دائى جان که از فرنگ آمد

نویسنده


دایى جان که از فرنگ آمد ...

منیژه آرمین

 

 

صداى بـلندگوى فرودگاه, در میان همهمه آدمها مى پیچد و در دود خاکسترىرنگ سالن, رنگ مى بـازد: ((هواپـیماى ارفرانس, از مبـداء پاریس, هم اکنون بر زمین نشست.))
بـه گلهاى میخک بـنفش که در دستهایم است, نگاه مى کنم و قلبـم تندتر مى زند. یک مرتـبـه, تـمام آن چیزهایى که مربـوط بـه دایى مجتبى بود, به صورت تصویرها و گفتارهایى پراکنده, به هم پیوسته مى شود و به ذهنم مىآید.
من, هیچ وقت, دایى مجتبى را ندیده بودم; اما از میان گفته هاى ضد و نقیض که گاهى محبتآمیز و حتى ستایشآمیز و گاه, کینه توزانه بـود, او را کاملا مى شناختم. مامان, همان روز, زنگ زده بـود بـه دخترعمو و خبر آمدن دایى مجتبـى را داده و گفته بـود: ((شما هم بهتـر است بـیایید و کینه هاى قدیمى را فراموش کنید.)) دختـرعمو گفتـه بـود: ((چـى؟! بـیایم پـیشواز قاتـل خـواهرم ... هرگز!))
مامان, گوشى را که گذاشت, گفت: ((بـدىاش اینست که بـزرگتـرها وقتـى مى میرند, کینه هایشان را هم مثـل اموالشان بـه نسـل بـعدى منتقل مى کنند.))
شادى و اضطراب در صورت مامان موج مى زند. بـه گلها نگاه مى کند و مى گوید: ((خوب شد میخک گرفتیم که پـلاسیده نشده)) و بـه ورودى برادران نگاه مى کند و با دلخورى مى گوید: ((کاش پدرتان بـه موقع برسد. مثلا صمیمى ترین دوست مجتبى است.)) بنفشه, روسرىاش را طورى مرتب مى کند که چند تار موى فرم داده اش از روسرى بـیرون بـاشد و لبهایش کمى قرمز بود. مامان گفت: ((دخترهاى حالا, خیلى زود شروع کرده اند, در حالى که ما ...))
مامان, به نسل دیگرى تعلق دارد اما حرفهایش براى من و بـنفشه جـالب اسـت. او, از گذشتـه ها زیاد مى گوید. از خـودش. از یک گله پسرها و دخترهاى فامیل بـا کلى ماجرا. از دانشگاه و سیاست; اما از همه جذاب تر, حرفهایى بود که در مورد دایى مجتبـى مى گفت. ما, حرفهاى او را در میان عکسهاى قاب شده در اتـاق ((خانجون)) (1)و نیز در عکسهاى داخل آلبومها پى مى گرفتیم.
همه مى دانستند که دایى مجتبى شکل صادق هدایت بـود و بـه خاطر همین, کلى کشته مرده داشت. آن هم در میان دختران دبـیرستانى که کله شان بـوى قورمه سـبـزى مى داد!! ... و ما بـه عـکس روى طاقچـه نگاه مى کردیم. پـسرى جـوان که موهایش را رو بـه بـالا خوابـانده. بـا پیشانى بـلند و چـشـمهاى درشـت که از میان عینک دورسـیاه, نگاه مى کرد. با آن لبهاى افسرده و چانه تیز ... وقتى بزرگ شدیم و در کتابـها عکس صادق هدایت را دیدیم دانستیم که دایى مجتبـى واقعا به صادق هدایت شبیه بوده است.
بابا مى گفت: ((مخصوصا خودش را شکل صادق هدایت درست کرده. خوب که چى؟!))
بابام آن وقتها دانشجوى مکانیک بوده و مامانم دانشجوى ادبیات فارسى. دایى مجتبى هم دانشجوى حقوق بوده. مامانم مى گفت: ((آنها خیلى قبـل از اینکه بـه دانشگاه بـروند, بـا هم دوست بـودند.))
