به رنگ اطلسى

نویسنده


به رنگ اطلسى

صدیقه شاهسون ـ شهرکرد

 

 

کتاب ((آداب همسردارى)) را برمى دارم و مى روم پشت پنجره روى صندلى راحتى مى نشینم. تازه بچه ام را خوابانده ام, آن هم با هزار مکافات, نمى دانم امروز چرا اینقدر بى تابى مى کرد. دوباره به کتابهایى که شوهرم دیروز به من داده بود نگاهى مى اندازم و شروع مى کنم به ورق زدن. یک صفحه دو صفحه ... اه دویست و چهار صفحه را باید بخوانم تا بدانم چطور شوهردارى کنم. حوصله ام سر مى رود اما شوهرم مرا مجبور کرده است که آن را بخوانم و خلاصه اش را برایش تعریف کنم. حتى یک ذره هم فکر نمى کند و نمى گوید که من با این همه کار خانه چطور کتاب هم بخوانم. طى این سه سالى که با او ازدواج کرده ام تازه فهمیدم که حمید چقدر به قول معروف آداب شناس است.
نگاهى به کف اتاقى که نیم ساعت پیش با جاروبرقى به جانش افتاده بودم, مى اندازم و از کار خودم لذت مى برم. حتى یک ذره آشغال هم روى قالى خوش رنگمان نمانده بود. خدا خدا مى کنم که اى کاش بچه ام به این زودىها از خواب بیدار نشود و با صداى ونگ ونگ وحشتناکش گریه سر ندهد چرا که اصلا حوصله گریه هایش را ندارم; اما در عوض وقتى مى خندد آنقدر لذت مى برم که صورت تپلش را غرق بوسه مى کنم. گاهى وقتها که کودکم با صداى بلند گریه سر مى داد و شوهرم از دستش عصبانى مى شد, مى گفت: ((واى ... من نمى دونم این بچه بلندگو خورده تو نفهمیدى ملیحه!))
دوباره نگاهى به کتاب مى اندازم. حال خواندن همه کتاب را ندارم براى همین توى فهرست دنبال مطالب بدرد بخور مى گردم.
همین طور که نگاهم را روى عناوین کتاب مى اندازم یک موضوع نگاهم را به خود خیره مى کند. ((محبت زن در موقع آمدن مرد از سر کار بهترین دارو براى رفع خستگى اوست.)) صفحه اى را که در آن این موضوع توضیح داده شده است پیدا مى کنم و شروع مى کنم به خواندن. این طور نوشته است: ((زمانى که مرد خسته و کوفته از کار روزانه به خانه
برمى گردد اگر زن فضاى خانه را با محبت خود براى مرد آرامش بخش کند, مرد هم متقابلا او را درک خواهد کرد و به خانه و زندگى اش رغبت بیشترى نشان خواهد داد.
مثلا اگر زن در لحظه ورود مرد به خانه در همان دم در, اول زبان به شکوه و شکایت باز کند مخصوصا اگر این شکایت با لحنى خشن بیان شود مسلما مرد هم که در طى روز با هزار نفر سر و کله زده است و ممکن است مشاجراتى نیز داشته است این وضع را تحمل نمى کند و زبان به شکایت باز مى کند یا از خانه و زندگى طرد مى شود. بدین ترتیب نمى توان گفت که این خانه محیط امنى براى افراد خانواده به ویژه فرزندان خانواده است. البته ما نمى گوییم که زن و مرد از خانه یا محل کار خود شکوه نکنند بلکه بهتر است این شکایات در زمانى مناسب که هر دو آمادگى روحى و جسمى دارند با ملایمت بیان شود ...))
از مطالب این قسمت کتاب خیلى خوشم مىآید. دلم مى خواهد من هم از آن دسته زنهایى باشم که محیط خانه را براى شوهر و فرزندم آرامش بخش کنم. در فکر فرو مى روم و لحظه ورود حمید را به خانه و طرز برخورد خودم را مرور مى کنم.

