قصه هاى بى بى قسمت 19

نویسنده


قصه هاى بى بى (19)
چه کسى از هزاران لطف و مهر مادر دارد سراغ؟

رفیع افتخار

 

 

* آیا تا به حال برایتان پا داده است بروید توى بحر شاعرها و قدرى در حال و روزشان تإمل و تعمقى بنمایید؟
جواب این سوال را هر کسى به نحوى آماده دارد. یکى مى گوید: اینها هم مثل بقیه. شاعر با بقال و راننده و بساز و بفروش هیچ تفاوتى ندارد. آنها نان زحمتشان را مى خورند و اینها هم نان شعر و شاعریشان را. پس نتیجه مى گیریم یک شاعر با یک سمسارى یا خیاط یا چیز دیگر نه تنها فرقى ندارد بلکه شاید آنها هم بالاتر باشند. اگر هم مى بینیم بعضى ها اصرار مى کنند شاعر با غیر شاعر فرق دارد هیچم این طور نیست و اینها اصلا آدمهاى بى کله اى هستند.
اما یکى دیگر مى گوید: نخیر, شکى نیست شاعرها مثل بقیه آدمها نیستند. فرقشان هم در این است که آنها آدمهاى تن پرور و بیکاره و بى عارى هستند که مثل آدم حسابى ها تن به کار نمى دهند بلکه نشسته اند و براى خودشان چیزهایى بلغور مى کنند و با اراجیفشان سر عده اى آدم ساده لوح از همه جا بى خبر را کلاه مى گذارند. آنها هم چون نمى دانند قضیه چیه مى روند کتاب شعرشان را مى خرند تا شعراى زرنگ و آب زیر کاه از فروش کتابهایشان نانشان توى روغن باشد.
عده اى دیگر نیز, از اصل و اساس مخالف این جماعت بوده و نظریه اى مبتنى بر این فرضیه ارأه مى نمایند که: شاعر بالکل مشاعر نداشته و اینها بالاخانه را داده اند اجاره.
دلیلشان هم این است که این همه بدبختى و گرفتارى را ول کرده و در شعرهایشان یکراست مى روند سراغ دار و درخت و سبزه و گل و قنارى و طوطى و امثالهم. بنا به اعتقاد این دسته اگر یکى را مى بینیم که خودش را شاعر معرفى مى کند و عوض پرداختن به گرسنه ها و بى خانمانها چپ و راست برایتان از عشق و عاشقى مى گوید حواستان جمع باشد شاعر که نیست هیچ, اصلا مشاعر هم ندارد.
اما از طرف دیگر جماعتى هم در این دنیا پیدا مى شوند که معتقدند علاوه بر اینکه شعرا آدمهاى بیکاره و تن پرور و مجنون و بى عقلى نیستند بلکه بسیار هم با قدر و منزلتند و باید تا مى توانیم قدرشان را بدانیم. دلیلشان هم سعدى و حافظ و مولوى و فردوسى است که خیلى به ماها خدمت کرده اند و مایه سربلندیمان شده اند.
بارى, قصد من از این مقدمه چینى ها در اصل معرفى ((قربان)) شاعر و پسرش ((ناصر)) است. یعنى چون مى خواهم سرگذشت ناصر را شرح بدهم. لازم است اول با خانواده اش آشنا بشوید و از آنجایى که ((قربان)) شاعر زندگیش را در شعر و شاعرى گذرانید باید از شعر و شاعرى شروع مى کردم تا از همین اول کار, تکلیف خودمان را مشخص بکنیم که آیا در جبهه موافقین این جماعتیم یا در صف مخالفین آنان. به هر حال, این جورى که برایم تعریف کرده بودند و در یادم مانده است ناصر را ...
شنیده بودم ناصر را بى بى بزرگ کرده و مثل بچه هاى خودش او را دوست دارد. بى بى, ناصر را طورى بار آورده بود که هر کسى ماجراى زندگى واقعى او را نمى دانست; مى توانست قسم بخورد که او بچه واقعى بى بى است; جوانى متدین, مودب, خوش خلق و مهربان. از طرف دیگر علاقه ناصر به بى بى هم مثال زدنى بود. آن قدر به بى بى عز و احترام مى گذاشت که کمتر فرزندى با مادرش بدین گونه است. او مثل پروانه دور بى بى مى گشت و دست به سینه آماده فرمانبرى از بى بى بود.
من, تا آنجایى که به یاد دارم بى بى خدابیامرز کوچکترین فرقى بین بچه هاى خودش و ناصر نمى گذاشت و حسابى هوایش را داشت. ناصر یک تاکسى داشت که با آن کار مى کرد. بى بى کمک کرده بود تا او بتواند تاکسى را بخرد و روى آن کار کند.
بعضى روزها که بى بى حال و حوصله اش را داشت, ناصر مىآمد دم خانه و بى بى را مى برد دور و اطراف مى گرداند تا هوایى بخورد و دلش باز بشود. گاهى هم مرا همراه خودشان مى بردند, آن وقتش منم باب کیفم روى صندلى جلو مى نشستم. شیشه را تا آخر مى دادم پایین و چه خوش بودم وقتى باد به سر و صورتم مى نشست. بى بى هم از روى صندلى عقب که نشسته بود چپ و راست برایمان سیب و پرتقال و خیار پوست مى گرفت و از توى فلاکس چایى مى ریخت مى داد دستمان و یا آجیل و تخمه رد مى کرد مىآمد جلو.

