قصه هاى شمـا(35)
مریم بصیرى
این شماره:
امید
طاهره ابراهیمى ـ قم
مادر به روى من آغوش بگشاى
مرضیه سادات موسوى ـ اصفهان
عشق به زندگى
صدیقه شاهسون ـ شهرکرد
دوستان عزیز!
ناهید قـاسـمى از اندیمشـک, طیبـه جـلالـى پـور از نایین, مریم خلیل زاده از بـندر انزلى, مرتضى لطیف از خوزستان, اکرم غلامزاده از قم, فرشتـه سیفى از خلخال, س. ن از کرمان, هاجر عرب و صدیقه شاهسون از شهر کرد.
داستانهاى زیبـاى شما را خواندیم, امیدواریم بـا توضیحاتى که در نامه برایتان ذکر کرده ایم, آثار خود را بازنویسى کنید. سبـز و بهارى باشید.
طاهره ابراهیمى - قم
خواهر گرامى! داستـان ((امید)) را خواندیم و امیدوار شدیم که مى توانید داستان هم بـنویسید چرا که کار اول شما نشان از تـخیل شما دارد, البته تخیلى بـدون تفکر. در اثر شما زنى, نوزاد پسرى را مى یابد و به جاى آنکه درصدد یافتن والدین او بـاشد, بـچه را به خانه مى برد و وى را بزرگ مى کند. بـعدها این پسر که ((امید))
نام دارد, با بـچه هاى آن زن مشکل پیدا مى کند و از خانه مى گریزد ولى بالاخره پیدا شده و به خانه برمى گردد. بـعد از گذشت چند مدت با اینکه او هنوز نوجوان کم سن و سالى است, راهى جبـهه مى شود و یکراست به خط مقدم مى رود و فورا چند تیر بـه دست و پایش اصابـت مى کند و همین باعث مى شود که پزشکان اعلام کنند پاى وى بـاید قطع شود و این در حالى است که دست امید هم در اثـر پـاره شدن پـى و اعصاب بى حس شده است.
این زن که به شدت به امید, علاقه دارد شبانه روز در بـیمارستان ماندگار مى شـود تـا اینکه عـفونت پـاى امید خـوب شـود و نگذارد پـزشکان پـاى وى را قطع کنند. عاقبـت امید بـا پـاى لنگ و دستى بى حـرکت از بـیمارستـان مرخـص مى شود و بـه خـانه مى رود, اما از جـنگ فرارى مى شود و حـتـى قید درس و ورزش را نیز مى زند و بـه دوسـتـان نابـاب روى مىآورد تـا اینکه معتـاد شده و راهى زندان مى شود. در این میان سر و کله نفیسه, دختر همسایه پـیدا مى شود و مادر امید را دلدارى مى دهد تـا اینکه امید از زندان آزاد شده و با دیدن نفیسـه بـه وى علاقه مند مى شود, ولى دوبـاره رو بـه سـوى اعتـیاد مىآورد و این نفیسـه اسـت که بـا نشان دادن مقاله اى از مضرات اعتیاد, باعث ترک اعتیاد کامل امید مى شود!
در این میان امید, به سراغ دوستان دوران جنگ و جبهه اش مى رود, آن هم دوستانى که فقط چند روز بیشتر با آنها نبوده است! در آخر بـا آزادى, یکى از دوستـان وى از اسارت, امید او را واسطه قرار مى دهد تا بتـواند بـا نفیسه ازدواج کند و جالب تـر از همه اینکه امید در این میان پسـرخـاله نفیسـه از آب در مىآید که مادرش در کودکى او را گم کرده است و پـایان داستـان هم که معلوم است همه چیز به خوبى و خوشى پایان مى گیرد.
