قصه هاى بى بى (14) رفیع افتخار
( اولى ها ) و ( دومى ها )
نباید از خاطر برد که اگر آدم شانس داشته باشد و بختش گل کند از همان اولى که پـایش را بـه دنیا مى گذارد, اول مى شود و خیالش از بسیارى جهات راحت و آسوده مى شود.
این آدم مى شود اول بچه خانه و کیف دلش از مزایاى ((اولى)) تا آخر عمرش بهره ها مى برد.
اما, مزایاى ((اولى)) آنقـدر زیادند که بـه کلام نمىآیند. اول از مزایاى ((اولى)) اینکه زور ((اولى)) از ((دومى ها)) افزونتـر است و هر چقدر دلش بخواهد مى تواند بـه بـقیه زور بـگوید و احدى جرإت نمى کند بش بگوید بالاى چمشمش ابروست چرا که بلافاصله بـازو را قلنبه کرده و به رخ این و آن مى کشد.
دوم, از مزایاى ((اولى)) اینکه بهترین رخت و لباسها مال اوست و بعد از تنگ و کوچک و پاره پوره شدن است که به بـعدىها مى رسد. بنابراین ((اولى ها)) به هیچ وجه نگرانى از بابت پوشیدن لباسهاى کهنه و دست دوم ندارد.
سوم از مزایاى ((اولى)) اینکه عز و احـتـرام و کر و فرى میان در و همسایه ها دارد بـه نحوى که بـعدىها توى خواب هم نمى بـینند روزى به چنین مقام و منزلتى دست یابند!
بـه همین دلیل است که مى بـینیم اطاعت ((اولى ها)) لازم و ضرورى بلکه از نان شب هم واجبتر است. بنابـراین بـر ((اولى)) هاست تا از مواهبى همچون ((چشم دراندن)) , ((توپ و تـشر زدن و بـه وقتـش مشت و لگد پراندن)) , ((غضب گرفتن و سینه جلو دادن)) , ((فرمان راندن و سـر این و آن داد کشیدن)) و غیره بـهره مند شده و وقت و بى وقت از آنها استفاده نمایند.
مى بینیم بـچه اول شدن خیلى خوب و عالى و پرمنفعت بـوده و آدم باید دعا بکند تا بختش بگیرد و بچه اول خانه بـشود. اما نبـاید از نظر دور داشت این ((اولى)) در بعضى جاها و بـعضى اوقات دچار عیب و اشکال شده و آدم آرزو مى کند بچه اول که نباشد, هیچ, برود آن آخر و ته تغارى باشد! و این هم براى دختران پیش آمده که دختر اول خـانه شـده اما اصلا این ((اولى)) بـه دهانشـان مزه نمى دهد. ناگفته نگذاریم دخترها هم تا قبل از جریانهاى خواستگارى, بـه طور کلى و اصولى از مزایاى ((اولى)) بـهره مند و متنفع مى بـاشند اما در جایى قضیه بیخ پـیدا مى کند که سر و کله خواستگارى پـیدا مى شود و بـا پـررویى هر چه تمامتر مى گوید: ((دختر اولى چشمم را نگرفته و منظور از مزاحمت, همانا دختر بعدى مى بـاشد.)) اینجاست که همه چیز بـه هم مى ریزد و دختر ((اولى)) ته دلش غصه مى خورد و آرزو مى کند کاشکى ((دومى)) مى شـد و بـه تـریج قبـاى ننه بـابـا بـرمى خورد که: ((ما تـا ((اولى)) را داریم هرگز حـاضر بـه دادن ((دومى)) نمى شویم.))