ناصر تاکسى دار که شده بود از خانه بى بى رفته و گفته بود باید سر پاى خودش بایستد و نمى خواهد سربار باشد. بى بى که ناصر را در تصمیمش جدى مى بیند قبول مى کند به شرط اینکه نزدیکش باشد ناصر اطاقى چند محله دورتر از محل بى بى اجاره کرده و شروع مى کند به زندگى کردن در تنهایى.
من, زمانى که عقل رس شده بودم دیگر ناصر با بى بى زندگى نمى کرد. اما از گوشه و کنار شنیده بودم که بى بى او را بزرگ کرده و در حقش خیلى خوبى کرده است. یکى دو بارى هم که حرف پیش آمده بود و بى بى گفته بود: ((پسرم, ناصر)) پرسیده بودم: ((بى بى مگه ناصر پسر شماست؟)) و یا ((بى بى, شنیده ام شما در حکم مادر واسه ناصر بوده این؟))
اما در جواب سوالم بى بى فقط مى گفت:
ـ چى, چیزى پرسیدى؟
و خودش را جورى نشان مى داد که انگارى حواسش جاى دیگرى بوده است. و من حالیم بود وقتى بى بى نمى خواست جواب سوالى را بدهد خودش را به آن راه مى زد و فیل هم نمى توانست جوابى بگیرد. اما, خوب منم بچه کنجکاوى بودم و اگر سوالى و مسإله اى توى کله ام مى افتاد تا جوابش را نمى گرفتم و پیدا نمى کردم آرام و قرار نداشتم.
بارى, صبح زود روزى بود که امتحاناتم تمام شده بود. ناصر آمد دنبالمان که بزنیم به کوه و دشت و همان جا نهارمان را هم بخوریم. اما بى بى آن روز قرار جلسه داشت و باید همراه لیلاخانم و هاجرخانم چادر چاقچور مى کردند مى رفتند جلسه شان. ناصر تا شنید بى بى نمىآید کلى پکر شد اما بى بى بش گفت:
ـ خوب, پسرم ناصر, دو تایى بروید خارج شهر و هوایى تازه کنید. امین هم تازه امتحاناتش را تمام کرده و خستگى امتحانات از تنش در مى ره.
ناصر که هیچ وقت روى حرف بى بى حرفى نمى زد فى الفور گفت چشم و به راه افتاد. منم از خدا خواسته پریدم سوار ماشین شدم. آن روز خیلى چسبید. تا نفس داشتیم بازى کردیم و خندیدیم. ظهر که شد حسابى عرقمان در آمده بود. ناصر بقچه اش را باز کرد و شروع کرد به ساندویچ درست کردن. توى آن هواى ملس و بعد از آن همه بازى کردن ساندویچ و نوشابه خیلى به دهنم مزه مى داد. چنان گرسنه بودم که مى توانستم تنهایى ده بیست تایى ساندویچ را قورت بدهم. ناصر که دید با ولع ساندویچ گاز مى زنم و یک نفس نوشابه ام را سر مى کشم با خنده گفت:
