خواستگارى غیر منتظره


 

خواستگارى غیر منتظره
بى بى زهرا قاضوى

 

 

ـ نه اینا همش دروغه, دروغ.
با این حرف از آینه جدا شدم و شروع به گریه کردم که مادر بـه اتاق آمد و کنارم نشست و با نگرانى پرسید: ((دیگه چى شده؟ بازم یه گوشه نشستى و فکرهاى بیخود کردى؟ آخه دختر چرا اینقد خود تو عذاب مى دى. بـه جـاى اینکه اینجـا بـنشـینى و این فکرارو بـکنى بافتنى بباف, گلدوزى کن. به خونه برس ...)) بـا عصبـانیت گفتم:
((مگه نمى کنم؟!)) صدایم هیچ تـإثـیرى در مادر نگذاشت و او بـا لحنى مهربـان تر از قبـل گفت: ((چرا انجام مى دى. تو از مهناز هم بیشتر کار مى کنى, درسته اون از تو کوچکتره, ولى دیگه بـچه نیست اون کار نمى کنه, ولى تو مى کنى. اما عوضش بعضى وقتها هم بـا این فکرا هم خودتـو ناراحت مى کنى, هم منو که دیگه چراشو نمى دونم.))
حرفهاى مادر به جاى اینکه تسکینم بدهد بـیشتر عذابـم مى داد. او ادامه داد: ((اصلا خودتو, تو آینه دیدى بلندشو! ببین چى بـه روز خودت آوردى؟)) چـرا دوبـاره بـه آینه نگاه کنم, که لکه هاى کنار لبم را ببینم. رنگ سبزه ام را ببینم. بدبختى ام را بـبـینم. مادر وقتـى مرا در فکر و چـشـمانم را در اشـک دید گفت: ((بـیا بـریم بیرون.)) بلند شدم. با بى حوصلگى گفتم: ((حوصله ندارم.)) هر قدر اصرار کرد فایده نداشت. بالاخره هم با مهناز بیرون رفت. قبـل از رفتن, مادر بـا صداى محکمى گفت: ((تا ما بـرمى گردیم, تو هم بـه خونه بـرس.)) چیزى نگفتم ولى از دستور دادن مادر رنجیدم. در یک لحظه فکر کردم او دختر کوچکتر را بر دختر بـزرگتر ترجیح مى دهد.
او مهناز را بـا خـودش بـیرون بـرد; در حـالى که بـه من گفت که کارهاى خانه را انجام بدهم. ولى این فکر هم بـیشتر از چند لحظه با من نبود. از فکرى که کردم پشیمان شدم و خودم را گناهکار بـه حساب آوردم. به خودم گفتم: ((لابد بـراى این گفت که کارهاى خونه رو انجـام بـدم تـا دیگه فرصت فکر کردن بـه چـیزهاى بـیهوده رو نداشتـه بـاشم. اون مى خواست که من یه گوشه نشینم و بـیخودى غصه بخورم. تازه من دیگه بـچه نیستم که اون منو بـیرون بـبـره. حالا دیگه بیست سالمه و به قول زناى همولایتى برا خودم زنى شدم.)) پس بدون معطلى به کارهاى خونه پـرداختـم. وقتـى کارهایم تـمام شد, براى استراحت به طرف وسایل بـافتنى رفتم. بـدون هدف چیزى را سر انداختـم. وقتـى متـوجـه شدم, دیدم که بـافتـن یک دامن را شروع کرده ام. سعى کردم از سخت ترین مدل استفاده کنم تا هنگام بـافتـن حواسم جاى دیگرى نرود.
مشغول بافتن بودم که پدر آمد خسته و بى حال بود. ابروها در هم گره خورده و سرش بـه پایین افتاده بـود. گویى بـه چیز مهمى فکر مى کرد. سلام و خسته نباشید من هم نه لبخندى بر لبـانش آورد و نه ابروهایش را از هم باز کرد. بافتنى را کنار گذاشتم. بالشتى پشت سرش گذاشتم و بـعد بـرایش چاى ریختـم. منتـظر بـودم چاى را مثل همیشه با ولع و با هورت هورتهاى کشیده و بلند سر بکشد. ولى این طور نشد بلکه خیلى آهسته آن را خورد. خواستم دوباره بـرایش چاى بـریزم. که بـا صداى محکمى گفت: ((نمى خوام. مادرت کجاست؟)) بـا دستپاچگى جواب دادم: ((نمى دونم. با مهناز بیرون رفت.)) همان جا دراز کشید و گفت: ((هر وقت اومد منو صدا بـزن!)) مطمئن شـدم که یک چـیزى شـده اسـت. سـریع بـلند شـدم و رواندازى بـه روى پـدر انداختم.
بدون اینکه بدانم چرا؟ ولى همان طور که مشغول بافتن بودم خدا خدا مى کردم که خوابش ببرد تا وقتى بیدار مى شود کمى از عصبانیتش کمتر شود.
مدتـى گذشت که مادر و مهناز بـرگشتـند. مادر وقتـى مرا مشغول بافتن دید, لبخند رضایت بخشى بر لبش نقش بـست. بـلند شدم و خیلى آهسـتـه گفتـم: ((پـدر گفت هر وقت اومدین صدایش بـزنین.)) من و مهناز متوجه شدیم که باید بیرون برویم من بـه آشپزخانه رفتم تا غذا بپزم و او هم به اتاقى که تلویزیون در آن بـود, رفت تا مثل همیشه برنامه دلخواهش را نگاه کند.
