آموزنده بـود و خود من بـه اندازه ذره اى که در آفتاب است خیلى ناچیز از آن بهره گرفتم. از اخلاق و کمالاتش بهره گرفتم و همانها را به بچه ها منتقل کردم. از بچگى کینه و عداوت نظام آن زمان را در دل بـچه ها رشد مى دادم که بچه ها همیشه مخالف آن بودند و کینه آن دستگاه را داشتند. همیشه سعى مى کردم بـچه ها را بـا معارف اسلامى آشنا کنم. حتـى زمانى در روستا زندگى مى کردم. من آنجا معلم قرآن براى بـچه ها بـودم, بـا آنکه بـچه ها کوچک بـودند یک فرد متدینى که پاک و خالص بـود بـه منزل مىآوردم تا بـه بـچه ها آموزش قرآن و مسایل احکام بـدهد تا بـچه ها از کودکى بـه امور دینى و مذهبـى آشنایى پیدا کنند. اگر آنها را بـه مدرسه مى گذاشتم, مدارس اسلامى مى گذاشتم. اگر ناگزیر بودم در مدارس دولتى آن زمان وارد شوند بـا رییس آموزش و پرورش در هر کجا که بـود صحبـت مى کردم و مى گفتـم که بـچه هاى من در هر کلاسى که باشند باید بـا چادر بـاشند چون پدرشان کسى بـود که تا آخرین لحظه حیات و آخرین نفسى که از حلقومش بیرون آمد, این مرد نداى حـق از حـلقومش بـیرون آمد و در راه حـق بـه شهادت رسـید. بنابـراین من بـا مدارس شما که مخالف هستم بـا مدارس و آموزش و فرهنگ شما هم مخـالفـم ولى بـه خـاطر اینکه فـرزندان آقاى نواب بـى سـواد نبـاشـند و در آینده در جـامعه افراد مطرودى نبـاشـند ناگزیرم اما با چادر و حجاب کامل بـاید بـاشند. آنها بـا اینکه این مسایل را نمى پذیرفتند به ناچار قبـول مى کردند و بـچه هاى من در دبیرستان با چادر بودند. حتى دبیر مرد اگر وارد کلاس مى شد در مى زد و اجـازه مى گرفت. شاگردان دیگر مى گفتـند شما میرلوحى ها در مدرسه حکومت مى کنید. مدیر مدرسه همیشه مى گفت: سه نمونه بـارز و سه نمونه اخلاقى در مدرسه داریم و آن این سه دخـتـر هستـند, همه چـیز را از اینها فـرا بـگیرید, آموزش بـگیرید که اینها از نظر اخلاق و عفت و انسانیت نمونه هستند.
دخترم بـا پوشیه بـه مدرسه مى رفت. دختر بـزرگم از سن 15 ـ 14 سالگى نماز شبـش ترک نمى شد. حتى من اصرار زیادى بـر تشکیل حوزه علمیه در نیشابور داشتم آن زمان در نیشابور ساکن بـودیم ـ بـه مشهد رفتـم و حضور خواهران حوزه رسیدیم. آنها گفتـند که ما بـه خـاطر تـو تـشـکیل حـوزه مى دهیم. خـانم صفرى یک سـفر 10 روزه و سخنرانیهاى ممتد داشتند و هر هفته خانمى پنج شنبه و جمعه تا صبح شنبـه مىآمد و تـدریس مى کرد. دختـرم حدود 2 سال در آنجا تـحصیل کردند بـه گونه اى که وقتـى بـه مشهد آمدیم گفتـند معادل 5 سـال تـحصیل دیگران پـیشرفت داشتـه اى. هم دروس جدید را مى خواند و هم دروس حوزوى را. گاهى مى گفتم: خدایا! اگر این بچه هاى من بخواهند غیر از اسلام و راه هدایت و هدف پدرشان بروند, مرگ آنها براى من آسانتـر است. بـچه ها دستـها را بـلند مى کردند و آمین مى گفتـند. بچه ها رشد مذهبى و روح انقلابى داشتند.

لـطفـا در مـورد روح مـبـارزه در فـرزندانتـان تـوضـیح دهید.
