قصه هاى بى بى16

نویسنده


 

قصه هاى بى بى(16)
قدردان هم باشیم
رفیع افتخار

 

 

به قول بى بى خدابیامرز که مى گفت: ((گر بد کنى به خود کنى)) , به قدرتـى خدا, این دنیا و آدمهاى آن را خداوند ارحـم الراحـمین طورى آفریده که اگر تـنابـنده اى از جـایش جـم بـخـورد و در سرش فکرهاى بـد بـد بـیفتد; بـالاخره یک جورى همه آن کارها بـه خودش بـرمى گردد. از طرف دیگر, بـاز بـه قدرتـى خدا چـنانچـه از همین تنابـنده ها نیکى و احسانى سر بـزند, در یک چشم بـه هم زدن سزاى کار خیر خود را بالاخره خواهند دید.
مخلص کلام, خوبى کنى خوبى مى بینى, بدى کنى بـدى مى بـینى. دیگر دست خود آدم است کدامش را انتـخاب بـکند. حقیقتـش, اصلا هم معنى ندارد کسى بـدى بـکند خوبـى جواب بـگیرد و یا بـرعکس خوب و بـد ببیند.
حال اگر بعضى وقتها مى بینیم, بـعضیها جواب بـدى را بـه خوبـى مى دهند جریان دیگرى داشته و بـراى خود حرف و حدیثهاى جداگانه اى دارد.
یکى از پـسرعموهایم, الیاس, دوستـى داشت بـه نام بـهزاد. این بـهزادخان دسته گلى بـه آب داده و حالا گل بـه رویتان, مثل سگ از کرده اش پـشیمان بـود و چون خوب مى دانست مقصر اصلى کسى نیست جـز خودش, روى گله گذارى و شـکـایت و آه و ناله را کـه نداشـت, هیچ, مجبـور بـود سرش را پایین بـگیرد و بـا گوشهایى آویزان توى دلش بگوید: ((خودم کردم که لعنت بر خودم باد!))
این بـهزادخان, مدتى که مى گذرد و مى بـیند زندگیش بـدجورى بـه فلاکت گراییده و تا چند وقت دیگر ممکن است از زور ناراحتى منفجر بشود, طاقت نمىآورد و الیاس را گیر مىآورد و مى نشیند بـه درددل کردن. مى گوید:
ـ الیاس جان, به شرط اینکه مثل بقیه سرزنشم نکنى مى خواستم ازت خواهشى بکنم.
الیاس مى گوید:
ـ بهزادخان, پس دوستى کى به درد مى خورد. دوست آن است که گیرد دست دوست در بلایا و اوقات سخت. اگر پول مول لازم دارى رودروایسى نکن. چقدر مى خواى؟
بهزاد با بى حوصلگى سر تکان مى دهد:
ـ اصلا نقل این حـرفها نیس. من نادان و بـى عقل کارى کرده ام که مثل ... تویش مانده ام. الیاس که از قضایاى بهزاد بـى خبـر مانده مى پرسد:
ـ توى معامله اى ضرر کرده اى؟
بهزاد که متوجه مى شود الیاس پـاک از مرحله پـرت است اندوهگین مى گوید:
ـ یعنى تـو خـبـردار نشـده اى من و سـورى از هم جـدا شـده ایم؟
چشمهاى الیاس از تعجب گرد مى شوند:
ـ شوخى مى کنى؟ ... کى؟ چرا؟ چى شده مگه؟
بهزاد با ناراحتى و پشیمانى سر تکان مى دهد:
ـ از سر غرور و نادانى و نمى دانم ... چى بگم؟
ـ من که هنوز باور نمى کنم. چند وقتى مى شه؟
ـ چـهار پـنج ماهى اسـت ... بـاور کـن از زور ناراحـتـى دارم مى ترکم.
ـ عجب! دیوونه ... دلارا کجاس؟ طفلک معصوم!
ـ دلارا؟ پیش مادرشه.
ـ آخه چرا این طور شد؟
ـ خودمم نمى دونم. گول خوردم!
ـ گول خوردى؟ مگه تو بـچه اى؟ از سورى بـهتر مى خواى؟ توى خواب هم مثل سورى گیرت نمىآد.
