قصه هاى شمـا قسمت 34

نویسنده


 

قصه هاى شمـا (34)
مریم بصیرى

 

 

این شماره:
مکافات عمل
مریم تاج الدینى ـ کرمان
بازگرد پریوش, ستاره, سلام بر خورشید
لیدا جراحى ـ مشهد
عشق بى پایان
طیبه جلالى پور ـ نایین
احادیث امامان(ع), صندوقچه خاطرات
هاجر عرب ـ شهرکرد
همراهان ارجمند!
حوریه نعیم از نیشابور, فرشته سیفى از خلخال, ل. م از نایین, حـمید بـهشـتـى از تـهران و الف. مهرجـویان, فاطمه نیکان, آیدا گایینى, ام البـنین اکبـرى از قم و خدیجـه شاهسون, سمیه شاهسون, مرضیه شاهسون, بتول عرب و فاطمه عرب از شهر کرد.
داستانها و نامه هاى پر از مـهر و صـمـیمـیت شـمـا عـزیزان را خواندیم. امید است که بـا تـلاش هر چه بـیشتـر خود جـزو همراهان همیشگى ((قصه هاى شما)) باشید.

مریم تاج الدینى ـ کرمان
خواهر عزیز, دقت و حوصله شما در نوشتـن داستـان قابـل ستـایش است, اما چیزى که از همان ابتـداى داستـان شما عیان است, عنوان تـکرارى آن مى بـاشـد. یعنى ما داسـتـان را نخـوانده مى دانیم که شخصیتهاى اثرتان, به خاطر عملى که انجام مى دهند, مکافات خواهند شد. پس بـعد از این, هنگام انتخاب نام داستان سعى کنید, عنوانى جـذاب و در عین حـال مرتـبـط بـه موضوع داسـتـان را بـرگزینید. مسإله دیگر صحنه پـردازى بـیش از حد شماست, چرا که بـه تـمام جزئیات سفره عقد و حتى پوشاک و آرایش عروس و داماد پـرداخته اید که لزومى بـراى این کار نیست. مى توانستید بـا ذکر چند جمله بـه اشرافیت و ثـروت خـانواده هاى مذکور اشاره کنید و تـجـملات مجـلس عروسى را نشان دهید.
در ضمن نویسنده داستان بـه عنوان راوى حق ندارد بـه طور صریح نظر منفى خود را نسبـت بـه عملکرد اشخـاص اثـر عنوان کند و بـه روشنى بگوید که این شخصیتها آدمهاى خوبى نیستند و دارند اشتباه مى کنند.
نویسنده باید کاملا بى طرفانه حرفش را بزند بدون اینکه بـخواهد طرف هیچ کدام از شخصیتهایش را نگه دارد. این خواننده است که با توجه به حوادث موجود و پایان کار خودش به رفتار نادرست شخصیتها پى برده و در مورد کردار و گفتار آنها قضاوت مى کند.
و اما مسإله مهمتر, نحوه مکافات عمل است. این طبیعى نیست که براى متنبه شدن عده اى, تمام مردم شهر دچار زلزله اى مهیب شوند و بمیرند. تکلیف آدمهاى خوبى که در این مجلس لهو و لعب نبوده اند, چیست؟ آیا مى توان بدون توضیح و بـیان کوتاهى خوبـان در جلوگیرى از مفاسد, عنوان کرد که پروردگار متعال بـراى تإدیب آن افراد, زلزله نازل کند؟
در چـنین مواقعى که مى خواهید آدمها را بـه خودشان بـیاورید و اشتـبـاه آنها را متـذکر شوید, بـاید از یک حادثه داستـانى کمک بگیرید. به فرض با خبـر مرگ ناگهانى یکى از افراد شرکت کننده در عروسى که بـه عمد, رفتارهاى ناشایست از خودش بـروز مى داده است, یا بـا تـصادف ماشین عروس و داماد و غیره مى تـوانید حوادثى خلق کنید که هیچ کدام از میهمانها انتظار آن را نداشـتـه بـاشـند و ناگهان غافلگیر شوند و مجبور به انتخاب. آن وقت در چنین شرایطى مى تـوانید نشان دهید که پـول و ثـروت دیگر چـاره ساز نیست و این ایمان است که به کار مىآید و باید به خداوند مهربان متکى بـود.