فرزندانم روح انقلابـى داشتند. دختر بـزرگم ـ زمانى که شاه در آمریکا بود, با آنکه او ازدواج کرده بود و بچه دار بود ـ مى گفت: دلم مى خواست یک اسلحه داشتم خیلى راحت مى توانستم او را بزنم با آنکه مرا مى کشتند و قطعه قطعه ام مى کردند اما براى من ارزش داشت که شاه را بکشم و مرا قطعه قطعه کنند. با آنکه دختر بـودند ولى روح سلحشورى و انقلابى و نبـرد و مبـارزه را داشتند, کنترل کردن آنها سخت بود. دخـتـر بـزرگم کلاس 12 ـ 11 بـود و درس مى خـواند. مى گفت مامان من مى خواهم لباس الجزایرى بپوشم, لباس رزم بـپوشم, پـشت تـانک بـنشینم و علیه دشمنان اسلام جـنگ کنم. این روحیه را داشتند. من از مبـارزات بـا آنها مى گفتم و مى خواستم که آنها را بدانند ولى کنترل آنها برایم مشکل بود. همیشه داستان پدرشان را بازگو مى کردم که چه مرد بزرگى بـود. چه هدفى داشت, در راه اسلام کشته شد, ما فرزند پـیغمبـریم, ما فرزند فاطمه زهرا(س)هستـیم و روح شهادت را در آنها زنده مى کردم.

ارتبـاط روحى شما بـا شهید نواب صفوى, پـس از شهادتشان چگونه بود؟
من از لحظه اى که آقاى نواب بـه شهادت رسیدند تـمام وقت ایشان را به خواب مى دیدم, یعنى زمانى نبود که بخوابم و ایشان در خواب من نیاید. این خـواب دیدن بـاعث آرامش روح من بـود. فراق ایشان براى من سبک مى شد. همان شبـى که بـه شهادت رسیدند ایشان را بـه خواب دیدم و به ایشان گفتم: آقا هنگام ملاقات در زندان مى خواستم از شما چیزهایى را سوال کنم(بـه طور سرى)اگر مى دانستـم شما بـه شهادت مى رسید خیلى از مسایل را از شما سوال مى کردم که خـارج از زندان, مـا چـه کـارهایى انجـام دهیم تـا جـلـوگـیرى از شـهادت
غالبا اگر نگرانى و گرفتارى داشتم حتما تـذکر مى دادند. وقتـى سر مزار ایشان صحبـت کردم و مردم روشن شده بـودند, بـرخى جراید نوشتند:
((روح نواب در همسرش حـلول کرده است و بـا سخنرانیهاى آتـشین مردم را آماده انقلاب مى کند.))
ساواک و دسـتـگاه امنیتـى قرار گذاشتـند در مسـیر راه من تـا مسگرآباد, تصادف ساختـگى بـا ماشینهاى ارتـشى صحنه سازى کنند یا اینکه مرا بدزدند و بـکشند. یک نفر آقاى نواب را بـه خواب دید. آقا فرمودند: به خانواده من خبـر دهید که مدتى بـر مزار نیاید, چون براى ایشان خطر است.
با اینکه سر مزار رفتن براى من کعبه آمال بـود. منتهاى آرزوى من بود. آنجا گریه مى کردم و تسکین پیدا مى کردم. اطاعت امر کردم و گفتـم: آقا حـال که شـما فرمودید تـحـمل مى کنم و نمىآیم. مدت مدیدى را به خـاطر خـطراتـى که در پـیش بـود تـرک کردم. یکى از سرهنگهاى شهربانى که بـا پدرم دوست بـود مخفیانه بـه پدرم خبـر رسانید که براى دخترتان خطرات بزرگى وجود دارد و مى خواهند او را از بـین بـبـرند. در نتیجه پدرم هم تإکید کردند که اگر رگبار مسلسل بـبـندند و تو را بـه شهادت برسانند افتـخـار است اما اگر بـدزدند و بـبـرند و خـداى ناکرده لکه ننگى بـراى انسان بـاشد زندگى سخت خواهد شد, پس سعى کن خودت را کنترل کنى و مدتى بر مزار آقا نروى.

شیرین ترین خاطره اى که از آن دوران دارید چه بود؟
مسلم است شیرین ترین خاطره زمانى است که انسان ازدواج مى کند و وارد صحن زندگى مى شود. بـعد از اینکه عقد ما در نهایت سادگى در حضور علمإ و مراجـع قم بـستـه شد و زندگى ما شروع شد, شاید هر لحظه و هر دقیقه و ساعتى پى به عظمت آقاى نواب مى بردم و آن روح بـزرگ را بـه اندازه قواى فکرى خودم تشخیص مى دادم. بـراى من هر لحظه از لحظات بعد ارزشمندتر بود. بـهترین خاطره من وقتى است که ایشان از زندان حکومت مصدق آزاد شدند, بى خبر بـه منزل آمدند و ما ایشان را زیارت کردیم در حالى که معلوم نبود انجام کار به کجا مى رسد و تا چه زمانى باید ایشان در زندان باشند.