دوست عزیز مى بینید که حتى شرح خلاصه داستان شما نیز طولانى است و به اندازه یک داستان کوتاه, بلند مى باشد. همان طور که بـارها گفته ایم ما در داستان کوتاه نمى توانیم بـه حوادث زندگى چندین و چندساله شخصیتها و حوادث ایجاد شده بـراى آنها بـپـردازیم. حال حتى اگر بـخواهیم قبـول کنیم که اثر شما یک داستـان بـلند است, بـاید اذعان کرد که پرداخت شما حتى بـراى داستان کوتاه هم کافى نیست و شما هنوز بـا عناصر داستـانى آشنا نشده, دست بـه نوشتـن طرحهاى پیچیده زده اید.
گذشته از اینکه طرح شما بـا قالب داستانیتان متفاوت است, بـا نحوه پرداخت شما, هیچ عقل سلیمى نمى تواند بـاور کند که یک پسر, دچار چنین تحولات روحى متضادى بـاشد, آن هم بـدون انگیزه و حتـى بـدون ارائه یک مدرک داستـان پـسند. یعنى حتـى در یک جا هم نشان داده نمى شود که مشکل امید بـا خـانواده اى که در آن زندگى مى کند چـیسـت و او چـرا از آن خـانه فـرار مى کند و دوبـاره بـه آنجـا بازمى گردد. رفتن بـى مقدمه امید بـه جبـهه, آن هم بـدون هیچ نوع آموزشى و بـا وجود سن کم او و اعزام مستقیم وى بـه خط مقدم, از آن چیزهایى است که بدون پرداخت و ذکر علت و دلیل غیر قابل قبول است و این یکى از همان جـاهایى اسـت که نشان مى دهد شما هنوز در پرداخت قسمتى از یک داستان کوتاه هم ضعیف عمل کرده اید. بـعد از آن مساءله قطع پاى امید, بـا توجه بـه اینکه فقط تیرى بـه پایش شلیک شده و فورا بـه بـیمارستـان اعزام شده است, عجـیب بـه نظر مى رسد.
حال بـعد از ذکر این همه جزئیات و کلیاتى که نمى توان آنها را همین طورى بدون علت قبول کرد, بیزارى امید از گذشته و رو آوردن او به اعتیاد, طورى که حتى مادرش با وجود اطلاع از این امر ساکت مى ماند, امرى قابل تـاءمل است, و همین طور بـاقى ماجرا تـا بـه آخر.
درست است که نوجوانان را در این سن بخصوص, بـسیار دچار تحولات درونى و دگرگونیهاى شخصیتـى مى شوند, ولى این را هم بـاید مدنظر داشت که مادر امید شدیدا بـه وى علاقه مند اسـت و وسـایل آرامش و راحتـى او را فـراهم نمـوده, و امـید بـنا بـه دلایلـى کـه اصـلا انگیزه هاى آن بـراى خواننده روشن نیست, دست بـه کارهاى عجـیب و غریب مى زند که با توجه به رفتار قبلى او قابـل قبـول نمى بـاشد.
شخصیت پردازى یک نوجوان در جبـهه و پرداختن بـه زندگى یک جوان در زندان و بررسى تفکرات و روحیات او, و سپس مساءله عشق و علاقه این جوان به یک دختـر مى تـواند سه قطب متـفاوت از زندگى یک فرد باشد که هر کدام بـا تـوجه بـه سن امید و در شرایط او مى تـواند پـیامدهاى روحى مثبـت و یا منفى را در پـى داشتـه بـاشد ولى در پرداخت شما, امید جبهه اى هیچ فرقى با امید معتاد و بندى و امید عاشق ندارد و خواننده بـه درستى متوجه رشد و کمال عاطفى و روحى امید نمى شود.
بـاز هم مى گوییم اگر قصدتـان این بـوده که بـخـواهید یک رمان بنویسید, باید بدانید بـا توجه بـه نکات بـسیارى که در اثر شما دیده مى شود و نمى توان تک به تک به تمام آنها اشاره کرد, ناموفق عمل کرده اید. البـته شیوه انتخاب کارتان درست بـوده, چرا که در ((رمان رشد و کمال)) که مخصوص پـرداخت بـه چـنین سوژه هایى است, زندگى شخصیت از کودکى تا بزرگسالى و میانسالى و ... مورد بررسى قرار مى گیرد و حوادث مهم و سرنوشت ساز زندگى او حلاجى مى شود و به طور کامل به عواطف و احساسات وى پرداخته مى شود.
