پشت پرچین هاى شکسته

نویسنده


پشت پرچین هاى شکسته

لیدا جراحى

 

 

آه پریوش دلتنگم. ابرها صورت آسمان را پوشانده اند, غم تا روى شاخه هاى لرزان درختها پایین آمده است. باران تند تند مى بارد و باریدنش مرا به یاد تو مى اندازد و به یاد دویدنهاى کودکیمان با آن چکمه هاى آبى و صورتى و خنده هاى قشنگى که به اندازه آسمان بى ریا بودند و به یاد آن وقتها که از خانه بیرون مى زدى تا بچه گنجشکهاى افتاده در پاى درخت را بردارى و گربه خیس شده را از پشت انبار به خانه بیاورى و مادر چقدر نگران تو بود که لباس نپوشیده بیرون مى روى و آخر خودت را مریض مى کنى.
حتى بزرگتر هم که شدیم تو هنوز در همان حال و هوا مانده بودى, همان دخترکى که غروبهاى اول هر پاییز نامه اى براى پرنده هاى مهاجر مى نوشت و به بلندترین شاخه درخت گیلاس آویزان مى کرد تا باد آن را به آسمان ببرد, همان که با قاصدکها رازها داشت و با مهتاب نجواها, هنوز از پرپر شدن گلها مى رنجیدى و اگر گربه را از خانه مى راندیم, ما را متهم به بى رحمى مى کردى.
تو عاشق بودى پریوش, عاشق همه چیز, هر چه بود.
آه که این خانه بى تو چقدر خاموش است, این خانه با تمام ساکنانش در تب خاطراتش مى سوزد و مى سازد. یادش به خیر روزگارى که دو پرى کوچک در آن بالا و پایین مى رفتند و پدر و مادر را غرق نور و شادى مى کردند. دردت به جان خواهر! چرا برنمى گردى. این بى رحمى از دل نازک تو بعید است. بیا و ببین که یک چشم مادر اشک است و چشم دیگرش خون, بیا و ببین که در نگاه اندوهبار پدر, پشت آن مردمکهاى سیاه, غمى است که جان را به آتش مى کشد. بیا و ببین که خواهرت چطور مى سوزد و دم نمى زند که مبادا دل این دو رنج کشیده فرسوده بیش از اینها برنجد.
مادر هر روز کارش این شده که بیاید و شیشه قاب عکسهایت را بسابد و با اشکهایش بشوید و در گوش آنها هزار بار آواز حزینش را بخواند. در میان چشمان قاب گرفته تو, دنیایى است که تمام آدمهایش مثل هم هستند. پرى, غصه خوردنهایت از یادم نمى رود, واى از آن دل تو که حتى نمى توانست تحمل کند در مدرسه درس نخوان ترین شاگردان کلاستان هم مردود شوند. انگار که تو با همه مردم شهر سر دوستى داشتى, از آن پسرکى که سر کوچه مى نشست و سکه اى از تو سهم هر روز او بود تا آن همشاگردى که دستش کج بود و سرانجام از مدرسه بیرونش کردند.
نمى دانم اینکه تو دو سال دیرتر از من به دنیا آمده بودى, مسوول این همه, جدایى رفتار ما از هم بود؟ ما کنار هم بزرگ مى شدیم اما هر چه مى گذشت, فاصله بین رفتارهایمان بیشتر خودش را نشان مى داد. تو براى دنیاى سبز خود, پرچینى ساخته بودى و با آسمان و آفتاب مى زیستى و ما را در شمار آدمهاى بى احساس مى خواندى, آدمهایى اهل منطق و فلسفه, تابع روابط و ضوابط که مطیع قانونهاى دل نیستند.
ما این چنین بزرگ شدیم. چقدر زود گذشت. من به دانشکده حقوق راه یافتم و تو دو سال بعد, برخلاف علاقه ات در رشته تاریخ پذیرفته شدى. چقدر گریستى. چقدر پدر و مادر را متهم کردى. چقدر براى نرفتن اصرار کردى. اى کاش آن زمان, چنگالهاى بى رحم دنیا, جاى تو, گلوى مرا مى فشرد تا آن همه تو را براى رفتن تشویق نمى کردم. اى کاش آن لحظه, آتش دلت نفس مرا یکباره مى سوزاند تا امروز هر لحظه, خاکستر نمى شدم.
