قصه هاى بى بى18


قصه هاى بى بى(18)
راز

 

 

تلفن زنگ مى زند. بى بى دستش بند است. مى پرم گوشى را برمى دارم. مى گویم:
ـ بله, بفرمایید.
صداى زنانه اى از آن طرف مىآید:
ـ سلام ...
اما بقیه اش را نمى گوید و بعد از مکثى قطع مى کند. گوشى را مى گذارم. بى بى مى پرسد:
ـ کى بود؟
مى گویم:
ـ یا مزاحم بود یا اشتباهى گرفته بود.
هر کداممان مشغول کار خودمان مى شویم. بى بى گردگیرى مى کند و من دارم نقاشى مى کشم. چند دقیقه اى نگذشته که باز تلفن زنگ مى زند. گوشى را برمى دارم.
ـ سلام, بفرمایید.
صداى زنانه اى مى گوید:
ـ سلام, امین جان, حالت خوبه؟
صدا آشنا نیست. مى پرسم:
ـ ببخشید شما؟
ـ چرا اینقدر رسمى شدى؟ چطور منو نمى شناسى.
ـ من شما را مى شناسم؟
ـ آره, عزیزم.
هر چقدر به مغزم فشار مىآورم او را نمى شناسم.
ـ من که شما را به یاد نمىآورم.
آن خانم با صدایى لوس مى گوید:
ـ چقده بى وفا شدى, منم, نامزدت!
سرخ مى شوم.
ـ نامزد من؟ من که نامزد ندارم.
ـ اهه, هنوز هیچى نشده آقا آواز بى وفایى سر مى دهد.
پاک غافلگیر شده ام.
ـ ولى خانم, من بچه ام, اشتباهى گرفته اید, هنوز چهارده سالم تموم نشده اونوقت چه جورى مى تونم ...
مى پرد وسط حرفهایم
ـ من این حرفها سرم نمى شود. تو نومزد منى و اصلا بهونه قبول نمى کنم.
سر و کله بى بى پیدا مى شود. لابد در چهره ام چیزى خوانده است چون بلافاصله مى پرسد:
ـ چى شده؟ چرا رنگت پریده؟ کیه؟
دستم را روى دهنه گوشى مى گذارم و با صدایى آهسته و ترسیده مى گویم:
ـ بى بى, یه دختریه مى گه نومزد منه.
بى بى هم جا مى خورد.
ـ نومزد تو؟
ـ هى بش مى گم اشتباهى گرفته اما جوابم مى ده, نه هیچم این طور نیست.
بى بى مى گوید:
ـ گوشى را بده ببینم کیه.
گوشى را به او مى دهم. دل توى دلم نیست. بى بى خشک مى گوید:
ـ سلام علیکم, بفرمایید.
صداى آن طرف را نمى توانم بشنوم اما لابد چیزهایى مى گوید که بى بى یکدفعه مى زند زیر خنده. از تعجب دارم شاخ درمىآورم. بى بى همین طورى چشم دوخته به من و مى خندد. بالاخره خنده اش که تمام مى شود مى گوید باشد. خداحافظى مى کند و گوشى را مى گذارد. بعد دوباره به من چشم مى دوزد و خنده کشدارى سر مى دهد. گیج و گنگ نگاهش مى کنم. بى بى مى گوید:
ـ فکر نمى کردم اینقدر آسون گول بخورى. اونوقتش از یکى ...
با همان حالت گیجى مى پرسم:
ـ یعنى که چى؟
ـ یعنى که اون خانوم نومزد, نیره بود و مى خواسته سر به سرت بگذاره.
با صدایى جیغ مانند مى پرسم:
ـ نیره؟
ـ خوب, بله, یکى دو ساعت دیگه هم خودش مىآد. اونوقت حسابى باورت مى شه.
پاک بور و دمغ مى شوم. چطور صدایش را نشناختم. چقدر خوب نقشش را بازى کرد. من که خودم را خیلى زرنگ و باهوش مى دانستم, خیلى راحت سرم کلاه رفته بود و از این بابت از دست خودم دلخورم. بى بى که مى بیند خودخورى مى کنم برایم چاى مىآورد.