شما توانسته اید حوادث و ماجراهاى مورد نظرتان را با توجه بـه تخیلتان پشت سر هم بـیاورید ولى از شخصیت پردازى که امرى مهم در چـنین رمانهایى است غافل مانده اید و همین طور از پـرداختـن بـه رابطه علل و معلولها.
از جهتى دیگر همان امر غیر واقعى جلوه دادن وقایع, بـاعث شده تـا ارزش ((حقیقت مانندى)) داستـان کم شود. در ((فرهنگ اصطلاحات ادبى)) در مورد ((حـقیقت مانندى)) داستـان آمده است که: حـقیقت مانندى, کیفیتى است که در عمل داستانى و شخصیتهاى داستـان وجود دارد و باعث مى شود ساختى قابل قبـول و منطبـق بـا واقعیت را در نظر خواننده فراهم آورد.
وقتى نویسنده نتواند حوادث داستانش را مطابق بـا زندگى واقعى پرداخت و تـکوین نماید, داستـان فاقد پـرداخت هنرى است و وقایع جـلوه اى حقیقى نمى یابـند و بـه همین دلیل خواننده, واقعى بـودن رویداد را نمى تواند بپذیرد. به فرض چیزهایى که از منطقه جنگى و بـیمارستان یا زندان نوشته اید, کمتر بـا واقعیت جور در مىآید و نشان از اطلاعات اندک شما از این مکانها و افرادهایى که در آنجا هستند, دارد.
بـا این حال تا بـه اینجا کار بـزرگى را انجام داده اید, کارى بزرگ و پر از اشکال. سعى کنید پس از این کارهایى کوچک و در عین حال مستحکم و قوى را در بـرنامه کارى خود جاى دهید و پـله پـله جلو بروید تا اینکه خودتان به مرور زمان با صحنه پردازى مکانهاى مخـتـلف و شـخـصیت پـردازى افراد متـفاوت و نحـوه تـفکر آنها در موقعیتهاى پیش آمده آشنا شوید و بـه فرض بـتوانید عکس العمل فرد را به درستى در قبال حادثه اى خاص نشان دهید.
بـا این شکل کار کم کم پـیشرفت کرده و خـواهید تـوانست تـمام آموختـه ها و اطلاعات خودتـان را در کنار هم قرار دهید و داستـان بـلند یا رمان بـنویسید. در حال حاضر بـراى شروع, پـرداختن بـه داستان کوتاه و به فرض نگارش بخشى که امید در بـیمارستان است و یا اینکه تیر خورده و یا در حال ترک اعتیاد و ... است مى تـواند مهارت شما را در نوشتن بالا ببرد و آن وقت خودتان خواهید دید که پـیوند منطقى این داسـتـانهاى کوتـاه, ((رمان رشـد و کمال)) را خواهد ساخت.
بـا توجه بـه اندیشه خلاقى که دارید, امیدواریم بـیش از اینها تفکر و تاءمل در حوادث داستان را مدنظر داشته بـاشید و دو عنصر مهم تخیل و تفکر را در کنار هم بکار ببـرید. منتظر آثار زیبـاى شما هستیم.
مرضیه سادات موسوى ـ اصفهان
دوست خوب صفحه ((قصه هاى شما)) , داستان خوبـتان را خواندیم و خلاقیت شما را ستودیم. همان طور که مى دانید لازم نیست تمام مراحل یک حادثـه واقعى جـزء بـه جـزء از واقعیت وام گرفتـه شود بـلکه مى توانید بنا بر اصول داستانى قسمتهایى از واقعیت را به دلخواه خود تغییر دهید.
گرچـه شـما نیز از واقـعـیت الهام گرفـتـه و این داسـتـان را نوشته اید ولى باید سعى مى کردید که برخى از موارد را حذف کرده و یا آن را بزرگتر از حد معمول نشان دهید تـا داستـان قوت لازم را کسب کند.