به تلخى گریه کردى و گفتى: ((اصلا سرنوشت با من خیلى بد مى کند پریسا! خیلى بد! همه آن چیزهایى را که دوست دارم با بى رحمى از من مى گیرد. دیدى چطور پدر به من اجازه نداد به رشته ادبیات بروم. چه تاوانى پرداختم براى اینکه او دلش مى خواست من, خانم مهندس شوم. واى از ریاضیات! نفرت انگیزترین درسى که مجبور به آموختنش شدم. و سال بعدش, سرنوشت براى بى رحمى بعدىاش مرا معطل نکرد, دیدى چطور پسرعمه, محبت بى ریاى مرا, در نهایت بى اعتنایى رد کرد و حتى مرا دختر عبثى خواند.
پریسا, عبث! او مفهوم محبت را نمى فهمید, مفهوم پاکى را نمى دانست. او من را, پرى کوچک را, که دلش پر از آب و آفتاب بود و حتى تصور ذره اى از گناه, مرا در زجرآورترین زندان وجدانم به محاکمه و عذاب مى کشید, دختر زیباى بیهوده اى مى خواند که براى گناه کردن دام مى گسترد. کاش همان جا مى مردم و این تهمت در ساقه تنم تیشه نمى زد.
پریسا! دیگر چه بگویم, از رفتار پدر و از مشقت تغییر رشته دادن بگویم یا از نتیجه این همه تلاش که بى حاصل شد. چرا تاریخ؟ چرا دیار غربت؟ چرا فقط بى رحمى, سهم من کوچک از این دنیاى بزرگ مى شود. سهم من که در دنیا جز ترحم چیزى نپسندیدم و جز سخن دل در راه آن به کار نبردم.
این بى رحمى است پریسا! ...))
این بى رحمى بود پریوش! تا صبح گریه مى کردیم, تو براى سهمت از دنیا و سنگهایى که مى خواستى در دنیا نباشد و من براى دل تو, که کوچک بود و شکستنى و باید دریا مى شد تا هیچ سنگى توان شکستن جدار نازکش را نداشته باشد, باید دشت مى شد تا هیچ پرچین کوچکى وسعتش را حد نبندد.
چقدر گذشت را نمى دانم, اما رو به من کردى, عصیان و خشم, چشمانت را گداخته بود. گفتى: ((بهتر که از تهران مى روم! در آنجا دیگر خودم مى توانم براى زندگیم تصمیم بگیرم و آن طور که دلم مى خواهد زندگى کنم.))
لرزیدم, گفتم: ((پرى!))
گفتى: ((چیزى نگو. گوشهایم از نصیحتهایتان پر شده است. آزادم بگذارید, شما دلم را در زنجیر حرفهایتان مى کشید, شما مرا در آن راهى مى برید که خودتان مى خواهید, پس من چه؟ حرفهاى من, هدف من مهم نیست؟ تا توانستید, چه
مادر, چه پدر, چه تو, چه پسرعمه, چه دیگران, به حرفهاى من بى اعتنایى کردید. در راهم سنگ اندازى کردید, بىآنکه مرا بفهمید سعى کردید عقایدتان را بر من تحمیل کنید. نهایت تلاشتان این بود که به من بگویید که راه تو غلط است, فکرت غلط است, زندگى ات غلط است.)) و گریختى.
فردا وقتى با پدر مى رفتى, مادر اشک مى ریخت و سفارش سرما و گرمایت را مى کرد, و تو اصلا نمى شنیدى.
گفتم: ((پریوش! پرى زیبا و پاکدل من! اکنون که مى روى به خاطر داشته باش که پاکترین نگاه تو, عفیف ترین آنهاست.))
با سردى گفتى: ((و اگر عفیف نباشد؟))
ـ روباهان فریبکار صاحب نگاه را, هر چند پاک, خواهند دزدید.
ـ روباه که مال بیشه هاست.
ـ و دنیا بزرگترین بیشه اى است که مى شناسم.
