دختران با کفشهاى کتانى به کجا مى روند


نقد فیلم
دختران با کفشهاى کتانى به کجا مى روند!

 

 

کارگردان: رسول صدر عاملى.
نویسندگان: پیمان قاسم خانى, فریدون فرهودىمریم بصیرى.
بازیگران: پگاه آهنگرانى, مجید حاجى زاده, اکرم محمدى و ....
فیلم ((دخترى با کفشهاى کتانى)) در مقایسه با دیگر آثار سینمایى مربوط به نوجوانان جسارت ویژه اى از خود نشان داده و موضوعى را که شاید از نظر برخى ها غیر ممکن و یا غیر قابل توصیف و تصویر از سینما باشد ارأه کرده است. صدر عاملى که در ابتدا کارش را با روزنامه نگارى شروع کرده بود با توجه به علاقه اش به این شغل و مطالعاتى که در مورد مسایل جوانان داشت ابتدا تحقیقاتش را براى ساخت فیلمى در مورد ((پدرام)) و حادثه خودکشى او شروع کرد و سپس به تحقیق در مورد ماجراى ((سمیه)) و ((شاهرخ)) پرداخت که هر دو سوژه به علت ویژگیهاى خاص پرونده هایشان و با توجه به شرایط روز سینمایى کشور امکان ساخت پیدا نکرد و صدر عاملى طبق یادداشتهاى خودش اذعان داشت که نتوانسته است وقایع را آنچنان که از زبان آن بچه ها و حادثه خودکشى کشف کرده است بیان کند. با این همه, ماجراى ((پدرام)) در عاقبت تبدیل به فیلم ((مى خواهم زنده بمانم)) شد و ماجراى سمیه و شاهرخ در نهایت منجر به ساخته شدن ((دخترى با کفشهاى کتانى)) گردید.
صدر عاملى در کتاب این فیلم گفته است:
((سمیه در آخرین دفاعیه اش در دادگاه که بیشتر به خطابه اى براى محکوم کردن جریان حاکم بر جامعه و زندگى اش شبیه بود تا دفاعیه از فرارى بیست و چهار ساعته با شاهرخ, از دروغ و ریاى حاکم بر زندگیش سخن گفت, اینکه نه در جامعه و نه در خانواده اش, هرگز نفهمیده چه کارى درست و چه کارى نادرست است, اینکه هیچ وقت زندگى و تربیت خودش یا شاهرخ را نپذیرفته و ... جرقه اصلى این فیلم نیز از همین فرار سمیه و شاهرخ در ذهنم درخشید تا صحنه هایى از فرار آیدین و تداعى را نشان دهم ولى سپس منصرف شدم و تصمیم گرفتم دختر را تنها و بى پناه, آواره کنم تا ببینم چه بر سرش مىآید!)).
صدر عاملى که پیش از این فیلمهایى چون ((گلهاى داوودى)), ((پاییزان)), و ((قربانى)) را از روى پرونده هاى واقعى موجود ساخته بود, بالاخره ملهم از تجربیات و تحقیقات خویش سفارش نوشتن فیلمنامه ((دخترى با کفشهاى کتانى)) را داد و قصه این دختر بر پرده سینما جان گرفت..
اولین نماى فیلم, با خزان آغاز مى شود و از همان نخست به ما گوشزد مى کند که با استعاره اى قوى روبه رو هستیم; فصل سرد آشنایى و جداییها, فصل مرگ عشق ممنوع و ...
پاهایى با کتانى سفید در حاشیه جدول پارک به جلو پیش مى رود و با باز شدن نما شاهد آن هستیم که این پاها متعلق به دختر نوجوانى است که کنارش جوانى بلندقد در حال خواندن کتاب ((کیمیاگر)) اثر ((پألوکوئیلو)) است. ((مرد جوان نمى دانست افسانه شخصى یعنى چه, در آن سن و سال همه چیز روشن و واضح است و آدم نمى ترسد که خیالبافى کند, مع ذلک با گذشت زمان, نیرویى اسرارآمیز شروع به مداخله مى کند تا ثابت نماید تحقق افسانه شخصى عملى است. آنچه پیرمرد مى گفت براى چوپان جوان مفهوم روشنى نداشت ولى مى خواست بداند که این نیروهاى اسرارآمیز چه هستند تا آنها را براى دختر بازرگان بگوید و دهان او از تعجب باز بماند.)).
