قصه هاى بى بى(15)
پروانه ها
رفیع افتخار
من, نه که خـیلى بـه پـروانه ها علاقه داشتـم, تـا یکى پـروانه زبان بسته اى را خشک مى کرد و لاى صفحات دفتر و کتابش مى خوابـانید; از زور ناراحتى کف به لب مىآوردم.
تـا الانش هم, راسـتـش نفهمیده ام چـطور بـعضـیها دلشـان مىآید پـروانه هاى نازنین را اذیت بـکنند و اصلا از دشمنى بـا آنها چـه سودى عایدشان مى شود؟
من که فکر مى کنم پـروانه ها بـاید آزاد و رها بـاشـند و بـراى خودشان توى دشت و دمن سرسبـز خدا بـچرخند, روى گلها بـنشینند و بالهاى پر نقش و نگارشان را با زیبایى باز و بـسته بـکنند و ما هم چشم بدوزیم به پروازشان و حسابى لذت ببریم.
روراستش, بـاید توى نخ پروانه ها بـرویم تا بـفهمیم آنها چقدر بىآزار و معصوم و بى گناه هستند.
پـروانه, سرش بـه کار خودش گرم است و مثـل مگس نیست که مزاحم باشد و یا مثل گنجشک و مرغ و خروس که خرجى برایمان داشته باشد.
اگر ولشان بـکنیم همین طورى سرشان را مى اندازند پایین و صبـح تا شب براى خودشان از این شاخه بـه آن شاخه و از این گل بـه آن گل مى روند و اصلا هم خسته نمى شوند. اما, پـروانه هاى زبـان بـسته علم غیب ندارند تا بـدانند یک خیرندیده اى بـه کمینشان مى نشیند, مى گذاردشان توى مشتش و شاخک و بـالهایشان را خرد و خمیر مى کند!
به این خیرندیده ها هم مگر مى تـوان گفت: ((مزن بـر سر ناتـوان دست زور!)) چرا که فورا به طرفمان بـرخواهند گشت و خواهند گفت:
((به تو چه مربوطه؟ پروانه خودم بوده, خودم پیدایش کردم و...))
اما, خدایى اش اگر کلاهمان را قاضى کنیم از پروانه ها زیبـاتر و بىآزارتر در دنیا مگر پیدا مى کنیم که زندگى را بـرایشان تیره و تار و زهرمار مى کنیم؟
از طرف دیگر, وقتى حال و روز پروانه ها از این قرار باشد دیگر چرا بـاید انتظار داشته بـاشیم آب خوشى از گلوى ((پروانه خانم))
پایین برود؟
اگر صداى آه و ناله پـروانه ها را شنوا بـاشیم, جـسـم افسـرده ((پروانه خـانم)) را خـواهیم دید که از وراى چـشمهاى میشى شفافش زندگى پردرد و رنجش را برایمان مى گوید.
بى بى مى گفت: ((پروانه ها دل نازکند.)) و چقدر دل ((پـروانه خانم)) را چـون بـرگ نعناع لرزاندند تـا این شد که از وراى سـایه کلامش, زندگى پـرمحـنتـش بـه گوش من و بـى بـى رسـید.
زندگى اول من
دختربـچه اى بـودم بـا دامنى قرمز گل گلى که بـه موهایم گل سرى مى انداختم. دختـرى بـودم لبـهام عین بـچه ها, معصوم و بـچه گانه.
دختربچه اى بودم که لب ور مى چیدم و اخمهایم وا نمى شدند تا قربان صدقه ام بروند.
دختربچه اى بـودم که بـوى زندگى, بـوى پوست لیمو و بـوى پارگى پوست پرتقال, بـوى بـهار و سنبـله هاى سبـز را خیلى دوست داشتم.
بزرگتـر که شدم هنوز دختـربـچه اى بـودم که نگران گلها بـودم, مبادا آفتاب بلوز نازک توى دلشان را آب کند. اما, هنوز دختربچه بـودم که خواب مى دیدم از پـله هاى بـلورى نرم نرم تا آسمان بـالا مى روم و ستاره ها را نشان و انتخاب مى کنم.
نمى دانم چه شد و چطور شد که بـزرگ شدم. در حیرتم چقدر کوتاه و زود گذشت, بچگى. چه زود قد کشیدم. مثل خوابى گذشت. همان خواب همیشگى که دوست داشتم بـبـینم و مى دیدم. اما از پـله هاى بـلورى خوابم, خیلى زود افتادم و پا به سن 17 سالگى گذاشتم.
بابا گفت: ((برایت خواستگار آمده!))