در اثر شما, مردى, دوست سالهاى جوانیش را مى بـیند و از تـمام وقایع سال آخر تحصیلى, سفر و آشنایى اش با دختر یکى از بـستگان, سفر بـه خارج و ادامه تحصیل, ازدواج بـا یک دختر خارجى, انصراف از دانشگاه, آوارگى بـا یک فرزند, بـازگشت بـه ایران همراه بـا پـسرش, مشکلات عاطفى و احـساسى, آشنایى دوبـاره بـا همان دخـتـر فامیل, ازدواج مجدد, پـدر شدن بـراى بـار دوم و سوم, عدم تـوجه همسر بـه فرزند اول و ... سـخـن مى گوید و در انتـها از دوسـتـش مى خواهد که به یارى وى بشتابـد, چرا که همسرش توجهى بـه پسر دو رگه اش نمى کند و او را از خود مى راند.
دوست مرد هم یک روز به همراه خانواده اش به خانه آنها مى رود و طى صحبتى با آن خانم, همه چیز به خوبى و خوشى تمام مى شود و بـه زعم شما, زن به روى فرزند شوهرش آغوش مى گشاید.
جداى از نکات ریز و درشتى که در هر کدام از قسمتها احتیاج به پرداخت مجدد دارد, باید گفت که اثر شما بیشتر بـه یک رمان خلاصه شده شباهت دارد تا یک داستان کوتاه, چرا که شخصیتهاى بسیارى در حوادث متـعددى ظاهر مى شوند و زمان و مکان داستـان دایم در حـال تغییر است و ...
در یک داسـتـان کوتـاه, یک عمل در یک مکان و در یک روز نشـان داده مى شود, آن هم با استفاده از یک شخصیت اصلى, با یک حادثه و رویداد و با یک عاطفه و یا عواطف ناشى از یک وضعیت خاص. داستان کوتاه داراى تاءثیر واحد, کامل و جامع است, اما رمان لزوما بـه یک رشتـه از رویدادها تـجـزیه مى شود و شامل احـسـاسـات متـفاوت شخصیتهاى مختلف آن است و به قول ((هنرى جیمز)) رمان نویس معروف, ((رمان صرف نظر از حجـم آن, بـه مفهوم وسیع کلمه, بـرداشت شخصى نویسنده از زندگى است.))
رمان نویس, زمان و مکان وسیع ترى در اختیار دارد و مى تـواند در این محـدوده وسیع زمانى و مکانى جـولان دهد و همه تـوان خـود را بـراى عرضـه تـصـویرى زنده از واقعیت زندگى مصـروف بـدارد, اما نویسنده داستان کوتاه مى بـاید خلاقیت و هنرمندى بـیشتـرى از خود نشان دهد و با خصیصه هاى ایجـاز, خـلاقیت و تـخـیل, قدرت و مهارت نویسندگى خود را آشکار کند.
بـا این تـوصیفات حتـما خودتـان متـوجه شده اید که اثرتـان در مقایسه بـا داستان کوتاه, بـیش از حد سخن گفته و در مقایسه بـا داستان بلند و یا رمان, دچار کم گویى شده است.
براى اینکه اثرتان تبدیل بـه یک داستان کوتاه موفق شود بـاید حوادث غیر ضرورى و تـوضیحات اضافه را حذف کنید و بـه مشکل اصلى این مرد که در حال حاضر عدم پذیرش فرزندش از سوى همسرش مى باشد, بپردازید و با یک شگرد عاقلانه مشکل او را حل کنید. قابـل قبـول نیست که بـا ورود مهمان و صحبـتهاى آنها, زن دچار تغییر و تحول آنى شود و بـه فرزند شوهرش علاقه مند گردد. بـاید بـا استفاده از مهر مادرى و عـواطف لطیف زن, این دگـرگـونى روحـى و عـاطفـى را زیباتر نشان مى دادید.
در ضمن لازم نیست که بـعد از حل شدن مشکل, اشاره اى بـه 27 سال بعد بکنید و عنوان نمایید فرزندان بزرگ شده و روابط خوبى با هم برقرار مى کنند و غیره.