ظاهر امر چنین نشان مى دهد قهرمان جوان مطالعات بسیارى دارد و جویاى یافتن گنج نهفته درونى خویش است. افسانه شخصى او رفتن تا بى نهایت و کوچیدن تا آخر دنیاست, وى حتى مى خواهد در راه با دختر نوجوان فیلم ـ تداعى ـ ازدواج کند و همه زندگیش فقط رفتن باشد. آیدین مصمم است تا با خواندن کتابهاى پرواز ـ روح و جسم ـ و گذرندان دوره هاى عرفانى به این دنیاى عجیب دسترسى پیدا کند و هاله هاى نورانى اطراف آدمها را ببیند. هنوز چند دقیقه اى از شروع فیلم و شروع صحبت این دو, نگذشته است که هر دو توسط مإموران نیروى انتظامى دستگیر مى شوند..
تداعى صادقانه و در کمال سادگى به همه چیز اعتراف مى کند و اینکه فقط یازده روز است آیدین را مى شناسد و چهار بار وى را در پارک دیده و سه بار تلفنى با او صحبت کرده است. تداعى به پزشکى قانونى فرستاده مى شود. او که با معصومیت انباشته در چهره اش, سراپا مى لرزد مکانى متفاوت را در مقابل خویش مى بیند که از دید او همراه با خون و خشونت است و مراجعین هر کدام به نحوى در افزایش ترس وى نقش دارند. سالنى سفید که شبیه سردخانه است و پاهاى سفید دختر که در حال لرزیدن است و عاقبت با سفید شدن پرده عریض سینما, گواهى پاکى دختر صادر مى شود..
تداعى تحقیر شده و اندوهگین به خانه باز مى گردد. پدر که بسیار خشمگین است او را تنبیه مى کند و تمام عکسها, کتابها و مجلاتش را پاره مى کند و کف اتاق مى ریزد ولى مادرش که ظاهرا مهربان تر است به وى مى گوید: ((تو جوونى, دلت پاکه همین جورى صاف و ساده مى رى جلو, خودتو بدبخت مى کنى مامان این دنیا گرگه ...)) و تنها کارى که از دستش برمىآید بخشیدن گردنبند ((و ان یکاد)) خویش به وى است که یادگار مادرش مى باشد و از میان انبوه طلاهایش فقط آن را بیشتر از همه دوست دارد..
صبح فردا تداعى با ماشین مادرش به مدرسه مى رود ولى از فرصت استفاده کرده و پنهانى به سمت باجه تلفن جلوى مدرسه مى رود و به منزل آیدین زنگ مى زند ولى برادر کوچکتر به وى مى گوید که او خانه نیست و ظهر برمى گردد. تداعى که حال و حوصله درس خواندن ندارد سر به خیابان مى گذارد و به مغازه طلافروشى مى رود و تمام طلاهایش را که در جیبهایش پنهان کرده است مى فروشد حتى لحظه اى دستش به طرف گردنبند مادرش مى رود ولى از فروش آن منصرف مى شود و تا ظهر وقتش را به سینما رفتن و پارک مى گذراند..
تداعى بسیار مشتاق است که با کسى حرف بزند و از راهنماییهاى او بهره مند شود, پس ابتدا به یک آشناى قدیمى زنگ مى زند ولى او حواسش بیشتر به غذاى در حال پختش است و تداعى از او به عنوان آدمهاى خطرناکى نام مى برد که به همین راحتى به مردم مى گویند وقت ندارم. او که به قول خودش قاطى کرده است و هنوز احتیاج به یک هم صحبت دارد شماره منزل یکى از معلمان سابقش را مى گیرد که او را بسیار دوست مى داشت. دبیر مربوطه وقتى متوجه آشفتگى تداعى از زبان خودش مى شود فقط از لحاظ درسى وى را ملامت مى کند و اینکه باید تمام حواسش به درسش باشد, ولى حرف تداعى چیز دیگرى است. او به بن بست بزرگى در زندگیش رسیده و بلاتکلیفى وحشتناکى آزارش مى دهد و منتظر آیدینى است که پیدایش نیست و قرار است با او تا آخر دنیا برود..