من داشـتـم از شـیشـه بـاز پـنجـره, قاصـدکى را نگاه مى کردم.
بابا گفت: ((غریبه نیس, پسرعمه ات, نادره!))
قاصدک پرکرکى بود.
بابا گفت: ((شانس بت رو کرده.))
من فکر کردم چقدر حیف مى شود قاصدک بى کرک بشود!
بابا پرسید: ((حواست با من است؟))
من گفتم: ((ها!))
پسرعمه ام, نادر, دانشجوى رشته پـزشکى بـود. وضعشان و ثروتشان خیلى خوب بـود. من نمى خواستـم. نادر, مثل من نبـود. از هم خیلى دور بودیم. بابا, اصرارم مى کرد. اصرارش براى پولشان بـود. گریه کردم. دلیل آوردم. همه اش بى فایده بود. بابا مى گفت من خیر و صلاح تو را مى خواهم. ازدواج اجبارى!
مجـبـور شدم زن نادر بـشوم. نادر غرق پـول بـود و من غرق عطر ریحان و پونه.
نادر گفت مى رود ماءموریت. تـازه, دو هفتـه مى شـد ازدواج کرده بودیم. من پرسیدم:
ـ ماندنت طول مى کشد؟
زیر لبى گفت: ((نه. نه, زیاد.))
یک ماه و نیم گذشت. بـعد آمد. زنى همراهش بـود. من پـرسـیدم:
ـ این کیه؟
نادر گفت:
ـ زنم!
بعد, خونسرد اضافه کرد:
ـ با هم زندگى مى کنید!
من گریه کـردم, جـیغ کـشـیدم و داد و فـریاد کـردم. گـفـتـم:
ـ مهریه ام را نمى خواهم, آزادم کن.
از مهریه ام گذشتـم و طلاق گرفتـم. آن روز مثـل گل پـرپـرشده اى بودم. کى پرهاى مرا ریخت؟ کى بالهاى پروانه را چید؟
هفده سالم بـود. نه, هفده سال و دو هفتـه بـا شوهر. نه, هفده سال و دو هفته با شوهر و شش هفته بى شوهر و ده هفته تلاش براى جدا شدن از شوهر. بـله, درست است, زنى, هفده و نیم ساله بودم.
زندگى دوم من
بالا سرم آسمان یک پارچه ابر است. در خانه, گرد و خاک بـیش از هوا. هلال بى محبـتى و زخم زبـانها مدام بـالاى سرم در پرواز است.
آسمان بـختم تیره و تار است. از تن و روحم تاب رفته است. در آن خانه جایى براى دختر طلاق گرفته وجود ندارد.
حـاضر مى شوم دوبـاره ازدواج کنم. اجـبـارى در کارم است. شوهر زندگى من کارمند است. از زنش جـدا شده, مثـل خود من زندگى دومش است.
خوب است, مهربـان و خـوش قلب و بـااخـلاق. سوسوى امیدى در دلم جوانه مى زند که این بار خوشبخت خواهم بود.
ماهها مى گذرد تا به یک سال. او براى من عزیز بـود و من بـراى او. اما, بچه اى نبـود تـا خرمن محبـت را در زندگى ما شعله ورتـر سازد. خانواده اش راضى نبودند. از اول مرا نمى خواستند. بـه هزار بهانه, یک دلیل بـراى دخالت در زندگیمان مى جستـند. اما, من تـا کنار او بودم با او بودم. شوهرم گفت:
ـ طبیبى را ببین تا علت روشن شود.
پـذیرفتم. مراجعه کردم. نتیجه آن بـود که بـراى زنان تیره روز چون بختک است. بـچـه دار نمى شدم! فکر کردم: خدایا چـرا هر چـقدر بدبختى است از من است!
شـوهرم دلداریم داد. اما, خـانواده اش گفتـند و گفتـند و بـاز مى گفتند. زندگى شد بـرایم جـهنم. جـهنمى که خانواده اش بـرایمان ساخته بودند.
طاقت اندیشه جدایى دوم را نداشتـم اما مجـبـورم کردند. شوهرم راضى نبـود. او را هم عاصى کردند, فکر مى کردم چرا بـه خوشبـختى ما, راه رانده نمى شود؟ اما, آیا مفرى مى توان جست از براى رهایى از چنگال تقدیر و سرنوشت؟
بغضمان گرفتـه بـود وقت جدایى. من بـه راهى مى رفتـم و او بـه راهى. حال آنکه راهمان یکى بـود. نگذاشتند, خانواده اش چشم دیدن خوشبختى ما را نداشتند.