تلخ ترین خاطره آن ایام کدام بود؟
آن زمانى که خبـر شهادت ایشان بـه من رسید پایان عمر و زندگى من بود, فکر مى کردم کسى که تمام ذرات وجودم به محبـت وى آمیخته بود و محبت تنها براى خدا بـود و نه مسایل دیگر. شما تصور کنید زنى که در زندگى با همسرش سختى و نگرانى داشته باشد طبعا از آن زندگى سیر و زده مى شود اما تمام مشکلاتـى را که من در طول زندگى با ایشان داشتم و براى دیگران طاقت فرسا بود بـراى من بـا نهایت صبر و بردبـارى گذشت. اما طورى بـود که من فکر مى کردم وظیفه من صبر و بردبارى و هماهنگ بودن با ایشان است. با همه صبر و ثباتى که در سخت ترین مراحل زندگى داشتـم ولى آن لحظه اى که خبـر شهادت ایشان را شنیدم دنیا جـلوى چـشمان من تـیره و تـار بـود. اینکه مى گویم دنیا بـرایم تـاریک شـد, من همان روز بـه وضوح دیدم بـا اینکه روز و روشن بـود اما هر کجا را که مى دیدم دود غلیظى جلوى چشمان مرا گرفته بود مثل نابینایى که بخواهد جایى را نگاه کند; از شدت غمى که نسبت به ایشان داشتم.
این تلخ ترین خاطره عمرم بود که هنوز هم گاه که آن لحظات براى من دوباره تجدید مى شود آتش آن داغ و فراق در قلبـم مشتعل مى شود که از سوزش آن بـه خدا پـناه مى بـرم و مى گویم خدایا! این داغ و فراق را ذخیره قیامت من قرار بده. خودت مى دانى که بـه خاطر این مرد بزرگ همیشه غمى در درونم دارم.
اما مهمترین اتفاق بـراى من که شهادت آقاى نواب را تحت الشعاع قرار داد, خدا گواه و شاهد است که رحلت حضرت امام(ره)بـود. بـه قدرى رحـلت حـضرت امام(ره)بـراى من سـخـت بـود که فکر مى کردم و مى دیدم که شـهادت آقاى نواب را تـحـت الشـعاع قرار مى داد. آنقدر این داغ براى من سخت بود که دلم مى خواست زیر یک کامیون بـروم و له شوم و دلم مى خواست قطعه قطعه شوم و بـمیرم. زمانى در منزل امام بودم گفتم: تنها چیزى که شهادت آقاى نواب را در طى زمان و سختى آن را تحت الشعاع قرار داد رحلت حضرت امام(ره)بـود و واقعا همیشه بـه روح پـاک و مطهر حـضرت امام متـوسل مى شدم و آن عشق و علاقه و اعتقادى را که بـه آقاى نواب داشتم چندین بـرابـر آن را نسبت به حضرت امام(ره)داشتم.
در حسینیه جماران نشسته بودم و امام در سکوى بالا بـودند و ما پایین بودیم. من رویم را گرفته بودم و جزء خانمها بودم. در دلم نیت کردم که آقا من مى دانم ان شإالله شما از دوسـتـان و یاران بقیه الله هستید و الطافى از طرف خداوند به شما هست(در ذهنم نیت مى کردم)شما را بـه خدا اگر من آدم خوبـى هستـم, اگر مورد عنایت آل محمد(ص)و حـضرت بـقیه الله(عج)هستـم بـه من تـوجـهى کنید. خدا مى داند و اجداد طاهرینم, که زمانى دیدم امام نگاه عمیق و طولانى بـه من کرد, شاید چند دقیقه اى طول کشید و امام تـوجه فرمودند و من مدت مدیدى زیر چادرم گریه مى کردم و مى خواستم که امام سلامت و زنده باشد.