ـ حالا عیبى ندارد, براى هر کسى پیش مىآید. فقط این برایت تجربه اى باشد که حواست را بیشتر جمع بکنى تا زود گول نخورى. در ضمن آدم نباید هیچ وقت فکر بکند عقل کل است و زرنگتر از او در دنیا پیدا نمى شود.
کنایه بى بى را مى گیرم و پیش خودم بیشتر حرص مى خورم. در همان حال تصمیم مى گیرم تلافى در بیاورم و حسابى دماغ نیره را بسوزانم تا دستگیرش شود یک من ماست چقدر کره دارد نیره که مىآید سردماغ و شنگول است. به من مى گوید:
ـ امین جان, تقصیر خودته, آخه چقده التماست کنم که بیا و مردونگى کن و منو بگیر. البته تو که خودت مى گى بچه اى, باشد, اشکالى ندارد, بیا و بچگى کن و منو بگیر. آخه منم دل دارم. هزار تا آرزو دارم. وقتى تو آن طورى بم بى محلى مى کنى منم لج مى کنم خودمو از پشت تلفن جاى نومزدت معرفى مى کنم تا کمى دلم خنک بشه. راستش من که نمى دونستم تو اینجایى. دفعه قبلش که تلفن زنگ زد باز خود من بودم. تا صدایت را شنیدم تلفن رو قطع کردم. پیش خودم حساب کردم اگه صدایم را عوض بکنم و دوباره تلفن بزنم و تو گوشى را بردارى خودم را به عنوان نومزدت جا مى زنم شاید باورت بشه که یه نومزدى هم دارى.
و بلند بلند مى خندد. از حرفهایش بى بى هم خنده اش مى گیرد. اما من نگاه زهرآلودى به نیره مى اندازم و برایش شکلک در مىآورم. جلوى بى بى بدجورى مرا کنف کرده است. اگر مسإله خودم نبود مى گفتم خیلى خوب نقش بازى مى کند و مى تواند صدایش را عوض کند. اما حالا که پاى خودم در میان است چیزى به زبان نمىآورم. بى بى دک و پوز عبوسم را که مى بیند حرف را عوض مى کند.
ـ خوب, نیره خانم, چه خبرها؟
نیره مى گوید:
ـ بى بى جان, قربان آن صفایت, خبر که فت و فراوان ریخته. اما خودتان که بهتر مى دانید هر وقت مزاحم مى شوم یک خبرى, یک مشکلى, یک گره اى است دیگه که چاره اش در دست باکفایت شماست.
و هر هر دوباره مى خندد. نگاهى بش مى اندازم یعنى که چه لوس! اما به روى خود نمىآورد و ادامه مى دهد:
ـ اما, از اصل و اساس قضیه یعنى همان گره اصلى خود من هم بى خبرم.
بى بى به شوخى مى پرسد:
ـ عجبا! چطور همچى چیزى ممکن است؟
نیره قیافه اى مى گیرد.
ـ راستش خود منم در حیرتم. آمده ام گره گشایى کنم اما نمى دونم گره چیه.
فکر مى کنم باز دارد فیلم بازى مى کند. پشت بندش اضافه مى کند:
ـ دیروز, این رضاى ما اومد خونه و گفت نزدیکترین و بهترین دوستش, ابراهیم ـ که خیلى هم آقاست ـ یه مشکلى داره که حتما بى بى از عهده اش برمىآد. هر چى اصرارش کردم مشکل را بگوید گفت خودش هم از اصل قضیه بى خبر است اما مطمئن است اگر بى بى بخواهد مى تواند به حل مشکل ابراهیم کمک کند. من اولش دبه در آوردم و گفتم تو که توى فکر خواهر بیچاره ات نیستى و نمىآى دست منو بذارى توى دست یکى از این دوستهات تا که خواهرت سر و سامونى بگیره حالا که این طوره پس انتظارم نداشته باش کمکت بکنم. نیره یک نفس مى گوید:
ـ اما بى بى جان, شما که منو خوب مى شناسین که چقدر مهربونم و چه دل رحیمى دارم. راستش دست خودم هم نیست. بدیهاى دیگرون رو زود فراموش مى کنم و به دل نمى گیرم. یعنى همیشه مى گم: تو نیکى مى کن و در دجله انداز, که ایزد در بیابانت دهد باز. بد مى گم بى بى خانم, با خودم حساب که مى کنم مى بینم درسته برادرهام توى فکر من نیستند اما من که نباید مثل اونها باشم. خوب, اگه کارى از دستم برمىآد چرا مضایقه کنم. بله, مى دونم سرتون رو به درد مىآورم. آخرش دلم راضى نشد و بش گفتم قبوله مى رم پیش بى بى و ازش مى خوام مشکل دوست تو رو حل کنه. اما در عوضش تو هم برادرى کن و از میان این همه دوست و آشنایى که دارى یه شوهر واسه من پیدا کن. رضاى نمک نشناس خیلى بى حال براى اینکه مرا از سر وا بکنه گفت: اى به چشم, دیگه چیزى نمانده, همین روزهاست که سر و کله خواستگارى پیدا بشود. نیره از زبان نمى افتد. اگر ولش کنى از خروسخوان تا نصفه هاى شب یک ریز برایت حرف مى زند. از کوچکترین فرصتى هم استفاده مى کند تا به همه بفهماند چقدر بش ظلم شده و بختش همین جورى بسته باقى مانده است.