ـ الان بـه خـود اومدم که دیر شـده. الیاس, بـاور کن مثـل سـگ پشیمانم.
ـ حالا مى خواى چیکار کنى؟
ـ خـودم هم نمى دانم. اون چـیزى که قبـل از طلاق دادن سورى فکر مى کردم, نمى شود که نمى شود.
ـ نکنه نقشه اى توى کله ات بوده؟
ـ مثلا تصمیم داشتم بعد از سورى زن دیگه اى بگیرم.
ـ عجب بـى عقلى تو, پسر. حالا از سورى نمى توانى دل بـکنى یا زن خوبى گیرت نمىآد؟
ـ چى مى دونم. هر دویش هس.
ـ خوب بـرگرد سر زندگى اولت. بـا سورى صحبـت کن و ازش بـخواه دوباره بات زندگى بکند.
ـ چـطور مى تـوانم؟ غرورم اجـازه نمى دهد. آن همه اصـرار کردم.
پایم را توى یک کفش کرده بودم که باید طلاقت را بگیرى حالا بـروم به دست و پایش بیفتم؟
الیاس با کنایه مى گوید:
ـ غرورم! غرورم! حـالا که فهمیده اى اشتـبـاه کرده اى و پـشیمان شده اى, خوب برو ازش معذرت بخواه. اگر لازم بشود به پایش هم باید بیفتى تا قبول کند. زندگى است, دیگر. کسى که خربزه مى خورد باید پاى لرزش هم بنشیند.
بهزاد با استیصال مى گوید:
ـ نمى توانم. الیاس, نمى توانم. مى دانم بد کرده ام اما, باز دست خودم نیست. تنها چیزى که بـه نظرم مى رسد این است که یکى پـا در میانى کند.
الیاس که دلش به رحم آمده مى پرسد:
ـ مى خواهى من پا پیش بذارم؟
چشمهاى بهزاد برقى مى زند:
قـبـول مى کنى؟ خـانواده من که حـاضـر نیسـتـند قـدمى بـرایم بـردارند. مى گویند غلطى بـوده که خودت مرتکب شده اى. بـاید خودت درستش بکنى.
الیاس با شیطنت مى پرسد:
ـ حالا جدى جدى نمى خواى با زن دیگه اى ازدواج بکنى؟
الیاس, روراستش, اگر بـه صرافت زن گرفتـن افتـادم علت داشت. علتش هم بـماند. چه فایده اش یکى دیگه را تـقصیرکار بـدانم. اگر خودم عقل داشتم ...
الیاس دست از شیطنت برنمى دارد:
ولى بهزادخان, رخت و لباس دوبـاره دامادى بـد چیزى نیس, ها! بپا از دستش ندهى!
بهزاد متوجه منظور الیاس مى شود:
ـ الیاس, سر بـه سرم نذار. اصلا حال و حوصله اش را ندارم. الانه هزار غم و غصه گوشه دلم تلنبـار شده. اگه تـو دوست منى یه کارى بکن. الیاس دست از شوخى برمى دارد:
ـ یک نفر را مى شناسم که مشکل گشاست. سررشته کار را باید به او سپرد.
ـ کى رو مى گى؟
ـ بى بى!
ـ واى! راست مى گى.
ـ اما, من هنوزم مى گم بـیا و یک بـار دیگر داماد شـدن رو مزه مزه کن.
ـ الیاس, بـس کن. متوجه منظورت هستم. بـابـاجان خودم که مى گم غلط کردم. خوب شد؟
دلارا مى گوید:
ـ شلام!
بى بى پرخنده مى شود:
ـ سلام بـه روى ماهت, دخـتـر گلم, گلکم, بـیا اینجـا بـبـینم. دلارا آرام آرام جلو مىآید. چاق و تپل است بـا خالى گوشتى روى گونه اش. دگمه وسط لب بـالایش روى لب زیرینش افتـاده است. موهایش با دو تا سنجاق بزرگ بالاى سرش جمع شده است. پیراهن درازش گلهاى درشتى دارد رنگ گلهاى نسترن.
بى بى لبهایش را شکل ((نچ)) مى کند. دلارا مى خندد. خنده اش پر از شادى است و بـدون ادا, پرصفا. خودمانى مى رود و خود را سر مى دهد توى بغل بى بـى. بـى بـى گرم و گیرا مى نشاندش روى زانوش و نوازشش مى کند. سورى مى گوید:
ـ دلارا, خانم بزرگ را اذیت نکنى, ها!