چون وقت داشتم و هنوز خیلى به ظهر مانده بود دلیلى بـراى تند کار کردن ندیدم. سـاعتـى و یا شاید هم بـیشتـر طول کشید که غذا آماده شد. تا خواستم ظرف غذا را آماده کنم صداى خشمگین مادر را شنیدم. به دنبال آن صداى پدر که مى گفت: ((چاره دیگه اى ندارم.)) صدایشان چنان بلند بود که مهناز را هم از اتاق بـیرون کشید. در یک لحظه به هم نگاه کردیم. او بدون معطلى به اتاق آنها رفت. من هم سریع ظرفهاى غذا را آماده کردم تا به بـهانه ظرفها پیش آنها بروم. که دیدم صدایشان آرامتـر شده است. نمى دانم داشتـند موضوع را بـراى مهناز شرح مى دادند و یا بـا دیدن او هر دو سـکوت کرده بودند ولى این فکر دومى بـا روحیه مهناز تطبـیق نمى کرد. چون او تا چیزى را نمى فهمید ول کن ماجرا نبود. وقتى خواستـم وارد اتـاق بـشـوم. صداى مهناز را شـنیدم که گفت: ((آبـروى خـودمو فداى او بکنم؟)) فهمیدم موضوع را به او هم گفتند. ولى کنجکاو شدم بدانم که آبـرویش را بـاید فداى چـه کسـى بـکند؟ و چـرا بـاید بـکند؟
دیگر تحمل نداشتم. وارد شدم. همه نگاهها بـه من دوخته شد. از نگاههاى خـشمگین مهناز که همراه بـا تـمسخـر بـود, وحـشت کردم. کوچکتر بـود ولى خیلى وقتها مى شد که من از او ترسیده و بـه قول معروف حساب بـرده بـودم. این دفعه هم مثل دفعه هاى دیگر. هر چند این قدرت را پدر و مادر بـه او داده بـودند, مخصوصا پـدر که او هرچه مى خواست برایش فراهم مى کرد و در عوض موقع دعوا که مى شد من کتک مى خوردم. لااقل در بـچگى وقتـى که هنوز نمى تـوانست درست حرف بـزند و همه چـیز را بـگـوید یواشـکـى بـه او مى زدم ولـى حـالا!
دیگر کسى حـرفى نزد. فقط بـه من نگاه کردند. هول کردم. ظرفها را سریع گذاشتم. هواى اتـاق بـرایم سنگین شده بـود. بـه بـهانه آوردن بـقیه چیزها سریع بـه طرف در رفتم که مادر صدایم زد. بـا دلهره و ترس به عقب برگشتم. نگاهم با نگاهش گره خورد. خیلى دلم مى خواست مادر موضوع را به من بـگوید و مرا هم راحت کند از نحوه صدا زدنش و نگاه کردنش فهمیدم که او هم همین قصـد را دارد. ولى بعد از لحظه اى چند, قدمى برداشت و گفت: ((بـرو غذا را بـیار!)) با اینکه دلم مى خواست موضوع را بـفهمم ولى حاضر نبـودم یک لحظه دیگر در اتاق بمانم. سریع بیرون رفتـم. بـا خودم آهستـه گفتـم: ((فکر کردید هالو گیر آوردید, فـکر کردید که نفـهمیدم یه چـیزى شده و به من نمى گویید.))
در آشپزخانه کمى صبر کردم. سعى کردم بر خودم مسلط شوم و خودم را براى شنیدن هر حرفى آماده کنم. قبل از اینکه وارد اتاق شوم, صداى مادر را شنیدم که گفت: ((نباید کسى در این مورد چیزى بـهش بـگه, من خودم سر فرصت همه چیزو بـراش تعریف مى کنم و تو مهناز! همون کارى رو مى کنى که من گفتم.)) مهناز گفت: ((یعنى واقعا شما تصمیمتونو گرفتین؟)) پدر با صدایى که ناراحتى اش بـه وضوح در آن مشخـص بـود گفت: ((امروز در موردش خـیلى فکر کردم. از وقتـى که صغرا خانم این خبر رو بهم داد همین طور فکر کردم; قبل از اینکه به خونه بیام همش تـو فکر بـودم و تـصمیمهاى مختـلفى مى گرفتـم. مادرت هم که مخالف نیست پـس؟)) مادر انگار که مى خواست گریه کند گفـت: ((اگه مطمئن بـودم که در آینده بـراى اونم یکى مى یاد هیچ وقت این کار رو نمى کردیم ولى حـالا؟)) بـا وارد شـدن من دوبـاره سکوت بـرقرار شد. پـدر در حالى که یک پـایش را جمع کرده و پـاى دیگرش را خم کرده و آرنج دستش را بر روى پایش گذاشته بود نگاهم کرد. مادر کنار سفره نشسته بـود و مهناز که گویا هنوز نتوانسته واقعیت را درک کند ایستاده بود و گاهى چند قدمى بـرمى داشت, بـه هر حـال موقع غذا همه سر سفره جـمع شدند و در سکوت غذا خوردیم.
تا آخر شب پـدر و مادر بـا همدیگر رفتار سردى داشتند گویا از نگاه همدیگر فرار مى کردند. یا صحبـت نمى کردند و یا چنان آهستـه صحبـت مى کردند که انسان کنجکاو مى شد. حالا چرا نمى دانم؟ شاید هم من این طور احساس کردم ولى فضاى خانه سرد و بى روح شده بـود. در چهره همه نگرانى مشخص بـود و این نگرانى بـه من که اصلا چیزى هم نمى دانستم سرایت کرد. زودتر از همه خوابیدم. ولى ظاهرا خوابیدم چون اصلا خوابم نبـرد. هر چـى فکر کردم تـا شاید بـفهمم چـى شده نتیجه اى نداشت. اما ناگهان فکرى مثل بـرق از ذهنم گذشت و آن هم آمدن خواستـگار بـراى مهناز. بـه شدت احساس تـرس و حقارت کردم. بـراى فرار از این فکر چشمهایم را بـه شدت بـه هم فشار دادم تا شاید خوابم ببرد. صبح خسته از رختخواب بلند شدم. مادر اول صبـح به من گفت: ((خاله ات سبزى گرفته از من خواسته بـرم کمکش کنم تا با هم تمیز کنیم ولى من وقت نمى کنم مى شه تو برى؟)) بـا بـى حالى جـواب دادم: ((مادر! مى شه من کارهاى خانه رو انجـام بـدم و شما برین؟)) گفت: ((اگه تـو بـرى خیلى بـهتـره خواهش مى کنم.)) دیگر نتوانستم خواهشش را رد کنم, احساس کردم مزاحم هستـم بـراى همین قبـول کردم ولى قبـل از رفتن نگاه دقیقى بـه چهره مادر و پـدرم انداختم, احساس کردم هر دو مضطرب هستـند و گاه گاهى هم نگاههاى معنى دارى بـه هم مى کنند. اصلا این نگاهها از دیروز که ساعتى بـا هم صحبت کردند شروع شده بود. من هم چون دیدم سوال کردن بى فایده است چیزى نگفتم و به خانه خاله رفتم.