ـ چته پسر, مگه دنبالت گذاشته اند. یواش تر لقمه توى حلقت گیر نکند.
اما خودش دست کمى از من نداشت و پشت سر هم ساندویچ ها را به نیش مى کشید.
خلاصه ش, آن روز تا مى توانستیم تفریح کردیم و خدایى اش خیلى بمان خوش گذشت. برگشتنى, همان طورى که ناصر تاکسیش را مى راند بش گفتم خیلى دلم مى خواهد بدانم حقیقت چیست؟ حقیقت بزرگ کردن او توسط بى بى.
تا که این را گفتم ناصر به فکر فرو رفت. مدتى ساکت ماند. در اول فکر کردم از حرفى که زده ام دلخور شده است اما حدسم اشتباه بود. ناصر زیر لبى گفت:
ـ خانه که رسیدیم همه چیز را برایت تعریف مى کنم. یعنى خودم هم دلم مى خواهد براى کسى درد دل بکنم. البته اگر حوصله اش را داشته باشى.
بش گفتم من از خدامه. خانه که رسیدیم ناصر کم کم برگشت به سالهاى گذشته. به زمانهاى بچگى اش و از زندگیش گفت و اینکه چه شد که شد پسر بى بى.
همه آن چیزهایى که ناصر برایم تعریف کرد و به خاطرم مانده را مى گویم.
هر کسى زندگى را طورى مى بیند و آن گونه زندگى مى کند که از زندگى مى فهمد. ((قربان)) زندگى را در شعر مى دید و شب و روزش را در عوالم شاعرانه اش مى گذراند. او به همه چیز و همه کس بى اعتنا بود الا به شعر. با اندک سوادى که اندوخته داشت شعرهاى خود و دیگران را در دفترش مى نوشت و یا با خود زمزمه مى کرد.
همه مایملک ((قربان)) از مال دنیا چرخ دستى بود با مقدارى خرت و پرت که آنها را با خود این طرف و آن طرف مى کشاند. گاهى عده اى پولى در جیبش مى گذاشتند اما زندگیش از فروش همان خرت و پرتها که عبارت بودند از جوراب و قرقره و شمع و امثالهم مى گذشت.
در یک جمله, قربان ((شاعر دوره گردى)) بود. عده اى او را دیوانه و مجنون مى دانستند و بعضى دیگر او را مسخره مى کردند و عده قلیلى که از شعر چیزى مى فهمیدند و یا شعر دوست داشتند دل بر او مى سوزانیدند و مى گفتند او شعرهاى زیادى در سینه دارد. مردم بارها این شعر را از او شنیده بودند که با خود زمزمه مى کرد:
هر دم از روى تو نقشى زندم راه خیال
تو چه دانى که در این پرده چه ها مى بینم
خمیده پشت از آن گشتند پیران جهاندیده
که اندر خاک مى جویند ایام جوانى را
چو مى دانى که باید رفت از این هشیار دل تر شو
نباید برد چون مستان به غفلت زندگانى را

