زیباترین صدف


 

زیباترین صدف
فاطمه صالح مدرسه اى

 

 

بهار آمده بـود و درختان پر از شکوفه بـودند. هوا بـوى گلهاى یاس و رازقى مى داد و نسیم ملایمى مى وزید. آن روز از مادرم اجازه گرفته بودم تا از راه مدرسه بـه خانه فهیمه بـروم و بـا هم درس بـخوانیم. وقتـى بـه آنجا رسیدیم, مادر فهیمه داشت وضو مى گرفت. وقتى ما را دید, با لحن مهربانى گفت:
سلام دختـرهاى گلم, خـوش آمدید. بـروید بـالا ناهار بـخـورید. ناهارتان آماده است.
به طبقه بالا رفتیم. بوى غذا توى اتاق پیچیده بـود. اتاق کوچک و بسیار تمیزى بود که با وسایل خیلى ساده, زیبا تزیین شده بود.
فهیمه سفره انداخت و ظرف آبـگوشت و نان سنگک را جلو آورد. بـوى خوب نان تازه هر کسى را به اشتها مىآورد. فهیمه براى من و خودش آبگوشت کشید و خودش با گفتن بسم الله شروع به خوردن کرد. آبگوشت خوشمزه اى بـود. فهیمه هم از دست پخت مادرش تعریف مى کرد و در حین خوردن از زحمتهایش تشکر مى کرد. پس از مدتى زیرچشمى نگاهى به من کرد و گفت:
ـ چیه مریم؟ چرا تو فکرى؟
ـ هیچى. چیزى نیست.
فهیمه با خنده گفت:
ـ یک چیزى هست. من که تو را مى شناسم.
مدتها بـود که موضوعى فکرم را مشغول کرده بـود. فهیمه دختـرى چادرى بـود و من بـا مانتو روسرى بـودم. از موقعى که بـا فهیمه دوست شده بودم, در حالتها و رفتارش وقار و متانتى دیده بودم که دلم مى خواست من هم مثل او چادرى بـشوم. از دوستـى بـا او احساس غرور مى کردم. دلم مى خواست من هم مثـل او بـاشم. ولى در خانواده ما هیچ کس چـادرى نبـود و من خـجـالت مى کشیدم این را بـه مادرم بگویم.
فهیمه دیگر چیزى نگفت. سفره را جمع کرد و شروع کردیم بـه درس خواندن. فهیمه خیلى صبور و مهربان بود و همه بـچه هاى کلاس دوستش داشتند. مدتى که گذشت, مادر فهیمه براى آوردن چاى او را صدا زد و فهیمه به طبـقه پایین رفت. تنها مانده بـودم. سرم را که بـالا کردم, چادر فهیمه را روى قلاب جارختى دیدم. مى دانستـم کسى نیست; ولى باز هم یواشکى نگاهى بـه دور و بـر کردم, چادر را بـرداشتم. سرم کردم و توى آیینه به خودم خیره شدم. خـیلى خـوشم آمده بـود. احـساس غرور و خـوشحـالى مى کردم. دلم مى خـواست همیشه همین طورى بـاشم. ناگهان صداى پـاى فهیمه را از پـله ها شـنیدم, فورى چـادر را سـر جـایش گذاشتم و رفتم نشستم. از خجالتى بـودن خودم بـدم آمد. چند روزى بود که مى خواستم موضوع را به فهیمه بـگویم, ولى خجالت مى کشیدم. دلم پر مى کشید براى چادر سر کردن.
فهیمه با سینى چاى وارد شد. متوجه اضطراب و هیجانم شد و گفت:
ـ چى شده مریم؟ اتفاقى افتاده؟
با عجله گفتم:
ـ نه, نه هیچى نشده. بیا درسمان را بخوانیم.
فهیمه خندید و گفت:
مثل اینکه خیلى عجله دارى. اول یک استـکان چاى بـخوریم بـعد. در تـمام مدت, نگاه فـهیمه بـه من بـود. خـیره نگاهم مى کرد و انگار مى خواست چیزى بـگوید. شاید هم منتـظر بـود, من سر حرف را باز کنم.
