سخن اهل دل


سخن اهل دل
ویژه شعــر عرفانى
  


بوى دوست
دردى است درد عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب نیست
دانند عاقلان که مجانین عشق را
پرواى قول ناصح و پند ادیب نیست
هر کو شراب عشق نخورده است و درد درد
آن است کز حیات جهانش نصیب نیست
در مشک و عود و عنبر و امثال طیبات
خوشتر ز بوى دوست دگر هیچ طیب نیست
صید از کمند اگر بجهد بوالعجب بود
ورنه چو در کمند بمیرد عجیب نیست
گر دوست واقف است که بر من چه مى رود
باک از جفاى دشمن و جور رقیب نیست
بگریست چشم دشمن من بر حدیث من
فضل از غریب هست و وفا در رقیب نیست
از خنده, گل چنان به قفا اوفتاده باز
کو را خبر ز مشغله عندلیب نیست
سعدى ز دست دوست شکایت کجا برى
هم صبر بر حبیب که صبر از حبیب نیست
سعدى شیرازى

بارها گفته ام ...
بارها گفته ام و بار دگر مى گویم
که من دلشده این ره نه بخود مى پویم
در پس آینه طوطى صفتم داشته اند
آنچه استاد ازل گفت بگو, مى گویم
من اگر خارم و گر گل, چمنآرایى هست
که از آن دست که او مى کشدم مى رویم
دوستان عیب من بیدل حیران مکنید
گوهرى دارم و صاحب نظرى مى جویم
گرچه با دلق ملمع مى گلگون عیب است
مکنم عیب کزو رنگ ریا مى شویم
خنده و گریه عشاق ز جایى دگر است
مى سرایم به شب و وقت سحر مى مویم
حافظم گفت که: خاک در میخانه مبوى
گو: مکن عیب که من مشک ختن مى بویم!
حافظ

ساقى وحدت
گر عشق نبودى و غم عشق نبودى
چندین سخن نغز که گفتى؟ که شنودى؟
گر عشق نبودى به خدا کس نرسیدى
حسن ازلى پرده ز رخ برنکشیدى
معشوق ربودى دل و جان از همه عشاق
گر پرده برافکندى و رخسار نمودى
گر ساقى وحدت در میخانه گشودى
در دهر یکى عاقل و هشیار نبودى
من مست خرابات و نمازى که گذارم
در وى نه قیامى نه رکوعى نه سجودى!
گر الفت توحید نباشد به دل تو
حق را نشناسى ز قیامى و قعودى
اى آنکه عدم شکل وجود از تو پذیرد
غیر از تو نیاید به نظر هیچ وجودى
اى بوعلى, این هر دو جهان پاک بسوزى
آن دم که برآرى ز دل سوخته دودى
سیدشرف الدین بوعلى قلندر

عالم بى خبرى
اى در درون جانم و جان از تو بى خبر!
از تو جهان پرست و جهان از تو بى خبر
چون پى برد به تو دل و جانم که جاودان ـ
در جان و در دلى; دل و جان از تو بى خبر؟
اى عقل پیر و بخت جوان گرد راه تو
پیر از تو بى نشان و جوان از تو بى خبر
نقش تو در خیال و خیال از تو بى نصیب
نام تو بر زبان و زبان از تو بى خبر
از تو خبر به نام و نشان است خلق را
وانگه همه به نام و نشان از تو بى خبر!
جویندگان جوهر دریاى کنه تو
در وادى یقین و گمان از تو بى خبر
چون بى خبر بود مگس از پر جبرئیل
از تو خبر دهند و چنان از تو بى خبر
شرح و بیان تو چه کنم زانکه تا ابد
شرح از تو عاجزست و بیان از تو بى خبر
عطار اگرچه نعره عشق تو مى زند
هستند جمله نعره زنان از تو بى خبر
عطار نیشابورى

حال و قال
ز کعبه سنگ به دل مى زند خلیل از تو
الف به سینه کشد بال جبرئیل از تو
چه آرزوى شهادت کنم که سوخته است
به داغ یإس جگرگوشه خلیل است
مگر به خویش دلالت کنى مرا, ور نه
شده است خشک چو سنگ نشان دلیل از تو
به درگه تو بزرگى نمى رسد به کسى
که سنگسار إبابیل گشت فیل از تو!
چرا کلیم تو از شور بحر اندیشد
که شاهراه نجات است رود نیل از تو
برات سینه گرم مرا به داغ نویس
بهشت و کوثر و تسنیم و سلسبیل از تو!
ترحم است بر آن ساده دل که چون صأب
کند ز حال قناعت به قیل و قال از تو
صائب

سایه عشق
بى هواى دوست, اى جان دلم, جانى ندارم
دردمندم, عاشقم, بى دوست درمانى ندارم
آتشى از عشق در جانم فکندى, خوش فکندى
من که جز عشق تو آغازى و پایانى ندارم
عشق آوردم در این میخانه با مشتى قلندر
پرگشایم سوى سامانى که سامانى ندارم
عالم عشق است هر جا بنگرى از پست و بالا
سایه عشقم که خود پیدا و پنهانى ندارم
هرچه گوید عشق گوید, هرچه ساز و عشق سازد
من چه گویم, من چه سازم, من که فرمانى ندارم
غمزه کردى, هرچه غیر از عشق را بنیان فکندى
غمزه کن بر من که غیر از عشق بنیانى ندارم
سر نهم در کوى عشقت, جان دهم در راه عشقت
من چه مى گویم که جز عشقت سر و جانى ندارم
عاشقم, جز عشق تو در دست من چیزى نباشد
عاشقم, جز عشق تو, بر عشق برهانى ندارم
(امام خمینى)