مادر درست مى گفت. خاله سبزى خریده بـود. ولى از آمدن من تعجب کرد. من هم تـعجـب کردم وقتـى که خاله گفت: ((من اصلا بـه مادرت نگفتم بیاد. ولى حالا که اومدى خوب کردى, واقعا مونده بـودم دست تنها چطور اینارو تمیز کنم.))
کنار خاله نشستـم. شکم فربـه اش خـبـر از آمدن نوزادى مى داد و دخترک چهارساله اش بـا موهایى فرفرى دور ما مى گشت. شروع بـه پاک کردن, کردم ولى بـا همه اینها فکرم در خـانه بـود. بـه حـرفهاى مادر. احساس کردم مادر مى خواست یک طورى مرا از سرش باز کند. از کار مادر به شدت ناراحت شدم. زخم کهنه دوبـاره دهان بـاز کرد و مرا غرق فکرهاى بـیهوده کرد. اینکه: همیشـه من اضافه بـودم. او مهناز را بـیشتـر از من دوست دارد. او مهناز را محـرم اسرار خود مى دانست ولى مرا نه.
تـمیز کردن سبـزى خیلى طول کشید. ظهر خاله خیلى اصرار کرد که براى نهار بـمانم ولى قبـول نکردم. هم از سر و صداى یکى یکدانه خاله خسته شده بودم و هم از کار مادر به شدت ناراحت بودم. براى همین با این اوضاع و احوال دوست داشتـم هر چه سریعتـر بـه خانه برگردم.
وقتى برگشتم از استکانها و ظرفهاى میوه که در اتاق چیده بـود فهمیدم میهمان داشتیم. مهناز هم بهترین لبـاسش را پوشیدن بـود. خـواستـم جـویا شوم ولى فکر کردم شاید ... شاید ... و فکرم بـه جایى نرسید که چه کسى آمده است. آخه آن همه استکان مسإله برانگیز بود بـا همه اینها هیچ سوالى نکردم ظرفها را جمع کردم. به قدرى ناراحت بـودم که از مادر هم نپرسیدم چرا مرا بـه خانه خاله فرستاد.
دو سه روزى گذشت. در این مدت صغرى خانم چندین بار به خانه مان آمد. مادر خـیلى خـوب از او پـذیرایى مى کرد ولى من از او خـوشم نمىآمد. چون او در نظر من زنى خبرچین بود که با چرب زبانى در هر مجـلسى, خود را پـیش مى کشید. هر وقت هم که مىآمد یا بـه بـهانه کارى در آشپزخانه و یا به بهانه بـافتن بـافتنى از اتاق بـیرون مى رفتـم. از حـرفهایشان فقط این را فهمیده بـودم که صغرى خـانم باعث یک آشنایى شده است. خیلى آهسته حرف مى زدند, و من هم بیشتر اوقات چـندان رغبـتـى بـه شـنیدن حـرفهاى صغرى خـانم نداشـتـم.
یک روز صبح که تازه کارهایم تمام شده بود و به نظر خودم خانه را مانند یک دسـتـه گل کـرده بـودم, مادرم گفـت: ((بـیا! کـارت دارم.)) بر خلاف میل بـاطنى ام کنارش نشستم چشمان مادر مى درخشید. برقى که در چشمهایش بود و لبخندى که بـر لبـانش نقش بـسته بـود آرامش دهنده نبود بلکه ترسآور بود. تن آدم با دیدن آن چشمها بـه لرزه مى افتـاد. من هم فارغ از این نبـودم و مثل بـید مى لرزیدم. هیچ وقت این طور نتـرسیده بـودم. مادر خـیلى رک و پـوست کنده و بـدون مقدمه چینى و از این سو بـه آن سو پریدن, بـا لبـخند گفت: ((عاقبت خواستگارى هم در این خونه رو زد اونهم وقتى بـود که تو نبودى و براى کمک بـه خاله ات اونجا رفته بـودى.)) نیشش را زد و با این حرف فهمیدم که تا چه حد در خانه زیادى بودم. مادر ادامه داد: ((البته چون تو نبودى خواهرت را بـه اونها نشون دادیم ولى در اصل تـو عروس هستـى چـند روز قبـل صغرى خانم گفت که خانواده داماد یک بار دیگه هم مى خوان بـیان. ولى دیروز گفت که فقط پسره مى یاد. آخه داماد اون روز بـه همراه خانوادش نیومده بـود. بـهت گفته باشم حق ندارى که به او چیزى بگى! یعنى نبـاید بـگى اونکه مادرت و بـقیه دیدند من نیستـم. فهمیدى؟ اصلا حق ندارى چیزى بـه اون بگى.)) حرف زدن برایم سخت شد. من که هیچ گاه تو, بـه مادرم نگفتم حالا چطور مى توانم نظریه اى و یا حرفى جدا از حرف او بزنم.