وقتى بـه خانه بـرگشتم, پکر بـودم. دلم مى خواست موضوع را بـه فهیمه گفته بودم. مادرم متوجه ناراحتى ام شد و گفت:
ـ چى شده مریم؟
با دلخورى گفتم:
ـ چیزى نشده.
و بعد بـه اتاق رفتم. دلم مى خواست مادر من هم مثل مادر فهیمه چادرى بـود و خانواده ما هم مثل آنها بـودند. صفا و صمیمیتى که در خانه فهیمه موج مى زد, هر کسى را تـحـت تـإثـیر قرار مى داد. شب شد. پـدر هنوز بـه خانه نیامده بـود. داشتم تلویزیون نگاه مى کردم و مادر هم داشت براى شام سالاد درست مى کرد. به مادر نگاه کردم, بالاخره دل را به دریا زدم و از مادر پرسیدم:
ـ مامان چرا شما چادرى نیستید؟
مادر دست از کارش کشید, با تعجب نگاهم کرد و گفت:
ـ حالا چى شده که این سوال را مى کنى؟
هیچـى ... همین طورى ... دلم مى خواهد شما هم چـادرى بـاشید.
مادر موضوع را به شوخى گرفت و با خنده گفت:
ـ حالا لازم نیست تو یک وجبـى بـه من بـگویى چه کار کنم؟ پاشو, پاشو برو درست را بخوان.
به اتاق برگشتم. به آیینه نگاه کردم. خودم را در چادر مى دیدم و از این فکر لذت مى بـردم. در همین موقع خواهرم اکرم داخل اتاق شد و گفت:
ـ چیه؟ جلوى آیینه ایستاده اى؟
گوشه اى نشستم و گفتم:
ـ هیچى, دنبال کتابم مى گشتم.
اکرم کنارم نشست و گفت:
ـ فردا بـا مامان مى خواهم بـروم خرید. یک مانتـوى آبـى دیدم, خیلى خوشم آمده, مى خواهم آن را بخرم.
به اکرم نگاه کردم و گفتم:
ـ اکرم ...
اکرم با دقت نگاهم کرد و گفت:
ـ چیه؟ چیزى شده؟
ـ نه چیزى نشده. مى خواستم چیزى بگویم.
ـ خوب بگو!
بعد با خنده در جایش جا به جا شد و گفت:
ـ من آماده ام. بگو.
نمى دانستـم چـطور حرفم را شروع کنم. بـا کمى من و من بـالاخره حرفم را زدم:
ـ مى دانى چـیه؟ من دلم مى خـواهد چـادرى شـوم ... مثـل فهیمه! اکرم با صداى بلندى خندید و گفت:
ـ چه آرزوى جالبـى! همینه که اینقدر توى فکرى! بـه بـه! مریم خانم دلش مى خواهد خودش را در یک تکه پارچه سیاه بـپیچد. آخر که چى؟ اصلا تو مفهوم این سیاهى را مى دانى؟
در حالى که عصبانى شده بودم گفتم:
ـ یعنى تـو معنى و مفهوم تـمام لبـاسها و کارهایت را مى دانى؟ به یاد حرفهاى معلم امور تربیتیمان افتادم و گفتم:
ـ چادر نشانه ملى اسلامى ماست. به جز اینکه اسلام حجاب را واجب کرده, زنهاى زمان گذشتـه ایران هم سرپـوش بـلندى داشتـند و این سرپوش در هر جا شکل خاصى داشت.
ـ چه مى گویى مریم؟ مگر حجاب فقط به چادره؟
ـ ولى چادر کاملترین نوع حجابـه. وظیفه دینى و اسلامیمان است.
ـ شاید حرفهاى تو درست بـاشد; ولى من دلیلش را مى خواهم. اسلام گفته; اما بـراى چـى؟ چـرا؟ من که حـجـاب را بـراى زن محـدودیت مى دانم.
به یاد جمله استاد مطهرى افتادم و گفتم:
ـ حجاب مصونیته, نه محدودیت.