زندگى سوم من
تا زمانى, در خـانه, مى رفتـم در اتـاقى, تـنها, و بـراى خـود مى گریستم. سخت و بى وقفه. تا زمانى که دیدم در خیابان مردم آیند و روند دارند.
حـاصل این شد که بـرگشتـم بـه خـود, کار کردم و درس خـواندم.
افسرده اما مصمم. شب را بـه درس خواندن شبـانه گذرانیدم تـا که دیپلم گرفتم. مى توانم بگویم راضى بـودم. مى توانم بـگویم فراموش مى کردم.
حال, پـنجره ها را بـاز کرده بـودم تا آفتاب بـیفتد توى اطاق.
تصاویر آلام و دردهاى دو دوره زندگى پیشین را پشت سر نهاده بودم که بـرادرم زن گرفـت. اطاقى از خـانه مان را بـرداشـت و نشـسـت.
زنش از آنهایى بـود که بـراى دسـتـمالى, قیصـریه را بـه آتـش مى کشند! شاید مى ترسـید بـلاى من گریبـانگیرش شـود. شـاید مرا که مى دید هول آینده اش را مى کرد, شاید ... اما هر چه بود چشم دیدنم را نداشـت. زخـم زبـانهایش را در آتـش گـردان مى ریخـت, دور سـرش مى چرخاند و چون عطیه نامبارکى بـه سویم مى رهانید و گوش بـرادرم را پر کرد از بـدگویى من و نهایت گفت یا جاى اوست یا جاى من در آن خانه!
من گفتم, من مى روم. آن خانه دیگر جاى من نبود. مدتها بود بـه من فهمانده بـودند آن خانه دیگر جاى من نیست! و بـراى همیشه آن خانه را ترک کردم.
ناهید, دوستم, دانشجو بـود. بـا او زندگى مى کردم. بـا او درس خواندم. درس مى خواندم, سفت و سخت.
در آن اطاق که من بودم و ناهید, تا بخواهى حرف بود, حرف درس.
زمانى نگذشت که به دانشگاه راه پیدا کردم. زندگى من دیگر بار ورق خورد و من چه خوشحال بودم. در گرماگرم درس بودم که خواستگارى یافتم. او هم رشتـه ام بـود و هم دوره. از شهرى دیگر آمده بـود و تک و تنها زندگى مى کرد. بـا این امید که زندگى سوم من خط قرمزى بر تیره روزیهاى زندگى گذشته ام باشد; ازدواج کردیم.
هنوز چند ماهى از ازدواجمان نگذشته بود که هر چه خون توى تنم بـود بـه سرم هجوم آورد و پـشت حدقه هاى چشمم کوبـیدن گرفت وقتى پدرش به همراه همسر و پسر سه ماهه اش روبه رویم سبز شدند. زبان لاى دندانهاى کلید شده ام گیر کرده بـود. وقتى گفتند 6 ماه است آنها را رها کرده است و موجى از رعشه توى چهره ام زلزله انداخت وقتـى فهمیدم شناسنامه اش جعلى بوده است!
پدرش گفت: ((چون بچه ندارى, تو باید طلاق بگیرى.))
انزجارى گدازنده درونم را مشتعل ساختـه است. وقتـى از او جدا مى شوم, نیشتر سرماى کهنه اى تـوى رگ و پـى ام مى دوید و شقیقه هایم کوبشى سه باره مى یابد از این تیره بختى! راه گلویم را خونابـه اى بسته است!
نیره مى گوید:
ـ قربـون بـرم خدا رو. یکى مثل این پروانه هنوز چشم وا نکرده سه تا شوهر واسش ردیف مى شه, یکى هم مثل من بـاید غاز بـچرونه و یه شوهرى بى قابلیت براش پیدا نشه.
پروانه مى گوید:
ـ بـر عکس, خوشا بـحالت! اگه یه ذره از زجر و ناراحتیهاى منو داشتى هرگز از این آرزوها نمى کردى. نیره مى گوید:
نه پروانه جون تو راهش را بلد نبـودى. اگه جاى تو بـودم کارى مى کـردم همون اولى منو بـذاره روى سـرش و حـلوا حـلوام بـکـنه!
بـى بـى که از شنیدن سرگذشت پـروانه درهم و متاءثر است; بـراى اینکه جـمعـشـان از آن حـالت بـیاید بـیرون بـه شـوخـى مى گوید:
نیره, دخترم, بـراى تو هم بـالاخره شوهرى پیدا خواهد شد. اون وقتش مى توانى خودت را خوب نشان بدهى.