اما خواستـگار سمج خجالت نمى کشد و مى گوید: ((مگه زوره, من الا و بالله دختر ((دومى)) را مى خواهم. دختر ((اولى)) هم بالاخره یک طورى مى شود. بـالاخره کسى پـیدا مى شود بـیاید دستـش را بـگیرد و ببـرد.)) اما مگر بـه خرج ننه بـابـا مى رود. آنها جواب مى دهند:
((خیلى دلت مى خواد ((اولى)) را وردار و برو. مبارک صاحبش که تو باشى. تا ((اولى)) هس, چشم ((دومى)) کور, باید توى خونه بمونه. همین. یک کلام و بـس. معـامله ات نمى شـود خـوش اومدى. مگه مغز خـر خورده ایم ((دومى)) رو بدیم ببـرى, اونوقتش ((اولى)) بـیخ دلمان باشد و شب و روز غصه بـخورد که مگه من چى ام از ((دومى)) کمتره.
دخترمونه که از آب نگرفته ایم. با حرفهاى خاله و عمه و عمو و در و همسایه چیکار کنیم؟ و ...))
خلاصه, خواستـگار که مى بـیند فایده اى ندارد و اگر صد سال دیگر هم بنشیند و عز و جز بـکند ((دومى)) گیرش نمىآید بـا اخم و تخم بـلند مى شود و راهش را مى گیرد و مى رود و بـا خودش مى گوید: ((چه مى شـد ((دومى)) , ((اولى)) بـود و یا تـا من پـایم را مى گـذارم بیرون سر و کله یک بخت برگشته اى براى ((اولى)) پیدا بشود و بخت من باز شود.))
القصه, مى بـینیم که بـه همین سادگیها نیست که بـراى دخـتـرها همیشه ((اولى)) خوب بـاشد, بـلکه در این میان معایبـى نیز وجود دارد که اگر کار گره بخورد تا آخر عمر بى سر و همسر مى ماند و آن گره بـا دست هم گشوده نمى شود مگر اینکه خـداوند عز و جـل خـودش رحمش بیاید و ((اولى)) ها را به سر و سامانى برساند.
در را باز مى کنم. پشت در نیره و دخترى دیگر ایستاده اند. نیره مى گوید:
ـ اوا! امین تو اینجایى؟ توى آسمونها دنبـالت مى گشتم. خوب شد پیدایت کردم. بى بى خونه س؟
نیره همان دختر همسایه مان است که قبلا توى یکى از قصه ها از او گفته بـودم. مثـل همیشـه از چـشـمهایش شـیطنت مى بـارد. مى گویم:
ـ اولا, سلام. دومندش مگه من جایى رفته بـودم تو پـى ام مى گشتى. سومندش, بعله بى بى تشریف دارن.
نیره مى گوید:
ـ تـو چـه آقایى, امین جـان! اوا, یادم رفت معرفى کنم. نسـرین دوستمه, قراره به همین زودىها فامیل بشیم.
نسرین دختر سیاه سوخته اى است که از سیاهى بـه ذغال مى گوید تـا من هستم تو خودت را نشان نده. ریخت و قیافه اش ندیدنى است. تـوى دلم مى گویم: بـاز صد رحمت بـه قیافه نیره. اما, زود خودم را از فکر قیافه نسـرین در مىآورم. بـه کله ام مى رسـد نیره آمده بـراى عروسى دعوتمان کند. ذوق زده مى گویم:
ـ مبـارک اسـت, حـالا چـرا نمىآیید داخـل؟ دم در بـده. عروسـى نزدیکه؟
نیره مى گوید:
ـ تا قسمت چى باشد!