به گلهاى بنفش که نگاه مى کنم یاد ((آقاجون)) مى افتم که تعریف مى کرد وقتى خانجون را به خانه اش آورده بود, به همراه جهیزیه اش, چـند عروسک هم بـوده; چـون عروس, هنوز عروسک بـازى مى کرده و یاد آههاى سردى مى افتم که خانجون مى کشید.
((آقاجـون)) بـیچـاره ... مامان مى گفت آخر عمرى آقاجـون پـرش ریخته بود; ولى آن وقتها ...
وقت جـوانى دایى مجـتـبـى, خیلى صلابـت داشتـه و همه ازش حساب مى بردند. حتى دایى مجتبى که از همه باسوادتر بوده. داستان قاتل شدن دایى مجتـبـى از وقتـى شروع شد که ((آقاجـون)) گفتـه بـود:
((بـاید بـا دخـتـرعمویت عروسى کنى.)) و او گفتـه بـود: ((نه))
خانجون گفته بود: ((دختره چه عیبى داره؟
خانه دار, خوب, نجیب. دیپلم هم که داره.))
دایى مجتبى که سالهاى آخر دانشکده بوده و خود را در نقش صادق هدایت مى دیده نمى خواسته به یک ازدواج معمولى تن در بدهد. آن هم با فرخنده که اصلا نمى دانست صادق هدایت کى هست.
بـالاخره ((آقاجون)) یک روز مى رود جلو دانشگاه, منتـظر مى ماند تا دایى مجتبى بیاید. بـعد زاغ سیاه او را چوب مى زند و مى بـیند دایى مجتبى به همراه یک دختر لاغر مردنى و رنگ پریده که بـر خلاف فرخنده خون از لپهایش نمى چکیده و چنگى هم بـه دل نمى زده, مى رود بـه یکى از کافه تـریاهاى دور و بـر دانشگاه. آقاجـون هم نامردى نمى کند. مى رود بـه همان کافه تـریا. پـشت گردن دایى مجـتـبـى را مى گیرد و مثل یک بچه گربه او را مى کشد بـیرون ـ و ما, خیلى سعى کردیم دایى مجتبى را در آن حالت مجسم کنیم ـ و فحش را مى کشد به جانش و مى گوید: ((تو هنوز پـول تـوجیبـى ات را از من مى گیرى. آن وقت مى روى دنبال این کارها ...))
آدمهایى که در کافه تریا بودند و بیشترشان آشنا, بـه این صحنه نگاه مى کردند و تا مدتها این ماجرا دهان بـه دهان مى گشتـه است.
دایى مجتبى, بعدها گفتـه بـود ارتـبـاطش بـا آن دختـر فقط یک مساءله سیاسى بوده و بس و بعد از آنکه بـه آقاجون بـیشتر توضیح داده, آقاجون گفته: ((بـهتر است بـه فکر نجات خودتان بـاشید تا نجات مردم.))
بعد از آن ماجرا, مدتى دایى مجتبى غیب مى شود و خانجون مى افتد در بستر بیمارى.
مامانم مى گفت: ((مجـتـبـى یک عالم دوست و رفیق شاعر و هنرمند داشته. با سهراب سپهرى دوست بوده. با فروغ فرخزاد و بـا جلال آل احـمد.)) در تـمام دورانى که ادبـیات فارسـى درس مى داد, گذشتـه بـرادرش را بـه رخ شاگردانش مى کشید. معتقد بـود که دایى مجتبـى مصداق این شعر اوست:
((دوستانى دارم, بهتر از آب روان ...))
خلاصه, دایى مجتبى را پیدا مى کنند و خانجون هم که حسابـى مریض بوده, مى گوید اگر با فرخنده عروسى نکنى, من مى میرم.