نیره با التماس مى گوید:
ـ بـى بـى جـان, قربـان آن صفایت. شما که مشکل گشاى همه هستـید, نمى دانم چرا واسه من کارى نمى کنید؟ گیرم شما هم مثل این مردهاى بى وفا از من دل خوشى ندارین!
بى بى مى گوید:
ـ فعلا که نقل تو نیست!
ناگهان صداى نیره اوج مى گیرد:
ـ نه, هرگز. این یکى را دیگر نمى گذارم از دسـتـم خـارج کنید.
پروانه سر در نمىآورد:
ـ منظورت چیه, نیره؟
نیره جدى مى گوید:
ببـین پروانه جون, تو کیف دلت سه بـار شوهر کرده اى دیگر بـست است. منم که از قراین این طور برمىآید تا گیسهام سفید بشن واسم شوهر نمىآد. بنابـراین, همون طورى که قبـلا حرفهامونه زدیم من و تـو مى شیم همخـونه و همدرد و بـراى همیشه قید شوهر را مى زنیم و خوش و خـرم تـا آخـر عمر بـا صـلح و صـفا بـا هم زندگى مى کنیم.
پروانه مى پرسد:
ـ حالا مگه چى شده؟
ـ چیزى که نشده, یعنى تـا الانش چیزى نشده. اما, سابـقه اش دست منه. چـند تـایى مثـل تـو قبـلا بـه تـورم خورده بـودند اما ...
ـ اما, چى؟
اما, این بـى بـى خوب یه جورى گره کار را بـاز کرده و دخترها را فرستاده خونه بـخت. واسه همینه مى گم دیگه نمى ذارم تـو رو از دستم بیرون بکشن!
پروانه نفس عمیقى مى کشد و مى گوید:
حالا کى خواست دوباره ازدواج بـکنه؟ من, اون قده بـدبـختى از دست مردها کشیدم که واسه هفت پشتم کافیه!
نیره مى گوید:
ـ آره, پروانه جون. همین طور است که مى گویى. از قدیم گفتن آدم عاقل نباید از یک سوراخ دو بـار گزیده بـشود سه تا شوهرى را که بـه چشم دیدى واست کافیه. شوهر مى خواى چیکار؟ شوهر عذاب جـونه, مگه نه؟
بى بى حرف را برمى گرداند.
ـ زن یا مرد وقت انتخاب همسر, باید خوب فکر کنند و همه جوانب کار را بسنجند.
پروانه با تاءثر مى گوید:
ـ به خدا, بى بى, همه اش از بى پناهى و بى کسى بود که من این طور قربانى شدم. تمام بـدبـختـیهاى من از ازدواج تـحمیلى و حرف زور پدرم بود.
بى بى با طماءنینه مى گوید:
ـ این درست, اما در ازدواج نبـاید تابـع احساسات بـود. چشمها باید درست و حـسابـى بـاز بـاشند. ازدواج, حـرف یک عمر زندگیه.
پروانه غمگین مى گوید:
ـ من که تـصمیم خـودم را گرفتـه ام. دیگر تـا آخـر عمر ازدواج نمى کنم.
نیره بشاش مى شود:
ـ اى گل گفتى پروانه جون!
بى بى با ملاطفت مى گوید:
البـتـه هر کس آزاد است راه و روش زندگیش را خـودش انتـخـاب بکند اما آدم بـا چند بـار زمین خوردن که نبـاید ناامید بـشود.
مخـصوصا دخـتـرى مثـل تـو که بـا درس و سعى نشان داده اى مصمم و بااراده اى!
از این تـعریف نورى از امید از چـشمهاى پـروانه سـاطع مى شود.
نیره با صدایى لرزان مى گوید:
ـ بى بى, من پروانه را اینجا آورده بودم تا بگویم من بعد من با او زندگى مى کنم. عجـب غلطى کردم,ها! بـى بـى بـا کنایه مى پـرسد:
ـ تو نگران کار خودت هستى یا نگران زندگى دوستت؟
نیره که جا خورده است من من کنان مى گوید:
ـ هر دو!
از این جواب, بـى بـى مى زند زیر خنده. بـعد پروانه, و دست آخر خود نیره هم خنده اش مى گیرد.
احمد و احمد تنها هستند. یکى پدر یکى پسر. مادرشان سر زاییدن احمد فوت کرده اسـت. شوهرش تـصمیم گرفتـه اسـت بـعد از او هرگز ازدواج نکند. اما به احمـد مـى گـویند احـمـدش مـادر مـى خـواهد.
هاجرخانم, دوست بى بـى و خاله احمد, از او مى خواهد کارى بـراى احمد بکند. بى بى بـا احمد حرف مى زند و احمدش را در آغوش مى کشد.