ـ کى دست برمى دارى پریسا؟
ـ وقتى که تو حضور گرگهاى درنده اى را که در کمین دلهاى ساده نشسته اند, دریابى.

ـ پس آسوده خاطر باش. به آن گرگها سبدى از محبت خواهم بخشید تا خوى درندگى از سرشان به در شود. دور شدى, تمام دلم با عجز, صدایت زد: ((پرى! گرگ همیشه گرگ مى ماند.)) و تو گفتى ... نه! هیچ نگفتى, دستى تکان دادى و رفتى.
پدر در آپارتمانى برایت خانه اجاره کرد, مادر بعد از آن هفته اى را پیش تو ماند و من چند روزى را. اما پس از آن همه ما را راندى که مگر من هنوز بچه ام, هنوز بعد از پریسا مرا به حساب مىآورید؟ که پریسا مى تواند و من نمى توانم, که پریسا مى فهمد و من نمى فهمم که پریسا برود حق خودش را و حق مردم را در هر دادگاهى بگیرد و من عاجز باشم و باید بروم در کوره راههاى تاریخ گم شوم و تماشاگر دهان بسته آتش کشیدن تخت جمشید و در آوردن چشمان مردم کرمان و له شدن وجود مردم زیر چرخهاى سنگین قدرت سلطانى پشت سلطانى دیگر باشم و هرگز جرإت نکنم که بپرسم از میان همان مردم, چرا یکى مثل فرهاد باید سالها با جانش بیستون را از میان بردارد و دم نزند یا اینکه ندانم سرانجام به سر شیرین چه آمد, یا لیلى چرا به آرزویش نرسید و چرا هر کسى که رسید برایشان تکلیف معین کرد, الا خودشان.))
هر چه کردیم آرام نشدى. پدر در تهران در جستجوى همتاى تو بود که بتوانى از آنجا به تهران بیایى. تو اما,حتى تعطیلات را پیش ما نمىآمدى, لجبازى مى کردى. پرى ما چه تقاص سنگینى را باید پس مى دادیم.
هر چه بود, گذشت زمان تو را آرامتر مى کرد. تعطیلات پایان ترم که به خانه آمدى, حس کردم آزادى توانسته پرنده اى را که قلبش شکسته بوده, دوباره پرواز دهد.
از روزهایت پرسیدم, از دوستانت و از درسهایت که مى دانستم به سراغشان نرفته اى و تو سراغ پرنده ها را از من گرفتى و سراغ گربه کوچک را و سراغ آن پسرکى را که سر کوچه مى نشست. آمدنت هر چه دیر بود, رفتنت زود. پریشان شدم. گفتم: ((پریوش مگر دلت هواى خانه را نمى کند؟)) گفتى ((مى کند, اما دلم از آنجا هم کنده نمى شود.))
خندیدى و پریشانى من بیشتر شد. از دریچه چشم تو مى شد بدون هیچ پیچشى به قصه دلت رسید. پاى چشمت نشستم تا دلت قصه تازه اش را بخواند. گفتى که چقدر خوب است, آسمانى است, بى نقص است, همانى که همیشه آرزویش را داشته اى. گفتى که تو را مى فهمد, حرفهایت را دوست دارد و تنها مشتاق زیستن با توست. مثل آب است, مثل آفتاب, مثل خودت.
ـ این همه را از کجا فهمیدى؟
ـ از یک جفت چشم مهربان صمیمى اش.
گفتم پس بگو به تهران بیاید و با پدر صحبت کند.
گفتى دیر نمى شود, همین روزها مىآید.
و رفتى و من هر روز چشم انتظارتر از دیروز منتظر فریدى بودم که تو فرهاد مى خواندىاش. اما او نیامد, تو نیز نیامدى.
لحظه هایم پر از نگرانى تو بود, در دادگاه من باید حق چه کسى را مى ستاندم که محق تر از تو بود, رها کردم و شتابان پیش تو آمدم.
ـ پریوش! پس چرا نمىآید؟
ـ او مى خواهد بیشتر با هم آشنا شویم.
ـ مگر شما آشناى هم نیستید؟ اگر غریبه است پس چرا با توست و اگر با توست چرا غریبه است؟
ـ همیشه بین فراق و وصال فاصله اى هست.