ولى چاره اى نبـود اینحا دیگر صحبـت سرنوشت من و خواهرم در میان بود. هنوز مادر نگاههاى سنگینش را به من دوخته بود. جرإت نگاه کردن نداشتم چه بـرسد بـه حرف زدن. احساس کردم راه گلویم بـسته شده. آهسته آهسته دستى بـر روى گلویم کشیدم تا مطمئن شوم گلویم را با چیزى نبـستم. از تعجب نمى دانستم چکار کنم؟ آخه اصلا روسرى هم سرم نبود و چنین احساس خفگى مى کردم بـه هر صورت یک چیزى بـه من مى گفت. بـاید بـگى. سـاکت نبـاش. در حـالى که صدایم بـه شدت مى لرزید گفتم: ((من حاضرم پـیردختر بـشوم ولى خواستگار خواهرمو ازش نگیرم.)) مادر خـنده کرد و گفـت: ((مهناز که اصـلا از اونها خوشش نیومد او به خاطر تو قبول کرد و ((بـله)) را گفت. پرسیدم: ((مگه پـسره چش بـود؟)) دستـش را بـر شانه ام گذاشت, جـواب داد:
((پسره رو که ندیدم, مال ده بـالان, ولى طورى که شنیدم پـسره نه کر نه لال نه کوره نه شل. تـازه تـحـصیل کرده هم هست. صغرى خـانم مارو بـا اونها آشنا کرد. اون مى گه پـسره خیلى خوبـه, فقط خیلى سال داره. نه اینقدر که پـیر بـاشه نه, حدودا سى و پـنج سال, و چیز دیگه اى هم که هست اینکه براى کارش باید بـه شهر بـره بـراى همین زنش هم باید با او به شهر بره.)) بـا نگرانى پرسیدم: ((خب چـرا این مورد را بـه مهناز نمى گین تـا اونو بـراى خـودش قبـول کنه؟)) مادر که سعى مى کرد آرامش خـودش را حـفظ کند, جـواب داد: ((تو که مى دونى مهناز بـه این سادگیها ((بـله)) نمى گه. او خیلى بلندپروازه. نمى دونم پسرى مى خواد فلان باشه و بسان بـاشه.)) بـا جدیت گفتم: ((به هر حال منم نمى تونم اون خانواده رو گول بـزنم. خواهش مى کنم واقعیتو به اونها بگین.)) مادر یکمرتبه از کوره به در رفت و بر سرم داد کشید: ((اگه قبـول نکنى دیگه تو رو تو این خونه راه نمى دم.))
دلم به حال خودم و به حال مادرم سوخت. خودم که مانده بودم با این بدبـختى چکار کنم و مادرم که در کنار غمها و مشکلهاى دیگرش غم خانه ماندن من را هم باید داشته باشد. بدون اینکه بفهمم سرم را بر شانه اش گذاشتم و با صداى بـلند گریه کردم. مادر چند بـار دست نوازش بـر سرم کشید. بـا همه اینها و بـا اینکه دلم بـرایش مى سوخت ولى از حرفهایش به شدت آزرده شدم. چون مى بایست از خوبـى یک خـانواده سوء استـفاده مى کردم. ولى اگر نکنم چـکار کنم؟ آیا حاضرم تو کوچه ها مثل گداى ولگرد پرسه بـزنم؟ چکار کنم اگر ...؟
در حضور مادر نتوانستـم فکرى بـکنم. بـلند شدم و بـه انبـارى رفتم. انبارى تـاریک بـود و پـر از خرت و پـرت. تـاریکى را بـه روشنایى تـرجـیح دادم بـراى همین بـدون اینکه لامپ را روشن کنم, گوشه اى براى نشستن پیدا کردم. سعى کردم بـا یک فکر عالى بـه یک نتیجه عالى برسم. ولى هرچه بیشتر فکر کردم بیشتر کلافه شدم و هر راه حـلى بـه فکرم مى رسید, در آخر بـه بـن بـست ختـم مى شد. هنوز تـصمیمى نگرفتـه بـودم که صداى پـدر را شنیدم که بـلند و مکررا مى گفت: ((بـفرمایید. یاالله)) قلبـم از کار افتاد. سریع گوشه اى نشستـم. دلم مى خـواست زمین دهان بـاز کند و مرا یک جـا در خـود ببلعد و یا یکمرتبه باران شدیدى بگیرد و این انبارى را بـر سرم خراب کند و ...)) ولى هیچ کدام از اینها اتفاق نیفتاد. بلکه در بـا صداى خشکى بـاز شد و مهناز در حالى که چادرى بـه دستـم داد گفت: ((مامان گفت زود بیایى. چایى ببرى.)) چادر را قبل از رفتن به آشپـزخـانه بـر سر کردم سینى چـاى را که مهناز ریخـتـه بـود برداشتم و با چشمانى مضطرب و پاهاى لرزان و قلبى که هر آن ممکن بود از کار بیفتد به اتاق رفتم.
خواستگار بالاى اتاق بـه پشتى تکیه داده بـود. پدر هم کنار وى نشسته و بعد از آنها مادر نشسته بود. وقتى نگاهم بـا نگاهش گره خورد نزدیک بود یکى از صحنه هاى طنز نمایشها در خانه ما رخ دهد. ولى هر طور بـود سینى چاى را سالم بـر روى زمین گذاشتم در همان نگاه اول متوجه طاسى قسمتى از سرش شدم پیشانى بلند و بـرآمده و بینى اش قلمى بود. کت و شلوارى که پوشیده بود واقعا بـهش مىآمد. با اینکه قبلا هیچ گاه ندیده بودمش ولى بـه نظرم این کت و شلوار از بقیه لباسهایش بـهتر و زیبـاتر بـود. خواستم از اتاق بـیرون بروم که پدر گفت: ((بنشین دخترم!)) این سخت ترین و هول انگیزترین کارى بود که از من خواستـند انجام بـدهم. چاره اى نبـود. نشستـم آنها دوباره با هم مشغول صحبت شدند; بیشتر پدر صحبت مى کرد و آن خواستگار شنونده بـود. در مورد چه چیزى صحبـت مى کردند نفهمیدم.
