سخن اهل دل


سخن اهل دل

پنجره اى به شعر جهان

بخش نخست

((شعر فارسى در سرزمینهاى دیگر))


قصر بى نیاز
فسردگیهاى ساز امکان, ترانه ام را عنان نگیرد
حدیث طوفان نواى عشقم; خموشى از من زبان نگیرد
ز دستگاه جهان صورت, نیم خجالت کش کدورت
چو آینه دست بى نیازان ز هر چه گیرد, زیان نگیرد
سـماجـت اسـت این که عـالمى را بـه سـر فـکنده اسـت خـاک ذلت
سبک نگردد به چشم مردم, کسى که خود را گران نگیرد
ز خود برآ تا رسد کمندت به کنگره قصر بى نیازى;
به نردبانهاى چین دامن, کسى ره آسمان نگیرد!
در آتش عشق تا نسوزى, نظر به داغ وفا ندوزى
که از چراغ هوس فروزى, تنور افسرده, نان نگیرد
فتاده اى را ز خاک بردار, و یا مبر نام استطاعت
کسى چه گیرد ز ساز قدرت که دست واماندگان نگیرد؟!
اگر ز وارستگان شوقى, به فکر هستى مپیچ ((بیدل)) !
که همت, آینه تعلق به دست دامن فشان نگیرد
عبدالقادر بیدل دهلوى ـ هندوستان ـ قرن 12 هجرى

باد برین برخیز باز!
برگها کف مى فشارند, آب رحمت! ریز باز
گوهر هر قطره را در گوش گل آویز باز
با رگم پیوند کن شریان خود را, اى بهار
در دل فرسوده من خون نوانگیز باز
نخلهاى سر بریده! خونتان در گردنم
مى شوید اندر بهشت آن جهان گلخیز باز
مرغزارى کو دگر در این زمین زهر بار
تا بیاید با شمیم سبزه اش شبدیز باز
ناخدایى کشتى ما را به توفان مى برد
فرصت از کف مى رود, باد برین! برخیز باز
خانم فرزانه ـ تاجیکستان ـ معاصر

تو کیستى
تو کیستى, ز کجایى که آسمان کبود
هزار چشم, به راه تو از ستاره گشود
چه گویمت که چه بودى; چه کرده اى; چه شدى
که خون کند جگرم را ایازى محمود
تو آن نه اى که مصلى ز کهکشان مى کرد
شراب صوفى و شاعر تو را ز خویش ربود
فرنگ اگر چه ز افکار تو گره بگشاد
به جرعه دگرى نشئه ترا افزود
سخن ز نامه و میزان درازتر گفتى
به حیرتم که نبینى قیامت موجود
خوشا کسى که حرم را درون سینه شناخت
دمى تپید و گذشت از مقام گفت و شنود
از آن به مکتب و میخانه اعتبارم نیست
که سجده اى نبرم بر در جبین فرسود
اقبال لاهورى ـ پاکستان ـ قرن 13 و 14 هجرى

بازگشت
(براى ملت مسلمان ایران
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم, پیاده خواهم رفت
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ام ـ که تهى بود ـ بسته خواهد شد
و در حوالى شبهاى عید همسایه
صداى گریه نخواهى شنید همسایه
همان غریبه که قلک نداشت خواهد رفت
و کودکى که عروسک نداشت خواهد رفت
منم تمام افق را به رنج گردیده
منم که هر که مرا دیده در گذر دیده
منم که نانى اگر داشتم از آجر بود
و سفره ام ـ که نبود ـ از گرسنگى پر بود
به هر چه آینه, تصویرى از شکست من است
به سنگ سنگ بناها نشان دست من است
اگر به لطف و اگر قهر, مى شناسندم
تمام مردم این شهر مى شناسندم
من ایستادم اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم اگر شهر ابن ملجم شد
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ام ـ که تهى بود ـ بسته خواهد شد
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم, پیاده خواهم رفت
چگونه باز نگردم؟ که سنگرم آن جاست
چگونه؟ آه! مزار برادرم آن جاست
چگونه باز نگردم؟ که مسجد و محراب
و تیغ منتظر بوسه بر سرم آن جاست
اقامه بود و اذان بود آنچه این جا بود
قیام بستن و الله اکبرم آن جاست
شکسته بالى ام این جا شکست طاقت نیست
کرانه اى که در آن خوب مى پرم, آن جاست
مگیر خرده که یک پا و یک عصا دارم
مگیر خرده که آن پاى دیگرم آن جاست
شکسته مى گذرم امشب از کنار شما
و شرمسارم از الطاف بیشمار شما
من از سکوت شب سردتان خبر دارم
شهید داده ام از دردتان خبر دارم
تو هم بسان من از یک ستاره سر دیدى
پدر ندیدى و خاکستر پدر دیدى
تویى که کوچه غربت سپرده اى با من
و نعش سوخته بر شانه برده اى با من
تو زخم دیدى اگر تازیانه من خوردم
تو سنگ خوردى اگر آب و دانه من خوردم
اگر چه مزرع ما دانه هاى جو هم داشت
و چند بته مستوجب درو هم داشت
اگر چه تلخ شد آرامش همیشه تان
اگر چه کودک من سنگ زد به شیشه تان
اگر چه سیبى از این شاخه ناگهان گم شد
ـ و مایه نگرانى براى مردم شد
اگر چه متهم جرم مستند بودم
اگر چه لایق سنگینى لحد بودم
دم سفر مپسندید ناامید مرا
ـ ولو دروغ ـ عزیزان بحل کنید مرا
به این امام قسم چیز دیگرى نبرم
بغیر خاک حرم چیز دیگرى نبرم
خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان
و مستجاب شود باقى دعاهاتان
همیشه قلک فرزندهاىتان پر باد
و نان دشمنتان ـ هر که هست ـ آجر باد
مشهد مقدس بهار 1370
محمدکاظم کاظمى ـ افغانستان ـ معاصر