شما حضور شهید نواب را در زندگى تان, قبـل از شهادت و بـعد از شهادت چگونه مى بینید؟
در زمان حیاتشان ایشان بـه عنوان پـیشواى مذهبـى از نظر عارف بودن, صادق بـودن و هر فضیلتى که در انسان کامل وجود دارد مطرح بودند و انسان در مقابل شخص بـزرگى چون ایشان و انسانهاى دیگر, این دستـه نظرات مادى از ذهنش پـاک مى شود. وقتـى نظرات مادى از ذهنش پاک شود, دنیا بـرایش بـى ارزش است, بـه معنویت بـیشتر فکر مى کند تـا بـه ظواهر زندگى, زندگى ما هم سرشار از معنویت بـود. آنچه را ما فکر مى کردیم خدا, دین خدا, تربیت مردم و اجتماع و اینکه فـقـط آن راهى را کـه راه رضـاى خـدا و آل مـحـمـد(ص)اسـت بپیماییم. این در زمان حیات آقاى نواب بود. تمام لحظات و زندگى آقـاى نواب بـراى اطرافـیان آموزش دین بـود, یعـنى بـراى تـمام جوانهایى که کنار آقاى نواب بودند مسایل دنیا بـى ارزش بـود ... اما از نظر معنى همه شجاع, قوى, بردبار, صبـور و عابـد, زاهد و خالص بودند در نتیجه اطرافیان هم همین طور بـودند. مادرها همین طور بودند, برادرها هم همین طور بـودند. من هم عضو کوچکى بـودم که سعى مى کردم آنچه را که خواسته و رضایت آقاى نواب بود آن قدم را بردارم.
ایشان هرگز نفرمودند تـو بـاید این کار را بـکنى, این کار را نکنى. بـه من امرى نکردند ... اما مکتـب فضیلت و آمرزش بـودند, دانشگاهى بـودند از تـمام فضایل اخلاقى انسانى که انسان خود بـه خود در این دانشگاه کسب فضیلت مى کرد. من همان راه, همان خـطمشى را در نظر داشتـم و بـه لطف خدا در هر مشکل و هر سختـى که وجود داشت اهداف خود را ادامه مى دادم.

دیدگاه شهید نسبـت بـه زن و حضور وى در اجـتـماع چگونه بـود؟
به زن بـها مى دادند. بـراى زن ارزش معنوى و ارزشى را که اسلام قایل اسـت قایل بـودند. هرگز زن را بـه عنوان فرد خـانه نشـین و مطرود حساب نمى کردند. گاهى من بـا ایشان صحبـت مى کردم و مى گفتم خیلى دوست داشتم مرد باشم و دوشادوش شما حرکت کنم, اسلحه ببندم و در میدان مبـارزه و جنگ وارد شوم, بـکشم و در راه اسلام کشتـه شوم. از این طرز تفکر و روحـیه من خـوشـحـال مى شـدند و هیچ وقت نمى گفتند: تو زنى و باید در خانه بـنشینى و کار اجتماعى نداشته باشى. گاه مى گفتـند: خانم مجتـهده اى در اصفهان است که ایشان از بزرگ زنان عالم اسلام هستند و همیشه این خانم بـراى ایشان قابـل احترام بود. هر چیزى را طبـق قوانین و دستورات اسلام بـود آن را در نظر داشتـند. از دسـتـوراتـشان این بـود که خـانمهایى که در اجتماع حضور دارند عیبـى ندارد. وقتى خانمى هست که بـاید زندگى خـودش را شخـصا اداره کند, همسر ندارد یا همسرش را از دست داده است باید در اجتماع کار کند در هر مقطعى که هست چه فرهنگى و چه غیر فرهنگى و ادارى اما اعتـقاد داشتـند که در محـلى که خانمها کار مى کنند, تمام آنها باید زن باشند حتى مدیر کل اداره و رییس آن هم باید زن بـاشد و مردى در امور آنها مداخله نداشته بـاشد, مستقلا کار کنند. این عقیده را داشتند اما اعتقاد بـه خانه نشینى و غیر شاغل بـودن زنان نداشتند. دخالت آنها را در شوون اجتماعى با رعایت قوانین اسلامى و حجاب مى پسندیدند.

به نظر مى رسـد ایشان بـسـیار قاطع بـودند و شما نیز از ایشان بهره برده اید؟
بـه من نیز مى گویند که خیلى قاطع صحـبـت مى کنید و این قاطعیت شاید از آن استاد بزرگ شهید معظم آقاى نواب باشد. آقاى نواب در بـیانشان بـسیار قاطع بـودند. دستوراتى که صادر مى کردند قاطعیت خاصى داشت. اگر فردى را به مإموریتى مى فرستادند به حدى بـا آن مإمور قاطع صحبت مى کردند که حد نداشت. گاهى از دست حکومت وقت, عصبـانى مى شدند, مشت روى میز مى زدند که: پـسـر پـهلوى! اگر بـه جـنایاتـت ادامه بـدهى, پـدرت را درمىآورم. در عین حـال اگر من آهسته به در مى زدم که یعنى شما را کار دارم بیرون بیایید. وقتى مىآمدند و صحبت مى کردند, مى دیدیم در یک لحظه لحن صحبت عوض مى شد و دنیاى صبر و لطافت در بیانشان مشهود بود. مى گفتم: شما الان با این شدت و قاطعیت صحبت مى کردید یک مرتبـه 180 درجه تخفیف دادید و این قدر ملایم شدید. چه طور بـه این سرعت تغییر موقعیت دادید؟ آقا مى فرمودند: آن قاطعیت به خاطر خدا و اسلام است ولى نسبت بـه خانواده بـاید ملاطفت داشـت. در کنار شـدت و خـشـم و غضب, نهایت رإفت و لطف و مهربانى بود و هرگز در زندگى, یک مرتـبـه لحن خشن و خشونتآمیز بـا من صحبـت نفرمودند و هیچ وقت بـه من چیزى را امر نمى کردند که حتما بـاید این کار را انجام بدهى یا این کار را انجام ندهى.