بـى بـى بـه احمد مى گوید بـرایش فرد مناسبـى را سراغ دارد. احمد دلآشوبـه دارد. مى گوید نمى تواند پـسرش را بـه هر زنى بـسپـارد.
مى گوید زن مرحـومش در دنیا لنگه اى نداشتـه است. بـى بـى مى گوید:
ـ مسلما هر مادرى در دنیا بـراى خودش نظیر و همتا ندارد. اما نمى شود تا آخـر عمر همین طورى سر کرد. تـو زن مى خـواهى و پـسرت مادر!
سـرانجـام, احـمد مى پـذیرد بـه شرط اینکه فردى مناسـب حـال و احوالشان پیدا بشود.
بى بـى بـه پروانه مى گوید. پروانه مخالف است اما بـى بـى تعریف احمد و احمدش را مى کند. پـروانه خیلى محتـاط است. مى گوید بـاید فکر کند چون دیگر نمى خواهد عجـولانه و احساساتـى تـصمیم بـگیرد.
اما, دست آخر مى گوید:
ـ بى بى, به یک شرط!
ـ چه شرطى, دخترم؟
ـ که شما ضمانت بکنید.
بى بى با خنده مى گوید:
ـ زندگى که ضمانت بردار نیست پروانه جون. زندگى هزار جور پیچ و خم و بالا و پایین دارد.
ـ پس من چطورى مطمئن بـاشم سرنوشت ازدواجهاى قبـلى را نخواهم داشت؟ بـه خدا دیگر تـحـمل طلاق را ندارم. اگر شما ضمانت بـکنید خیالم راحت مى شود.
بى بى مى گوید:
ـ دختـرم, زندگى مشتـرک یک پـیوند مقدس و دوطرفه است. ازدواج خرید و فروش و معامله نیست. تـو, عاقل و بـالغ و فهمیده هستـى.
راه زندگیت را باید خودت پیدا بـکنى و ادامه بـدهى. من در همین حد مى توانم بـگویم که احمد مى تـواند شوهر خوبـى بـرایت بـاشد و احمدش پسر تو که بچه دار نمى شوى. دیگر خود دانى. با چشمهاى بـاز تصمیم خودت را بگیر و به من بگو.
نیره حسابى بق کرده بـود. پیغام داده بـود بـه عروسى نمىآید.
وسطهاى جـشن هستـیم که سر و کله اش پـیدا مى شود. بـى بـى مى گوید:
ـ خوب کارى کردى آمدى!
نیره مى گوید:
فکر کردم اگه چپ و راست عروسى این و آن رو بـبـینم دیگه توى عروسى خودم دست و پام رو گم نمى کنم.
بى بى با خنده مى گوید:
ـ آره, نیره جون, اگه نمى اومدى خیلى بد مى شد.
نیره ابرو در هم مى کشد:
ـ بـى بـى, خـدایى اش از دست شما ناراحـت بـودم. مگه قول نداده بودین این یکى رو براى من بگذارین باشه؟
بى بى نیمه شوخى و نیمه جدى مى گوید:
ـ من و قول؟
نیره خودش را جمع و جـور مى کند و دست بـى بـى را سفت در دستـش مى گیرد:
ـ بى بى, حالا که گذشت ولى بیایید همین جا یه قولى به من بدین.
ـ چه قولى؟
ـ واسه منم یه شوهر دست و پا بکنین. حقیقتش, از بى سر و همسرى بـه سرم زده سر بـه کوه و بـیابـون بـگذارم. آخه این چه وضعشه, ناسلامتى منم زنم!
بى بى مى گوید:
ـ تو آن قدر بـه شوخى حرف مى زنى که وقت جدى حرف زدن بـاز آدم فکر مى کنه شوخى مى کنى.
ـ ا وا, بـى بـى بـه خدا جدى مى گم. خوب, این پـروانه که سه تا شوهر رو بـه چشم دیده بـود, حالا چى مى شد احمد و احمد را بـه من مى رساندید؟
بى بى زیرلبى مى گوید:
ـ طفلک پروانه با آن ازدواجهایش!
نیره توى فکر خودش است و مثل بـچه ها این پـا و آن پـا مى کند:
ـ چى شد؟ قول مى دین توى همین روزها یه شوهر واسم پیدا بکنین؟
بى بى با ملاطفت نگاهش مى کند:
ـ خداى تو هم کریم است, دخترم.
من, احمد نازنازى را به بغل گرفته ام و همین جورى چشم دوخته ام به بى بى.