مى خواهم مثل زنهاى خوب کتاب باشم و در همان لحظه اول از وضع کودکمان و خرابى کولرى که امروز تصمیم داشتم به حمید بگویم حرفى نزنم, و حتى وقتى او طبق عادت همیشگى اش به خانه مىآید و مى پرسد: ((چه خبر؟)) شکایت نکنم و مثلا در جوابش بگویم: ((هیچى. همه چى عالیه!)) بعد او را به اتاق دعوت کنم و هنگامى که دست و صورتش را شست, با گرمى و محبت حوله را به دستش بدهم و او را براى خوردن ناهار دعوت کنم. آن وقت در یک فرصت مناسب وقتى که ناهارش را خورد و استراحت کرد با متانت بگویم: ((حمید امروز بچه خیلى گریه کرد. اعصابم داغون شد.)) یا ((حمید این کولر خرابه, مى دونى که فصل گرما داره از راه مى رسه, بى زحمت یه فکرى براى این کولر بکن.)) فکر مى کنم که دیگر این موضوع کتاب را به خوبى درک کرده ام. کتاب را ورق مى زنم و به همه تیترها و صفحات نگاه مى کنم که تازه یادم مىآید براى ناهار چیزى درست نکرده ام. نگاهى به ساعت دیوارى مى اندازم و به عقربه هایش دقیق مى شوم. عقربه ها ساعت دوازده و نیم را نشان مى دهد وقتى متوجه گذشت زمان مى شوم مثل فنر از جا مى پرم. نیم ساعت دیگر شوهر گرسنه ام به خانه برمى گردد و من باید شکمش را با غذاهاى دست پختى ام سیر کنم. چقدر زود گذشت. چرا اصلا متوجه نشدم. با عجله به طرف آشپزخانه مى روم. پشت سر هم دست روى دستم مى کوبم و مى گویم: ((آخه تو این وقت کم چى درست کنم ... خدایا چى کار کنم؟)) به شوهرم قول داده بودم که امروز غذاى مورد علاقه اش یعنى خورشت قورمه سبزى درست کنم اما مگر در این وقت کم مى شد چنین غذایى را آماده کرد. حتما شوهرم وقتى تنبلى مرا ببیند خواهد گفت: ((ملیحه خانم! اون وقت مى گى چرا کتاب آداب همسردارى برام مى گیرى, د همینه دیگه الان باید غذات آماده باشه ...)). هرچه فکر مى کنم مى بینم غذایى به جز املت را نمى توان در این وقت کم درست کرد. به سرعت ماهیتابه را برمى دارم و املت را بارش مى کنم. شعله گاز را پایین مى کشم و به طرف پنجره مى روم و منتظر شوهرم مى ایستم. دوباره نگاهى به ساعت مى اندازم. این بار ساعت یک و نیم را نشانم مى دهد. کمى نگران مى شوم. آخر تا به حال نشده بود که شوهرم دیر کند اما امروز چرا دیر کرده بود. از وقتى با او ازدواج کرده بودم و از وقتى او معلم کلاس سوم ابتدایى سر خیابان شده بود اینقدر دیر نکرده بود. آخر او خوب مى دانست که اگر بى خبر دیر کند چه آشوبى در دلم به پا مى شود و دلم هزار راه مى رود. در همین فکرها هستم که صداى گریه کودکم مرا از فکرم بیرون مى کشد. به طرف گهواره مى دوم و کمى تکانش مى دهم. پسرکم چشمان معصومش را مى بندد و دوباره به خواب فرو مى رود.
ساعت دو بعد از ظهر است اما هنوز خبرى از حمید نیست. نگرانى تمام وجودم را در کام خود مى کشد. در همین حین در حیاط باز مى شود و چهره خندان شوهرم از پشت قاب در نمایان مى شود. از اتاق بیرون مى روم.
سلام مى کنم و در حالى که کیفش را از دستش مى گیرم مى پرسم: ((سابقه نداشت دیر کنى, چرا اینقدر دیر؟)) حمید دستى به موهاى سیاهش مى کشد جواب سلامم را مى دهد و نگاهى به ساعت مچى اش مى اندازد و مى گوید: ((دیر نکردم ملیحه ... تازه ساعت یکه ...)) باورم نمى شد. خودم نگاهى به ساعتش مى اندازم درست مى گوید. اما چرا ساعتمان این طور نشان داده بود. همه ماجرا را به حمید گفتم و او در حالى که از خنده ریسه مى رفت گفت:
((ملیحه, من که دیشب بهت گفتم ساعت دیوارى خرابه ... حواست کجاست! اگه یادت باشه گفتم ساعت جلو مى زنه ...
ملیحه کجایى بابا؟)) تازه یادم مىآید که دیشب حمید به من گفته بود ساعت خراب است. این روزها خیلى حواسپرت شده ام. این را در حالى که با شوهرم به طرف در راهرو خانه نزدیک مى شویم مى گویم. او هم حرف مرا تإیید مى کند و مى گوید: ((خیلى خوب خانم ... سعى کن دیگه از این حواسپرتى ها نکنى و قولات یادت بره ...)) در جوابش حرفى ندارم که بگویم, فقط براى اینکه حرفش را تإیید کنم سرى تکان مى دهم. در هال را با آرامى باز مى کنم و کنار مى روم تا اول او وارد شود. وارد شده و نشده حمید تند تند بو مى کشد و با عجله به طرف آشپزخانه مى رود. واى خداى من بوى سوختگى تمام اتاق را پر کرده است. من هم با عجله به طرف آشپزخانه مى روم و با شرمندگى به حمید که در ماهیتابه را برداشته است خیره مى شوم. از صورت درهم او مى توانم حدس بزنم که چقدر عصبانى است. از خودم خجالت مى کشم.
مثلا آمدم امروز طبق گفته هاى کتاب عمل کنم و خانه را محیطى امن براى شوهرم بکنم, آمدم ثواب کنم که به واقع کباب هم شد. هم دل شوهر خسته و کوفته ام کباب شد و هم املت ناهارمان. اما او با خونسردى نفسى بیرون مى دهد و در حالى که با نگاه به ماهیتابه اشاره مى کند, مى گوید: ((بفرما ملیحه خانم ... با این حواسپرتى ات امروز به جاى قورمه سبزى که قولشو داده بودى باید املت نیمه سوخته بخوریم ...)) و همین که چهره پشیمان مرا دید اضافه کرد:
((خیلى خوب, حالا دیگه گذشته, همینشم جاى شکر داره, من مى روم دست و صورتمو بشورم توام تا یادت نرفته قورمه سبزى خیالیه منو وردار بیار بخوریم ... در ضمن ملیحه خانم پنجره رو هم باز کن که کوچولومون از بوى سوختگى بیدار نشه.))
دیگر نمى تونم اینهمه محبت بى دریغ او را نادیده بگیرم. حمید را در حالى که از آشپزخانه خارج مى شود صدایش مى زنم, برمى گردد و در آستانه در مى ایستد. در حالى که لبخند کمرنگى به لب دارم مى گویم: ((حمید منو ... مى بخشى!)) لبخند مى زند و از آشپزخانه خارج مى شود. براى لحظه اى احساس مى کنم که خوشبخت ترین زن دنیا هستم.