یک مورد نوشتـه ایشان نیز موجـود اسـت که بـه رییس زندان قصر نوشته اند:
رییس کل زندان, جلیلوند, تو اى نوکر بى اراده جنایتکاران! بـه جنایتکارانى که بـرادران مرا تبـعید کردند بـگو که مرا هم پـیش برادرانم ببرند و یا آنها را پیش من بیاورند. فورا و سریعا یکى از این دو کار را انجـام بـدهید. امید اسـت ان شإالله در دنیا بـزودى و در آخـرت بـه عذاب الیم الهى و غضب شدید خـداوند قهار گرفتار شـوید, ان شـإالله تـعـالى, لعـنت الله علیکم اجـمعـین. زندان قصر ... بـه یارى خـداى تـوانا سـیدمجـتـبـى نواب صفوى
این نوشته را ایشان وقتى نوشت که در زندان قصر زندانى بـود و دوستان فداییان اسلام را از ایشان جدا کرده بودند.

لطفا در مورد ویژگیهاى روحـى و معنوى ایشـان بـیشـتـر تـوضیح بفرمایید.
یکى از فداییان اسلام که در حال حاضر پیرمرد هستـند گفتـند در یک سفر بـا یکى از ائمه جـمعه همسفر بـودیم و سمینار نماز بـود گفتـم: آقا سـمینار نماز یعـنى چـه؟ نماز آن بـود که آقاى نواب مى خواند, ما جوانهاى 17 ـ 16 ساله اقتدا بـه آقاى نواب مى کردیم تا نماز تمام مى شد به اندازه یک استکان اشک از چشمهایمان بیرون رفتـه بـود. نمازى بـود که انسـان را بـه عرش الهى مى بـرد و آن حالتها نیایش نماز, رکوع نماز و سجود و آن حالتهاى تضرع و خالص بـراى خدا ما را دگرگون مى کرد. شما که امام جمعه هستید اگر وقت اذان ظهر شود آیا حاضرید در حالى که در حـال حـرکت هستـید کنار خیابان بایستید و اذان بگویید. گفتند: نه. گفتم: ولى نواب رهبر فداییان اسلام بودند و همه علاقه مند به رهبرشان بـودند. اگر در یک خـیابـان حـرکـت مى کـردند و اذان ظهر مى شـد, کـنار خـیابـان مى ایستادند و اذان مى گفتند.
زمانى بـا آقاى رفیق دوست صحبـت مى کردیم گفتند: من بـچه بـودم حدود 12 ـ 10 سال داشتـم, آقاى نواب قرار بـود در مسجـد لرزاده نماز بخوانند. از طرف دولت در زمان شاه در مسجد را بـستند. آقا ایستـادند و اذان گفتـند و نماز جـماعت را جـلوى درب مسـجـد در خیابان خواندند و مردم بـه ایشان اقتـدا کردند و گفتـند همه جا ملک خداست و زمین زمین خداست.
رفتار آقاى نواب همه درس بود. اذان که مى گفتند اذان ایشان یک مکتب آموزنده بود. جاذبه این اذان به حدى بود که همه به طرف آن کشیده مى شدند, این چه صدایى بـود و چـه ندایى بـود که از حلقوم این مرد بزرگ بـیرون مىآید. نمازشان نمازى بـود که هر شنونده اى را مجذوب مى کرد و گاهى که آقـا نماز مى خـواندند و فـقـط از دور صداى ایشان را مى شنیدم حالت رکوع و سجـود و قنوت ... گریه مى کردم و مى گفتـم: خـدایا! تـو بنده خود را مى شناسى که چه بـنده اى است و بـراى تو چقدر خاضع و خـاشع و خـالص اسـت و مى بـینى که چـه دشمنانى دارد. دشمنان دین مى خواهند به او ضربه بزنند اما تو خود او را حفظ کن. تمام نکات اخلاقى آقاى نواب فوق العاده بود.