((قربان)) فرد بىآزارى بوده که کارى به کسى نداشت و سرش به کار خودش یعنى شاعرى گرم بود اما اتفاق هم مى افتاد که جوانان لاابالى و بیکاره و بچه هاى تخس به او سنگ مى زدند یا دوره اش مى کردند و او را به باد تمسخر مى گرفتند و خود مى خندیدند. مى گویند یک بار آن قدر او را اذیت کردند تا ((قربان)) به گریه افتاد. گریست و در حال گریه این شعر را خواند:
سفر مشکل, فراق یار مشکل
بناچارى نهم این بار بر دل
ز کوه افزون بود بار فراقت
عجب دارم رسد مفتون به منزل
فلک, در قصد آزارم چرایى
گلم گر نیستى خارم چرایى
تو که مرهم ندارى زخم دلم را
نمک پاش دل ریشم چرایى

موهاى ((قربان)) به خاکسترى مى گرایید که با اصرار و پیشنهاد بعضى افرادى که او را انسانى مى دانستند چون دیگران, به صرافت ازدواج افتاد.
((سکینه)) که به همسرى قربان در آمد دخترى بود از خانواده اى پرجمعیت و بسیار فقیر. آن خانواده چنان در فقر و فاقه روزگار مى گذرانیدند که به محض اشاره ((قربان)) از جان و دل پذیرفتند.
بدین ترتیب سکینه زندگى جدید خود را در کلبه محقر قربان شروع کرد. هر چند که بزودى دریافت شوهرش نامهربان و بدسگال نیست اما دنیایش با دنیاى شوهرش فرسنگها فاصله دارد. و به همین ترتیب بسیار زود با این واقعیت خشک و خشن آشنا شد که براى تإمین مخارج زندگیشان باید با آخرین توانش کار کند. با این وجود سکینه از ته دل خوشحال بود که دیگر سربار خانواده بسیار فقیرش نبوده و اینک براى خود سرپناه و سایه اى به نام شوهر دارد هر چند که آن شوهر کسى نباشد به جز ((قربان)) شاعر. اما سکینه با مشقت و سختى هاى زندگى کاملا آشنا بود و از همان اوان زندگى مشترک بدون اینکه کسى به او چیزى بگوید و یا چیزى بخواهد شروع کرد به کار کردن. کار کردن در خانه ((قربان)) و در خانه دیگران. از رخت شویى گرفته تا نظافت و بچه دارى از بچه هاى دیگران. او دریافته بود که شوهرش آنى نیست که بتواند خرج و مخارج و هزینه هاى زندگى را به عهده بگیرد. پس چون کسى که درسش را آموخته باشد بدون چون و چرایى, اعظم بار زندگى را بر دوش خود گرفته و از این بابت هرگز لب به شکوه و شکایتى نگشود.
سکینه از رهگذر کار در خانه این و آن بود که به خانه بى بى راه یافت. و بى بى من بدین گونه با سکینه و شوهرش قربان آشنا شد.
این بود و بود تا اینکه سکینه ناصر را به دنیا آورد. سکینه تنها روز وضع حملش از کار کردن آسود. او همه زمان حاملگى را کار کرده بود و بعد از به دنیا آوردن ناصر نیز لختى آرام نیافت. بلافاصله بپا خاست تا باز هم کار کند و کار. سکینه از بابت تولد ناصر ـ هر چند خیلى خوب مى دانست کار و زحمتش دو چندان خواهد شد ـ بسیار خوشحال بود. اما از زیر و بم هاى روزگار و اتفاقات غیر قابل پیش بینى آن یکى هم این که خوشحالى او بسیار زود زایل گشت.
قضیه به این صورت بود که شبى, آن زمان که قربان در تاریکى شب چرخ دستى اش را به قصد خانه مى راند و چون همیشه در احوالات شاعرى خود شعرى بر لب داشت, ماشینى او را زیر مى گیرد و قربان شاعر را با سینه اى پر از شعر, از نعمت زندگى براى همیشه محروم مى سازد.
راننده فرار مى کند و قربان هم آن چنان آدم مهمى نبوده تا کسى به خود زحمت پیدا کردن راننده خطاکار را بدهد و احیانا او را به جزاى عملش برساند.