آخر از همه وقتى هیچ زنى حرف تداعى را نمى فهمد او در کنار باجه تلفن با مردى ظاهرا قابل اعتماد و تحصیلکرده روبه رو مى شود که خودش را جاى دبیر آیدین جا مى زند تا به خواست او, آیدین را پاى تلفن بکشاند ولى آیدین خانه نیست و شب برمى گردد. مرد که سر و وضعى مرتب و گول زننده دارد با تداعى همذات پندارى مى کند و مى گوید اختلاف با پدر و مادرها براى همه هست و شکاف نسلها چیزى نیست که تازگى داشته باشد. دختر از خانواده دو رویش مى گوید و اینکه خودشان هر کارى دلشان بخواهد مى کنند ولى دایم به او مى گویند که باعث آبروریزى آنها نشود و از مادرش مى گوید که بزرگترین سرگرمیش جمع کردن جهیزیه براى اوست و گویا وى را فقط براى آن جهیزیه به دنیا آورده است. عاقبت مرد, اعتماد تداعى را جلب مى کند و او را براى نهار به منزلش دعوت مى نماید تا در کنار همسرش وى را راهنمایى کند. تداعى پس از اصرار مرد مى پذیرد ولى همین که در آپارتمان باز مى شود و مرد متوجه حضور زنش در منزل مى گردد تداعى را از خانه مى راند و مانع ورود او به منزلى مى شود که گمان مى کرد خالى است. اولین ضربه هولناک بر روح تداعى وارد مى شود و همین راهى است براى بازگشت به خانه, ولى از آن جایى که زمان تعطیلى مدرسه فرا رسیده و پدر, تداعى را نیافته است لذا در حالى که بسیار خشمگین است با دو مإمور نیروى انتظامى در حال صحبت مى باشد. تداعى با دیدن این صحنه از ترس پدر پا به فرار مى گذارد و تنها راهى که برایش باقى مى ماند این است که از سر خیابانشان به خانه تلفن کند. ابتدا برادر کوچکترش و سپس مادر با تلفن صحبت مى کنند ولى بغضى که در وجود دختر لانه کرده است مانع حرف زدن او با مادر مى شود..
تداعى بسیار محتاج دلسوزى و محبت است و حتى وقتى مى بیند پیرزنى در اتوبوس نگران رنگ پریده اوست به دروغ خودش را بیمار سرطانى معرفى مى کند و توجه همه را به خودش جلب مى نماید; یعنى در واقع این مردم ما هستند که وقتى متوجه بیمارى جسم مى شوند در صدد کمک به تداعى برمىآیند ولى هیچ کس به روح آشفته او کارى ندارد حتى زنى که کنار باجه تلفن حرفهاى تداعى را مى شنود و مى خواهد به وى کمک کند, کارى از دستش برنمىآید..
هیچ هتلى تداعى را نمى پذیرد و او چاره اى ندارد جز اینکه خستگى اش را با لم دادن روى مبلهاى یک کافى شاپ بگذراند و وقتش را با خوردن بستنى و نوشابه هاى بسیار پر کند و براى لحظه اى, خواب غفلت او را برباید. نمایى که پرده کاملا سیاه مى شود و نمایى از خواب را تداعى مى کند; درست مخالف نمایى در پزشک قانونى که پرده کاملا سفید مى شد!.