ـ اى کاش فراقى بین شما بود که شکوه وصال, در پاکى و گداختگى فراق آن است. پریوش, بیدارى؟
رنگ فریب را در چهره مردى که مطابق پسند تو سخن مى گوید با دیده عقل ببین و سیاه دلى اش را وقتى به سادگى ات مى خندد از روبرگردانى اش در لحظه هاى تصمیم گیرى بخوان. تسلط احساس بر عقل تسلط عجیبى است و تسلط عشق بر همه چیز, حیرت انگیزتر, و من گمان مى کنم تو دچار آن تسلط حیرت انگیز شده اى باور کن اگر کسى تو را بخواهد, آبرویت را بیشتر خواهد خواست.
ابراز نهانى عشق, بازى هوس است و گرنه محبت راستین بر رفتار انسانها پرده اى از غرور و شرم مى کشد, شرمسارى پریوش و روح آتش گرفته, نه نگاه پرسوز و گستاخ. عشق, به حقیقت, حالتى است بین از جان خواستن و نرسیدن, نه رسیدن و نخواستن.))
و تو باز وعده آمدنش را دادى و سوگند خوردى که اگر رنگ فریب را در او دیدى, رهایش کنى. هر صبح و هر شب پاى سجاده مى گریستم تا فرهاد تو از راه برسد, با آنکه مى دانستم تیشه اش کند است و اراده اش سست. هر صبح و هر شب دعا مى کردم از خواب شیرینت بیدار شوى و سربلند برخیزى. پدر و مادر پیش تو آمدند, فرهاد در سفر بود و تو گفته بودى که نصیحتهایشان را گوش مى کنى. تا آن روز ...
برایم نامه اى رسیده بود بى نام و نشان, دلم گواهى بد مى داد. مى لرزیدم, به زحمت دست خطتت را مى خواندم, نوشته اى که هزار بار تا به حال خوانده ام و هر بار جان داده ام که: ((دنیا سیاه است پریسا! فریبکار است, نحس است, روباهتر از آنچه تو مى گفتى. دنیا سیاه است. من سیاهم. همه چیز سیاه است. اى کاش زودتر مى فهمیدم. شکوفه اى نیست, صداقتى نیست, حیف از آفتاب که روشنى اش را بى دریغ به زمینیان مى بخشد. هواپیما اوج مى گیرد و من با آنکه بالا رفته ام هنوز احساس مى کنم در حال سقوط کردنم, یک شبح سیاه رهایم نمى کند و با آن دهان کثیفش مرتب مرا ریشخند مى کند. روحم از من گریخته است, تنها یک جسد نیمه جان که روزهاست به در و دیوار مى کوبمش از پریوش باقى است. در این مدت چه کشیده ام را هرگز نمى توانى بفهمى.
او از تصمیمش منصرف شده است, دیگر مرا نمى خواهد, نمى تواند مرا تحمل کند, اما چرا حالا این را فهمیده, نمى دانم. مدتهاست که از سرماى وجودش یخ بسته ام; هر چه آتش اصرار من براى آمدن او به تهران بیشتر شد, سرماى رفتار و گفتار او هم بیشتر شد. من مى خواستم هر طور هست او را به دست آورم و او مى خواست هر طور هست از من بگریزد.
روزها بر من مى گذشت و او سراغى از من نمى گرفت, یک روز که به دیدنش مى رفتم, دیدمش, که در خیابان بود و همراهش دلى بود که برایش شعر مشتاقانه زیستن را مى خواند. یخ بستم! مات مانده بودم!
از من دور مى شد و من توان انجام هیچ کارى را نداشتم, در تمام این مدت نمى خواستم هیچ شایعه بدى را در مورد فرهادم, مرد آرزوهایم, آب و آفتاب و سبزى رقیقم, از هیچ کس باور کنم, اما آنچه را مى دیدم چه؟
آیا این را هم باید باور نمى کردم؟ مثل دیوانه ها به دنبالش دویدیم, صدایش زدم, جلویش را گرفتم و بعد ... آه پریسا! با من چه کرد را توان گفتن ندارم.