پـس یادتان بـاشد که عواقب یک عمل نادرست بـاید دامن گیر همان افراد خاطى شود, نه کسانى که هیچ ارتباطى بـا این قضیه ندارند. در واقع شما اندیشیده اید چـون میزان گناه و اشـتـبـاه در مجـلس عروسى زیاد است, پس نزول زلزله و مرگ تـمامى آن افراد مى تـواند کارساز باشد, در صورتى که واقعیت امر چنین نیست.
و اما در مورد سوال شما که بـه طور مفصلى, طى یک نامه بـه آن پرداختیم, از آنجایى که احتمال دارد این سوال, بـراى بـسیارى از نویسندگان جـوان ایجـاد شده بـاشد بـه اخـتـصار مى گوییم, بـا اینکه عوامل بازدارنده فراوانى جلوى رشد و نمو داستـان نویسى زنان را گرفتـه است ولى ما امیدواریم در آینده اى نزدیک نام زنان بسیارى را بـه عـنوان نویسـندگـان زن مسـلمان ایرانى در جـهان شـاهد بـاشـیم.
اینکه چگونه یک نویسنده زن مى تواند بـا لحنى زنانه, شخصیتهاى مرد و زن داستانش را بـپرورد, خود مد نظر بـسیارى از نویسندگان است.
نخست اینکه یک نویسنده زن باید بـه خودش ایمان داشته بـاشد و هویت زنانه خویش را در آثـارش فـراموش نکـند چـرا کـه این هویت مى تواند, هویتى ادبى را نیز در پى داشته باشد.
بـرخى از نویسندگان زن جوان سعى مى کنند جنسیت خویش را پـنهان کنند و با لحنى مردانه حرفشان را بزنند, اما اگر بدانند نوشتن با روح و اندیشه خودشان که سرشار از حسى عاطفى است, چقدر زیبـاست و موجب افتخار; هرگز این کار را نمى کنند.
شاید بتوان گفت بـا ظهور کسانى چون فروغ فرخزاد در دنیاى شعر و ادبیات چـیزى بـه اسم ((لحن زنانه)) نیز ایجـاد شد, چـیزى که نشانه حضورى زنانه و سرشار از حس قوى جنس مونث است. پـس شما هم اگر مى خواهید موفق شوید بـاید بـدون پروا و بـا ایمان بـه قدرت اندیشه و عواطف خویش شخصیتهاى مرد و زن داستانتـان را بـى پـرده خلق کنید و صفات انسانى در خودشان را به آنها نسبـت دهید, طورى که رفتـار و انگیزه هاى یک زن, مخـتـص خـودش بـاشـد و گفـتـار و اندیشه هاى یک مرد, خاص ویژگیهاى روحى او.
امیدواریم هر چه زودتر نام شما را در ردیف نویسندگان زن جوان شاهد باشیم.

لیدا جراحى ـ مشهد
دوست گرامى, خـواندن قسمتـى از نامه شما هم کافى بـود بـه ما بفهماند که ذوق و علاقه شـما بـه نویسـندگى ریشـه دار اسـت و آنى نمى باشد. ((گاه واقعا احساس مى کنم که شدیدا نیازمند آن هستم که این همه حـرف و حـکایت, این همه شور و شوق را که لابـلاى تـلى از کتابهاى پرحجم و سنگین پزشکى, فشرده شده, آزاد کنم و اجازه دهم ساعتـى حس زنده بـودنشان را روى کاغذها نقاشى کنند, گریه کنند, بـخـندند و بـعد روح سـبـک شود و آزاد ... معمولا هم آن قدر قصه تکمیل شـده را در طول زمان زیر و بـالا مى کنم تـا همانى شـود که دوستش دارم, مى شود جزئى از وجود من ...))
امیدواریم این حس ماندگار باشد و روحتان همیشه خرم و سرسبـز.
