فروشى براى خرید عید

نویسنده


 

فروشى براى خرید عید
رفیع افتخار

 

 

قلبـش گرومب گرومب مى زد. گونى پر از کاغذ, روزنامه و کتاب در دستش سنگینى مى کرد. بـا تشویش بـه مغازه نزدیک شد. سعى کرد بـر خودش مسلط باشد. قیافه رهگذرى عادى را بـه خود گرفت. چند مشترى در مغازه بودند. لعنت خدا بر شیطان!
دستهایش آشکارا مى لرزیدند. چاره اى نبود باید صبر مى کرد. مسیر خود را ادامه داد و به سمت بالاى خیابان رفت. بـا وجود اینکه شب سایه خود را مى گسترانید, مردم بـا جـنب و جـوشى خاص مشغول خرید ایام عیدشان بودند. عید داشت مى رسید.
بساطهاى جـورواجـور کنار پـیاده رو پـهن بـودند: سیگارفروشها, جوراب و زیرپـیراهن ... کوپـن خریداریم ... بـوى جـیگر و کبـاب مشامش را نوازش مى داد.
گونى را به گونه اى در دست گرفته بـود که گویى خرید کرده است.
تا ته خیابان رفت و بـرگشت. اما, هنوز دو نفر در مغازه بـودند. عصبى شده بـود. لختى چشمها را بـست و بـه دیوار تکیه داد. دوست داشت مى توانست به خانه برگردد. آه کشید. نگاهى سریع به گونى در دسـتـش انداخـت. از این کار خـجـالت مى کشـید. اما ناگزیر بـود.
آنقدر منتظر ماند تا مشتریها از مغازه خارج شدند. شتابان خود را تو کشانید. مغازه, کثیف و پـر از خرده ریزهاى سبـزیجات بـود.
تنها چند دستـه سبـزى روى میز بـاقیمانده بـود. سبـزیها رو بـه پلاسیدگى مى رفتند. سبزىفروش بـا سبـیلهایى آویخته و چشمانى تنگ, دسته اى از سبـزیجات را تا محاذات صورتش بـالا آورده و بـا صدایى دورگه, مسلسل وار مى گفت: ((بخر و ببـر, دنبـه خالصه, فقط همینشن مونده, مفت مفته, ارزون ارزونه ...))
زن بـا سـرگردانى و هراسـى نهفـتـه در دل بـه او نگاه مى کرد. سبـزىفروش که گویى تـازه متـوجه حضور زن شده است گفت: ((آقا, ببخشید خانم, باور کنید تر و تازه س ...)) زن همچنان ساکت بـود.
مرد سبزىفروش که براى فروش ته مانده آخر سبزیهایش بى صبـر بـود, چـشم غره اى کرد, سـر را بـه سـوى خـیابـان گرفت و صدا را در گلو انداخت: ((بدو بـدو, سبـزى تازه داریم.)) سپس رو بـه زن پرسید: ((خـانم جـون, چـیزى مى خـواین, همین هفت هشت دسـتـه ش مونده, اگه خریدارین ...))
زن به خود فشار آورد. آب دهان را بـسختى قورت داد و بـه زحمت گفت: ((نه ... نه . .. سبزى نمى خوام.))
اخمهاى سبزىفروش درهم رفت: ((پس چى؟))
کلمات به سختى از دهان زن بیرون مىآمدند: ((واسه ... واسه تون ... کاغذ و روزنامه دارم ... مى خرید ...))
در اثناى گفتن این کلمات دانه هاى درشت عرق بـر چهره زن نشسته بود.
مرد سبزىفروش بـا بـى اعتنایى گفت: ((بـندازشون توى ترازو)) . زن نفس بلندى کشید. دستى بـه پیشانى کشید و عرق خود را سترد.
گونى را روى یک کفه ترازو گذاشت. بـا این حرکتش در واقع خود را از گونى و هر آنچه در درون داشت مى رهانید. حال, بالاترین آرزویش خلاصى از دست گونى بود.