پیش بـى بـى که مى روند جریان طور دیگرى مى شود. نیره مثل همیشه اول مزه مى پراند و حاشیه مى رود:
بـى بـى جان, الهى که درد و بـلایت بـخورد تخت سینه م, چرا هواى منو ندارین؟ آخه منم ناسلامتى آدمم و دل دارم. بخدا, از بى شوهرى دلم پوسید. یه دعایى بکنید شاید بخت من وا بشه. دلم یه ذره شده واسـه یه شـوهر بـى قابـلیت! نکنه شـما هم در من عـیب و ایراد و اشکالى مى بینین؟
بى بى که مى داند نیره چه شوخ و بذله گوست با خنده جوابش مى دهد:
ـ نه, چه عیب و ایرادى! دختر به این زبر و زرنگى و سرزبون دارى کجا پیدا مى شود؟
نیره ساختگى قیافه مى گیرد و با قیافه اى ناراحت, صدایش را بالا مى گیرد:
ـ واله که من از دست این مردها پاک حیرون موندم. این شوهر من کجاس؟ چرا خودى نشون نمى ده. چرا چشمشو بـاز نمى کنه تـا بـبـینه زندگى بى او به دهن نیره زهر هلاهل شده. بى بـى, بـه جان خودم اگه جاشو بـدونم خودم مى روم دم خونش ورش مى دارم مىآرم پیشم. از شما چه پنهون, دلم ورم کرد بسکه خوابشو دیدم!
همه مى زنیم زیر خنده. خودش نیز از تـه دل مى خـندد. پـشت بـندش اضافه مى کند:
از این حرفا گذشته, من که بـختـم فعلا بـستـه و قفل شده, اما این نسرین خانم هم دست کمى از من نداره. جون مى ده ور دستم بـشه!
نسرین سرخ مى شود. نیره از زبان نمى افتد:
بى بى, این نسرین رو که مى بـینین از بـخت و اقبـال همزاد منه.
اصلا دوقلو هستـیم. هر چى من مى کشم اینم مى کشه. بـى بـى جان, تـرو بـخدا حالا که مى خوایین ثـواب کنین و گره کار منو بـاز کنین, یه کارى هم واسه این طفلک بکنین.
بى بى نگاهى به نسرین مى اندازد و مى گوید:
ـ خدا خودش مشکل گشاست و ...
هنوز حرف بى بى توى دهانش است که نیره محکم دستهایش را بـه هم مى زند:
ـ بى بى, تصدقت, یه فکر بکرى!
بى بى با کنجکاوى و ناباورانه مى پرسد:
ـ چه فکرى؟ خیر باشد!
ـ مى گم ما که هر چقدر به این امینآقاى شما عز و جز مى کنیم از خر شیطون بـیاید پـایین و قبـول کند شوهر من بـشود که بـه خرجش نمى رود, لااقل شما راضیش بـکنین بـیاید خواستگارى نسرین! همه شان مى زنند زیر خـنده. من غـافـلگیر مى شـوم. اما چـون خـوب نیره را مى شناسـم و قبـلا از این متـلکها بـارم کرده بـود از رو نمى روم. مى گویم:
ـ نیره خانم, از این زبـان شما, من که هیچ, شاپور خپل هم حاضر نمى شود شوهرتان بشود.
بى بى نگاهم مى کند. مى فهمم از حاضرجوابیم خوشش آمده است. نیره بـا چـشمان ذیلش نگاهم مى کند و بـا لحـنى که سعى دارد دل شکستـه بنمایاند مى گوید:
از حالا اسم تـو هم رفت تـوى لیست مردهایى که بـاعث تـورم دل امثال من و نسرین شده اند.
بعد رو مى کند به بى بى!
بى بـى, خدمتتان عرض کنم اگر خدا بـخواهد ما دو نفر بـه زودى به هم مى رسیم.
بـى بـى که فکر مى کند نیره هنوز بـذله گویى مى کند جدى نمى گیرد: ـ خوب, مبارک است. ان شإالله خوشبخت بشوید.
نیره مى خندد.
بـى بـى, بـاور کنید راست مى گویم. داداش ما, آقانادر عزمش را جزم کرده که با این خانواده وصلت بـکند. سفت و سخت هم روى حرفش ایستاده است.
بى بى خوشحال مى شود:
ـ چه خبر خوبى!
ـ اما, نادر ما این نسرین بـى ریخت و قیافه رو نمى خواد. و قصدش خواهر کوچیکه, یعنى فتانه است. نسرین, ترو بخدا اینم قیافه س تو دارى؟ چرا یه کم خـوشگل نشدى؟ تـا مى بـینمت یاد خـودم مى افتـم.