نویسندگان بسیارى بوده اند که علاقه به داستان نویسى چنان در آنان شدید بـود که کار و تـحـصیل خـود را رها کردند و بـه نویسـندگى پـرداختـند. مثلا ((آنتـوان چخوف)) نویسنده روسى بـا وجود اینکه پـزشک بـود و طبـابـت مى کرد, کارش را رها کرده و بـه نویسـندگى پرداخت.
بـه هر حال امیدواریم شما در عین پـرداختـن بـه تـحصیل و کار پـزشـکى, اوقاتـى را هم بـه دل خـویش و علایق و عواطف درونى تـان اختصاص دهید.
داستـانهاى شما داراى حـسى زیبـا و پـر از عواطف انسانى است.
انتخاب مضامین عاطفى و بـهره گیرى از نثر زیبـایى که دارید, دست بـه دست هم داده اند و فضایى خاص در اثرتان خلق کرده اند. مى توان گفت تنها ایرادى که در حـال حـاضر بـه داستـانهاى شما وارد است مبهم نویسى مى باشد. برخى از نویسندگان معاصر آگاهانه و بنا به دلایلى علاقه شدیدى به مرموز نشان دادن وقایع و حوادث داستانشان دارند. اما بـه خاطر داشته بـاشید این مبهم نویسى باید به قدرى بـاشد که خواننده زنجیره ارتبـاطى بـین وقایع و شـخـصـیتـها را گم نکند. در عین اینکه مرموز جـلوه دادن داستان, خود زیباییهاى بـخصوصى دارد ولى اگر این کار ناآگاهانه صورت گیرد و نویسنده تازه کار ندانسته به آن روى بـیاورد, مخاطب را گیج کرده و او را از خـواندن داستـانهاى ادبـى دلزده خـواهد کرد. البته بـرخى از قلم بـدستان نوپـا ضعف خویش را در پـرداخت داستـان بـه حساب مدرن بـودن آن و مبـهم نویسى مى گذارند که بـاز تـإکید مى کنیم این دو مسإله از هم جدا هستـند و نویسنده اى که بـه عمد نمى خواهد تـمام مسایل داستـان را رو کند, بـا این همه, کدهایى در اثرش ارایه مى دهد تا خواننده با ارتبـاط آنها بـه هم به عمق مسایلى پى ببرد.
قسمتـى از داسـتـان زیبـاى ((سـتـاره)) را بـا هم مى خـوانیم.
((همیشه مى گفتـى: پـنجره یعنى عبـور, یعنى بـریدن و رها شدن. پنجره تا بـسته است انسان را فریب مى دهد, دلخوش مى کند بـه نورى که از لاى درزهایش بیرون مى زند, بـاید بـازش کنى تا ریزش نور را باور کنى. مى گفتى تو خود پنجره اى, باز شو, آن قدر باز که تمامى دنیا را در قابت جا دهى, مگذار پرده ها بیفتد باید آنها را کنار زد, بـاید رفت, بـاید هزار هزار پـنجره را دید وقتـى که عشق در آنها طلوع مى کند. کاش بـاز هم بـرایم بـگویى, دلم بـراى صـدایت گرفتـه است, امشب حـتـى دل کبـوتـرهاى همسایه هم آرام نمى گیرد. خوابشان نمى برد. آن شب هم درست مثل همین شب قرار از دلم بـریده بود, کنار پنجره از حال رفته بودم. بـاد که سیلى ام زد, از خواب بیدار شدم, مبـهوت ماندم, شاید خواب مى دیدم, تبـسمى خفیف ...)) از سویى دیگر داستانهاى شما خـاصیت روانشناخـتـى دارند, یعنى اینکه شخصیتها در فضاى بسته ذهن خود سیر مى کنند و تک گویى آنها, در شکل اعتراف روانى شخصیت آنان است.