درست است که همه, از جمله دایى مجتـبـى مى دانستـه که خانجون, اگر هم بـمیرد بـه این دلیل نیست, بـه ناچـار, قبـول مى کند بـا فرخنده عروسى کند; اما درست فرداى شب عروسى دوباره غیب مى شود و این دفعه دیگر هیچ خبـرى از او نمى شـود. حـتـى بـه دانشـگاه هم نمى رفته. فرخنده که بـه قول مامانم از اول هم عقلش کمى پـارسنگ برمى داشته, مى زند بـه سرش و یک روز هم بـا ماشین تصادف مى کند و مى میرد و از آن وقت, مجتبـى بـه عنوان قاتـل شماره یک او مغضوب خان عمو و دخترعموها و پسرعموها مى شود!
دایى مجتبى یک نامه از فرانسه مى فرستد و مى گوید دیگر هرگز به ایران برنمى گردد.
آقاجون گفته بود: ((جهنم! فکر مى کنم چنین پسرى نداشتم.)) اما خانجون, روزگار را بـه چشم آقاجـون و همه اهل خانه سیاه مى کند.
مامان, با چشمهایى که کمى آرایش شده, سرک مى کشد و بـه درى که از میان دیوار شیشـه اى بـاز شـده, نگاه مى کـند. بـا اینکـه همه مى دانند مسـافرها, حـالا حـالاها نمىآیند, یک دیوار گوشتـى درسـت کرده اند و بـا حرکت تـکرارى گردنها, چشم بـه سوى در دوختـه اند.
خاله ها و دختـرخـاله ها بـه او چـسبـیده اند, بـا همان حـرکات.
دختـرخاله ها, شاید بـه خاطر اینکه در چـشم دایى مجـتـبـى امل و فناتیک نیایند, آرایش غلیظى کرده بودند و روسریهاى ابریشمى روى موهاى پف کرده شان مى لغزید.
فریده مى گوید: ((دایى جان مجتـبـى که بـیاید, نانمان مى رود در روغن. بـراى همه مان دعوتـنامه مى دهد. اصلا خودش مى تـواند بـیاید سفارت و ما را ببرد.))
خاله مى گوید: ((هنوز نیامده. برایش نقشه کشیدى! مجـى جـون حالا خسته است.))
مامان مى گوید: ((بـهش نگو ((مجـى)) یاد آن وقتـها مى افتـم.))
و ما مى دانیم آن وقتها یعنى کى. یعنى وقتى که ما هنوز نبودیم و دایى به همراه زن فرنگى اش آمده بود ایران. او بود که به دایى مجتبـى مى گفت ((مجى)) . آن وقتـها هنوز ((خانجون)) زنده بـود و همیشـه مى گفـت: ((خـوب شـد حـاجـى زنده نیسـت تـا این روزها را بـبـیند.)) ولى ما مى دانیم که خانجون از دست عروس فرنگى خون جگر شد! یک شلنگ دستـش بـود و هر جـا که عروس فرنگى مى نشست, منتـظر مى ماند, تا وقتـى بـلند مى شد, همان جا را شلنگ مى بـست. تـمام ظرفهاى او را هم که احتیاط داشت, خودش مى شست ... بیچاره, با آن پشت خمیده و راه رفتنى که یک پایش را امروز برمى داشت و یک پایش را فردا.
مامان مى گفت: ((آن وقتها, پدر با دایى مجتبـى خیلى بـحث کرده بود. چون آن وقت, پدر به یک گروه مبارز مذهبـى گرایش پیدا کرده بود; اما دایى مجتبى به همان یاءس فلسفى دوران نوجوانى چسبـیده بود و دست بـردار هم نبـود. مامان, مى خواست او را بـا خانواده و آنچه براى خانواده مقدس بود, آشتى دهد; اما دایى مجتبى زیر بار نمى رفت. خلاصه, آن سال, گویا نزدیکیهاى انقلاب بوده, دایى مجتبـى رفت و دیگر نیامد. حتى وقتى تلفن زدند که خورشید عمر خانجون از لب بام هم پریده و پشت کوهها است, بـاز هم نیامد. فقط عکس یک دختر و پـسر را فرستاد که موهاى زرد و صاف داشتـند و صورتـهاى دراز و چـشـمهاى روشـن.
