حـرمتداستان


 

حـرمت

 

 

مهرى مى رود. خیلى راحـت از بـقیه جـدا مى شود. اما از من, نه. جدایى ما در تصور نمى گنجد. نمى تواند اتفاق بـیفتد. علاقه ما بـه هم مثال زدنى است بى شائبـه اى از کمترین حس حسادت! مى گویم حسادت, چرا که بـسیارى بـر این بـاورند دو خواهر پـشت سر هم در درون و برون کیسه شان پر است از احساسى بسیار قوى با نام حسادت. اما نه من این طورى هستم, نه مهرى. برعکس, دیگران مى گویند هر چند مهرى و شیرین دوقلو نیستند اما یک روحند در دو جسم. به واقع این طور هم هست. مهرى الگوى من است. خواهر بـزرگتـرى که حرفش را و فکرش را بى کم و کاست قبول دارم. مهرى که به خانه بـخت مى رود من تنها مى شوم. هر چند خانه جدیدش نزدیکمان است و من تقریبـا هر روز او را مى بـینم. بـا این وجـود خـلإ نبـود او همچـنان بـا من اسـت.
به مهران مى گویم مى خـواهم یک خـانه تـکانى اساسى بـکنم. قبـول مى کند. بـه زحمتش مى ارزد, هر چند تمامش بـر دوش خودم است. خانه را مى توانم به هم بـریزم و از نو بـه سلیقه خودم تزیین و آرایش دهم. از کله سحر مشغول جابـجـا کردن هستـم. فرشها, ظرف و ظروف, پشتیها و ...
مادرشوهرم مىآید. کیک بزرگى پخته است. بـا گشاده رویى مى گوید: ـ فکر کردم امروز دسـت تـنهایى. این کیک را بـراى عـصـرانه ات پخته ام تا ...
حرفش را قطع مى کنم.
ـ امروز عصر, من و مهران دعوتـیم جـایى بـه میهمانى. لازم بـه زحمتتان نبود.
دروغ مى گویم. بـى اعـتـناییش مى کنم و مشـغـول کارم مى شـوم. او خداحافظى مى کند و مى رود. از دروغى که گفته بـودم ناراحت نیستم.
فردا که مىآید همچنان مشغول تـزیین خانه مان هستـم. مادرشوهرم مىآید. بسته اى بزرگ در دست دارد. روز قبل را به دل نگرفته است. پرخنده مى گوید: دخترم, مى پـسندى؟ پـارچه پـرده اى است بـراى اتاق ناهارخورى! پـارچه زیبـا و نفیسى است. بـدجنسى مى کنم و تـحسینم را بـروز نمى دهم. به سردى مى گویم:
ـ من از رنگ فیروزه اى خیلى بدم مىآید!
و بـلافاصله روى بـرمى گردانم و خودم را سرگرم کار نشان مى دهم. پیش خودم خـیلى خـوشحـالم حـقش را کف دستـش گذاشتـه ام. مى گوید:
ـ عزیزم, عیبـى ندارد. سلیقه ها مختـلف است. چه خوب شد گفتـى! مى خـواسـتـم آن سـرویس چـینى فیروزه اى رنگم را بـرایت بـه هدیه بیاورم. حالا که مى گویى از رنگ فیروزه اى بدت مىآید زحمت آوردن و بردنش را از دوش من برداشتى.
تا مى رود من از شدت ناراحتى و عصبانیت گریه ام مى گیرد. مى مردم براى آن سرویس چـینى! چـه راحت بـا یک دروغ آن را از دست دادم! روز بعد مهران مى گوید:
ـ چند وقت است مامان سرویس عتیقه اش را براى تو بسته بندى کرده تا بـرایت بـیاورد. نمـى دانم چـرا این دسـت و آن دسـت مـى کـند؟
براى من خواستگار مىآید, مهران است. مامان, آنها را مى شناسد. سالها پیش با مادرش همسایه بـوده اند. وضع مهران بـد نیست. تازه در شرکتى استخدام شده, لیسانس دارد و بـا وام بـانکى آپارتمانى خریده است. وجود این آپارتـمان بـاعث مى شود تـا زود جواب مثبـت بـدهم. آپـارتمان مهران بـیشتر از یک کوچه بـا خانه مهرى فاصله ندارد.