((قربان)) که مى میرد عده اى سرى به تإسف تکان مى دهند اما او زودتر از آنچه به تصور مىآید به بوته فراموشى سپرده مى شود. قربان مى رود و سکینه را بیوه و ناصر را بى پدر مى کند. از او تنها چیزى که به یادگار مى ماند دفتر شعرى است. راننده, قربان را با چرخ دستى اش زیر گرفته است و دیگر چرخ دستى نیز وجود ندارد.
اینک, سکینه مى داند که دیگر باید براى فرزندش پدر هم باشد, بنابراین همیشه و در خانه هر کسى که کار مى کند او را به همراه دارد. در این زمان بى بى روز به روز بیشتر با سکینه و آن بچه مإنوس مى شود. بى بى, خانم دل رحیمى بوده پس تا آنجا که در توانش داشته به او کمک و یارى مى رساند.
اما باز چرخ مى چرخد و سکینه ناصرش را به دو سه سالگى نرسانیده که بیمارى صعب العلاجى گریبانش را مى گیرد و زمین گیرش مى کند. بیمارى که پزشکان براى آن درمانى نمى شناسند. سکینه بى کس و یار است و فریادرسى ندارد تا به او و بچه اش برسد. اما بى بى از بیمارى سکینه مطلع مى شود و با شتاب به سراغ او مى رود و چون آن زن را در آن وضعیت نزار مى بیند مادر و بچه را به خانه اش مىآورد و شروع مى کند به مراقبت کردن از آنها. هر کارى از دست بى بى برمىآید انجام مى دهد و از این بابت مضایقه اى نمى کند. پزشکان مى گویند سکینه سرطان داشته و چند صباحى بیش زنده نخواهد ماند.
آن زن بیچاره حدس مى زند دیگر عمرش به دنیا وفا نخواهد کرد. روزى با دستهایى استخوانى و بى حس و رنگ و رویى رفته و زرد, دستهاى بى بى را در دستهایش گرفته و به زحمت مى گوید:
ـ بى بى جان, قربان جدت, ناصر, ناصر من, بعد از من بچه ام ...
و اشک از چشمان به گود نشسته اش فوران مى زند. بى بى مطمئنش مى کند که نخواهد گذاشت ناصر بى پناه بماند. چند روز بعد سکینه چشم از دنیا فرو مى بندد و ناصر مى شود پسر بى بى. یکى از پسران بى بى. بى بى او را امانتى مى شمرده پس بیشتر از همه بچه هایش به او مى رسیده بخصوص به تربیتش.
ناصر قصه زندگیش را تمام مى کند. بغض کرده است, منم همین طور. توى دلم مى گویم بیچاره از قربان, بیچاره از سکینه, بیچاره از ناصر. مدتى همین طور ساکت مى مانیم. سخت توى خودش است و منم چیزى ندارم که بگویم. مى بینم که سکوت به درازا مى کشد زیر لبى مى گویم:
ـ خوبه, بختت گل کرد و پسر بى بى شدى.
لبخندى روى لبانش ظاهر مى شود و مى گوید:
ـ آره, خدا رو شکر, اگه بى بى نبود معلوم نبود سر از کجا در مىآوردم و الان کجا بودم. بى بى یه پارچه جواهره, اصلا فرشته ایه که خدا رحمش آمده و سر راه ما آدمهاى بدبخت بیچاره قرار داده.
از این تعریفهایى که از بى بى مى کند خیلى خوشم مىآید. ناصر مى گوید:
ـ از بابایم تنها یه چیز به ارث برایم باقى مانده است.
و بلند مى شود دفتر شعرى را مىآورد. دفترى کاهى و کهنه و پاره و پوره است. ناصر ورق مى زند, قربان, با قلم نى و خط خوش نستعلیق در هر صفحه اى چیزى نوشته است. ناصر با صدایى غمگین مى خواند:
دلى یا دلبرى یا جان و یا جانان نمى دانم
همه هستى تویى فى الجمله این و آن نمى دانم
بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمى بینم
بجز تو در همه گیتى دگر جانان نمى دانم
بجز غوغاى عشق تو درون دل نمى یابم
بجز سوداى وصل تو میان جان نمى دانم
چه آرم بر در وصلت که دل لایق نمى افتد
چه بازم در ره عشقت که جان شایان نمى دانم
یکى دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون در این دوران نمى دانم