بى بى مى گوید:
ـ ماشإالله ماشإالله چه دخترک شیرینى. خدا بتان ببخشد. چند سالش است؟
ـ سه, چهار. بین سه و چهار.
بى بـى بـه چهره ملیح اما غمگین سورى چشم مى دوزد. سورى و دلارا مثل سـیبـى هسـتـند که از وسـط نصف شـده بـاشـد. الیاس مى گوید:
سـورىخـانم, من بـاید رفـع زحـمت بـکنم. اجـازه مى فـرمایید؟ سورى مى گوید:
ـ تشریف داشتید.
ـ نه, لزومى بـه ماندن من نیسـت. زنها حـرفـهاى هم را بـهتـر مى فهمند.
و مى رود.
تا سورى مى رود دوباره چایى بیاورد بى بى مى بـیند دلارا قشنگ در بغلش لالا کرده است. سورى که برمى گردد مى گوید:
ـ چه براى خودش جا خوش کرده!
بى بى آرام بـلندش مى کند و او را بـغل سورى مى نهد. سورى او را مى برد و مى خواباند و برمى گردد و روبه روى بى بـى مى نشیند. بـى بـى چشم در چشمش مى دوزد و به آرامى مى گوید:
ـ خوب, دخترم, بگو!
سورى لب وا مى کند اما نمى تـواند حرفى بـزند. نمى خواهد گریه اش را هم بى بى ببیند. تند برمى خیزد. بى بـى خط اشکش را از توى آینه مقابلش مى بیند. سورى مى رود و آبى بـه صورتش مى زند و بـرمى گردد. بى بى مى گوید:
راحت بـاش. حرف دلت را بـزن. شنیدى که الیاس چى گفت. بـهزاد پشیمان است و مى خواهد دوباره با هم زندگى کنید.
سورى آه مى کشد. از ته دل و عمیق. شروع مى کند به تعریف ماجرا. حـرفهایش که تـمام مى شوند ابـروهاى بـى بـى در هم اسـت. سـورى مى گوید:
ـ از اینکه آخرش فهمید اشتـبـاه کرده خوشحالم. منم زندگیم را دوست دارم. همیشه زندگیم را دوست داشته ام. خیلى هم سعى کردم او را از فکر دوبـاره زن گرفتـنش منصرف کنم اما نشد که نشد. سفت و سخت روى حرفش ایستاده بود و لجبـازى مى کرد. حالا, خانم بـزرگ چرا به شما زحمت داده است. او که خوب مى داند من راضى به طلاق نبودم. حرفمان را بى خود و بـى جهت زیر دست و پا انداخت و حرمتمان را سر هیچ و پوچ شکست.
بى بى اندیشناک زیر لب زمزمه مى کند:
ـ مرحبا دخترم. ماشإالله به این فهم و درک. رحمت بر آن شیرى که از مادر خورده اى. سورى مى گوید:
خانم بـزرگ, اگر بـدانید من چه زجرى از دست این مرد کشیده ام.
اما, خـوب دیگه, او پـدر بـچـه ام است. هر زمانى که بـخـواهد من برمى گردم سر زندگیم.
بى بى در چشمهاى سورى خیره مى شود و محکم مى گوید:
ـ اما, دخـتـرم, تـو نبـاید بـه این سـادگى از کنار این قضیه بگذرى. شوهر تو باید قدردان وجود تو باشد. سورى قدردان زندگى و شوهر و بچه اش بوده است اما بهزاد چى؟ او باید بفهمد صاحب چه در ذیقیمتى بوده است.
سورى من و من کنان مى گوید:
اما, او که قبول داره اشتبـاه کرده و گفته مى خواهد بـرگردد.