این اواخر که آقا به شهادت نزدیک شده بودند و در زندان دژخیم پهلوى بودند من یک بار به نهج البلاغه تفإل زدم ببـینم وضع آقاى نواب چـه طور خواهد شد؟ خطبـه حـضرت امیر(ع)خطاب بـه همام آمد.
وقتـى که همام تـقاضـا مى کند که حـضـرت على(ع)ویژگیهاى مومن را بـفرمایند حـضرت على(ع)مى فرمایند: طاقت ندارى و پـس از اصـرار, صفات متقین را مى فرمایند. وقتى که من این خطبه را خواندم, تمام وقت گریه کردم و گفتـم: خـدایا! تـو شاهد و گواهى که تـمام این صفات در نواب وجود دارد.
خدا مى داند تمام آنها نکته بـه نکته در آقاى نواب جمع بـود و من اشک مى ریختم که خدایا! تو خود مى دانى چه بـنده اى است که بـه پیشگاه تو مىآید.
آقاى نواب حـافظ کل قرآن, حـافظ کل نهج البـلاغه, حـافظ صحـیفه سجادیه, حافظ دیوان سعدى و ... بـودند. گاه من مى گفتم: شما 100 سال زودتر بـه دنیا آمدید. زمان, ظرفیت شما را ندارد. طاقت شما را ندارد. مردم نمى تـوانسـتـند ایشـان را درک کـنند. مى گفـتـند تروریست هستند ... چاقوکش هستند ... لات هستـند ... پـول انگلیس را گرفته اند ... توده اى هستند! ... مردم به عناوین مختلف بـدون آگاهى آنچـه را که دشمن مى گفت مى گفتـند, ولى خـوب آنهایى که از نزدیک مى دیدند مى دانستند وضع دیگرى است.

آیا ملاقاتى نیز با حضرت امام خمینى(ره)داشته اید؟
زمانى ما در خـدمت امام(ره)در جـماران ملاقات خـصوصى داشتـیم, فرزندان و برادر آقاى نواب نیز بودند, آقاى خلخالى گفتند: خانم نواب مى خواهند خصوصى با شما صحبت کنند. امام از روى مبل در ایوان برخاستند و داخل اتاق رفتند. من هم خدمت ایشان رسیدم.
عرض کردم: آقا من به خودم اجازه نمى دهم که مصدع وقت گرانبهاى شخصیت بـزرگى چون حضرت عالى که چشم امید جهان بـه شما دوخته شده اسـت بـاشم. نهایت آرزوى آقاى نواب این بـود که چـنین زمانى را بـبـینند. خدا را شکر که حـضرت عالى را خداوند حـفظ کرد و امروز بـاعث دلخوشى همه دوستـان آل محـمد(ص)و همه مسلمانها مخصوصا ملت ایران هستید. حضرت عالى; راه نواب را مورد تـإیید خودتـان قرار مى دهید. حرکتشان را تإیید مى کنید.
امام فرمودند: نواب رحمت الله علیه بسیار خالص بود.
عرض کردم: اگر امکان دارد در فرمایشاتـتـان اشاره اى بـه آقاى نواب بفرمایید.
امام فرمودند: آقاى نواب به قدرى راهش خالصانه و صادقانه بود که نیازى به گفتن من هم ندارد.
اجازه خواستم دستشان را ببـوسم. آقا عبـاى مبـارک بـر دوششان بـود, دست آقا را بـوسیدم و گفتـم بـیش از این بـه خودم اجـازه نمى دهم مصدع شما شوم. واقعا وقتـى انسان چهره تـابـناک امام را مى دید یاد آل محمد(ص)مى افتـاد که انسان اگر در آن زمان بـاشد چه عشـق و عـلاقه اى نسـبـت بـه آل محـمد(ص)دارد. امام که از یاران و دوستـان حـضرت امام زمان(ع)هسـتـند را اینقدر دوسـت داریم امام زمان(ع)که تـشریف بـیاورند چـقدر دوست داریم و بـیقرار هستـیم.
الحـمدلله حـضرت آیت الله خامنه اى که امید مردم هستـند همیشه از خدا مى خواهیم که خـدا طول عمر بـاعزت بـه ایشان عنایت کند و از همه بـلایاى ارضى و سمائى وجود مبـارکشان را حفظ کند و حکومتشان
را به حکومت جهانى حضرت بقیه الله(ع)متصل کند.