من, مثل برج زهر مار گوشه اى نشسته بودم و خودم را زده بودم به آن راه یعنى که به حرفهایش گوش نمى دهم. اما بى بى که اخلاق نیره دستش بود تا خواست وسط حرفهایش نفسى چاق بکنه و دوباره از نو شروع کند گفت:
ـ خب, نیره جون ان شإالله که تو هم خونه شوهر مى روى. زیاد خودت را ناراحت نکن.
دیر یا زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. تو همه چیز را گفتى الا مشکل دوست برادرت. نیره مى گوید:
ـ خدایى اش, خود منم بى خبرم. اما لابد شما مى تونین رفع و رجوعش بکنین.
بى بى مى پرسد:
ـ وقتى آدم از اصل قضیه بى خبر باشه چطورى مى تونه به کسى کمک بکنه؟
ـ واله, قرار گذاشتیم اگه شما قبول بفرمایین رضا و دوستش, خدمت برسن و قضایا را تمام و کمال و از زبان خودشون براتون تعریف کنن. البته اگه اجازه مى دین.
بى بى را هم که حتما تا حالا شناخته اید. خدابیامرز سرش درد مى کرد براى کمک کردن به آدمها. من از لج نیره اصلا دلم نمى خواهد بى بى برایشان کارى بکند. اما بى بى طبق عادتش قبول مى کند و فکر نمى کند من از دست نیره چقدر برزخیم!
ابراهیم مدتها شبنم را زیر نظر داشته است. چند ماهى مى شود او در اداره ابراهیم استخدام شده است. ابراهیم شبنم را پسندیده است, خیلى. دخترى سنگین, متین و باوقار. تا که دل به دریا مى زند و از طریق واسطه اى پیام مى دهد اگر شبنم اجازه بدهد بیایند خواستگارى. شبنم مى گوید باید نظر خانواده اش را جویا شود. روز بعد پیام مى فرستد که پدرش مى خواهد ابراهیم را ـ البته تنها ـ ببیند. ابراهیم مى پذیرد و با دسته گلى به خانه شبنم مى رود. پدر شبنم مدتى را با او حرف مى زند و خواستگار دخترش را محک مى زند. دست آخر مى گوید دو هفته دیگر جواب خواهد گرفت و چنانچه جواب آنها مثبت بود آن وقت با خانواده تشریف مىآورند. ابراهیم مى پذیرد و پیش خود پدر شبنم را تحسین مى کند که این قدر در انتخاب داماد دقت به خرج مى دهد.
دو هفته به سرعت برق و باد مى گذرد. پدر به ابراهیم مى گوید در باره او کاملا تحقیق کرده است و او جوانى است پاک و متدین از خانواده اى اصیل و نجیب. اما به دلیلى نمى تواند با ازدواج آنها موافقت کند. از این حرف, ابراهیم مات و متحیر مى ماند. با ناراحتى مى پرسد:
ـ چرا, آخه چرا, من که شبنم و خانواده شما را پسند کرده ام. شما هم که به قول خودتان اشکالى در ما نمى بینید پس به چه دلیل مخالف هستید؟
پدر شبنم با اندوه سرى تکان مى دهد و مى گوید:
ـ متإسفم, خیلى متإسفم پسرم, اما حرف من همان است که گفتم و عوض هم نمى شود. و بلند مى شود و مى رود.