امیدواریم در داستـانهاى بـعدى خـود بـه عنصر طرح و گستـردگى مکان, زمان و شخصیت بیشتر توجه کنید.
صدیقه شاهسون ـ شهرکرد
دوست عزیز ما, ارتباط مستمر شما بـا صفحه خودتان, نشانه توجه زیاد شما به حیطه هنر و خصوصا داستان مى بـاشد. امیدواریم که در این راه موفق شوید و در آینده از نویسـندگان صاحـب نام کشورمان گردید.
داستان شما, نمونه یک داستان کوتاه و موجز است که بـه عمل یک شخصیت و پـیامدهاى ناشى از آن مى پـردازد. زن چون بـه همسرش قول داده که هرگز دروغ نگوید, در نتـیجـه بـا اینکـه مى داند شـنیدن واقعیت همسـرش را ناراحـت خـواهد کرد, حـقیقت را آشکار مى کند و تمام عواقب آن را به جان مى خرد.
اما بـاید دید چـه چـیزى بـاعث مى شود که مرد بـه خـاطر صداقت همسرش, او را ببخشد. در واقع سوار شدن زن به ماشین یک غریبه آن قدر مرد را عصبانى کرده که او متوجه صدق گفتار همسرش نشده, ولى در نهایت او کجـا و چطور متـوجـه این امر مى شود و بـراى زنش گل مى خرد؟
این طور پـیداسـت که قول و قرار ضمن عقد در نظر زن مهمتـر از وقایع روزمره مى بـاشد, پـس شما هم بـاید بـه نحوى این صداقت را بیشتـر نشان مى دادید. مى تـوانستـید زن را در ماشین بـه این فکر بیندازید که آیا به همسرش بگوید که با یک ماشین سوارى بـه خانه آمده است یا نه؟ و وقتى همه چیز را مى گوید و مرد از ماجرا مطلع مى شود و پـرخاش مى کند, رضایت خاطر زن را از راستگویى بـه تصویر بکشید و نشان دهید که براى او راستى و درستى مهمتر است. در این صورت وقتى مرد مى دید که على رغم رفتـار خشن او زنش بـا وى مدارا مى کند, کم کم کوتـاه مىآمد و در آخـر بـا دستـه گلى وارد خـانه مى شد.
و اما جمله پایانى شما نشان دهنده استـوارى و استـقامت زن است که در هر شکل و شرایطى بر سر قولش مى باشد و حاضر نیست هرگز بـه همسرش دروغ بگوید.
بـا اینکه موضوع خـوبـى را انتـخـاب کرده اید و بـا زواید دید زیبایى آن را پرداخت نموده اید, اما به نظر مى رسد که بـه رابـطه علت و معلولى توجه زیادى نداشتـه اید و مشخص نمى کنید که چرا مرد بیش از اندازه تعصب بـه خرج مى دهد, طورى که در کلام آخر مى گوید:
((اگه راستشو بهم نگفته بـودى شاید الان ...)) آیا واقعا وى بـه خاطر یک دروغ زنـش را تـنـبـیه مـى کـرد و یا وى را طلاق مـى داد؟ آشکار کردن انگیزه هاى درونى و بیرونى فرد به مقدار زیادى بـه شما کمک مى کند تا اینکه بـتوانید علل وقوع حوادث را توجیه کنید و آدمهایى قابل باور با تمام ضعفها و قوتها خلق نمایید. داستان ((عشق بـه زندگى)) را بـا هم مى خـوانیم و آرزو مى کنیم که تـمام زندگیها بر اساس عشق به زندگى و بـر پایه صداقت و راستى استوار باشد.