بى بى معنى دار پاسخش مى دهد:
شاید. شاید هم نه. بـاید مطمئن شد. بـاید درس عبـرتش بـاشد. روز جمعه است. بى بـى پیام داده که حتما خانه اش بـروم. مى گوید چـکار بـاید بـکنم. مى گویم چـشـم. آن قدر از این چـیزها دیده و شنیده ام که درسم را چشم بسته بـلدم. بـهزاد که مىآید راهنمایى اش مى کنم به اطاق بغلى. چهره اش افسرده است. بعد سورى مىآید. بى بى, خودش مى رود و در را بـرایش بـاز مى کند. دختـرش دلارا را بـا خود دارد. بچه تپل مپلى است. مى نشانمش کنارم و پرتقال پوست مى گیرم, مى گذارم دهانش. پرتـقال که مى خورد لپـهایش بـیشتـر بـاد مى کند. بى بى مى گوید:
دخترم, سورى, بگو ببینم چى شد که کار تو و بـهزاد بـه جدایى کشـید. همه اش را تـعـریف کن. در این میان بـالاخـره یکى مقصـره. سورى مى داند بـهزاد اینجـاست. اما بـه بـهزاد نگفتـه ایم سورى مى داند. سورى مى گوید:
خـانم بـزرگ, معلوم است کى مقصر است. بـعد از آن همه خـدمت و محبت, بهزاد زندگى من و این بچه رو نابود کرد.
بى بى مى پرسد:
حالا اگر او پشیمان شده باشد و بـخواهد دوبـاره بـا هم زندگى کنید قبول مى کنى؟
سورى با تردید مى گوید:
ـ امکان ندارد بعد از آن همه ...
نمى تواند خوب نقش بازى کند.
بى بى با خنده مى گوید:
ـ حالا تـعریف کن بـدانیم چرا وضعتـان این گونه شد. شاید راهى پـیدا شد. تـا آدم دلش را خالى مى کند ممکن است خیلى چـیزها عوض شود.
سورى مى پذیرد.
ـ خانم بـزرگ پـس اجازه بـفرمایید از ابـتداى زندگیم بـرایتان تعریف کنم تا خوب بـدانید از دست این مرد من چه ها که نکشیده ام. زمانى که خانواده بهزاد بـه خواستگارى من آمدند او کار و زندگى که نداشت, هیچ, به سربازى هم نرفته بـود. ما بـا هم نسبـت دورى داشتیم. پـدر و مادرش از شهرستـان مىآمدند و خانواده اش در آنجا زندگى مى کردند. بـه هر حـال, قسمت این شد ما زن و شوهر بـشویم. سربازیش که تمام شد تا مدتها بیکار بود. اما, من بـا علاقه اى که بـه زندگیم داشتم هم کار مى کردم و هم حتى دنبـال کار پیدا کردن بـراى بـهزاد بـودم. دلداریش مى دادم و اجـازه نمى دادم بـه خاطر بیکارى روحیه اش را از دست بـدهد. در یک کلام تمام بـار زندگى را به دوش مى کشیدم.
بى بى مى گوید:
ـ احسن به تو دختر فداکار و عاقل.
سورى ادامه مى دهد:
ـ تـا بـالاخـره کارى بـراى او دست و پـا شد و کم کم زندگیمان رونقى گرفت. در همین زمانها بود که برادر کوچکتر بهزاد دانشگاه قبول شد و از شهرستان خودشان پیش ما آمد.
یک سال تمام او با ما زندگى مى کرد و در این مدت من که قبلا هم به کار خانه مى رسیدم و هم کار بـیرون, تـا آنجایى که در تـوانم بود سعى داشتم محیط آرام و خوبى بـراى بـرادرشوهرم فراهم آورم. تا اینکه او بـا یکى از همکلاسى هایش ازدواج کرد و از آن روز بـه بعد زندگى ما تیره و تار شد.
بى بى با تعجب مى پرسد:
ـ ا وا, چرا؟
سورى ادامه مى دهد:
ـ بـرادرشوهرم منزلى اجاره کرد اما بـه این بـهانه که هر دوى آنها دانشجو هستـند بـیشتـر وقتـها میهمان ما بـودند. آن زمان, دلاراى من یک سال و نیمه بـود و من مجبـور بـودم ضمن رسیدگى بـه زندگى خودم میهماندارى آنان را هم بکنم. دروغ نگفته بـاشم آنها تـقریبـا هر شب میهمان ما بـودند. اما جـارى من عوض قدردانى از زحمات من, رفتارهایى ناشایست از خود نشان مى داد.
بى بى مى گوید:
ـ عجبا!