چون من در دنیاى خودم غوطه ور بودم و در افکارى که بـه نظرم هیچ نتیجه اى نداشت و انسان را سردرگم مى کرد ولى بـه هر حال تـصمیمم را گرفتـه بـودم. خیلى راحـت بـه او گفتـم من آن نیستـم که شما مى خواهید. نه آن موقع مادر مرا بیرون مى کرد. اصلا بـاید خودم را به دیوانگى بـزنم تا خودش منصرف شود؟ نه. اگر این کار را بـکنم از اینجا که بیرون رفت در این ده و ده بـالا پخش خواهد شد که من علاوه بر اینکه زشت هستم دیوانه هم هستم. آه فهمیدم باید بـه یک طریقى از او التماس کنم که این خواستگارى را به هم بزند. بـدون اینکه علتش را به او بگویم؟ اصلا باید از اینجا بـیرون بـروم آن موقع به این حالت جواب منفى مرا خواهد گرفت؟ پس پدر و مادر چى؟
کى مى خواد جواب آنها را بدهد؟ واى خدا! چطور بـه یک مرد غریبـه بگویم خانـواده ام دارنـد دروغ مـى گـوینـد؟ نـه, مـن از عـهده اش بـرنمىآیم. چکار کنم اگر حقیقت را نگویم؟ نه مى تـوانم حقیقت را بگویم و نه توان رفتن بـه سوى زندگى دروغین را دارم. تازه مادر و پـدرش که مهناز را دیدند. خب وقتـى مرا بـبـینند همه چـیز را مى فهمند. آن موقع چـکار کنم؟ آن موقع که بـیشتـر آبـرویم خواهد رفت. آبروى همه خواهد رفت. واى خدا! گویا به کوچه بن بست رسیدم.
هیچ راهى نیسـت فقط یک راه. آن هم تـویى اى خـدا! بـه امید این راه. حقیقت را خواهم گفت. راست حسینى. با این فکر یاد مادربزرگ مرحومم افتادم. او که همیشه ما را به راست گفتن تشویق مى کرد, و بـعد از هر تشویقى هم مى گفت: ((راست حسینى بـگو چیه؟)) آن موقع ما هم بـدون هیچ پرده پوشى مى گفتیم. بـله من هم حالا همین کار را مى کنم. براى حفظ آبـروى خانواده ام. شاید اگر الان فهمید جـنجـال نکند و خیلى آرام از همان راهى که آمده برگردد.
بعد از مدتى پدر و مادر هر کدام به بهانه اى بلند شدند در این مدت هیچ چـیز از حـرفـهاى آنها را نفـهمیدم ولى مطمئن بـودم که بـرخلاف هم حرفى نزدند. چون هنگام رفتن نه پدر ناراحت بـود و نه آن خواستگار. به هر حال من هم در این فرصت توانستـم تـصمیمم را بـگیرم. هر چـند تـصمیمم همراه بـا تـرس و اضطراب بـود. دلشوره داشتم. ولى چاره دیگرى نبود. بعد از اینکه کمى از خودش گفت. از من خواست حرف بـزنم. یک لحـظه احـساس کردم سرم داغ شده. عرق از پیشانى ام سرازیر است, بدنم سنگینى مى کند گویا بار سنگینى را بر دوش دارم. اصلا دنیا دارد بر سرم خراب مى شود. همه جا را تاریک و دیوارها را در حال حرکت دیدم. آنها به سوى من به پیش بـودند, و به من فشار مىآوردند.
او هنوز منتظر جواب بـود. ماندم چه بـگویم چطور مى تـوانم بـه پسرى که اصلا ندیدمش و نمى شناسمش اعتماد کنم و از او بخواهم بعد از شنیدن واقعیت, داد و فریاد نکند و آبروى ما را پیش همسایه ها نبرد. آیا همان طور که گفتند عاقل و بـالغ هست؟ مى تواند واقعیت را درک کند؟
دوبـاره از من خواست که حـرف بـزنم. خیلى آهستـه نگاهش کردم. نگاهم با نگاهش که منتظر حرفهاى من بود تلاقى کرد. سرم را پایین انداختـم و گفتـم: ((من اون نیستـم.)) بـا تـعجـب پـرسید: ((چى مى گید؟! منظورتون چیه؟)) از من خواست بـیشتر توضیح بـدهم. سوزش اشک را در چشمانم احساس کردم. خیلى سعى کردم مانع ریزش اشکهایم شوم و یا لااقل او نفهمد ولى موفق نشدم.
هیچ گاه فکر نمى کردم تا این حد نازک نارنجى بـاشم. ملتـمسانه گفت: ((خواهش مى کنم بگید, هر چى هست همین الان بـگید.)) بـا خود فکر کردم. حـالا دیگر کاملا دیر شده. بـگذار بـگویم و خودم را یک دنیا راحت کنم. خیلى آهستـه ولى خیلى جـدى حرفم را زدم. آن قدر که فهمیده باشد چى شده و بعد منتظر عکس العمل شدم.
چند دقیقه اى بعد از شنیدن حرفهاى من, آرام نشست ولى بـعد بـه تندى بلند شد و با عصبـانیت داد زد: ((واقعا که شرمآوره, راستى راستى ما رو مسخره خودتون کردین.))
مقابلم ایستاده بود. صورتش از خشم سرخ شده بود. من بیشتر بـه موجـودى کوچـک و حـقیر مى ماندم که گویا زیر سلطه او قرار دارم. ولى بیشتر از این چیزى نفهمیدم. وقتى به خودم آمدم که چادر بـر سرم خیس از اشکهایم شده بود. او رفته بود و سرم هم بـه شدت درد مى کرد. مادر و پدرم هم هر دو گوشه اى ایستاده بودند.
لحظه اى در چشمان پـدر نگاه کردم مشخص بـود که از خشم نمى داند چکار کند حتى نمى تـواند حرفى بـزند. بـهتـر دیدم جا خالى کنم و اطاق را تـرک کنم. مادر در این کار بـه کمکم آمد و بـراى اینکه نشان بدهد بـا پدر موافق هست بـا ناراحتى و توإم بـا خشم گفت: ((برو از اطاق بیرون!)) و با چشم و ابـرو نشان داد که بـاید هر چه سریعتر بیرون بروم. من هم دیگر درنگ نکردم و با عجله بـیرون رفتم. صداى پدر را شنیدم که گفت: ((آبروى ما رو برد. مى کشمش.)) بـا این حرف مهناز هم بـیرون آمد. تـرس در چـهره او دیده مى شد. کنارم ایستاد و گفت: ((اینجا ننشین. خودت که بابـا رو مى شناسى. الان خیلى عصبانیه. بـرو یه جـایى قایم شو. بـه هر حال فعلا جـلو چشمش نباش!)) او درست مى گفت. براى همین به انبـارى پناه بـردم.