خانجـون که همه عکسها را قاب مى کرد و در طاقچـه مى گذاشت, دیگر, نا نداشت این یکى را قاب کند و تـا آخرین لحظه از بـچـه هایش که گیج و گنگ بودند مى خواست آن عکس را قاب کنند.))
مامان بـا خـوشحـالى مى گوید: ((چـه خـوب شد. پـدرتـان آمد.))
پـدر بـا صورتى خسته, ولى قدمهاى مصمم بـه جمع ما مى پـیوندد.
نگاه تندى به بنفشه مى کند و آهى مى کشد. بنفشه خودش را مى زند به آن راه. بعد رویش را مى کند بـه من و بـا خـنده مى گوید: ((خـیلى زحمت کشیدى تا خودت را شکل دایى مجتبـى کنى ولى فایده اى ندارد; اولا بـاید بـدانى این روزها, نه صادق هدایت و نه هیچ نویسنده اى رو بـورس نیست که کسى بـخواهد خودش را شکل او کند; اگر مى خواهى محبوب بشوى باید خودت را به شکل فیلمسازهاى مطرح در بیاورى. آن هم خیلى آسان است, چون اغلبـشان عینک آفتابـى مى زنند. چرایش را نمى دانم ولى روى جلدها را کـه نگاه مى کـنم, مى بـینم همه شـان یک عینک آفتابى زده اند. تو هم مى خواستى به دایى جونت بـگویى یکى از همان مارک دارهایش را بیاورد!!))
مامان مى گوید: ((با مجتبـى شوخى نکنى ها!! دل و دماغ ندارد.))
پدر پـوزخـندى مى زند و مى گوید: ((خـوب رفتـه ولایت فرنگستـان, خوشى هایش را کرده و حالا بى دل و دماغى اش را براى ما آورده ...))
مامان دست پـدر را مى گـیرد و مى گـوید: ((تـو را خـدا! خـواهش مى کنم.))
پدر مى گوید: ((چشم, اطاعت!))
خـاله بـا صـدایى زنگ دار و جـیغ مانند, فریاد مى زند: ((اى واى مجتبى آمد. ببین خودش است یا نه؟))
مامان, سـرک مى کشد و بـا تـردید مى گوید: ((آره خـودش اسـت.))
... و ما دایى مجتبى را مى بـینیم. از پشت دیوار شیشه اى ; واى ... پس اینست دایى مجتبـى ... همیشه در چشم ما کتاب قطورى بـود با جلد زرکوب. حالا ... خداى من ... بیشتر بـه یک کاغذ مچاله شده شبیه است! کت و شلوار مخمل کبـریتى پوشیده, بـه رنگ خاک. صورتش هم رنگ خاک است با لبهاى افسرده و پیشانى خیلى بلند که فقط چند تار موى سفید در بالایش سرگردان مانده و چشمها ... هر چه بـه ما نزدیکتر مى شود, بیشتـر متـوجه دو دایره خالى مى شویم که در میان بیضى سفیدىها, سرگردان است. کاش اقلا عینک دورسیاهش را زده بود.
پس اینست دایى مجتبى!
به دسته گلى که در دسـت دارم نگاه مى کنم. کمى پـلاسـیده اسـت.
مامان مى گوید: ((على, بدو. بدو. زود بـاش. دسته گل را بـده بـه دایى جـون.)) و من سـعى مى کنم, از میان خـاله و دخـتـرخـاله ها و پـسرخاله ها, راهى بـه سوى دایى مجتبـى پـیدا کنم. دایى مجتبـى, حـیرت زده و بـلاتـکلیف در آغوش آدمهایى که بـه نظرش بـسـیار دور مىآمدند, فشرده مى شد. لبـخندى مات و یخ زده, لبـهایش را پوشانده بـود. شاید دلش مى خواهد گریه کند. شاید ... سعى مى کنم دستـه گل را بـه دایى جون بـدهم و او, مرا مى بـوسد و دستـه گل را مى گیرد.