مقام معظم رهبـرى در مورد آقاى نواب صفوى صحبـتـى فرموده اند, لطفا براى خوانندگان ما بازگو کنید.

در زمان ریاست جمهورى مقام معظم رهبرى خبـرنگارى از ایشان در مورد آقاى نواب سـوال کرد, ایشـان فـرمودند: در زمانى که آقـاى نواب به مشهد آمدند من طلبه 18 ـ 17 ساله اى بودم. وقتى به حوزه علمیه ما تـشریف آوردند مسـإله شهادت مطرح شد. وقتـى ایشان در این بـاره صـحـبـت کـردند در ذهن ما این جـرقـه زده شـد کـه ما نمى توانیم به شهادت برسیم. آنجا شربتى تهیه مى کنند و آقاى نواب مى گویند هر کس از این شـربـت بـخـورد شـهید مى شـود و همه از آن مى نوشند.
مقام معظم رهبرى فرمودند که جاذبه سخنان آقاى نواب طورى بـود که در هر منطقه یا حوزه علمیه اى که صحبـت مى کردند و صحـبـتـشان تمام مى شد و قصد حرکت داشتند همه به دنبـال ایشان حرکت مى کردند و مى رفتند و آقاى نواب در حین راه رفتـن سخنرانى مى کرد و مراقب دسـت راسـت و چـپ و طرفین بـودند. وقتـى مقام معظم رهبـرى نماز مى خوانند و صدایشان را از رادیو گوش مى کنم, وقتى آن خلوص و دعا را مى بینم, بـراى من نماز آقاى نواب تداعى مى شود که ان شإالله خـداوند طول عمر بـاعزت بـه حـضرت ایشـان عنایت کند و در پـناه آل محمد(ص)محفوظ باشند.

از خانواده هاى فداییان اسلام چه خبرى دارید؟
آقاى طهماسبى زمانى که براى بار اول به زندان افتادند فرموده بـودند: خدایا! من از پیشگاه تو مى خواهم که من آزاد شوم 2 سالى زنده بـاشم, ازدواج کنم, بـه من پـسرى عنایت فرمایى و بـعد بـه شهادت برسم. درست همین طور اتفاق افتاد. ما پیشقدم براى ازدواج ایشان شدیم و یکى از افرادى را که پدرش از علاقه مندان آقاى نواب بـود در نظر گرفتیم و خداوند بـه ایشان پسرى داد که تا چند سال پیش از او بى خبر نبودیم.
مادر آقاى واحدى به رحمت خدا رفت. همسر برخى از فداییان اسلام ازدواج کردند و تإکید داشـتـند که فـرزندانشـان و افـراد دیگر متـوجـه نشوند که آنها زمانى بـا فداییان اسلام رابـطه داشتـند.

در مورد فرزندان خودتان تـوضیح بـفرمایید. چه زمانى بـه دنیا آمدند و هم اکنون چه کارى انجام مى دهند؟
دخـتـر بـزرگم ـ فـاطمه ـ اوایل سـال 1329 بـه دنیا آمد. روز جمعه اى مقارن غروب بود. دختر دومم ـ زهرا ـ سال 1332 متولد شد.
40 روزه بـود که آقا از طرف کنفرانس اسـلامى دعوت شـدند. سـومین دخـتـرم 1335 متـولد شد. صدیقه معصومه نامگذارى شد و بـه خـاطر اینکه پـدرشان اسم صدیقه را دوست داشتـند بـه ایشان این لقب را دادیم.
همسر دختـر بـزرگم در جـنگ, جـبـهه حـاجـیان بـه شهادت رسید. تحصیلکرده بـود. در فرانسه خدمت امام رسید و بـا هواپـیمایى که همراه هواپـیماى امام بـود بـعد از تـوقفى در کراچى بـه تـهران آمدند. و وقتى بـه تـهران رسیدند زمانى بـود که بـاید مردم بـه خـیابـانها مى ریخـتـند و هنوز نیامده وارد صحـنه مبـارزه شد که گلوله اى بـه دستش اصابـت مى کند. او گفته بـود: چون قدرت و توان دارم بدون داروى بـى حسى جراحى کنید و دواى بـى حسى را بـراى کسى بـگذارید که درد بـیشتر دارد. عاشق انقلاب و حضرت امام(ره)بـود. مرد پرشورى بود. شاعر و نویسنده بـود, بـا ذوق و مخلص بـود. در فتح تنگه حاجیان جنگ تن به تن با عراقیها داشت که با نارنجک او را از پاى درآوردند و در دره اى سقوط کرد. دخترم جنازه را پـیدا کرد و آورد در مشهد مقدس در بهشت ثامن الائمه مدفون است.