ابراهیم که اصلا فکر نمى کرد با جواب منفى روبه رو بشود ناراحت و مغموم به خانه مى رود. ننه اش بارها به او گفته بود: ((تو هر که را بپسندى منم خواهم پسندید و عروسم خواهم دانست)) او تمام این مدت ماجرا را از او مخفى داشته و تصمیم گرفته بود با اعلام خبر غیر منتظره انتخاب همسر و خواستگارى او را بسیار خوشحال کند. اما اینک تمام نقشه ها و آرزوهایش را بر باد رفته مى بیند. ننه, اندوه را از چهره پسرش مى خواند و مى پرسد:
ـ هان, ابراهیم, خبرى شده؟
ابراهیم به نجوا جواب مى دهد:
ـ نه, چه خبرى!
اما ننه فرزندش را خوب مى شناسد و آن قدر اصرار مى کند تا او همه چیز را مى گوید.
ننه, خنده کنان پسرش را دلدارى مى دهد و مى گوید او رسم و رسومات خواستگارى را نابلد بوده و پسرش مطمئن باشد اگر دختر شاه پریان را هم بخواهد ننه برایش فراهم مى کند.
فرداى آن روز, ننه نشانى گرفته, چادر چاقچور کرده و به خواستگارى مى رود. در حالى که تا برگشتن ننه بر ابراهیم قرنى مى گذرد. مرتب خود را دلدارى مى دهد که ننه با جواب مثبت و دست پر به خانه خواهد آمد. اما برخلاف تمام تصورات و آرزوهاى او, ننه با قیافه اى درهم و عبوس برگشته و مى گوید:
ـ مگه دختر قحطیه! این دختر براى تو اصلا مناسب نیست و اگر آنها هم راضى به این وصلت باشند من یکى که اصلا نمى گذارم این دختره زنت بشه.
بار دیگر بهت و حیرت ابراهیم را در بر مى گیرد. خیلى پکر مى پرسد:
ـ چرا, آخه چرا ننه, مگه تو چیزى دیده اى؟
ننه مى گوید:
ـ بهتر است چیزى نپرسى. در یک کلام او مناسب تو نیست. بالکل فراموشش کن.
و هر چقدر ابراهیم التماس و اصرار مى کند طرفى نمى بندد و جوابى نمى گیرد. اما طاقتش نمى گیرد و در فرصتى مناسب از خود شبنم مى پرسد که قضیه چیست. آن دختر هم لب به سخن نمى گشاید و با بغض و چشمانى اشکبار و به سختى مى گوید نظر او نظر پدرش است و فورا مى رود. با این جمله گویى دنیا را بر سر ابراهیم خراب مى کنند. در عین حال احساسش به او نهیب مى زند که در این ((نه)) گفتن نکته اى پوشیده و مخفى وجود دارد. نکته اى که دیگران از او پنهان مى دارند و نمى خواهند او از آن موضوع مطلع باشد. ابراهیم فکر مى کند باید در این میان رازى نهفته باشد. رازى که حتى ننه اش هم نمى خواست آن را برملا سازد.
با وجود همه این مسایل از شدت علاقه اش به ازدواج با شبنم نه تنها کاسته نشده بلکه روز به روز بیشتر مى شود. در نهایت ابراهیم مشکل خود را با نزدیکترین و بهترین دوستش رضا در میان مى گذارد. رضا نیز صلاح را در این مى بیند که از طریق نیره از بى بى کمک خواسته شود. رضا به ابراهیم مى گوید: ((تو بى بى را نمى شناسى, مطمئن باش اگر کسى بتواند گره از کار تو بگشاید او بى بى است و لاغیر.))