در واقع این طور مى تـوان گفـت که اگر نویسـنده احـوال درونى, نفسانیات سـودایى و یا بـیمارگونه آدمى را بـه نمایش بـگذارد و تصویرگر دنیاى ذهنى او باشد, بـىآنکه دنیاى خارج از ذهن شخصیت, اشیا و آدمها و طبیعت را توصیف کند, دست بـه خلق داستانى روانى و یا روانشناخـتـانه زده است. این گونه نوشتـن, نشان از قدرت و اندیشه والاى نویسنده دارد. البته نه هر نویسنده اى قدرت این کار را دارد و نه هر نوشته اى احتیاج به چنین پرداختى. امیدواریم با این ذوق و استعدادى که دارید بتوانید آثار زیبـاترى خلق کنید و هر چه زودتر به جمع نویسندگان معاصر بپیوندید.

طیبه جلالى پور ـ نایین
دوست ارجمندمان از شهر نایین! باید به شما تبریک بـگوییم چرا که از لحاظ پرداخت داستانى پـیشرفت قابـل ملاحظه اى داشته اید ولى هنوز حس و حال واقعى نویسنده شدن بـر شما مسلط نشده است. نمونه آن هم همین داستان شماست که خیلى احساسى برخورد کرده اید و همان طور که از نام داستان پیداست بر عشق و علایق دوران جوانى تإکید داشته اید.
((سعید با کوله بـارى از علم و عشق بـه ایران بـازگشت و عشق و قلبش را در کنج دل مریم و در ایران یافت و از روى تور سفید عشق و سعادت برف شادى بر سرش ریخت و آن روز زیبـاترین لحظات زندگیش آغاز گشت. زندگى شیرینى که آن را بـا دویدن در کوچه پس کوچه هاى عشق به دست آورده بود.))
همان طور که گفتیم شما این موضوع مهم و در عین حال فوق العاده کهنه را به همان شیوه نویسندگان تازه کار به روى کاغذ آورده اید.
در حالى که مى توانستید از نگاهى دیگر این مضمون تکرارى و قدیمى را بهتر از اینها بـنگارید. در هنگام ریختـن طرح داستـان بـاید نخست چارچوب کلى اثر را در نظر بـگیرید و در میان انبـوه اشخاص اصلى و فرعى فقط یکى را بـه عنوان شـخـصیت اصلى و مهم داسـتـان برگزینید و با یک دید منطقى رفتار و گفتار او را مورد ارزیابـى قرار دهید. در واقع بـاید بـه درون آدمها سفر کنید و از عمق دل آنها خـبـر دهید نه اینکه فقط بـه ظاهر قضیه بـنگرید و یک عشـق پرسوز و گداز را بـه تصویر بـکشید. شما مى توانستید از نقطه نظرى دیگر همین سـوژه و همین حـرفها را در قالبـى نو بـریزید و حـرف تازه اى بزنید. بـه طور مسلم بـا این پیشرفتى که دارید مى توانید بـا دید عمیق تـرى مسایل را پـیش خـودتـان حـلاجـى کنید و آدمهاى داستانتان را افرادى واقعى و قابـل ملموس نشان دهید نه یک عاشق سینه چاک غیر قابل باور.
امیدواریم در آینده اى نزدیک شـاهد آثـار بـه یاد ماندنى شـما باشیم.

هاجر عرب ـ شهرکرد
همراه عزیز ((قصه هاى شما)) دستتان درد نکند. 26 داستان کوتاه شما یکجا بـه صورت مجموعه بـه دستمان رسید, داستانهایى که بـار مذهبى داشتـند و بـر اساس روایات و احادیث نگاشتـه شده بـودند. البـته اندیشه شما در نگاشتن چنین داستانهایى ستودنى است ولى همان طور که خودتان هم مى دانید هیچ کار ادبـى نمى تواند خالى از اشکال باشد. در کل مى توان این طور گفت که ساختار این 26 داستان کاملا مشتـرک است و همه شروع و پـایان یکسانى دارند. اتـفاقى در مدرسه, خـانه و ... رخ مى دهد و پـس از آن معلم, پـدر و ... بـا گفتن حدیثى در مورد آن مشکل, فرد مورد نظر را راهنمایى و هدایت مى کند و جـالب اسـت که شخـص مذکور هم فقط بـا شنیدن همان روایت ارشاد شده و دیگر موجب اشتباه نمى شود!