دوستى تداعى با مهپاره که زنى کولى و دستفروش است خود نقطه عطفى دیگر بر این فیلم است. مشکل اقامت شبانه براى تداعى هنوز پابرجاست و مهپاره مى گوید: ((خدمتت بگم جاهایى که یه دختر تنها مى تونه شبو اونجا بگذرونه و خوب هم بگذرونه زیاد نیس.)) و عاقبت آدرس یک روزنامه فروشى را به او مى دهد که شبها دکه اش را کرایه مى دهد. وقتى تداعى به آنجا مى رود مرد فورا در را بسته و ورقه هاى آهنى جلوى کیوسک را مى کشد. تمام روزنه ها از دید تداعى بسته مى شود و او در تاریکى مطلق مى هراسد و داد و فریاد راه مى اندازد. دکه دار که هنوز دور نشده است به صداى تداعى در را باز مى کند و دختر چون رهیده از قفسى مى گریزد و مزاحمى دیگر جلوى پایش سبز مى شود, جوانى که با .
ماشینش جلوى پاى تداعى آنقدر پس و پیش مى کند تا او سوار شود. تداعى از دست راننده سمج کلافه شده است که جوانى رهگذر با دیدن این صحنه با جوان مذکور گلاویز مى شود و او به سرعت دور مى شود.
جوان خوب فیلم, یک تاکسى براى تداعى مى گیرد و خود مى رود. اما تداعى که جایى ندارد دوباره به سراغ مهپاره مى رود و زن کولى اعتراف مى کند که او هم یازده شب همانجا توى دکه خوابیده است و استعاره اى دیگر بر آشنایى یازده روزه تداعى با آیدین..
یوسف راننده وانتى است که ارتباطى نامشخص با مهپاره دارد و شواهد نشان مى دهد دلباخته اوست. وى با دیدن تداعى پى مى برد که مهپاره قصد فروش او را به سلیمان که لمپنى قاچاق فروش است, دارد و مهپاره با صراحت مى گوید: ((هر فردى بیشتر پول داد مفت چنگش.)) وى مهپاره را به خانه خودش که دخمه اى کثیف در حلبىآباد است مى برد. صداى موسیقى هاى مختلف از درون هر دخمه شنیده مى شود و آدمهایى که خلاف از قیافه شان مى بارد نظاره گر ورود تداعى به آنجا هستند. سلیمان که رد تداعى را زده است با آدمهایش به سراغ او مى رود و قصد دزدیدن وى را دارد که یوسف و مهپاره سر مى رسند و هر دو بعد از کتکهاى بسیارى که از سلیمان مى خورند تداعى را از مهلکه مى گریزانند. تداعى فرار را بر قرار ترجیح داده و در خیابانهاى خارج از شهر به سمت تهران مى دود تا اینکه وانت یوسف همراه مهپاره پیدایش مى شود. مهپاره که .
دلسوزیش گل کرده است به تداعى مى فهماند که آیدین مرد او نیست و اگر مى خواست تا به حال آمده بود; حتى وى حکم کلى در مورد تمام زنها صادر مى کند و مى گوید: ((اینم از عروسک خانم بالاشهرى, انگار زن تو این دنیا نیس که خر نشه!)).
یوسف که چون سگى وفادار در کنار مهپاره است به خواست او در پى آیدین مى رود و شبانه او را به پارک مى کشاند ولى آیدین گیج خواب است و از فرار تداعى چیزى نمى داند. او حتى یوسف و مهپاره را آشغال خطاب مى کند و عنوان مى نماید که تحت تإثیر نصیحتهاى پدرش کلى تغییر کرده است و دیگر حاضر به ازدواج با تداعى نیست چون این امر, ماجرایى دیگر است و مسوولیتهاى زیادى در پى دارد. تداعى که هنوز کم و بیش به قول و قرارهاى آیدین دلبسته است مى گوید تمام کارهاى وى, افسانه هاى شخصى و دروغهاى شخصى بوده است; سپس دو گل از باغچه پارک مى چیند, یکى را به روسریش مى زند و دیگرى را پرپر کرده و روى سرش مى ریزد و مى گوید: ((اینم عروسى ما وسط غریبه ها.)) آیدین که سر از کارهاى تداعى درنمىآورد, به سمت آبخورى مى رود تا آبى به صورتش بزند و وقتى برمى گردد کتاب ((کیمیاگر)) را روى نیمکت مى بیند و گلى که تداعى به روسریش زده بود و بعد خودش را مى بیند که در تاریکى گم مى شود..