نسرین بالاخره زبان مى گشاید:
ـ خوبه خودت مى گى!
ـ آره جونم, اصلا بـیا دوتـایى کلاهمان رو قاضى کنیم و خودمان رو بـذاریم جاى این مردهاى خیرندیده. آخه بـا این ریخت و قیافه مون چه جورى شوهره رغبـت داشته بـاشه توى صورتمون نگاه بـکنه. حالا, خودم را بـگویم که بـه تـو بـرنخوره. لب و لوچه ام رو نیگا که چه کلفت و بدترکیبه. اینم دماغم که مثل کوفته تبـریزى مى مونه, جخت افتاده وسط صورتم و اصلا خیال نداره کوچکتر بشه. این هم چشام که قد مویزه. بازم بگم؟ خوب, جونم اونام حق دارن. چرا بـیخودکى نق و نوق مى کنیم. اگه خودمون مرد باشیم پامى شیم بـرویم سراغ دو تا دختـر زشت و پـلشت بـه اسم نیره و نسرین. انصاف هم خوب چـیزیه.
امین هم با این بچگى اش این مسإله را فهمیده و سرشو ببریم حاضر نیست شوهرمون بشه. بدمى گم بى بى؟
بى بى که مى بیند نیره یک نفس حرف مى زند مى گوید:
ـ البت, سیرت نیکو صدبار به از صورت زیبا!
نیره بال در مىآورد:
ـ آخ گفتـى بـى بـى! یه دختـر تـرگل ورگل مهربـون و خانه دار و همه چـیز دانى مثـل نیره اینجـا نشسـتـه بـاشد, اونوقتـش یه آدم خیرندیده اى مثل نادر ما پیدا بشود و یکراست بـرود سراغ خواهرش, فتانه؟ آخه این رسمشه؟
قضیه, دستگیر بى بى مى شود. مى پرسد:
ـ مشکلى توى کار هس؟
نیره مى گوید:
چه جورشم! هر چى خواستگاره مال فتانه خانمه. ننه بـابـایش هم مى گویند اول نسرین بـعد فتانه. از اون طرف نادر ما هم پـایش را توى یک کفش کرده که یا فتـانه یا زن بـى زن. اما, منو مى گین, نه که دلم بـرا نادر بـسوزه, نه. خوش دارم نزدیک نسرین بـاشم و یه نفرى بـاشه که مثـل خـودم درد ((بـى شوهرى)) داشتـه بـاشه, شاید اینقده غم و غصه نخورم. اگه فتانه زن نادر بـشه, من و نسرین هم صبح تا شب مى نشینیم و هى بد و بیراه بـه این مردهاى ظاهربـین و ظاهرپسند مى گیم و حسابى عقده دلمون رو خالى مى کنیم. اینه که دست نسرین رو گرفتـم آوردم خـدمتـتـان, و گرنه همچـى دلم بـراى نادر نسوخته. نادر هم مثل بقیه س. اگه راس مى گه خوب بیاد واسه نسرین.
وقتى برادر آدم مى ره دنبال دختر خوشگل دیگه چه انتظارى از بقیه باید داشته باشم!
نسرین مى گوید:
ـ بـى بـى, واله من حرفى ندارم. این مامان بـابـا هستن مخالفت مى کنند. و گرنه خوب اول فتانه بره, چه اشکالى داره؟ اون بیچاره چه گناهى کرده؟
بى بى متفکرانه مى گوید:
راستش چى بگم. پدر و مادر هم حق دارن. لابـد بـا خودشون مى گن اگه اول دختر دومى بـره بـزرگتـره غصه مى خوره و یا, چى مى دونم, پـشت سرش حرف درمىآرند. از یک طرف نگرون دخترشون هستن و از طرف دیگر گوش به زنگ زخم زبانهاى مردم!