دوست خوب ما, اگر بـخـواهیم از راه درستـش قضاوت کنیم, بـاید بگوییم بسیار دشوار است فردى که دچار گناه شده و مدتها بـیراهه رفته است, ناگهان با شنیدن یک حدیث و با یک صحبت کوتاه تغییر و تحولى اساسى بیابـد و آدم دیگرى بـشود. بـراى اینکه فردى متحول شـود و عادات زشـت گذشـتـه خـود را فراموش کند, بـاید از پـیش, زمینه هاى تحول را در او ایجاد کرد و انگیزه کافى بـراى این کار در وى فراهم کرد تا تـغییر رفتـار و گفتـار او ناگهان مخاطب را شوکه نکند. از دیگر سو سعى کنید در داستـان کوتـاه از خلق افراد فرعى که کار خاصى انجام نمى دهند, بپرهیزید و حوادث را با همان شخصیتهاى اصلى پـیش بـبـرید. در یک کار کوتـاه, اگر آسمان را بـستـر کار بـگیریم, آدمهاى اصلى در حـکم ماه و خورشید هستـند و دیگران در حـکم سـتـاره هاى کوچـکى که نور ضـعـیفـى از خـود بـروز مى دهند. در هر حال جاى بسى امیدوارى است که در آینده اى نزدیک بتوانید آثار بهترى را به روى کاغذ بـیاورید. همچنین توصیه مى کنیم قدرى بار ادبـى داستانهایتان را افزایش دهید, چرا که بـیش از اندازه ساده و روان مى نویسید. البته سادگى نثر جزو محسنات اثر است اما به شرطى که عناصر وصف و خیال هم در کار شریک شوند و نثر در عین روانى چون موجـى آرام در دریاى ذهن خواننده پـیش بـرود و او را غرق در خیال داستان بکند. در واقع زیبـایى زبـان نویسنده بـاعث مى شود که خواننده از نثـر رویاگونه او لذت بـبـرد و تـا پـایان داستان شخصیتها را همراهى کند.
اما داستان ((صندوقچه خاطرات)) که پس از مدتى دیگر به دستمان رسید قابل مقایسه با آثار قبلى تان نیست. در این داستان بـه طور قابل توجهى هم از لحاظ موضوع و هم نحوه روایت داستان, نسبت بـه آثارى که در دو سال گذشتـه بـرایمان فرستـاده اید, پـیشرفت حاصل کرده اید و این براى ما کاملا خشنودکننده است و امیدواریم که بـه زودى زود شاهد پیشرفتهاى دیگر شما نیز باشیم.
((صندوقچـه خاطرات)) بـه خوبـى نشان مى دهد که همسر یک رزمنده چطور در طول زمان مى تواند تحت تـإثیر افکار بـسیجى شوهرش, خود تبدیل بـه یک بـسیجى دیگر شود و در آینه زمان, خودش را بـه جاى شوهر شهیدش نظاره کند.
گرچـه داستـان هنوز هم خـام است و جـا دارد که بـیش از اینها پـرداخت شود, اما از آن جـایى که یک تـحول شگرف در کار شما بـه حساب مىآید در ادامه داستانتان را بـا هم مى خوانیم تـا تـشویقى براى شما و دیگر دوستان عزیز صفحه ((قصه هاى شما)) باشد. موفق و پیروز باشید.

صندوقچه خاطرات
هاجر عرب

در گوشه اى از اتاق نشسته بودى. بـچه ها روى زانوهایت خوابـیده بـودند و تـو دسـت نوازش مادرانه و پـدرانه ات, را بـر سـر آنها مى کشیدى. چند سالى مى شد که خبر شهادت رحیم را به تو داده بودند و از آن وقت تو بـا مادرشوهرت زندگى مى کردى. بـعد از یک سال از شهادت شوهرت خواستگارهاى زیادى به خانه تان مىآمدند ولى به خاطر نگه داشتن یادگارهاى رحیمت به آنها جواب رد مى دادى.