عشق به زندگى
صدیقه شاهسون
باران مدام مى بارید و حتى لحظه اى بارش آن قطع نمى شد. دلهره و اضطراب همه وجودت را در کام خود کشیده بود. زیر این باران, خیس خـیس شـده بـودى. آب از سـر و صورتـت مى چـکید. امروز کلاس اضافى داشتى. همه شاگردان کلاست, همه معلمان, همه رفته بودند و فقط تو به دلیل درست کردن برنامه هاى دفتر کلاس, از اتوبوس شرکت واحد جا مانده بـودى. وقتى بـه خانه فکر مى کردى, چهره خشمگین و لحن تند احمد, شوهرت جلوى چشمانت نقش مى بـست. یکى دو سالى از معلم شدنت گذشته بود, که با احمد ازدواج کرده بودى. به او قول داده بـودى که در زندگى مشترکتـان هیچ وقت بـه همدیگر دروغ نگویید. مدتـها پـیش احمد خاطره بـد ربـوده شدن یکى از اقوام دورش را تـوسط یک راننده برایت تعریف کرده و از آن بـه بـعد بـه تو گفته بـود تا اتوبوسهاى شرکت واحد مسافرکشى مى کنند اجازه سوار شدن به هر نوع تاکسى و سوارى را ندارى. وقتى خوب فکر مى کردى مى دیدى احمد زیاد نگران توست و حالا همین نگرانى و همین حرفها بود که تو را مجبور کرده بود ساعتى زیر این باران منتظر اتوبوسى که شاید تا ساعتها نیاید بمانى. حوصله زیر بـاران ماندن و فکر کردن بـه این چیزها را نداشتـى. هوا کم کم تـاریک و تـاریکتـر مى شد. کلافه و حـیران مانده بودى تا اینکه باران دوبـاره شدت گرفت و افکارت پاره شد.
در دل فریاد کشیدى و با خود گفتى: ((به جهنم, هرچى مى خواد بشه, بـشه.)) این بـار واقعا مجبـور بـودى. بـه آن سر خیابـان نگاهى انداختى; گه گاه اتومبیلى از آن جاده خلوت عبور مى کرد و نور محو چراغهایش تو را به یاد تاریکى هوا مى انداخت. یک لحظه نور مبـهم چراغ جلوى یک ماشین تو را مجبور کرد که دست بلند کنى و بـگویى:
((میدون ...)) راننده خـیلى زود متـوجـه شـد و ماشـین را جـلوى پاهایت نگه داشت. خواستـى در عقب اتـومبـیل را بـاز کنى و سوار شوى, که ناگهان صداى خنده راننده به تو فهماند که صندلى عقب پر از خـرت و پـرت و وسـایل راننده اسـت. اصلا دلت نمى خـواسـت کنار راننده بـنشینى. در فکر فرو رفتـه بـودى که ناگهان یاد حـرفهاى احمد افتادى. کمى تـرس بـرت داشت. یک لحظه خواستـى سوار نشوى و باز هم کنار خیابان منتظر بـمانى. کمى بـه عقب بـرگشتى. راننده متوجه حرکت تـو شد. بـلافاصله سرش را نزدیک شیشه نیم بـاز پـنجره اتومبیل آورد و با صداى بلند گفت: ((بیایین بالا مى رسونمتون, تا کى مى خواین اینجـا واستـین؟)) بـه نظرت آدم مورد اعتـمادى آمد.
براى فرار کردن از دست باران و کمتر شدن عصبـانیت احمد, مجبـور شدى روى صندلى جـلو, کنار راننده بـنشـینى. همین که ماشـین راه افتـاد, راننده شروع کرد بـه حرف زدن. بـه نظرت کمى عجـیب آمد.
انگار که دوست صمیمى اش را دیده بود و دلش مى خواست مدتها بـا او حرف بزند, که حرف هم مى زد. از حرفهاى بى سر و ته او یک آن احساس کردى گیر افتادى, گیر یک راننده بـد. اگر احمد مى فهمید که سوار ماشین یک غریبه شده اى و راننده مدام بـا تـو شوخى مى کند, حتـما طلاقت مى داد. هر چه محـل نمى گذاشتـى, راننده بـیشتـر حـرف مى زد.
ـ انگار حـسابـى زیر بـارون خیس شدى خانوم, نمى دونستـم دارین اینجا خیس مى شین والا زودتر مى اومدم.
و قاه قاه مى خـندید. از این کارش خـیلى عصـبـانى شـده بـودى.