نیره مى گوید:
ـ آدم بـخواد بـه حرف مردم زندگى کنه که کلاهش پس معرکه س. حالا این همه پشت سر من حرف درآورده اند کجارو گرفته اند؟ از طرف دیگه فتانه چه گناهى کرده که باید بـه آتش نسرین بـسوزه. شاید نسرین هم خوش بـه حالش شد و عینهو شد مثـل من و کسى بـه سراغش نیومد. اون بیچاره محـکومه گیسـاش سـفید بـشه و بـى سـر و شوهر بـمونه! من, قضا قورتى مى گویم:
ـ اگه برا نسرین خانم شوهر پیدا بشه, چى؟
نیره با شعف مى گوید:
ـ آخ که گل گفتى. من که ته دلم مى دونم تو مثل بقیه نیستى. پس قبول کردى شوهر نسرین بشى؟
دمغ مى شوم. این نیره چه سر و زبانى دارد!
بى بى, خنده کنان رو به من مى کند و مى گوید:
ـ راه حل بدى نیست! امتحانش ضررى ندارد.
پسربرادر لیلاخانم, همسایه بى بى, آقافرامرز هنوز هم عزب مانده است. مى گویند آقا است و مرد زندگى.
چند جایى که براى خواستگارى رفته جواب رد شنیده است. از کارش که کمک راننده اتـوبـوس بـین شهرى است عیب و ایراد گرفتـه اند که دختـرمان را بـه راننده جماعت آن هم از نوع اتـوبـوسیش نمى دهیم.
به آقافرامرز گفته اند یا شغلش را عوض مى کند یا دختر بـى دختر.
راننده نصف عـمـرش تـوى جـاده ها مـى گـذرد و زنش مـاشـینش اسـت.
آقـافـرامـرز هـم سـرخـورده شـده و قـید زن دارى را زده اسـت. بى بى با لیلاخانم حرف مى زند. مى گوید:
ـ از حکمت خدا هر جفتـى بـراى هم ساختـه شدن. فقط این جفتـها باید همدیگررو پیدا بکنند.
بـعد قضـیه نسـرین و فتـانه را شـرح مى دهد. لیلاخـانم مى گوید:
ـ این فرامرز ما هم همچـى بـر و قیافه اى نداره اما خـدایى اش, دلش خیلى صافه.
قرار مى گذارند فـرامرز بـرود خـواسـتـگارى نسـرین. همدیگر را مى پـسندند و خـیلى سریع کارها جـوش خـورده و راست و ریس مى شود. فرامرز مى شود شوهر نسرین و نادر شوهر فتانه.
عروسى هر دو, یک شب و یک جاست. من که دلم مى خواهد عروسى ها در دو نوبت باشد اما, خوب, یکیش هم خود نعمت است.
مشغول بخور بخور هستم که نیره پیدایش مى شود.
ـ امین, بـات قـهرم. قـهر, قـهر, قـهر. تـا روز قـیامت قـهر!
با دهان پرمیوه مى پرسم:
ـ ا, چرا؟ چیکار کردم؟
ـ چیکار کردى؟ چیکار مى خواستى بکنى که نکردى!
نگاهش مى کنم.
ـ من کى دلم مى خواست نسرین شوهردار بشه؟ همه اش تقصیر تو بود, به بى بى گفتى یه شوهر واسه نسرین پیدا بکنه!
بعد قیافه مادرمرده ها را به خود مى گیرد:
اى دنیا! بـاز تنها موندم. از نسرین هم خیرى ندیدیم. بـسوزى تنهایى که دست از سر من بدبخت برنمى دارى!
و همان طور که با قهر و ناراحتى پشتش را به من مى کند و مى رود اما هنوز چـند قـدمى بـیشـتـر نرفـتـه کـه بـرمى گردد و مى گوید:
ـ امین جـان, حـالا که کار بـه اینجـا کشید بـیا و مردانگى کن. سیب گوشه لپم است. همونجورى حیرتزده مى پرسم:
ـ چى رو قبول بکنم؟
ـ که شوهر من بشى!
سرفه ام مى گیرد. صداى خنده بى بى از پشت سرم مىآید.