نیره ما را به خانه شبنم مى برد. منم هستم. کنجکاویم بدجورى گل کرده که سر از آن راز در بیاورم. نیره, بى بى و من را معرفى مى کند و غرض از مزاحمت را مى گوید. یک جورى حرف مى زند انگار سالهاست آنها را مى شناسد. از همان نگاه اول آدم مى فهمد شبنم دخترى است سنگین و باکمال و خانواده اى محترم و فهمیده دارد. بى بى با صراحت همیشگى خود مى گوید ابراهیم و خانواده اش را نمى شناسد و حتى آنها را ندیده است. وساطتش هم بنا به درخواست رضا و گفته هاى نیره مى باشد. از قیافه شان خوانده مى شود صداقت بى بى قشنگ به دلشان نشسته و باعث جلب اعتمادشان شده است. بى بى مى گوید:
ـ از ظواهر قضیه این طورى مشخص است که ابراهیم واقعا مى خواهد با شبنم شما ازدواج بکند و باز از ظاهر قضیه این گونه معلوم است که شبنم خانم نیز خواستار این وصلت مى باشد.
بى بى آرام صورتش را به طرف شبنم مى چرخاند و مى پرسد:
ـ درست نمى گویم دخترم؟
شبنم سرش را پایین مى اندازد.
بى بى اضافه مى کند:
ـ خوب, اگر دو جوان قصد داشته باشند با همدیگر زندگى کنند و یار و همسر هم باشند تکلیف بزرگترها چه است؟ باید تا جایى که برایشان مقدور است به آن دو در راه تشکیل خانواده و سرگیرى ازدواج کمک کنند.
و رو به پدر و مادر شبنم مى پرسد:
ـ بد مى گویم؟
پدر شبنم متفکرانه مى گوید:
ـ نخیر, بسیار متین مى فرمایید.
ـ پس مشکل کار در کجاست, این طور که مى گویند شما عیب و اشکالى در ابراهیم و خانواده اش ندیده اید.
مادر شبنم زبان باز مى کند:
ـ جوان آقایى است. خانواده محترم و باآبرویى دارد. جد اندر جدشان را مى گویم.

پدر شبنم تند و تند مى گوید:
ـ خداى نخواسته نقض غرض نشود. من شخصا ابراهیم را بسیار جوان پاک و خوبى مى دانم. مسإله این نیست. مشکل ...
بى بى فى الفور مى پرسد:
ـ هان! مشکل! مشکل چیه؟ بفرمایید شاید بشود حلش کرد و این دو جوان را به هم رساند. پدر و مادر شبنم به هم نگاه مى کنند. از نگاهشان مى خوانم مفرى و بهانه اى مى جویند تا بتوانند پاسخگوى سوال بى بى باشند. لحظاتى چند سکوت در اطاق حاکم مى شود. بالاخره مادر شبنم سکوت را مى شکند و زیر لبى ـ چنانکه بخواهد جوابى بدهد تا خود را خلاص کند ـ مى گوید:
ـ آخه ... آخه مى دونید بى بى محترمه ... شبنم ما یکى یکدونه س.
بى بى با رویى گشاده مى پرسد:
ـ مگه تصمیم دارید یکى یک دونه تان تا آخر عمر بى سر و همسر بمونه؟
نیره خودش را وسط معرکه مى اندازد:
ـ اینجاى کار هم که به هم مى خورن. چون ابراهیم هم یکى یکدونه س.
و قیافه مظلومانه اى به خود مى گیرد و ادامه مى دهد:
ـ منم توى خونه یکى یکدونه ام. سالهاست همین جورى یکى موندم و کسى به فکرم نیس. از این یکى موندن دوس دارم سرم را محکم به دیوار بکوبم.
پوزخندى مى زنم و زیرچشمى نگاهش مى کنم. توى خونه غریبه هم نمى تواند حرف دلش را نزند. توى این فکرها هستم که ناگهان شبنم بغض کرده صدایش را بالا مى برد و مى گوید:

ـ بابا, مامان, خوب اصل قضیه را بگید و خودتان و من را راحت کنید. بالاخره که مى فهمد.
پدر و مادر شبنم سر را پایین مى اندازند. شبنم مى بیند که آنها ساکتند با همان لحن اضافه مى کند:
ـ ابراهیم جوان خوبى است. منم دوست دارم زنش بشوم. اما او از یک چیز خبر ندارد. او نمى داند که من یک بار ازدواج کرده ام. من دختر نیستم.
