ویژه اشعار حکمت آمیز


سخن اهل دل
ویژه اشعار حکمت آمیز


زمانه عجب

دو یار زیرک و از باده کهن دو منى
فراغتى و کتابى و گوشه چمنى
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پیم افتند هر دم انجمنى
هر آنکه کنج قناعت به گنج دنیا داد
فروخت یوسف مصرى به کمترین ثمنى
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
به زهد همچو تویى یا به فسق همچو منى
ز تندباد حوادث نمى توان دیدن
در این چمن که گلى بوده است یا سمنى
ببین در آینه جام نقش بندى غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنى
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوى گلى هست و رنگ نسترنى
به صبر کوش تو اى دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینى به دست اهرمنى
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمى و رإى برهمنى
شمس الدین محمد ((حافظ)) شیرازى


در مذمت غیبت
زبان کرد شخصى به غیبت دراز
بدو گفت داننده سرفراز
که: یاد کسان پیش من بد مکن
مرا بدگمان در حق خود مکن
گرفتم ز تمکین او کم نمود نخواهد به جاه تو اندر فزود
کسى گفت ـ و پنداشتم طیبت است ـ
که: دزدى بسامانتر از غیبت است!
بدو گفتم: اى یار آشفته هوش!
شگفت آمد این داستانم به گوش
به ناراستى در چه بینى بهى
که بر غیبتش مرتبت مى نهى
بلى گفت: دزدان تهور کنند
به بازوى مردى شکم پر کنند
نه غیبت کن, آن ناسزاوار مرد
که دیوان سیه کرد و چیزى نخورد
شیخ مصلح الدین ((سعدى)) شیرازى

چون تیغ به دست آرى ...
چون تیغ به دست آرى, مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدى نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند
انگور نه از بهر نبیذ است به چرخشت
عیسى به رهى دید یکى کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که: که را کشتى تا کشته شدى زار؟
تا باز که او را بکشد, آنکه تو را کشت
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
جعفر ((رودکى)) سمرقندى


ناگزیر تو منم ...
خالق الافاق من فوق الحجاب
کرد با داوود پیغمبر خطاب
گفت: هر چیزى که هست اندر جهان
خوب و زشت و آشکارا و نهان
جمله را یا بى عوض الا مرا
نى عوض یابى و نه همتا مرا
چون عوض نبود مرا, بى من مباش
من بسم جان تو; جان و تن مباش
ناگزیر تو منم, اى حلقه گیر
یک نفس غافل مباش از ناگزیر
لحظه اى بى من بقاى جان مخواه
هر چه جز من پیشت آمد, آن مخواه
اى طلبکار جهاندار آمده!
روز و شب در درد این کار آمده!
اوست در هر دو جهان مقصود تو
هم ز روى امتحان معبود تو
بر تو نفروشد جهان پیچ پیچ
در جهان مفروش تو او را به هیچ
بت بود هرچ آن گزینى تو بر او
کافرى گر جان گزینى تو بر او ...
شیخ فریدالدین ((عطار)) نیشابورى

ترک تکلف
دل نظرگاه خدا از ترک عصیان مى شود
چون هوا مغلوب شد, تخت سلیمان مى شود
نیست پرواى ملامت خاکسار عشق را
مزرع ما تازه رو از تیر باران مى شود
سور بى ماتم نمى باشد در این وحشت سرا
برق, دایم در لباس ابر خندان مى شود
از ضعیفان مى شود پشت زبردستان قوى
صولت شیران یکى صد از نیستان مى شود
از تکلف زندگى بر مردمان مشکل شده است
چون کنى ترک تکلف, کار آسان مى شود
تلخ باشد زندگى بر آه تا در سینه است
دود از این مجمر چو بیرون رفت, ریحان مى شود
سنبل فردوس اگر ریزند در بستر مرا
((صائب)) ! از آشفتگى, خواب پریشان مى شود!
میرزامحمدعلى ((صائب))


بیات نینوا
گوش کن این گوشه را از ساز من
نیست مالیخولیا آواز من
اى رباب, اى رود, اى نى, اى نوا
اى همه نیزارهاى نینوا
دشت خاموش است و صحرا خسته است
ماه گویى بار از اینجا بسته است
پس چه شد آن سایه ها و بیدها؟
پس کجا رفتند آن خورشیدها؟
آن سیه چشمان زیباى عرب
که میان چشمشان شب بود و شب
پس کجایند آن جوانان غیور
که تجلى مى شدند از فرط نور؟
مى وزید از دور عطر پونه شان
خال سبز هاشمى بر گونه شان
بوى روح و بوى معبد داشتند
بوى گیسوى محمد داشتند
اى کجابانان دشت ناکجا!
مى رود این قطره ى خون تا کجا؟
از چه این مرغان تلاطم مى کنند؟
سایه ها خورشید را گم مى کنند؟
روى خاک خشم رد خنجرى است
بر فراز بال, نعش کفترى است
تسخرى در باطن تلواسه هاست
اضطرابى در عروق ماسه هاست
خاک سرخ و ابر سرخ و آب سرخ
ماه در آیینه مرداب سرخ
روح انسان مى گریزد در سراب
کودک تاریخ مى گرید به خواب
رجعت آوازها در سینه هاست
محشر تصویر در آیینه هاست
این صلیب خار پیکر, قیصر است
این خداى سکه ها اسکندر است
چیست این آویزه خونین ماه؟
بر کجا مى گرید این ابر سیاه؟
شیون بادى است جارى هر طرف
ناله شیرى است از سمت نجف
عارفان با گله هى هى مى کنند
بشنو از نى, بشنو از نى مى کنند
چشم این آیینه ها مبهوت کیست؟
بر سر آوازها تابوت کیست؟
من فداى جسم صد چاکت حسین!
جان من مجروح ادراکت حسین!
اى سفیر نسترن در قرن خاک
اى صداى لاله در عصر مغاک
اى زمان محکوم محرومیتت
اى زمین تاوان مظلومیتت
خاک آدم تا ابد گلگون توست
از خدا تا خاک رد خون توست
زخم دیدى تا زمین غلغل کند
تیغ خوردى تا شقایق گل کند
تو به خاک و خون کشیدى تیغ را
با رگان خود بریدى تیغ را
لاشه اى زنجیر بر راه تو ماند
نعش خنجر در گلوگاه تو ماند
ماند جاى سینه ات بر تیرها
تا ابد زخم تو بر شمشیرها ...
اى که مى گردد به گردت هر بهار
در طوافت عشق هفتاد و دو بار
اى فرات تشنه کامان زمین!
اى فلات آخر مستضعفین!
ما همه پیغمبر خون توئیم
زائران زخم گلگون توئیم
یا حسین, این عصر, عصر عسرت است
قرن غیبت قرن غبن و غربتست ...
یا حسین این جا درخت و دانه نیست
یک طنین, یک باد, یک پروانه نیست
ما شهود نور را گم کرده ایم
ما به تاریکى تصادم کرده ایم
نیست اینجا ابر شبنم رود آب
نیست اینجا رد پاى آفتاب ...
ما به دامان تو هجرت مى کنیم
بار دیگر با تو بیعت مى کنیم
هیچ تیغى بر تن تو تیز نیست
تا تو هستى فرصت چنگیز نیست
تا تو هستى اى چراغ راه ها
چیست برق گله ى روباه ها
شاهد ما باش اى خورشید پاک
ما نمى مانیم دیگر در مغاک
احمد عزیزى
(برگزیده از کتاب کفشهاى مکاشفه)