در تـاریکى شب و بـدون هیچ روشنایى نشسـتـه بـودى. بـه آرامى بچه هایت را به رختخواب بردى و راهت را بـه زیرزمین ادامه دادى. این کار همیشگى تو بـود. تـو هر شب بـه صندوقچه اى که یادگارهاى شوهرت را در آن گذاشتـه بـودى سـر مى زدى. ولى چـون مى خـواسـتـى مادرشوهرت ناراحت نشود نیمه شب به زیرزمین مى رفتى. آن شب هم به آرامى در چوبى زیرزمین را باز کردى و بـه داخل رفتى. بـه آرامى قدم بـرمى داشتـى و بـه صندوقچـه خاطرات رحـیم نزدیک و نزدیکتـر مى شدى. یک لحظه در صندوقچه را بـاز کردى. روشنایى ماه, تـاریکى را از درون صندوقچه محو کرده بود. بـر خلاف هر شب که اول انگشتر رحیم را برمى داشتى, چفیه نظرت را جلب کرد, پس آن را بـرداشتى و دور گردنت انداختى و یاد آن روز افتادى که رحیم براى اولین بار چفیه را دور گردنت انداخته بـود. دوبـاره دستـت را دراز کردى و انگشترى را که شش نگین داشت برداشتى و به انگشت کردى. تو همیشه از رحیم گله مى کردى که چرا این انگشترى را خریده است. چون پـنج نگین آبى آن در بین یک نگین قرمز رنگ بود و رنگ قرمز تو را بـه یاد خـون شهید مى انداخـت, ولى بـاز خـود را دلدارى مى دادى چـون رنگهاى آبى بر قرمز غلبـه پیدا کرده بـود. یک لحظه چیزى را لمس کردى و حالا تو پـلاک رحیم را بـرداشتـه بـودى و بـاز یاد آن روز افتادى که وقتى رحیم پلاک گرفته بود چقدر خوشحال بـود و حتى بـه خاطر آن نذرى هم داده بـود. ولى حالا کسى نبـود که چـفیه را دور گردنت بیندازد و انگشترى را به تو بـدهد. دیگر کسى نبـود که از گرفتن پلاک خوشحال شود. تو مانده بـودى و یادگارهاى شوهرت. رحیم فقط توانسته بود دختر یک ساله ات را ببـیند ولى پسرت را هیچ وقت ندید. اگر رحیم زنده بـود بـاورش نمى شد که پـسرش این قدر شبـیه خودش است. و حالا پسرت چهره رحیم را بـرایت زنده مى کرد. یک لحظه از رویاهایت بیرون آمدى و همچنین از زیرزمین. عاقبـت بـه اتاقى که آینه ازدواج تو و رحیم در آن بود, رسیدى. آینه اى که بـیش از سه سال به دیوار چسبیده بـود و تو دلت نمى خواست آن را از دیوار جدا کنى. به آرامى بـه کنار دیوار رفتى. روسریت را بـاز کردى و در روشنى ماه با شانه موهاى سفیدت را شانه کردى. روسـرى سـیاهت را به چـوب لبـاسـى کنار آینه آویزان کردى. و چـفیه را بـه سـر انداختى; بعد به اتاق بچه ها رفتى تا ببـینى آنها بـیدار شده اند یا نه؟ دخترت عادت داشت وقتى مى خوابـید تو قاب عکس پـدرش را در بغلش
بگذارى. پس قاب عکس شوهرت رحیم را از پشت پنجره برداشتى و در بین دستان کوچک دخترت گذاشتـى. کنار او نشستـى. موقعى که تـازه خبر شهید شدن رحیم را به تو داده بـودند, خیلى بـى قرارى مى کردى تا اینکه خدا پسرى مثل رحیم را بـه تو داد تا چهره او را همیشه برایت زنده نگه دارد.