ـ خانم بـزرگ, تـو رو بـه خدا شما قضاوت بـفرمایید آیا دردناک نبود بـعد از آن همه صبـر و گذشت و حالا که وضع زندگیمان از نظر مالى داشت خوب مى شد; به ناگاه شوهرم تغییر اخلاق داده و تندخو و عصبانى مزاج شده بود. او با کوچکترین مسإله اى سر من و دلارا داد مى کشید و حتى ... حتى دستش را به رویم بلند مى کرد.
بى بى با تعجب مى پرسد:
ـ یعنى کتکت مى زد؟
بعد خودش اضافه مى کند:
ـ لابد مى خواسته است مردانگیش را ثابت بکند!
ـ در این وقت من متوجه اصل قضیه شدم. به واقع تمام بدبختى من زیر سر جارىام بود. او شوهر مرا تحریک مى کرد. بـه او گفته بـود اگـر سـورى را طلاق بـدهى یکـى از همـکـلاسـى هاى خـودم را بـرایت خواستـگارى مى کنم. بـله, جـارىام این جـورى مزد زحمات مرا داد.
بى بى با عصبانیت مى پرسد:
آخه چرا؟ بـه چه حقى پایش را توى زندگیت کرده بـود. چه مرضى داشت؟
ـ مرض؟ چه مى دانم! کاشکى خودش اینجا بـود و جواب مى داد. شاید به زندگى من حسودیش مى شد. خدا مى داند. اما هر چه بـود زندگى ما را تیره و تار کرد. بله, خانم بزرگ, به قول قدیمیها رخت هوو توى بقچه آدم مى رود اما رخت جارى هرگز. بـهزاد نمک نشناس هم پایش را توى یک کفش کرده بود که یا باید اجازه بدهى دوبـاره ازدواج کنم و یا طلاقت را بگیر و برو. بالاخره هم آن قدر آزار و اذیتم رساند که جان به لب شدم و قبول کردم طلاق بـگیرم. بـعد بـا بـغض اضافه مى کند:
ـ خانم بزرگ, به خدا اگر راضى بودم. جوانیم را به پایش گذاشتم آخـرش این شد که . .. و بـغضش مى تـرکد. در این وقت سایه بـهزاد پدیدار مى شود. زیر لبى سـلام مى کند. سـرش پـایین اسـت. بـغضآلود مى گوید:
سورى, بـبـخش. مى دانم بـد کردم. مى دانم در حق تو و دلارا ظلم کرده ام. در این مدت که از هم جدا بوده ایم خیلى فکر کرده ام. حالا قدر تو را مى دانم. این تنهایى مرا به خود آورد. هر چه تو بگویى مى کنم. حاضرم حتى به دست و پایت بیفتم.
دلارا رفته است و خودش را در آغوش پدرش جاگیر کرده است. بهزاد حـرف که مى زند بـه موهاى دختـرش دست مى کشد و سخت او را در بـغل دارد. بى بى رو به بهزاد مى گوید:
زن و مرد باید قدردان هم بـاشند. من مى خواستم قبـل از زندگى دوباره تان یک بار از زبان زنت و در حضور دیگران بشنوى چقدر ظلم کرده اى. برو خدا را شکر کن که زنى به این بزرگوارى نصیبـت شده, قدر این زن و زندگیت را بـدان. دختـرم, سورى, بـلند شو و همراه شوهرت بـرو. ان شإالله زندگى خـوب و خـوشى, در کنار هم داشتـه باشید.
آنها که مى روند بـى بـى خـوشحـال است. صدایش را از آشپـزخـانه مى شنوم که با خودش مى خواند:
بیا تا مونس هم, یار هم, غمخوار هم باشیم
انیس جان هم, فرسوده بیمار هم باشیم
شب آید, شمع هم گردیم و بهر یکدگر سوزیم
شود چون روز, دست و پاى هم, در کار هم باشیم
دواى هم, شفاى هم, براى هم, فداى هم
دل هم, جان هم, جانان هم, دلدار هم باشیم
تا کلمه دلدار را مى شنوم یاد دلارا مى افتم که یک دستـش در دست پدرش و دست دیگرش در دست مادرش بـود و ورجه ورجه کنان و شادمانه مى رفت.