اکرم سرش را به تندى تکان داد و گفت:
ـ مصونیت؟ کدام مصونیت؟ بگو ببینم تو اصلا مى دانى مصونیت یعنى چه؟ چرا اینقدر با الفاظ قلمبـه بـازى مى کنى؟ ول کن بـابـا ... با لحن محکمى گفتم:
ولى من فکر مى کنم حـجـاب کوه حـیا و عفتـه و من چـادر را که بهترین حجاب است دوست دارم.
حرفهاى اکرم تـا حدودى مرددم کرده بـود; ولى بـاز هم تـه دلم مى خـواسـت چـادرى بـشـوم. در چـادر, وقار و بـزرگى مى دیدم. دلم مى خواست من هم مثل فهیمه باشم.
روزهاى بعد دایم با خودم در کلنجار بودم. مى خواستم بـه فهیمه بگویم که چرا چادر را انتـخاب کرده است؟ مى خواستـم مسإله اى را که این همه فکرم را مشغول کرده بود با او در میان بـگذارم, ولى خجالت مى کشیدم و نمى توانستم سر صحبت را باز کنم.
بـالاخره آن شب موقع خوابـیدن بـا خودم عهد کردم که فردا حتما موضوع را با فهیمه در میان بگذارم.
توى مدرسه چند بار خواستم با او حرف بـزنم, ولى نشد. بـالاخره وقتى زنگ آخر خورد و من و او بـه خانه بـرمى گشتیم, وقت را خیلى مناسب دیدم.
فهیمه که حدس مى زد مى خواهم چیزى از او بپرسم, ساکت بود. بـعد از مدتى سکوت گفت:
ـ بـبـین مریم, مدتـى است که فکر مى کنم, مى خواهى چیزى بـه من بـگویى. تو بـهترین دوست منى, از تو مى خواهم حرفت را رک و راست به من بـگویى. اگر کارى کردم که بـاعث رنجش تو شده و یا اشکالى در من مى بینى بگو, من اصلا ناراحت نمى شوم. اگر ...
حرفش را قطع کردم و گفتم:
ـ نه هیچ کدام از اینها نیست. تو هم بهترین دوست منى ... فقط ... فقط ...
در حالى که کتابـها را بـه سینه مى فشردم و بـه زمین خیره شده بودم, گفتم:
فقط سوالى از تـو دارم. فهیمه ... تـو خودت چادر را انتـخاب کردى؟
فهیمه با مهربانى خندید, به من نگاه کرد و گفت:
این را مى خواستى بـپرسى؟ بـراى همینه که اینقدر تو فکرى؟ خب زودتر مى گفتى دختر!
بعد با صداى آرامى ادامه داد:
ـ خب خانواده ما چادرى هستند; ولى من از روى میل قلبـى و بـا شناختى که خودم بـه آن رسیدم, بـا علاقه چادرى شدم. من بـه چادر اعتقاد کامل دارم.
ساکت بودم و بـه حرفهایش گوش مى کردم. فهیمه خودش ادامه سوالم را حدس زد و ادامه داد:
ـ حتما مى خواهى بدانى که به چه شناختى رسیده ام و چرا به چادر اعتـقاد کامل دارم. خب بـهتـر است خاطره اى را که همیشه بـه یاد دارم برایت بگویم. این بـراى تو دلیل روشنى خواهد بـود. دو سال قبـل که تـو هنوز بـه مدرسه ما نیامده بـودى, از طرف مدرسه بـا بـچه ها رفتـیم اردو. ما را بـه اردوگاهى در شمال بـردند. جـایت خالى, خیلى سرسبـز و بـاصفا بـود. و از همه مهمتـر اینکه نزدیک دریا بود. یاد دریا که مى افتم تمام بـزرگیها و بـزرگواریها توى ذهنم موج مى زند. در آنجا ساعتهاى معینى بـود که مى شد کنار دریا برویم. خانم صدیقى, مربـى عزیزمان بـود که همه جا ما را همراهى مى کرد و مواظبمان بـود. یک روز بـا همه بـچه ها کنار دریا نشسته بودیم. موجها با شتاب به طرف ما مىآمدند, ولى به ما نمى رسیدند. سکوت عجـیبـى بـرجـمعمان حـاکم بـود. انگار همه بـچـه ها غرق در افکارشان بودند. صداى موجها همچون موسیقى ملایمى بود که بـه همه آرامش مى داد.