ناصر نفس تازه مى کند و باز ورق مى زند. با حیرت مى پرسم:
ـ یعنى این شعرها را راستى راستى باباى تو مى گفته؟
ناصر, انگار گوشش با من نیست. شعرى دیگر مى خواند:
از جنون, این عالم بیگانه را گم کرده ام
آسمان سیرم, زمین خانه را گم کرده ام
نه من از خود, نه کس از حال من دارد خبر
دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده ام
چون سلیمانم که از کف داده ام تاج و نگین
تا ز مستى شیشه و پیمانه را گم کرده ام

یکهویى به فکرم مى رسد چیزى بگویم تا ناصر را دلدارى داده باشم:
ـ واقعا که باباى تو شاعر بزرگى بوده.
ناصر متإثر مى گوید:
ـ این دو تا شعرى که خواندم از او نبود. من بارها این شعرها را خوانده ام. فکر مى کنم بابا هر شعرى که مى شنیده یا مى پسندیده در دفترش نوشته است. اما, خوب, خودش هم شعر مى گفت و شعرى مى خواند:
بیا با قربان هر سو صفا بین
به چشم دل نگر, لطف و صفا بین
درختان چو ز گل آذین بندند
لباس نو نگر, نیکو قربان شاعر بین

مى گویم:
ـ خوشا بحالت باباى شاعرى داشته اى. من که مى گویم باباى آدم شاعر باشد خیلى بهتر است تا اینکه دزد یا کلاهبردار و یا مثلا چاقوکش باشد.

باران, شلاق کش مى بارد. رشته هاى پیوسته باران تا به زمین امتداد دارد و روى کف آسفالت خیابان حباب باران است که مى جوشد. پرنده در خیابان پر نمى زند. هنوز تندرى فرو ننشسته که تندر دیگرى از دل آسمان بیرون مىآید. کار روزانه به پایان رسیده و تاکسى بى مسافر ناصر به سرعت به سوى خانه مى رود. هواى بیرون بسیار سرد است. دانه هاى درشت باران با شدت روى شیشه جلوى تاکسى مى نشیند. ناصر قصد دارد هر چه زودتر خود را به خانه برساند اما در یک آن به شدت روى ترمز مى زند. چرخهاى تاکسى ناله کنان روى آسفالت کشیده مى شوند. چند متر جلوتر تاکسى توقف مى کند. دو زن زیر باران در گوشه اى ایستاده بودند. دختر جوانى به همراه پیرزن نحیفى سر تا پا خیس, از سرما به خود مى لرزیدند. دختر جوان چنان پیرزن را در بر دارد تو گویى اگر او را رها کند روى زمین مى افتد. روى چادرشان گل و لاى شتک زده است. ناصر پیاده مى شود و کمک مى کند تا آنها سوار شوند. دختر مى گوید مادرش دارد از دست مى رود و باید هر چه سریعتر به بیمارستان رسانده شود. از شدت سرما دندانهاى او به هم مى خورد. ناصر به سرعت سر و ته مى کند و آنها را به بیمارستان مى رساند. پیرزن بسیار ضعیف و بى حال است. به سختى مى گوید: ((جوان, الهى از جوانیت خیر ببینى.))
پیرزن بسترى مى شود. ناصر متوجه مى شود دختر پول ندارد. هزینه هاى بیمارستان را متقبل مى شود. چند روز بعد که مادر دختر مرخص مى شود ناصر آنها را به خانه شان مى رساند. مادر مى گوید دستشان خیلى تنگ است اما بزودى قرضشان را خواهند پرداخت. ناصر مى بیند مادر و دختر در اطاقى اجاره اى با فقر و تنگدستى دست و پنجه نرم مى کنند. یاد زندگى خود مى افتد. مادر مى گوید شوهرش چند ماه قبل در اثر سرطان ریه فوت کرده است. خودش نیز که به شدت بیمار است و فعلا نانآورشان تنها دخترش نرگس است که در خیاطخانه اى کار مى کند. مادر که از زندگیشان مى گوید نرگس سر به زیر دارد و لب گزه مى رود.