مى خواستى پـیاده شوى, ولى آن وقت زیر این بـاران چطور یک ماشین دیگر پیدا مى کردى. پـس رویت را بـرگرداندى و بـه جاده نگریستى.
گرچه قطره هاى باران بـه شیشه اتـومبـیل مى خورد و تـو چیز زیادى دستگیرت نمى شـد; ولى این کـار را مى کـردى کـه شـاید بـه راننده بفهمانى اصلا به حرفهایش توجه نمى کنى در فکر خانه فرو رفته بودى و لبت را زیر دندان مى گزیدى. آرزو مى کردى زود بـه خانه بـرسى و از دسـت این راننده فرار کنى. از چـند پـیچ و خـیابـان فرعى رد شدید. حواست را خوب جمع کردى. وقتى بـه در خانه تـان نزدیک شدى; با عجله فریاد زدى: ((آقا نگه دار!)) راننده از فریادى که کشیده بـودى جا خورد و بـه آرامى تـوقف کرد. انگار که در قفس را بـاز کرده باشند, در اتومبیل را باز کردى و با عجله بیرون آمدى و در را بستى. سرت را نزدیک شیشه نیم باز اتومبیل آوردى و بـا صدایى گرفته و عصبـى گفتى: ((چقد مى شه؟)) راننده هنوز هم دست از شوخى بـرنداشتـه بـود, خـنده اى کرد و گفت: ((قابـل نداره, مهمون من, امیدوارم بازم ببینمتون.)) با این حرف راننده, به عصبـانیتت صد چندان افزوده شد. یک اسکناس صد تومانى را که از قبـل در دستـان یخ زده ات مچاله کرده بودى از شیشه باز اتومبیل به داخل پرت کردى و خیلى زود بـه طرف در خانه تان راه افتادى. از بـس دلهره داشتى دیگر بـقیه حـرف راننده را هم نشنیدى. کلید را از داخل کیفت در آوردى و بـه سـرعت در را بـاز کردى. نفهمیدى چـطور خـودت را از پله ها بـالا کشیدى و بـه طبـقه دوم رساندى. در را بـا عجله بـاز کردى; تا در باز شد احمد را که انگار سالهاست منتظرت بود دیدى.
از چینهاى پیشانى و لرزه لبانش خواندى که این بار واقعا عصبانى است. کار از کار گذشته بود. بـا دیدن خشم احمد بـلافاصله بـریده بریده گفتى:
((س ... سلام.)) انگار منتظر بود این حرف را از دهانت بـشنود که گفت: ((تـا این وقت شب کجـا بـودى؟)) بـه آرامى چادرت را از سر برداشـتـى و روى چـوب لبـاسـى آویزان کردى. صورت احـمد از خـشـم برافروخته شده بود, که با ترس روبه رویش ایستادى و گفتى: ((ببین احمد ... به خدا ... نمى خواستم اینقد دیر کنم اما چه کنم که به اتوبوس نرسیدم.)) احمد در حالى که تعجب کرده بود کمى جلوتر آمد و گفت: ((چرا؟, مگه چى کار داشتـى؟)) نگاهى بـه لبـاسها و چادر خیست انداختى و گفتى: ((امروز به خاطر کارهاى کلاسم بـه اتوبـوس نرسیدم.)) احمد با عجله پرسید: ((پس با چى اومدى خونه؟)) همه اش از پـرسیدن این جـمله مى تـرسیدى. یک لحظه خواستـى دروغ بـگویى, بـگویى بـا اتـوبـوس دیگرى آمدى. ولى قولى که سر سفره عقد داده بـودى تـو را از این کار منع مى کرد. دلت را بـه دریا زدى و همه چیز را گفتى. احمد وقتـى آن حرفها را از دهان وارفتـه ات شنید و ماجرا را فهمید صورتش سرخ شد و گوشه لبـش پرید. چشمانش کاملا از حدقه بـیرون آمده بـود. بـا دیدن خشم احمد یک آن در دل بـا خود گفتى: ((کاش بهش نگفته بودم, کاش این دفعه رو دروغ گفته بـودم, مگه چـى مى شد, حـالا چـى کار کنم؟)) احـمد فریاد مى کشید و تـمام عقده هاى دلش را بیرون مى ریخـت. تـمام تـنت از سـرما و خـسـتـگى مى لرزید. دیگر حوصله دعوا نداشتى پـس سکوت اختـیار کردى و آرام بـه طرف آشپـزخانه رفتـى تـا شاید این طور صداى احـمد را کمتـر بشنوى.