و مى زند زیر گریه. مادرش سعى مى کند او را آرام کند. بى بى با لحن پرعطوفتى مى گوید:
ـ پس آن راز این بود؟ عجب!
مادر شبنم غمگینانه مى گوید:
ـ چند سال پیش شبنم را شوهر دادیم. پانزده شانزده سالى داشت. شوهرش مرد خوبى بود. اما در اثر یک تصادف جانش را باخت و ناکام از دنیا رفت. من و پدرش از اینکه دختر بیگناهمان در اول زندگى بیوه شده بود خیلى ناراحت بودیم. به خاطر او خانه و زندگیمان را فروختیم و به این محل آمدیم تا خاطرات گذشته فراموشش بشود و براى اینکه سرش گرم باشد گفتیم در اداره اى, جایى, استخدام بشود و کار کند. تا اینکه سر و کله این جوان پیدا شد. ما همه او را پسند کرده ایم. اما, خوب, آینده را هم باید دید و در نظر گرفت. به هر حال شبنم ما یک بار ازدواج کرده و ما فکر مى کنیم زمانى که ابراهیم بداند شبنم بیوه است نظرش عوض خواهد شد. بنابراین صلاح در این دیدیم که به او جواب منفى بدهیم و علتش را هم ناگفته گذاشتیم. چرا که آمدیم و فردا از زبانش در رفت و قضیه را به بقیه آدمهاى اداره گفت. در این صورت شبنم ما انگشت نما خواهد شد. شرط عقل این بود که قضیه را کتمان کنیم. اصلا چه ضرورتى داشت او بداند؟ مادرش هم که تشریف آوردند قسمش دادیم موضوع پیش خودش بماند. ایشان هم تا ماجرا را شنید بلافاصله با ما هم عقیده شد.
بى بى اندیشناک مى گوید:
ـ صحیح. از قدیم و ندیم هم گفته اند:
هر که اول بنگرد پایان کار
آخر کار او نگردد شرمسار
وقتى از همان اول جوانب کار در نظر باشد و سبک سنگین بشود پشیمانى حاصل نمى شود. اما, ببینم, فکر اینجایش را کرده اید که ممکن است ابراهیم موضوع را که فهمید باز دخترتان را بخواهد؟
پدر شبنم مى گوید:
ـ بله, بى بى محترمه. فکر این را هم کرده ایم. ممکن است حالا او شبنم را بخواهد. اما چند سال بعد چى؟ بالاخره ما در جامعه مان عرف و عاداتى داریم. آیا از شبنم سیر نخواهد شد و بناى ناسازگارى نخواهد گذاشت که او زنى بیوه بوده و از این نوع حرفها که معمولا در این نوع ازدواجها پیش مىآید. و اگر آن زمانى که صاحب بچه اى هم شده اند تصمیم گرفت به بهانه بیوه بودن او را طلاق بدهد چه باید کرد؟ در این صورت آیا دختر خودمان را به دست خودمان به خاک سیاه ننشانده ایم؟ بى بى زیرلبى مى گوید:
ـ درست مى فرمایید. اما شاید هم بدین گونه نشود. همه چیز به ابراهیم و شبنم بستگى دارد. اگر آن طورى که تعریف مى کنند او جوان فهمیده اى باشد ... باید نظر و خواست او را دانست.
برگشتنى, نیره بدجورى بق کرده است. چنان ترش کرده که نگو و نپرس. بى بى آن دک و پوز را که مى بیند علتش را مى پرسد. نیره با بغض مى گوید:
ـ دنیا پر شده از ظلم و بى عدالتى. آخه چرا یه جا پسرى به خواستگارى یه بیوه زن برود و تازه او ناز بکند اما جایى دیگر یه دختر ترگل ورگل مثل نیره باشد که حتى حاضر است زن مردى زن مرده بشود اما بلانسبت محل سگ هم به او نمى گذارند و کسى پیدا نمى شود حتى از او بپرسد کجایى هستى. آخه این هم شد عدالت؟ دست به دلم نگذارید که بدجورى دلم پرخونه. اگه دستم رسد بر چرخ گردون ...