بوسه اش یخ زده است.
با دو ماشین مى رویم به خانه. دایى مجتبى در ماشین ما است. به خیابـانها که از هیاهوى صبـحگاهى پـر شده, نگاه مى کند. میخکهاى بنفش, در دستهاى او پژمرده است.
ماشین, جلو خانه نگه مى دارد. دایى مرتضى و بـچه ها و حتى عروس و دامادش دم در آمـده اند. خـالـه طاهره هم بـا بـچـه هایش, ردیف ایستاده اند. کوچه شلوغ و پـرهیاهو شده. دایى مجتبـى, بـه دیوار سیمانى خاکسترى که بـه خاکسترى آسمان وصل شده, نگاه مى کند. مثل آدمهایى که گم کرده اى دارند, بـه ردیف پـنجـره هاى مربـع شکل نگاه مى کند.
دایى مجتبـى خیلى کوچک شده و خیلى خیالى, شبـیه موجودى که از ستاره اى دیگر آمده.
زیر لـب مـى گـوید: ((پـس آن خـانه ...)) و دوبـاره بـه دیوار خاکسترى نگاه مى کند. پـدر, بـا تـاءسف مى گوید: ((چاره اى نبـود.
خانه را کوبیدیم و این آپارتمان را با هم ساختیم.)) دایى مجتبى در خودش خرد شد و من این را در صورتش مى بـینم. شاید بـه دنبـال خانه اى آمده بود که ایوانى بزرگ داشت بـا ستونهاى سفید و درهاى بلند که در بالایش, خورشیدهایى از شیشه داشت. من و بـنفشه هم آن خانه را دیده بودیم. همان جایى که جاى پاى عصاى ((خانجون)) روى آجرفرشهایش مانده بود با حوض بزرگ و یک درخت خرمالو.
مامان, جلوتر از همه رفته و در آپـارتـمان را بـاز کرده. مثل همیشه, وقتى موقعیت خراب است بـه پدر بـند مى کند, گفت: ((محمد, چرا هاج و واج مانده اید. مهمان را بیاورید تو.)) و دایى مجتبـى به سختى, شبیه عروسکهاى کوکى قدم برمى دارد. بچه ها و بـزرگترها, تـمام راهروها را اشغال کرده اند. دایى خودش را وسط آن همه صدا, وسط آن همه نگاه گم کرده است. من, مطمئنم اگر ((خانجـون)) زنده بود, اسپند دود مى کرد. مامان که بیشتر از بقیه بـه دایى مجتبـى نزدیک است, مى گوید: ((نخود نخـود هر که رود خـانه خـود. بـروید خانه هایتان. فردا ناهار همگى بـیایید خانه ما. آش رشته را بـار گذاشته ام.))
دختـرها و پـسرهاى جوان که خیلى بـه خودشان رسیده بـودند, از اینکه دایى مجتبى, حتى نگاهى به آنها نکرده بود, بـا لب و لوچه آویزان بـه طرف خانه هاى خود رفتند. ولى خاله ماند و گفت: ((کجا برویم؟ بیست و دو سال است برادرمان را ندیده ایم!)) پدر مى گوید:
((الان در آپـارتمان را مى بـندم و رویش مى نویسم ممنوع الملاقات!))
از این حرف پدر, لبخند کمرنگى بـر لبـهاى دایى مجتبـى مى نشیند.
انگار چیزى از گذشتـه ها در او زنده شـد. همان طنز تـلخ همیشـگى پدر!
خاله و مامان, پچ پچ مى کنند و با نگرانى به دایى مجتبـى نگاه مى کنند. پدر, زیر بغل او را گرفته و وارد اتاقى مى کند که مامان درش را بـاز کرده. دایى مجتـبـى, یکراست مى رود طرف عکس خانجون.
خانجون, روى یک صندلى کنار حوض نشسته, عصا دستش است و جاى پـاى انتظار, چشمهایش را بدجورى گرد کرده است!