هر روز تمام حوصله و توانت را صرف بچه هاى کلاست مى کردى و وقتى بـه خانه مىآمدى دیگر دل و دماغ هیچ کارى را نداشتـى. احـمد هم همین طور; او کارمند ادارى بود و هر روز یک ساعت زودتـر از تـو به خانه مى رسید. براى ادامه زندگى هر دو مجبور بـودید کار کنید و چاره اى جز این نبود.
چند روز از آن ماجرا گذشت, اما انگار احمد هنوز آن ماجـرا را فراموش نکرده بود و ناراحت به نظر مى رسید. از وقتى که آن اتفاق افتاده بود, هر روز سعى مى کردى کلاست را فشرده تر کنى تا شاید دل احمد را به دست بیاورى.
یک روز زودتر از معمول به خانه برگشتى, اما بـا تعجب دیدى که از احـمد خـبـرى نیست. از غیبـت ناگهانى او کمى نگران شدى. ولى خودت را دلدارى دادى و گفتى حتـما الان پـیدایش مى شود و بـعد از مرتب کردن اتاقها به طرف آشپزخانه رفتى و از پنجره بـه خیابـان شلوغ و پـرسر و صدا نگریستـى. از زندگى کردن در این آپـارتـمان اجاره اى خسته شده بودى. تازه مى خواستى به احمد بگویى پولهایتان را پـس انداز کنید تـا شاید بـتـوانید خانه اى کوچک بـخرید که آن اتفاق افتاد. دیگر از کم حرف زدن احمد کلافه شده بـودى. در حالى که مشغول آشپزى بودى به آرامى شعرى را با خود زمزمه مى کردى; که ناگهان در خانه باز شد. احمد گل به دست و با چهره اى خندان وارد شد. بـا دیدن این صحنه, متعجب بـه احمد نگریستى و او که تعجب و سردرگمى را در صورت تو دیده بـود جلوتـر آمد و دستـه گل را بـه طرفت دراز کرد.
چى شده, یعنى گل خریدن من اینقد تعجبآوره؟ بـگیر این گل بـه خاطر راستگویى توست.
دسته گل را به آرامى از احمد گرفتى. اما هنوز یک نکته بـرایت مبـهم بـاقى مانده بـود. از فرصت اسـتـفاده کردى و در حـالى که کنجکاوانه چشم بر دهان احمد دوخته بـودى, از او پرسیدى: ((احمد ... چى شده؟ یعنى آشتى. دیگه از دستم ناراحت نیستـى؟)) احمد در حالى که لبـخندى روى لب داشت نشست و گفت: ((یه نفر چند روز پیش تو رو تو یه ماشین دیده که داشتى با راننده بگو بخند مى کردى!))
با شنیدن این حرف رنگ از چهره خندانت پـرید. بـا عجله پـرسیدى:
((کى, کى احمد, تـو که مى دونى من هیچ وقت بـه تـو دروغ نگفتـم, گفتم؟)) احمد میان حرفت پرید و در حالى که دستانش را بالا آورده بود بـا عجله گفت: ((نه, نه زهرا تـو بـه من دروغ نگفتـى! عجله نکن, من بـا تو شوخى کردم.)) سپـس کمى مکث کرد و سرش را پـایین انداخـت و بـا صداى آرام تـر ادامه داد: ((مى دونى زهرا, اگه اون روز تو راستشو بهم نگفتـه بـودى شاید الان ...)) تـو در حالى که نمى خواستى او باقى جمله اش را تمام کند لبخندى زدى و گفتى: ((من هنوز سر قولم هستم.))