اما حرفش را تمام نمى کند. حالتش یکهویى عوض مى شود و از عبوسى در مىآید و دستهایش را محکم به هم مى زند:

ـ بى بى, همین الان یه فکر عالى دوید توى کله ام. بیا و شبنم را ولش کنیم. خودم از دل و جون حاضرم زن ابراهیم بشوم ...
اینجاست که باید تلافى در بیاورم. براى اینکه درست و حسابى دلش را بسوزانم وسط حرفهایش مى پرم و از ته دل و با صداى بلند مى گویم:
ـ نیره خانم, بعضى ها اگه ...
گیسشون هم سفید بشه شوهر گیرشون نمىآد. کاریش هم نمى شه کرد. توى پیشونى اونا نوشته شوهر بى شوهر. اصلا شوهرها از اونا فراریند تا بشون مى رسند هفت محله فرار مى کنند.
نیره گر مى گیرد. دستهایش را به کمر زده و مى گوید:
ـ با این خیالها خوش باش, امینآقا. من یکى حتى اگه گیسم سفید بشه اصلا باکى ندارم چرا که خیالم راحت راحته, یه نفر به اسم امین هست که به انتظارم نشسته! اصلا هم حاشا نکن که قبول ندارم. من خیلى خوب تو را مى شناسم. مى دونم چه نومزد باوفایى هستى. نیره از آن حاضرجوابهاست که لنگه ندارد.
مى بیند که با حرفهایش مرا سر جاى خود نشانده رو به بى بى مى گوید:
ـ بى بى جان, بیا و در حق من مادرى کن. شبنم را ولش مى کنیم. ابراهیم را به من برسانید که ثواب دنیا و آخرت دارد. من که تا به حال او را ندیده ام اما همین طورى ندیده و نشناخته بله را مى گویم. خدا رو خوش نمىآد جوون مردم بدبخت بشه و اول زندگى یه زن بیوه وبال گردنش بشه. تا یه دختر شوهر نکرده آماده داریم چرا برویم سراغ بیوه زنى که حداقل یک بار مزه شوهر را چشیده. فکر اونجایش را بکنید که فردا آدمها واسه ابراهیم حرف در بیارند و بگویند حتما عیب و اشکالى توى وجود جوون مردم بوده یکراست رفته سراغ یه بیوه. خب, حق هم دارند. من که مى گویم شبنم باید زن یه آدم زن از دست داده بشه و ابراهیم هم به من برسد.
من چقدر بى عقلم. اگه مى دونستم رازشون اینه اصلا پاى شما را وسط نمى کشیدم. خودم مستقیم مى رفتم پیشش و مى گفتم غصه نخور, زن مى خواى بفرما, نیره خانوم حى و حاضره. و تا به خودش بیاد مى بردمش محضر و تا پشیمون نشده عقدش مى شدم. بى بى جان, من واقعا دختر بدشانس و اقبالیم!
نیره همیشه همین طور بود.
حرفهایش را قاطى مى گفت, جدى و شوخى. بى بى هم خنده خنده و نیمه شوخى و نیمه جدى مى گوید:
ـ نیره جون, غصه نخور, اگه کار شبنم و ابراهیم درست نشد حق تو محفوظه.
نیره ذوق زده مى شود:
ـ جدى مى فرمایید؟ قربان آن دهانتان که همیشه از آن گل مى ریزد.
یکهویى از دهانم مى پرد:
ـ آره, به همین خیالها خوش باش.
نیره واسم چشم غره مى رود.
ابراهیم از آن ((راز)) آگاه مى شود و البته قول مى دهد ((رازنگه دار)) باشد. اما از تصمیمش برنمى گردد و کوتاه بیا نیست. همچنان مى خواهد شبنم زنش بشود. به او مى گویند درست و حسابى فکرهایش را بکند و احساساتى نباشد. زن گرفتن و تشکیل خانواده شوخى بردار نیست که آدم هر وقت دلش نخواست بزند زیر حرفش و زنش را طلاق بدهد.
نخیر, در انتخاب همسر باید خوب و دقیق فکر کرد تحقیق کرد, مشورت کرد, نظر خواست, عجولانه تصمیم نگرفت و تمام جوانب کار را سنجید و ...