دوبـاره صداى عصبـانى پـدر را شنیدم که گفت: ((خـودت که دیدى چطور آبروى ما رو بـرد.)) مادر جواب داد: ((مى خواستى چکار کنه. تقصیر او نیست. تقصیر ماست که از او خواستیم این کار رو بـکنه. درسته ما نگران اونو مهناز هستیم. درسته که تـا او بـاشه مهناز هم عروسـى نمى کنه. ولى این کار ما هم اشتـبـاه بـود. اگه موضوع مهناز بود من راحت تـر مى تـونستـم راضیش کنم ولى این یکى را نه. خودت که مى دونى چقدر حساسه. حالا حتـما فکر مى کنه ما مى خواستـیم او را بدبخت کنیم که دست به این کار زدیم.))
آه از نهادم بـرآمد. چـون در یک لحظه همین فکر را کردم, و از اینکه مادر این قدر با اخلاق من آشناست تعجب کردم. از خودم بـدم آمد. او این قدر بـه فکر من بـود و من خبـر از دلش نداشتـم. من چطور توانستم او را بد بدانم و فکر بد در موردش بکنم. آخ مادر! دستم را بر روى لکه هاى صورتم گذاشتم هر چند که برآمدگى نداشتند ولى به خوبى مى توانستم وجودشان را بر روى صورتم احساس کنم. بـا خود گفتـم: ((اگر این لکه ها نبـود چقدر خوب مى شد. واقعا که این لکه ها, لکه هاى بدبختیند.))
بـا این حرف یاد گذشتـه افتـادم. وقتـى که بـیشتـر از نه سال نداشتم و تازه از سردرد شدید خلاص شده بـودم که متـوجه وجود این لکه ها شدم آن روز بـه خاطر نبـود دکتـر و بـیسوادى پـدر و مادر لکه ها بـه حال خود گذاشته شد. تا اینکه بـیشتر شدند. یک روز که مادر فهمید دکتر بـه ده آمده است, مرا بـا خودش پیش دکتر بـرد. دکتر بعد از معایناتى پمادى داد و گفت: ((بـاید دخترتون رو پیش دکتر متخصص به شهر ببرین.)) وقتى بـرگشتیم مادر موضوع را بـراى پدر بازگو کرد. پدر با گفتن: ((فعلا که پولى در بـساط نداریم.)) از رفتن به شهر منصرف شد.
تا چند روز به طور مرتـب از پـماد استـفاده کردم. لکه ها خیلى پـیشرفت نکردند. ولى یک چهارم صورتم, یعنى طرف راست صورتم کنار لبم پر شد از لکه هایى که هیچ کس نمى دانستم چیست. پدر و مادر به ظاهر آسوده خاطر شدند چـون دیگر لکه ها پـیشروى نمى کردند. من هم وقتى بیرون مى رفتم این طرف صورتم را بـا چادر مى پوشاندم که مثلا مردم نفهمند ولى همه فهمیده بـودند. تـا وقتـى که افـرادى مثـل صغراخانم آن هم در یک روستاى کوچک بـاشند چیزى پـنهان نمى ماند.
از حـرفهاى آهستـه پـدر و مادر فهمیدم که مادر هنوز هم نگران است. او از پدر مى خواست تا مرا به شهر ببرد و پدر هر دفعه جواب مى داد: ((زن! مى بینى که پول ندارم. خودمم خیلى دلم مى خواد اونو پـیش دکتر بـبـرم تا صورتش مثل اول صاف صاف بـشه. )) مادر خیلى آهستـه گفت: ((صحبـت الان نیست. صحبـت چند ساله دیگه ست که بـاید منتظر خواستگار بـراش بـاشیم. چون اون موقع اگه هنوز این لکه ها باشن اون وقت همه فکر مى کنن, این لکه ها خطرناکه و نباید با اون ازدواج کرد. ما هم که نمى دونیم چیه؟ هر چند دکتر گفته چیز مهمى نیسـت و فـقط جـاش بـراى همیشـه مى مونه ولى مردم که اینو بـاور نمى کنن.)) پـدر آه کشید و هیچ چـیز نگفت. بـالاخره هم ندارى کار دستمان داد.
بـا این حرف بـه حال خودم آمدم و فهمیدم که فعلا در چه وضعیتى هستم. صداى بـگو و مگو آنها نمىآمد. اصلا گویا آدمیزادى در خانه نیست. صداى گوسفندها و مرغ و خـروسـها سـکوت خـانه را مى شکسـت. انگار همه آنها را فـراموش کرده بـودند. یک لحـظه آرزو کردم اى کاش! جاى آنها بودم از گرسنگى داد و بیداد مى کردم ولى بـه خاطر چند لکه مورد تمسخر عام, خاص نمى شدم.