ناصر تمام ماجرا را براى بى بى تعریف مى کند. منم گوش مى دهم. بى بى با تحسین نگاهش مى کند. خوشحال است ناصر به وظیفه انسان دوستانه اش به خوبى عمل کرده است. مى گوید:
ـ احسنت پسرم, خیلى ثواب برده اى.
ناصر را مى بینم سر به زیر انداخته است. دارد با انگشت اشاره اش روى گلهاى قالى خطهاى کج و معوج مى کشد. بى بى که مى بیند ناصر توى خودش است مى پرسد:
ـ چیه؟ توى فکرى!
ناصر با لحن غمگینى مى گوید:
ـ وضع زندگى آنها را که دیدم یاد گذشته ها افتادم. زندگى خودمان, یاد ننه ام, بابام.
بى بى مى گوید:
ـ بعضى وقتها خدا کارهایى مى کنه و یه چیزهایى نشون بندگانش مى ده تا به خودشون بیان تا زود خودشون رو فراموش نکنن.
ناصر مى گوید:
ـ درست مى فرمایین بى بى جان.
و دوباره سرش را پایین مى اندازد و باز روى فرش با انگشت خط مى اندازد. بعد همین طورى زیر لبى مى گوید:
ـ آن دختر ...
اما جمله اش را تمام نمى کند. به ناگاه چشمان بى بى برق مى زنند. پرشوق به ناصر مى گوید:
ببینمت!
وقت گفتن ((ببینمت)) آن را مى کشد. ناصر سرش را بلند مى کند. بى بى توى چشمهایش زل مى زند و یکهویى مى بینم مشتى خنده توى صورتش پاشیده مى شود. همین طورى شاد و شاد مى پرسد:
ـ ناصر, راستى گفتى اسم دختره چى بود؟
ناصر خجالت زده مى گوید:
ـ نرگس, بى بى جان.
بى بى با خنده مى گوید:
ـ مبارک است, پسرم. ان شإالله به پاى هم پیر بشوید.

حالا که به آن روزها و به آن آدمها فکر مى کنم مى بینم خدا دو نفرى را سر راه هم قرار داد که زن و شوهر شدند. زن و شوهرى که در این دنیاى به این بزرگى قوم و خویشى را نداشتند الا دو نفر: مادر نرگس و بى بى خدا بیامرز من که مادر ناصر حساب مى شد.
ناصر آرزو داشت پدر و مادرش زنده بودند تا دامادى او را ببینند. ناصر, پسرى بى کس و کار بود اما نه تنها به راه کج نرفت بلکه از فراز و نشیب ها سرفراز هم بالا آمد. پسرى که بى بى در حقش مادرى کرد.
الان ناصر و نرگس بسیار خوشبختند و سه تا بچه سالم و صالح دارند. اما هم ناصر و هم نرگس به خوبى مى دانند به اینجا رسیدنشان مرهون زحمات و فداکاریهاى مادرانشان بوده است. مادرانى که با از خود گذشتگى آن دو نهال را به ثمر رسانیدند. مادرانى که با تربیت صحیح خود دو فرد مفید و شایسته را تحویل جامعه دادند.