سبـزىفروش گونى را کشید. نگاه آشفتـه زن بـى محابـا بـر سنگها مى سـرید و فرو مى لغزید. در آن زمان آرزو داشـت وزن گونى از وزن تمام سنگهاى عالم بـیشتر بـاشد. اما بـه زودى دریافت بـاید بـه اجـبـار بـه عالم واقع بـرگردد. دو کفه تـرازو روى سنگهاى پـنج کیلویى تراز شد. مرد سبزىفروش گونى را بـا یک حرکت بـر میز پرت کرد و گفت:
ـ شد پنج کیلو. بریزشون روى پیشخون!
زن هنوز در گیجى سبکى وزن گونى بود. بـه طرز نامحسوسى پا بـه پـا مى کرد. سبـزىفروش سبـیلى جنبـاند. دسته اى تربـچه بـرداشت و پرسید: ((چیه, پشیمون شدى؟))
زن بـه خـود آمد. بـه دسـتـپـاچـگى گفت: ((نه, نه. السـاعـه, الساعه.)) سپس پرشتاب گونى را روى میز خالى کرد. سبزىفروش کاغذ و کتابها را زیر و رو کرد. قیافه اش داد مى زد که کتاب نمى خواهد.
گره اى بر پیشانیش نشست: ((اینا که همش کتابه, کتاب متاب بدرد ما نمى خوره ... ))
زن در خود فرو رفت. فراموشش شد در کجاست. بـه یاد مینا و ندا و رضاى یتیم و منتظر خود افتاد. بـه یاد بـى کسى و تنهایى خود و بچه هایش, به یاد ندارى و فقرشان و ...
مرد سبـزىفروش بـى حـوصله گفت: ((خانم جـون از قرار کیلویى هشت تومان مى شود چهل, اگه مى خواى ...))
زن همچنان در عوالم و افکار خود بود: عید که مىآید همه بچه ها نونوار مى شوند, لبـاسهاى نو مى پوشند. تصمیم گرفته بـود هر جورى شده براى بچه هایش لباس نو بخرد.
سبزىفروش که احساس مى کرد وقتش تلف مى شود صدایش را بلندتر کرد و گفت: ((خانم, داره شب مى شه, ما هم کار و زندگى داریم, کیلویى نه تومن, بالاتر بیا هم نیستیم. ))
زن همچنان در فکر تیره روزیهاى خود و بـچه هاى یتـیمش بـود. در تصور خود بچه هاى دیگر را با خنده ها و شادیها مى دید که به همراه پدر و مادرشان به گردش و خرید مى رفتند.
سبزىفروش که دریافته بود حواس زن جاى دیگرى است بـا عصبـانیت دستـه اى اسکناس مچاله شده از جـیب شلوارش بـیرون کشید. دو قطعه اسکناس بیست تومانى و یک ده تومانى کهنه جلوى زن پرت کرد و بـا فریاد گفت: ((اینم پـنجاه تـومن, راضى شدى, عجب گیرى کردیم. خوش اومدى, به سلامت, بخشکى شانس!))
زن در حالتى شبیه به خواب و بیدارى نگاهى بـه اسکناسهاى پاره پـوره انداخـت. بـعد بـى اراده چـشمها را بـه طرف مرد سبـزىفروش چرخانید و نالید: ((بـله, ... بـله, ...)) و جـسمش را از مغازه بـیرون راند. آن پول ناچیزتر از آن بـود که مشکل خرید عید او و بچه هایش را حل کند.
هنوز چـند قدمى از مغازه دور نشده بـود که صداى سبـزىفروش را شنید:
آهاى, خانوم, گونیتـو جا گذاشتـى, حواست کجاست, مگه نمى خواى دوباره کاغذ بیارى, بیا بگیر احتیاجت مى شه. زن برگشت و گونى را گرفت و چند لحظه بعد در انبوه جمعیت بى خیال که خیابـانها را پر کرده بودند گم شد.