وقتى مادر بـراى نهار صدایم زد, میلى بـه غذا نداشتم مادر هم اصرار نکرد. غروب مادر دوباره به انبارى آمد. به من گفت: ((بـا پدرت صحبت کردم. او ترا بخشیده. البته به این راحتى ها که نبـود ولى اونم پـدره دیگه. ما هر کار که مى کنیم فقط بـراى خوشبـختـى تـوست.)) گریه امانم نداد. بـا صداى بـلند گریه کردم و در همان حال گفتم: ((باور کنین مى خواستـم حفظ آبـرو کنم ولى حالا؟ حتـما صغرى خانم همه را خبر مى کنه, شاید هم کرده.)) مادر دستش را بـر روى شانه ام گذاشت و به آرامى جوابـم داد: ((نه, غصه نخور! بـعد از نهار یه سرى خونه اونها رفتم. التماس کردم. تـازه قسمش دادم که چیزى بـه کسى نگه. اگر هم تا حالا چیزى گفته خرابـتر نکنه او را بـه حضرت فاطمه(س)قسم دادم. اول بـه شدت ناراحت شد که از او چنین چیزى خواستم طورى که مى خواست بـگه اینکارا بـه من نیومده. ولى سعى کردم یه جورى حرفمو بگم که بـهش بـرنخوره. ظاهرا قبـول کرد و قول داد چـیزى نگه.)) دیگر خـوددارى نکردم. خـودم را روى دامن مادر انداختم و تـا جایى که مى تـوانستـم گریه کردم. احساس کردم مادر هم بـا من گریه مى کـند. از طرفـى, از اینکـه مادر را ناراحت کردم, در عذاب بودم ولى از طرف دیگر از اینکه مى دیدم او هم با غم من همدردى مى کند خوشحال شدم.
وقتى کمى سبک شدم, با هم از انبارى بـیرون رفتیم. مادر از من قول گرفت که اصلا فکر گذشتـه ها را نکنم و فقط بـه آینده اى روشـن فکر کنم. من هم چون نمى خواستم بـیشتر از این او را ناراحت کنم, به او قول دادم ولى حتى یک لحظه هم نتوانستم از فکر کردن رهایى بـیابـم. پدر کمتر بـا من حرف مى زد. من هم سعى مى کردم هرگاه او خانه است, بـه بـهانه اى از اتاق بـیرون بـروم. تمام سعى خود را کردم که لحظه اى بیکار ننشینم و وقتهاى بیکارىام را یا با بافتن و یا با گلدوزى کردن پر کنم. در این اوضاع به کسى امیدى نداشتم غیر از خدا. دعا مى کردم. نماز مى خواندم. قرآن مى خواندم تا شاید فرجى شود و من از گرفتارى رهایى یابم.
حدود ده, پـانزده روزى گذشت. در این مدت هرچه مادر اصرار کرد که گاهى هم از خانه بیرون بروم قبول نکردم. یکى از شبها که مثل تمام شبها بـا ناراحتى سر بـه بـالین گذاشتم خواب عجیبـى دیدم. خواب دیدم به مسجد رفتم. موقع نماز جماعت بود. همه منتظر بودند که آقا نمازش را بخواند ولى او بـا خونسردى از میان مردان گذشت و به این طرف پرده آمد و همچنان که بـه من نزدیک مى شد پاکتى را از زیر قبایش درآورد. بدون کلامى آن را به من داد و من هم بـدون اینکه بدانم بـراى چیست, گرفتم. وقتى بـیدار شدم خواب را بـراى مادرم تـعریف کردم. لبـخند رضایت بـخشى زد و گفت: ((بـه فال نیک بگیر. خوابت خوبه.))
ساعت نزدیک ده بود که در خانه را زدند. چون پدر در خانه بود, خـودش دم در رفت. نمى دانم بـراى چـى؟ ولى خـیلى کنجـکاو شدم که بـدانم چه کسى پشت در است. بـعد از مدتى پدر بـا گفتن ((یاالله بفرمایید)) وارد خانه شد. من سریع بـه آشپزخانه رفتم و از آنجا به حیاط چشم دوختـم. از چیزى که مى دیدم سخت تـعجب کردم. سرش را پایین انداخته بـود. خیلى پـیرتـر و لاغرتـر از آن روز بـه نظرم رسید. ولى قد و قامتش مثل آن روز بـلند بـود بـه طورى که بـراى اولین بـار بـه کوتاه بـودن قد پدر پى بـردم. بـا هم وارد اتاق شدند. سریع چـایى را آماده کردم. خیلى دلم مى خواست بـدانم چـرا برگشته است. آن هم بـعد از این همه مدت. مادر بـا خوشحالى وارد آشپزخانه شد و گفت: ((دیدى؟)) سعى کردم خودم را به کوچه على چپ بـزنم جـواب دادم: ((کیو؟ چیو؟!)) بـا هیجـان گفت: ((اون پـسره اومده. همون که خواستگار ...)) دیگر ادامه نداد. کنارش رفتـم و گفتم: ((مى دونم کیو مى گین, حالا من چکار کنم؟)) با خوشحالى چادر روى سرش را مرتـب کرد. چـادرى سـفید هم بـه دسـت من داد و گفت: ((اینو سر کن و بـا یک سینى چاى بـرو تو اتاق.)) نمى خواستم حرف مادر را رد کنم ولى حـرفش را هم قبـول نداشتـم. بـراى همین سعى کردم با دلیلى قاطع او را راضى کنم که با این کار موافق نیستم. گفتـم: ((مادر اون روز که چادر سفید سر کردم و بـا یک سینى چاى رفتـم, فرق داشت. اون روز اون کارو مى بـایست بـکنم. ولى امروز, اگر شـما بـا مهناز بـرید هیچ فرقى بـا من نداره. آخـه هنوز که معلوم نیست براى چى اومده.)) مادر با شادى دستهایش را محکم بـه هم کوبید و گفت: ((خودش به من و پدرت گفت که اومده, فقط بـا تو صحبت کنه.))
احساس کردم رنگ به صورت ندارم. نتوانستم بـه چشمان مادر نگاه کنم. دستش را زیر چانه ام برد و گفت: ((سرتو بالا بگیر و خوب گوش کن چى مى گم. این دفعه واقعا با اون دفعه فرق داره. این دفعه تو مجبـور نیستى هر چى گفت بـگى ((بـله)) . منظورمو فهمیدى؟)) هیچ وقت مادرم را به این خوبـى ندیدم هر چند او خوب بـود ولى من او را خوب نمى دیدم. حالا دوست داشتـم بـا خوشحالى در آغوشش بـگیرم.