لحظات همچنان مى گذشت که با سوال خانم صدیقى به خودمان آمدیم:
((راستـى بـچـه هاى عزیز, چـه کسى دوست دارد الان مانند گوهرى در اعـماق این دریا بـاشـد؟)) ما که از سـوالش جـا خـورده بـودیم, نمى دانستیم چه بگوییم; اما با این حال هر کس جوابـى مى داد. یکى مى گفت: من دوست دارم, ولى نه اینکه ته دریا باشم, دیگرى مى گفت:
من دوست دارم ... . خـلاصه هر کسـى چـیزى مى گفت, اما معلوم بـود منظور اصلى خانم را نفهمیده بودیم.
یکى از بچه ها گفت: ((خانم, مى شه بـفرمایید منظور اصلى شما از این سوال چیست؟ چه چیزى را به گوهر تشبیه کردید؟))
خانم صدیقى که از کنجـکاوى او خوشش آمده بـود, بـا خنده کفت: ((معلومه دیگه, وجود پاکتان, گوهر قیمتى شماست!))
به فکر فرو رفتیم تا منظور خانم صدیقى را بهتر بـفهمیم و درک کنیم. البته مى خواست به ما نکته آموزنده اى را بگوید, مثل همیشه که حرفهایش را با مثالهاى زیبا بیان مى کرد.
فهیمه به فکر فرو رفت و من فورى گفتم:
ـ خب چى مى خواست بگوید؟
ـ الان برایت مى گویم.
فهیمه آب دهانش را قورت داد و ادامه داد:
ـ خانم صدیقى نگاهش را از دریا بـه طرفمان چرخاند, بـچه ها را دقیقا از نظر گذراند و گفت:
((خب بگویید ببینم, شماها الان روى چى نشسته اید؟))
ما که خنده مان گرفته بود, نگاهى به زمین کردیم و گفتیم: ((خب خانم معلومه دیگه, روى شنهاى کنار دریا.))
خانم خم شد, یک مشت شن برداشت و گفت: ((بـه نظر شما گوهرهایى که الان در اعماق دریا هستـند و درون صدفند بـاارزشتـرند یا این شنها؟))
سوالش که برایمان خـیلى واضح بـود, گفتـم: ((خـب معلومه دیگه خانم, گوهر کجا و شن کجا؟!))
خانم که نمى خواست رشته کلام از دستش بـیرون بـرود, ادامه داد:
((بله بچه ها, درست گفتید. این شنها حتى اگر به عمق دریا بـروند و کنار آن صـدفهاى گوهردار هم قرار بـگیرند, بـاز هم مثـل آنها بـاارزش نمى شوند.)) و در حالى که شنها را کف دستـش جـمع مى کرد, گفت: ((بگویید ببینم اگر کف دستم گردنبندى از این شنها بـاشد و تـعدادش مثـلا صد مهره بـاشد و در کف دسـت دیگرم یک صدف گوهردار باشد, شما کدامش را مى خواهید؟))
ما که مشتاق بودیم مطلب را بفهمیم, براى اینکه صحبـتهاى خانم قطع نشود, ساکت بودیم, خانم صدیقى گفت: ((بـله, هر انسان عاقلى یک صدف گوهردار را بـه تمامى شنها ترجیح مى دهد و بـچه هاى عزیز, چادر یک بـانوى بـاحیا, مثل همین صدف است که گوهر وجود و شخصیت او را محـفـوظ نگـه مى دارد و از آسـیب و لـطمه هاى اطراف مصـونش مى کند. ))
من که کلمه مصون را قبلا هم خوانده و شنیده بودم و مشتاق بودم معنى آن را بدانم, گفتم:
((خانم مصونش مى کند یعنى چه؟)) در این هنگام خانم صدیقى نگاه عمیقى به دریا کرد. ما هم بـه عمق حرفهایش فرو رفته بـودیم. پس از مکثى کوتاه, خانم با مهربانى و لطافت در جوابـم گفت: ((مصون شدن یعنى محفوظ شدن. دختـرانم بـراى تـوضیح اینکه چـرا مى گوییم چادر محفوظ مى کند, بـاید بـه این نکته توجه داشته بـاشیم که زن ((ریحـانه)) اسـت, همان طور که در کلام على علیه السـلام اسـت: زن مانند گیاه خوشبو, معطر, زیبـا, لطیف و بـاطراوت است. اگر دیده بـاشید, گل سرخ زیبـایى که چیده شده بـاشد و هر کس آن را دستـش بگیرد و بو کند, چقدر پلاسیده مى شود; ولى اگر چیده نشود دست بـه دست نگردد و از آن مراقبـت شود تا کسى بـه آن آسیب نرساند, عمر طبیعى خـودش را مى کند و معطر و زیبـا مى ماند. دخـتـران عزیزم و گلهاى معطرم, زن مثـل یک گل زیبـاست, اما خیلى فراتـر از این و بسیار باارزشتر است.