البته صدر عاملى بر اساس همان ملاحظات ذکر شده, سکانس دیگرى علاوه بر فیلمنامه در کارش مى گنجاند, سکانسى که تداعى به خانه بازگشته است و چراغهاى سر در خانه روشن مى شوند..
این فیلم گرچه زیاد هم خوش ساخت نیست و شاید به دل خیلى ها ننشیند ولى از لحاظ روان شناختى و بحث جامعه شناسى اثرى قابل توجه مى باشد..
در کل فیلم کمتر صحنه اى را مى یابیم که نشان از شور و نشاط جوانى, داشته باشد و بیانگر هیجانات روحى و درونى نوجوانان و جوانان امروزى باشد. صحنه هاى غم انگیز و موسیقى خاص فیلم نیز بر این غم و اندوه آدمهاى ((دخترى با کفشهاى کتانى)) صحه مى گذارد..
تداعى که دخترى کنجکاو و پر از شور جوانى است, خواه ناخواه تحت تإثیر زندگى خانوادگى و اجتماعى خویش محدودیتهایى در پیش دارد و این در حالى است که وى دخترى از خانواده ثروتمند مى باشد و خود به خود در مقام مقایسه با دخترى در جنوب شهر تهران مى توان حدس زد که آنها چه مشکلاتى مى توانند داشته باشند. تداعى بر اساس همان احساسات نهفته خویش که نشانگر دوران بلوغ وى مى باشد رفتارهاى خاصى را از خود نشان مى دهد. او دوست ندارد که از پیاده رو و مثل همه آدمها راه برود بلکه ترجیح مى دهد همیشه از روى لبه جدولها راه برود و به طریقى انرژى درونیش را صرف نماید. او که با حرفهاى زیباى آیدین و برداشتش از کتابهاى مختلف به هیجان آمده, در مقابل تندخویى و مردسالارى پدر خویش و محبتهاى گاه به گاه مادرش, ترجیح مى دهد که با آیدین سفرى بى نهایت را شروع کند و به مدینه فاضله اى که او نوید مى دهد برود! تداعى مى اندیشد راه رفتنى را باید رفت و چه کسى بهتر از آیدین که خود همسفر و همفکر خوبى مى تواند براى وى باشد..
با کمى دقت در فیلم براى هر بیننده اى عیان مى شود که تداعى و آیدین جوانهاى ذاتا بدى نیستند و تنها بر اساس غرایز طبیعى وجود خویش و ناملایمات زندگى خانوادگى, احتیاج به یک دوست و هم صحبت دارند که تفکراتشان از جنس خودشان باشد و دنیا را مثل آنها ببیند. حتى وقتى که آیدین از ازدواج با تداعى سر باز مى زند در واقع بهترین تصمیم زندگى خود را گرفته است چرا که در سن و سال وى و با توجه به رویاهاى تئورى خویش نمى تواند در جامعه فعلى زندگى راحت و بدون دغدغه اى داشته باشد. آیدین با راهنمایى پدر خویش مى فهمد که با تکیه بر کتابها نمى تواند زندگى ایدهآلى داشته باشد و تداعى که راهنمایى جز خیابان و مردمى که در آن هستند, ندارد تازه بعد از گذراندن ساعتهاى کند و مرگبار پرسه در خیابانها, به گونه اى از رشد و کمال مى رسد, و زندگى در سفر آیدین را به شکلى دیگر تجربه مى کند. او حتى آیدین را ملامت نمى کند, بلکه خوشحال است, حتى خوشحال تر از زمانى که تازه با آیدین آشنا شده بود. سکانس جدایى, به خوبى سرنوشت این دو را از هم جدا مى کند و هر دو را به رشدى عاطفى و اجتماعى مى رساند. در حقیقت جدایى نشانى از زندگى جدیدى براى تداعى و آیدین دارد, تجربه اى ناموفق از رویاهاى مشترک به انتها مى رسد و بعد از این باید شاهد بازى سرنوشت در آینده بود..