از جایت بـلند شدى و کمى آب خوردى. وقتـى که آب خوردى یاد آن روز افتـادى که رحـیم همیشه بـه تـو مى گفت: ((مرضیه مواظب بـاش موقعى که آب خـوردى, یا حـسـین گفتـن یادت نره.)) و تـو همیشـه ((یاحسین)) را بعد از آب خوردن مى گفتى. باد ملایمى صورتت را خنک کرد. سرت را به طرف بـاد چرخاندى و دیدى که لاى پنجره بـاز است. به طرف پـنجره رفتـى و کمى کنار آن ایستـادى. بـاد ملایمى از لاى پـنجره آهنى موهاى شانه شده ات را توى صورتت آورد. تو دوست داشتى موهایت صورتت را نوازش کنند. کمى به نیمه ماه که از پشت ابـرها پیدا بود نگاه کردى و سپس به حوض خیره شدى و یاد آن روز افتادى که زمان نامزدى براى اولین بـار پا بـه این خانه گذاشته بـودى. رحیم جلو آمده بـود و مادرشوهرت از شما استقبـال کرده بـود. آن روز تو خیلى خجالت مى کشیدى که براى اولین بـار پا بـه خانه کسى گذاشته بـودى. اما از آنجا که خیلى دوست داشتـى همسر یک بـسیجى بشوى و خدا این آرزویت را بـرآورده کرده بـود شادمان بـودى. آن روز رحیم تو و مادرش را تنها گذاشت تا کمى با هم درد و دل کنید و بعد براى خریدن دو ماهى قرمز بیرون رفته بود. تو که کنار حوض نشسته بودى از جایت بلند شدى و بـه کمک مادرشوهرت رفتى که داشت سبزى پاک مى کرد.
از پشت پنجره کنار آمدى. دلت مى خواست دنباله خیالت را بـگیرى ولى پـاهایت امان نمى دادند. رفتـى کمى جـلوتـر و صندلى را کنار پنجره آوردى. دوست داشتى ببینى ماه از پشت ابـر بـیرون آمده یا نه. اما چون مى خواستى باقى خاطراتت را دنبـال کنى بـه حوض خیره شدى.
بعد از این که سبـزیها را پاک کردید صداى زنگ خانه آمد. مادر رحیم کمى پـاهایش درد مى کرد بـراى همین تـو رفتـى و در را بـاز کردى. رحیم بـود, دو ماهى قرمز را خریده بـود. آنها را در حـوض انداخت و گفت: ((مى دانى مرضیه من از رنگ قرمز خیلى خوشم مى یاد, تو هم خوشت میاد؟)) بـا اینکه زبـانت نمى چرخید اما رنگ دلخواهت را گفتى. ((راستـش مـ ... من ... من رنگ آبـى آسـمانى را دوسـت دارم.)) رحیم خیلى اصرار داشت که برود و ماهى آبى بگیرد اما تو نگذاشتى. بـراى چند لحظه از رویاهایت بـیرون آمدى و یاد حرفهاى مادر و پـدرت افتادى که مى گفتند: ((مرضیه جان, رحیم شهید شده تو باید آینده داشته باشى. تو باید ازدواج کنى تا خوشبخت شوى.)) و تو نمى دانستى چرا آن دو آن همه بـى رحم شده اند و اصرار دارند که تو پاره هاى تنت را فراموش کنى و یک ((بـله)) دیگر بـگویى. پدرت مى گفت: ((دختر کسى هست که تـو و دو بـچه هایت را قبـول مى کند او ماشین و خانه و حتى مغازه هم دارد. زن اولش سر زایمان فوت کرده و حالا دنبـال یه زن مناسب مى گرده.)) ولى تو اهمیت نمى دادى چطور مى توانستى یادگارهاى شوهرت رحیم که یک دختـر و یک پـسر بـود را رها کنى و بـا آن زندانى که بـراى خـودت درست کرده بـودى زندگى تازه اى را شروع کنى. بى اختـیار دستـت بـه پـلاک رحیم مى خورد. از جایت بـلندى مى شوى و مستقیم بـه طرف آینه مى روى و چهره اى غمگین را در آینه مى بینى. یک لحظه مى فهمى که چفیه رحیم را بر سر کردى و پلاک او را دور گردنت انداختى, وقتى دستت را به طرف بالا مى برى که موهایت را جمع کنى انگشتر را که در دستـت کردى مى بـینى. تـو حالا در آینه یک بـسیجى, که آرزویش را داشتى مى دیدى. تو حالا شکل یک بسیجى شده بـودى. حالا احساس یک بـسیجى را داشتى. تو در آینه یک بسیجى مى دیدى یک بسیجى تنها و افسرده از نبـودن شوهرش رحیم.