دختر دومم به خاطر شغل همسرش که در دادگسترى بندرعباس است در آنجـا ساکن است و در حـوزه علمیه مشغول است و خانه دار مى بـاشد.
دخـتـر دیگرم در مشهد است, همسر ایشان هم از افراد انقلابـى و مبارز هستـند. بـا آنکه خانه دار هستـند اما زندگى هر سه شان وقف مردم و مستضعفین اسـت, هر کارى که از دسـتـشان بـرآید بـراى هر درمانده اى انجـام مى دهند. همان روحـیه پـدرشان را دارند اما هر کدام به یک شکل خاص. یکى حالت عبادى پدرش را دارد. مخلص و عابد است. دیگرى صراحت لهجه و صلابت بیان و تذکرات پدرش را دارد. یکى آرامش و صبـر پـدرش را دارد. هر کدام بـه شکلى صفات پـدرشان را دارند. امیدوارم طورى باشند که مرضى خدا و آل محمد(ص)باشند, روح پـدرشان از آنها راضى بـاشد و افراد مفیدى بـراى اسلام و جـامعه اسلامى باشند.

به عنوان صحبت آخر چه صحبتى بـا زنان جامعه بـالاخص خوانندگان مجله پیام زن دارید؟
بـا وجـود بـالاتـرین الگوى زنان عالم بـشـریت که حـضرت صدیقه طاهره(س)هستـند واقعا بـیان من قاصر است که خدمت خواهران عزیزم مطلبى را عرض کنم. ولى آنچه که از مکتب پرفضیلت فاطمه زهرا(س)و درس صبر و بردبارى حضرت زینب(س)که بزرگ زنان عالم بـشریت هستند یافتم اینکه اول پایه اعتقاد و ایمان را باید خانمها قوى کنند.
هر کس در هر قشر و موقعیتى که هست حتـى اگر سواد نداشتـه بـاشد مى تواند تـقوا و پـرهیزگارى و فضیلت را بـراى خودش احراز کند و دسـت بـه دامان حـضـرت صـدیقـه طاهره(س) و حـضـرت زینب(س)شـود. درس دین, تقوا, پرهیزگارى, بردبارى و صبـر در مقابـل مشکلات و مسایلى که براى خـانمها بـوجـود مىآید, زنى که خـوب همسردارى و بچه دارى بکند خدا ثواب مردى که در راه خدا جهاد مى کند بـراى او منظور مى کند. کسى که باردار است از زمان بـاردارى تا زمان فارغ شدن و شیر دادن بـچه در تـمام این دوران اگر اهل ولایت و دوستـى اهل بـیت(ع)بـاشد و مومن بـه دستورات اسلام, خدا بـراى او درجات شهید و مجاهده در راه خدا را قرار مى دهد.
بهتـرین راه و والاتـرین راه تـقوا است. در این صورت فرزند چه پسر, چه دختر با تقوا و پرهیزگار خواهند شد. وقتى که به فرزندت درس تقوا دادى در کنار درس تقوا, پـرهیزگارى, صبـر و بـردبـارى است. درس قناعت است. مخصوصا بالاترین زیبـایى بـراى زن حفظ حجاب است که این مطلب در 14 قسـمت از قرآن مورد تـإکید قرار گرفتـه شده است. این بالاترین درس است براى خانمها که این گوهر بى نهایت بافضیلت عفت را همیشه از وسوسه اهریمن محفوظ دارند.
وقتى نگاهى به زندگى زنانى که در صدر اسلام بـودند مى کنیم, آن مشکلات با آن قدرتـهاى حکومتـهاى اموى چه طور بـردبـار, صبـور و مقتدر بودند. چه طور در مقابل معاویه با شجاعت مى ایستادند, بـا شجـاعت صحبـت مى کردند و حقوق از دست رفتـه شان را مى گرفتـند, در مقابـل ارزش مرد در میدان جـهاد و شهادت ارزش اجـتـماعى خود را داشتند.
زن باید اگر کار بـیرون از منزل دارد در نهایت عفاف و حجاب و شرف, آن وظیفه را عالى انجـام دهد. ان شإالله که همه خـواهران دینى خودشان را آماده کنند براى تشریف فرمایى حضرت بـقیه الله که در زمان ایشان هر زنى هزار علم دارد و همه زنها مجتهد مى شوند و همه داراى فقاهت هستـند. ان شإالله ما همه این افکار بـافضیلت را درک مى کـنیم. شـما را بـه خـداى تـوانا و حـضـرت بـقـیه الله مى سپارم.پایان