مى توانستیم زیاد بـا هم بـاشیم. تنها اشکال, مادر مهران است. از مادرشوهرها تـصویر وحـشتـناکى در ذهنم تـرسـیم کرده ام. عامل فروپـاشى اغلب زندگیها را مادرشوهرها مى دانم. مادرشوهر کسى است که آن قدر در گوش پسرش مى خـواند و در زندگى عروسش دخـالت مى کند تا شیرازه زندگى آن دو را از هم بپاشاند ...
این تـصویر را مهرى در من بـه وجود آورده. بـه او مى گویم بـه نظرم نمى رسد مادر مهران مثل بقیه مادرشوهرها باشد. مامان هم که خیلى تعریفش را مى کند. مهرى مى گوید نباید فریب ظاهرش را بخورم. باطن مادرشوهرها چیز دیگرى است. بعد بم مى سپارد که از همان روز اول حقش را بگذارم کف دستش. حرفش را تصدیق مى کنم. همیشه حرفهاى خواهر بزرگترم را دربـست قبـول مى کنم. بـنا را مى گذارم بـه, از میدان بدر کردن مادرشوهر, از همان اول کار!
مهران مى پرسد:
ـ شیرین راستـش را بـگو, بـا مادرم دعوایت شده؟ چرا دیگر بـه خانه مان نمىآید؟
از کوره درمى روم. مطمئنم خوب پـرش کرده و تا مى توانسته شوهرم را علیه من شورانده. دست پیش را مى گیرم. هر چه در چنته دارم به مادرش دروغ مى بـندم و از دخـالتـهایش مى نالم. متـهمش مى کنم بـه زخم زبان زدن و دست آخر بـه حـالت قهر بـه خـانه خـودمان مى روم.
هنوز عرقم خشک نشده که مهرى سر مى رسد. با ساک بـسته اش. بـاور نمى کنم! منتظر روز طلاقش است. رفتـارش بـا مادرشوهرش مایه اولیه نزاع او و شـوهرش بـوده. مامان قـبـح کـارش را گـوشـزد مى کـند.
ـ تو باید شوهردارى را از شیرین یاد بگیرى. تا مادرشوهرش مرا مى بیند یک زبان به هزار زبان تعریفش را مى کند و ...
تـکان مى خورم. بـه خودم مىآیم. پـرده اى تـیره و تـار از جلوى چشمانم کنار مى رود. شتابان از خانه مى زنم بیرون.
دوست دارم بال داشتم, پرواز مى کردم و هر چه زودتر خودم را به مادر مهران مى رساندم. باید خودم را به مادرشوهرم مى رساندم, دست و صورتش را مى بوسیدم و از دروغهایى که بـه او نسبـت داده بـودم عذرخواهى مى کردم.
در این فکر و خیالها هستم که آن سیماى مهربـان را در خم کوچه مى بـینم. جـلو مى دوم و صورتـش را بـا اشک چـشم شست و شو مى دهم. پیاپى عذرخواهى مى کنم. با لبخندى مهربانانه مى گوید:
مهران اتهامات و دروغهایى را که بـه من نسبـت داده بـودى یک به یک برایم گفت. من هم تمام آنها را پذیرفتم. داشتم مىآمدم تا از تو خواهش کنم به خانه ات برگردى. به پسرم هم قول داده ام دیگر مزاحـم زندگیتـان نمى شوم! تـو هم لازم نیسـت بـه او بـگویى دروغ گفته اى.
دختـرم, این را بـدان هیچ کس حرمت زن دروغگو را نخواهد داشت. این تجربـه بـزرگ را نصب العین زندگى مشترکت داشته بـاش. حالا هم برگرد سر زندگیت و با شوهرت خوشبخت و سعادتمند باش.
سرم را مى اندازم پـایین و در حالى که بـه او تکیه داده ام بـه طرف خانه ام به راه مى افتم.