سخن اهل دل اشعار رسیده


از شوق دریا

وقتى عطش در کربلا غوغا بپا کرد
سقا نگاهى شرمگین بر خیمه ها کرد
برداشت مشکى را که لبریز از وفا بود
مشکى که خود از تشنگان کربلا بود
شاهین عشق آماده پرواز مى شد
لبهاى مشک از شوق دریا باز مى شد
بر کشتگان بدر روز انتقام است
مهریه زهرا(س)به فرزندش حرام است
وقت است تا شیرین شود کام ابوالفضل
وقت است از خون پر شود جام ابوالفضل
برخاست عزم آب در دشت بلا کرد
قلب سیاه کفر بند از بند وا کرد
عباس یعنى تشنه در دریا نشستن
عباس یعنى بغض مولا را شکستن
عباس یعنى نفس را هم بنده کردن
عباس یعنى آب را شرمنده کردن
عباس یعنى تا قیامت مرد بودن
عباس یعنى با خدا همدرد بودن
به به چه نیکو آمد این اقبال عباس
آمد هزاران تیر استقبال عباس
وقتى که روى ماه از آئینه برگشت
آواى ((اءدرک یا اخا)) پیچید در دشت
زلف شقایق در کمند یاس افتاد
سالار دین بر پیکر عباس افتاد
وقتى که پیکان مشک را بر حلق او دوخت
حتى گلوى آب هم از تشنگى سوخت
اینک فراتى مانده لبریز از ندامت
شرمنده از عباس تا روز قیامت
محمد زمان گلدسته ـ گرگان

غزلگریه
دود شد آن طرف رود کسى
رود شد آن طرف دود کسى
ناله برخاست از اقلیم عطش
سوخت در شعله نمرود کسى
آن طرفتر منم و رقص سکوت
آن طرفتر شده نابود کسى
گوش گل منتظر معجزه ایست
مانده در حنجر ((داود)) کسى
مثل فریاد دوید از حلقم
در من انگار کسى بود, کسى
ته کشیده است سر ((دار)) غروب
با غزلگریه بدرود کسى
سیدمحمدعلى رضازاده ـ فریدون کنار

پابست پیمان
بـا یاد هجرت سیدالشهداء(ع)از مدینه بـه سوى مکه و سپس کربـلا دل کنده از شهر نبى, فرزند قرآن مى رود
بر دعوت دلدار خود لبیک گویان مى رود
سرمست صهباى ((الست)) , از عشق جانان مست مست
آزادمرد حق پرست, پابست پیمان مى رود
از حسن آبروى او, خورشید مى گیرد وضو
بى روى او خورشید هم بر سجده بى جان مى رود
مردى که از افلاکیان, برتر نشاند خاکیان
عاجز از او ادراکیان, مافوق انسان مى رود
تا دهر را ایمن کند, تا نار را گلشن کند
همچو خلیل بت شکن در آذرستان مى رود
((حقى)) در این دار فنا, از عشق سلطان بقا
با چشم گریان آمده, با روى خندان مى رود
ابراهیم حقى بستانآباد ـ تهران

هم تبار قبیله طوفان
به یاد سفیر حضرت سیدالشهدا, حضرت مسلم(ع)
دارد از گرد راه مىآید
همتبار قبیله توفان
نامه کوفیان به خورجینش
همره شوق بیعت و پیمان

با شتاب از کناره مى گذرد
چفیه و چهره اش غبارآلود
مى رود همچو باد در دل دشت
نفس باره اش بخارآلود

مى کند سایه بان چشمانش
دست را همچو شاخه زیتون
پیش از این در کرانه پیدا بود
سایه تکسوار آتش و خون

باز در حجم دشت مى پیچد
گرد سم سپید رهوارش
شیهه اسب رعد را ماند
مى کشد تا مقام دیدارش
آى مى پاید آن دو چشم پلید
از شکاف نهان کوه, ترا
سایه اى ایستاده دشنه بدست
به کمین, در میان کوه, ترا

گزمه هاى گرسنه مى بویند
جاى گام ترا, چنان کفتار
با توام, با تو, اى شجاعت قوم
یاور عشق, اى پلنگ شکار

دیرگاهیست تا نیاشفته ست
طعم پیکار و تیغ, ذائقه را
ابرهاى عقیم, تشنه لبند
آتشین نعره هاى صاعقه را

با تو این مرهم کدامین زخم
با تو این آتش کدام آه است؟
از کدامین سپیده مىآیى
همره آفتاب, تیغ بدست؟

با تو عطشانى قبیله ماست
از لهیب کویر مىآیى
از لب چاک چاک تو پیداست
کز نمکزار پیر مىآیى

رایت عاشقى, بدوش سوار
مى رسد خسته, تشنه, گردآلود
بر لبانش نشسته هرم کویر
چشم در انتظار چشمه و رود

مى رسد مرد, لیک افسرده ست
آتش سینه هاى پرفریاد
بسته بر آفتاب, پنجره را
دست پندار ((هر چه بادا باد))

گزمگان پلید مى جویند
سایه مرد را, به دشنه و تیغ
خیل اهریمنان, که مى دارند
آب را از لبان تشنه, دریغ

... قاصد کاروان بیدارى!
مردهاى قبیله, در خوابند
بازگرد, اى سوار دریا دل
کوفیان پاىبست مردابند

... اینک این مسلم است, خونآلود
در حصار ددان زشت آئین
دستها, بسته, و توانش نیست
مى برندش فراز برج, به کین

مى رود در میان جلادان
تا برآید فراز چوبه دار
مى کند سوى مکه, مرد خطاب:
((کاى حسین, اى امام, اى سردار))

غیرتى نیست کوفه را, برگرد
بیعتى سست بود, و بشکسته ست
آنکه مى کرد دعوت خورشید
خدمت ((شام)) را کمر بسته ست
حسین اسرافیلى
(از کتاب تولد در میدان)