عجیب است! دایى مجتبى, فکر کنم شصت سال را دارد; با این حال, عکس ((خانجون)) را بغل مى کند و بر موهاى سفیدى که از زیر روسرى بـیرون آمده, بـوسه مى زند. شاید هم دلش مى خـواهد گریه کند; ولى جلو ما خجالت مى کشد.
مامان مى گوید: ((نگاه کن. همه وسـایل قدیمى ات را نگه داشتـم.
اینهم گرامافون و صفحه هایت. و من خیلى دلم مى خواهد یکى از آنها را روى گرامافون بـگذارد. چون مامان هرگز اجازه نمى داد, ما بـه آنها دست بزنیم.))
پـدر, مى رود سراغ صفحـه ها و مى گوید: ((کدام یک را بـگذارم؟))
دایى جـون, همان طور که عـکس خـانجـون را در بـغـل دارد, گفت:
((فرقى نمى کند.))
ـ سمفونى شماره پنج چطور است؟ محبـوب سالهاى مبـارزات سیاسى؟
دایى مجـتـبـى چـیزى نمى گوید و پـدر, یک صفحه دیگر بـرمى دارد و مى گوید: ((بـهتـر است یک چیزى از بـاخ بـگذارم. بـا وضعیت امشب مناسب تر است.)) و صداى ارگ, در اتاق مى پیچد.
دایى مى نشیند روى تخت و پدر هم پـهلویش. بـه دستور پـدر, همه مى رویم اتاقهایمان. اتاق من, درست چسبیده به اتاق دایى مجتبى و من, نیمه شـب, صـداى هق هق گـریه هاى او را مى شـنوم و من هم دلم مى خواهد گریه کنم.
مامان, بوى خوب غذاهاى سنتى را بـه راه انداخته است! دایى جان حمام کرده و یک لیوان چاى دستش است. سرحالتر به نظر مى رسد; ولى چشمهایش سرخ است. زیرچشمى نگاهش مى کنم. هیچ کس, جـز من نمى داند که او, تـمام شب را گریه مى کرده. شاید پـدر هم مى دانستـه, آخر, آنها همکلاسى بودند. مى روم بـه آشپزخانه. مامان و خاله, در گوشى حرف مى زنند و من مى دانم حـرفهایشان در مورد دایى مجـتـبـى است.
ـ چى؟ جدى نمى خواهد برگردد؟
جدى جدى. گفته زنش او را از خانه انداخته بـیرون. بـچه ها هم که هر کدام بـه سوى خودشان رفتـه اند. اینها را بـه محمد گفتـه.
دایى مجتبى که بـه نظر مىآید, در همین چند ساعت, فاصله سالها را طى کرده مى گوید: ((پشت سر مرده حرف نزنید.))
خاله, ظرف بـاقلوا را مى گیرد جلو دایى و مى گوید: ((خودم درست کرده ام.)) و او دو باقلوا را بـا هم مى گذارد در دهانش و مى افتد روى مبل.
سر و کله بچه هاى فامیل جمع شده و همه منتظرند دایى مجتبـى که بیشتر جاهاى دنیا را دیده, آنها را به سفرهایى ببـرد که آرزویش را دارند; اما دایى, نمى خواهد در مورد آنجـا حرف بـزند. مى گوید باشد بعد. باشد بعد.
پدر مى ترسد حرفى بزند که بـه دایى مجتبـى بـر بـخورد. کم حرف مى زند و خیلى مودب است. بعد, حرف آقاجون مى شود و عموجان که بـا این فکر مرد که مجتبـى قاتل دخترش است و کینه شترى دخترعموها و پسرعموها ...
بیشتر, مامان و خاله حرف مى زنند. خاله مى گوید:
((آقاجون. اشتباه کرد. خیلى اشتباه کرد.))
دایى مجتبى مثل کسى که با خودش حرف مى زند مى گوید:
((بله, آقاجون اشتباه کرد; اما من, اشتباه او را بـا اشتبـاه بزرگترى پاسخ دادم. ))
پى نوشت :
_1 مخفف خانم جان.