اما ابراهیم مى گوید من تمام فکرهایم را کرده ام و شبنم زن ایدهآل من است و مطمئن باشید پشیمان نخواهم شد. از آن طرف خانواده شبنم وقتى صداقت و پافشارى ابراهیم را مى بینند رضایت خود را اعلام مى کنند اما براى محکم کارى مهریه خیلى سنگینى را درخواست مى کنند.
ابراهیم میزان مهریه را هم که دو میلیون تومان است مى پذیرد. و لکن مشکل دیگرى سر راه ازدواج آن دو سبز مى شود و آن مادر ابراهیم است که با ازدواجشان مخالفت مى کند. او مى گوید:
ـ من این بچه را با یتیمى و با هزار خون جگر خوردن بزرگش کرده ام. حالا که باید قد و بالایش را در رخت و لباس دامادى ببینم چرا عروس من یک بیوه زن باشد؟
ابراهیم حالا نمى فهمد اما چهار صباح دیگر پشیمان مى شود و مى فهمد چه اشتباهى کرده است. گیرم شبنم فرشته باشد مگه توى این شهر کم دختر خوب و کدبانو داریم, دخترى که هم خوب و خانواده دار باشد و هم بیوه نباشد و ...
اما ابراهیم دو پایش را توى یک کفش کرده که یا شبنم و یا هیچ کس و مى گوید:
ـ گناه شبنم چیه در اول جوانى و زندگى بیوه شده است. ننه جان شما مرا داشته اید و خودتان نخواسته اید ازدواج بکنید. شما تقریبا وضعیت شبیه شبنم داشته اید و خوب مى توانید او را درک بکنید. آیا سزاوار است به گناه ناکرده تا آخر عمر محکوم و انگشت نما باشد؟
مادر ابراهیم مى گوید:
ـ تو جوانى و فکر مى کنى دارى در حق این دختر فداکارى مى کنى اما مطمئن باش پشیمان مى شوى.
ابراهیم محکم و مصمم مى گوید:
ـ ننه جان من خوب فکرهایم را کرده ام و از هر لحاظ شبنم را مى پسندم. مطمئنم او مرا خوشبخت خواهد کرد. اصلا موضوع فداکارى هم نیست. مگر او چه اش است که من بخواهم در حقش فداکارى بکنم؟
زشت است, کور و کر و چلاق است؟ آن ظاهرش, آن تربیت و ادب و متانتش. من هم چون از هر نظر شایسته است مى خواهم با او ازدواج کنم. برایم هم مهم نیست قبلا شوهر داشته. این چیزها در یک زندگى با محبت و سعادتمندانه ملاک نیست و ...
اما مادر زیر بار نمى رود و همچنان مخالفت مى کند. در اینجاى کار ابراهیم از بى بى مى خواهد با مادرش حرف بزند و او را مجاب بکند. بى بى پا در میانى مى کند. قرار مى شود استخاره کنند. استخاره خوب در مىآید. در نهایت او رضایت مى دهد اما به اکراه و در دل ناراضى.
ابراهیم دست شبنم را مى گیرد و به خانه اش مىآورد. مادر ابراهیم برخورد سردى با شبنم دارد و زمان مى برد تا در اثر محبتها و مهربانیهاى شبنم نظرش عوض بشود و او را به عنوان عروسش قبول بکند. مادر مى بیند ابراهیم و شبنم واقعا در کنار همدیگر شاد و خوشبختند با این وجود حس مادریش مدام به او نهیب مى زند که باید نگران باشد و هنوز فکر مى کند که اى کاش پسرش با یک بیوه ازدواج نمى کرد.
اولین سالگرد ازدواج شبنم و ابراهیم مى رسد. آنها به محضر مى روند. شبنم مهریه اش را از مبلغ دو میلیون تومان به فراز دیگرى برمى گرداند: یک جلد کلام الله مجید, دو زوج شمعدان, یک آینه, یک کاسه نبات, یکصد شاخه گل نرگس و یک دنیا مهر و محبت که عندالمطالبه باید پرداخت شود.
زمانى که زن و شوهر به خانه مىآیند و ابراهیم هدیه شبنم به مناسبت سالگرد ازدواجشان را به مادرش مى گوید او از ته دل و با تمام وجود مى خندد و در حالى که اشک به چشمان آورده عروسش را براى اولین بار در آغوش مى گیرد و مى گوید:
عروس خوب من!