پس از آن در یک گوشه پیاده رو مچاله شدم. رهگذران تند تند از کنارم مى گذشتند و هر چه حس همدردى بود را لگدکوب مى کردند, هوا تاریک تر مى شد و رهگذران بى دردتر سر در گریبان خویش, در راه خویش.
هر طور که بود خود را به خانه رساندم, به او تلفن زدم, گفتم همه را ندیده مى گیرم, اما با من چنین مکن. هر چه گریه کردم, هر چه قول و قرارهایمان را به یادش آوردم, هر چه گفتم, او با بى اعتنایى همه را رد کرد, مرا ساده لوح و احمق خواند و بعد در نهایت گستاخى تهدیدم کرد که پایم را از زندگى اش بیرون بکشم. از زندگى اش! زندگى تازه اى که براى خودش آغاز کرده بود.
تمام شد! این آخرین بازى سرنوشت با من بود.
پریسا! من در میان دروغها و خیانتها و دلهاى چرکین گم شده ام.
آب چشمه ام خشکیده و خورشید زندگى ام در کسوفى دایم مات شده است. گنجشکها دهن کجى ام مى کنند و گربه اى هر شب از خانه ام دزدى مى کند, پرنده ها به نامه هایم مى خندند و قاصدک رسواگر رازهایم شده است. مهتاب اگر مىآید براى خودنمایى است و گرگها, آه آنها قلبم را به دندان کشیده اند.
سیاه شده ام! دیگر مرا طاقتى نیست. من خود را گم کرده ام و هر چه مى جویم کمتر مى یابم. من گم شده ام پریسا! نابینایى شده ام که در ظلمات راهش را نمى یابد و مقصد و مقصودش را از یاد برده است. چه بوده ام, چه شده ام, چه مى خواهم باشم؟
پرچین هایم را لگدکوب کرده اند و مرا سرگردان دنیایى کرده اند که نمى شناسمش. مرا در دنیایى هل داده اند که باید در آن بروم, به کجا نمى دانم, اما باید بروم, شاید که در رفتن ها این روح بى قرار, روزى قرار خویش را باز یابد. شاید که...))
نامه ات مرا سوزاند پریوش. روزهاى بسیارى در بستر بیمارى مى سوختم. هر روز در دادگاهى, در جستجوى حق تو, خود را و دیگران را, هزار بار متهم مى کردم و تو را که بى رنگ بودى و قلم سیاه دنیا رنگت زده بود, از چنگال ظالمى بیرون مىآوردم.
پدر آواره تو, مادر آواره تو, کجا را که نگشتیم. بارها سراغ تو را, از نقش دخترى که پشت شیشه هاى مه گرفته گریه مى کند پرسیده ام, بارها نشان تو را از آب و آفتاب, از قاصدکها و پرستوها پرسیده ام. اما تو چنان شبنمى که با ستم سرماى زمستان یخ مى بندد و فرو مى افتد, گویى در سیاهى سرد زمین مدفون شده اى, یا چنان نرگس که گرگ,ساقه مست بى خیالى اش را به دندان جویده است, خرد شده اى. نه! نه! توان تصورم نیست.
پرى! در هر دادگاه, هر دختر پاک و ساده دلى را که دیدم, تو را در او دیدم, هر حقى را که از ظالمى ستاندم, حق تو را ستاندم, با هر دخترکى که نشستم, قصه تو را گفتم تو را در او جستم.
ابرها سنگین سنگین, دلتنگى سالیانشان را مى بارند, بچه گنجشکها از لانه پایین مى افتند, گربه هاى خیس پشت انبار سرما مى خورند, من بارانى مى پوشم و به حیاط مى روم, لانه اى براى آنها و حوله اى براى اینها. به یاد قشنگیهاى تو نذر هزار کبوتر, دانه پاشیده ام.
همه در حسرت بازگشت تواند, پدر مچاله شده, مادر تمام شیشه هاى امیدش شکسته و من سالهاست در آرزوى آنم که یک لحظه به تو بگویم:
((بازگرد پریوش, بازگرد و براى سبزى زلالت پرچینى بکش
بازگرد و بگذار دلت, آبى آب باشد اما ...))