مسایل تربیتى و روان شناختى کودکان و نوجوانان از آن چیزهایى است که به خوبى مدنظر این فیلم است. به فرض در مورد کودکان اشاره اى دقیق بر ـ گلک ـ مى شود. وى که نوزادى بى پناه است, هر روز توسط مهپاره به این طرف و آن طرف شهر کشیده مى شود. بچه اى که زن براى امنیت خویش و جلب توجه مردم کرایه کرده است و تازه عنوان مى نماید این تنها یکى از کودکان سرراهى و یا ربوده شده از سطح شهر مى باشد که توسط عده اى کرایه داده مى شوند! مهپاره حتى به دلسوزى تداعى در مورد گلک بى توجه است. از نظر او زندگى همچنان پر از بدبختى و خشونت در مخروبه هاى حاشیه شهر ادامه دارد..
در پله اى دیگر برادر کوچکتر تداعى ـ بهرام ـ مورد نظر است. او که از نزاع پدر و مادرش به تنگ آمده از دیدن برنامه تلویزیونى که در مورد محبت کردن به کودکان و اعضاى خانواده است, سر باز مى زند و روى کانال ماهواره مى رود..
تداعى در مرحله اى بالاتر خواسته هایش را با خانواده مطابق نمى بیند و از خانه فرارى مى شود و حتى ترجیح مى دهد به اولین کسى که با او اظهار همدردى مى کند سخن بگوید گرچه هم صحبت وى بعدها مصداق مثل گرگى در لباس میش مى شود. واقعا کودکان, نوجوانان و جوانان رها شده در اجتماع چرا و چگونه به خیابانها سرازیر مى شوند, چه کسى باید به درد دل آنها برسد و ... این فیلم درد را نشان مى دهد و واقعیت را تلخ تر از آنچه هست و گاه بهتر از آنى که ممکن بود براى تداعى پیش بیاید نشان مى دهد. چرا که حتى خود دست اندرکاران این فیلم تإکید کرده اند که صحنه هاى تلخ اثر را بر جلوى پرده نبرده اند, چیزى که واقعا احتمال داشت براى تداعى اتفاق بیفتد..
تداعى مى توانست گلک باشد و مى توانست در آینده تبدیل به مهپاره اى دیگر شود و سرگردانى و بى پنهاى خویش را با کسانى چون سلیمان تقسیم کند. امکان داشت مهپاره با تمام سردى و گرمى هایى که چشیده تداعى را چون گلک واگذار کند و ....
شاید در ظاهر, فیلم حرفى براى گفتن نداشته باشد و برخى بپندارند که ((دخترى با کفشهاى کتانى)) فقط آشنایى و جدایى دو جوان است ولى اگر کمى عمیق تر فقط کمى عمیق تر به ماجراى فیلم دقت کنیم, مى بینیم دو جوانى که رفتارى غیر معقول نیز ندارند فقط به جرم حرف زدن با هم دستگیر مى شوند ولى پیامدهاى ناشى از آن بر روح ضربه پذیر آنها تإثیرى منفى مى گذارد که در نهایت منجر به فرار از خانه مى شود. آیا واقعا راهى بهتر از این وجود ندارد. صدرعاملى درد را نشان مى دهد و درمان را به عهده مخاطب مى گذارد و به راستى مخاطب فیلم چه کسى مى تواند باشد؟ جوانان, خانواده ها و یا مسوولین. آیا مى شود تنش ها و ناهنجارىهاى روحى دوران بلوغ را مهار کرد و یا راهى هست تا دوستى ها و کششهاى جنسى این دوران قبل از رسیدن به سن و موقعیت ازدواج به شکلى درست مرتفع شود..
البته صدرعاملى در بیان پرونده هاى مورد علاقه اش بسیار مى کوشد ولى این صنعت بى رحم سینماست که نسبت به حرفه دقیق روزنامه نگارى وى را در محدودیت مى گذارد تا آنچه را که جامعه و عرف مى پسندد به تصویر بکشد..
عاقبت درد خارج از حیطه کتاب و کاغذ به طور علنى و روى پرده سینما نقش بست و ما منتظر درمان واقعى مشکلات جوانان هستیم و مطمئنیم که هیچ کسى جز صاحب ((و ان یکاد)) از آن بالا حافظ تداعى و تداعى ها نیست..