مادر سینى چاى را به دستم داد و گفت: ((بـرو که منتـظرتـه.)) مثل آن دفعه بـا قدمهاى لرزان وارد اطاق شدم. این دفعه پـدر از من نخـواسـت که بـنشینم بـلکه آن پـسـر از من خـواسـت بـنشینم.
پـدر خیلى زود بـلند شد و ما را تنها گذاشت. سکوت سنگینى بـر فضاى اطاق حاکم شده بود. این سکوت بـه وسیله على شکست. اسمش را از پدر شنیدم هنگامى که مى خواست بلند بشود دستش را بـر شانه او گذاشـت و گفـت: ((عـلىآقـا هر چـى مى خـواهى خـودت بـهش بـگو.))
على گفت: ((اون روز من خیلى عصبانى بودم. نمى دونم چى گفتم یا چکار کردم وقتى رسیدم ده خودمون. تا چند روز فقط تو خودم بودم, نه با کسى حرف مى زدم نه مى گفتم چى شده. آخه برام خیلى سخت بـود که یه دختر منو دست بیندازه ..)) نگذاشتـم ادامه بـدهد, گفتـم: ((اینکه شما ناراحت شدید حـق داشتـین ولى من نمى خواستـم شما رو دست بیندازم.)) گفت: ((بـله شما درست مى گین. این فکر تا دو روز همراه من بود. بـعد از اون دقیق تـر فکر کردم و بـه راستـگویى و شهامت شما فکر کردم. با این حال میلى به اینکه دوباره به اینجا بیام هم نداشتم. پدر و مادرم هم بدون اینکه دلیلشو بدونند وقتى دیدن من از اینجا منصرف شدم چند دختر دیگه رو پیشنهاد کردن ولى نمى دونم چـرا همش دوست داشتـم یه عیبـى از اون دختـرا بـگیرم و خـودمو خـلاص کنم. خـوشبـخـتـانه هم موفق مى شدم. بـا اینکه دیگه نمى خواستم اینجا بیام ولى همش بـه فکر شما و رفتار پسندیده شما بـودم. چـند شب قبـل پـدرم که خـیلى دوسـت داشت علت کارهاى منو بدونه, ناچار شدم واقعیتو بـهش بـگم. اول شوکه شد. بـه طورى که براى چند لحظه سکوت کرده بود. ولى بـعد بـا صداى بـلند خندید و گفت که من عاشق شدم. وقتـى خودم هم خوب بـه دلم نگاه کردم دیدم واقعا درسته, من عاشق شما و رفتار شما شدم.
پدرم مرد فهمیده ایه. واقعیتو به خوبـى درک مى کنه از من خواست که دوبـاره بـه اینجا بـیام. من خودم این تـصمیم رو هنوز قبـول نداشتم. تا دیشب وقتى رو پشت بـوم خونه دراز کشیده بـودم و بـه ستاره ها نگاه مى کردم به شما فکر کردم. یک مرتبـه طاقتم از دستم رفت به قول معروف طاقتم طاق شد و تـصمیمم رو گرفتـم که فردا در اولین فرصت بـه خونه شما بـیام و حـالا هم که اینجـام.)) گفتـم:
((خوش اومدید. ولى اى کاش در این مدت به جاى اینکه به رفتار من فکر کنین به رنجى که من بـاید بـکشم فکر مى کردین.)) گفت: ((شما درست مى گین. وقتى موضوع را بـه پدرم گفتم او در پایان حرفش این رو هم گفت که شما بـه خاطر همین که حقیقت رو گفتین حتما از دست خانواده و یا مردم ده تون بـاید در عذاب بـاشین.)) خنده کوتـاهى کرد و ادامه داد: ((نمى دونید از وقتى پدرم موضوع شما رو فهمیده چقدر سوال مى کنه, از زیبایى تـون, از رفتـارتـون, من هم در جواب گفتم شما رفتار و اخلاق خوبى دارید و زیباسیرت هستین و این براى من مهم تر و باارزش تره. پدرم هم لبـخندى زد و بـه من قول داد که بـا مادرم صحبـت مى کنه و او را هم راضى مى کنه. هر چند هنوز همه چیز را نمى دونه و من از عکس العملش چـیزى نمى دونم ولى پـدرم خوب بـلده مادرم رو راضى کنه. حـالا شـما اجـازه مى دین یک بـار دیگه خواستگارى صورت بگیره. ولى این دفعه مستـقیما بـراى خودتـون.))
نمى دانستم چى بـگویم. اگر پدر و مادرم بـشنوند از خوشحالى پر در مىآورند. من هم از على خـوشم آمده بـود و او را مرد ایدهآلى مى دیدم. ولى خودم را خـیلى پـایین تـر از او احـساس کردم. جـواب دادم: ((آخه من, شما...))
خودش فهمید چى مى خـواهم بـگویم خـنده کوتـاهى کرد و گفت: فکر نکنین. چون من درس خونده ام دیگه خیلى از شما خوبترم. نه خودتون هم که مى بـینین من جوان بـیست و پـنج ساله نیستـم. سرم هم خیلى خلوت شده.)) با این حرف دستى به سرش کشید منظورش را فهمیدم. از حرف زدنش خنده ام گرفت. او ادامه داد: ((خلق و خویم که بـاید از دیگرون بپرسید. حالا اجازه مى دین دوبـاره بـیاییم یا نه؟)) جواب دادم: ((هر طور که خودتون صلاح مى دونین.)) بـلند شد و گفت: ((پس منتظرمون بمونین. حتما تـا چند روز دیگه مىآییم.)) وقتـى او را آماده رفتن دیدم گفتـم: ((تـشـریف داشـتـه بـاشـین. بـراى نهار بـمونید.)) لبـخندى زد و گفت: ((وقت هست.)) دیگر چـیزى نگفتـم.
وقتى بیرون رفتیم هیچ کس در حیاط نبود. پدر و مادرم را صدا زدم و آنها از اطاق دیگرى بیرون آمدند. وقتى لبخند هر دو تاى ما را دیدند آنها هم از شادى لبخند زدند.