حجاب زن که کاملترین آن براى ما ایرانیهاى مسلمان, چادر است, بـه جـز اینکه گوهر شخصیت وجـود زن را از گزند حفظ مى کند, همین لطافتـها و زیبـاییها را از دستـبـرد و گزند زمانه حـفظ مى کند.
اینکه اسلام مى گوید زن وظیفه دارد خـودش را حـفظ کند, بـه خـاطر خوبـیها و ارزشى است که زن دارد, نه اینکه بـخواهد او را محدود کند. مثلا شما اگر یک گردنبند بسیار زیبا داشته بـاشید که قیمتش هم گران بـاشد, آیا آن را هیچ وقت زیر دست و پا مى اندازید؟ آیا آن را هر جا مى گذارید؟ دست هر کس مى دهید؟ میان کثیفى و آشغال و گرد و غبار و... مى گذارید؟))
ما که ساکت, محو ارزش خودمان شده بـودیم, سراپا گوش بـودیم و خانم صدیقى با جدیت و استوارى گفت: ((بله, معلوم است دیگر, هیچ کس این کار را نمى کند. هر انسـان عـاقـلى از چـیزهاى بـاارزش و گرانبها به نحو احسن مراقبت مى کند و مسلما گردنبند گرانبـها را در جایى نگهدارى مى کند که دست بیگانه اى به آنجا نرسد. عزیزانم! حالا بگویید ببینم آیا ارزشها و خوبیهاى زن از آن گردنبـند کمتر است؟ آیا زیبایى و طراوت و شادابى زن به آن گردنبـند نمى رسد؟)) خانم در اینجا سکوت کرد و سکوت ما هم تإیید ارزشهاى والاى زن بود.
فهیمه نفس عمیقى کشید و گفت:
ـ مریم جـان, آن موقع احساس مى کردم که دریا بـا آن همه گوهرى که دارد, باز هم به گوهر وجود ما غبطه مى خورد.
من که حـسـابـى غرق در معنى حـرفهاى فهیمه شده بـودم, گفتـم:
ـ خب, بعد چى؟ دیگر چیزى نگفت؟
ـ دیگر غروب بـود و هنگام اذان مغـرب و ما بـاید بـه اردوگاه بـرمى گشتـیم. ولى خوب یادم مىآید آن روز هنگام اذان که شد گویى تـمام امواج, زمزمه اذان را داشـتـند و ما را بـه نماز اول وقت دعوت مى کردند.
فهیمه ساکت بـود و من هم از جوابـى که پیدا کرده بـودم, خیلى خوشحال بـودم. حالا جواب خوبـى داشتم تا بـه اکرم بـدهم. غرق در شادى و لذت بودم. احساس کردم زیباترین صدف بـزرگترین اقیانوسها را پـیدا کرده ام. بـا خوشحـالى بـه فهیمه نگاه کردم و فهیمه که معنى نگاهم را فهمیده بود, گفت:
ـ مریم جان, مادرم هفتـه گذشتـه یک چادر بـرایم دوخت. من دلم مى خواهد همین امروز آن را بـه تـو هدیه کنم. دلم مى خواهد آن را قبول کنى.
از خـوشحـالى سـر از پـا نمى شناخـتـم, بـا همان حـالت گفتـم:
ـ فهیمه جان, از داشتـن دوستـى مثل تـو خوشحالم و احساس غرور مى کنم.