نویسنده

مکرر, از تکرارى که نمى شود

رفیع افتخار

 

 

اپیزود اول
صبح که چشمهایم را باز مى کنم اصلا دلم نمى خواهد صبح باشد. دلم مى گوید اتفاقى مى افتد, یک چیز بد. چیزى که من دوست نخواهم داشت!
مامان براى صبحانه ام پنیر روى سفره مى گذارد. یک استکان چایى هم بغل ظرف پنیر مى گذارد. بعد مى رود اطاق دیگر. توى دلم مى گویم: مامان جون یادت رفت چایى منو هم بزنى. اما, حتما مامان حرف دل مرا نمى شنود. اصلا مدتى است این جورى است توى خانه ما. خوب, چاره چه است!
قاشق چایخورى را برمى دارم و شروع مى کنم به هم زدن. نگاهم مى افتد به ته استکان. شکرش یک ذره است. نمى دانم چرا مامان مرا دیگر دوست ندارد! چاییم را شیرین مى کنم و لقمه اى نان پنیر مى گیرم. لقمه, همان جا توى گلویم گیر مى کند و پایین نمى رود. دارم خفه مى شوم. یکى نیست به داد من برسد؟ چایى را هورت مى کشم. لقمه پایین مى رود. چه چایى تلخ و بدمزه اى, تا به حال چاى به آن بدمزگى نخورده بودم! صداى مامان از آن یکى اطاق مىآید:
ـ آرایه, زودى صبحونه ات رو تموم مى کنى, باید بریم بیرون. مى فهمى!
توى دلم مى گویم من که از اول هم صبحانه نمى خواستم. اصلا دلم نمى خواهد بیدار باشم. نمى دانم چرا دوست ندارم به آن جایى که مامان مى گوید بروم. دلم مى گوید آنجا را نباید دوست داشته باشم. هیچ از آنجا خوشم نمىآید که نمىآید. الکى خودم را با نان و پنیر مشغول مى کنم. مى خواهم به مامان نشان بدهم دارم صبحانه ام را مى خورم. اما چیزى توى دهانم نمى گذارم. یکهویى به فکرم مى رسد محکم چشمهایم را ببندم و آرزو کنم چشمهایم را که باز مى کنم ببینم شب شده و وقت خوابیدنم است. همین کار را مى کنم. تا چشمهایم خسته نشده اند به همین حالت مى مانم. بالاخره آنها را باز مى کنم اما اتفاقى نیفتاده است و من همان جا کنار سفره صبحانه نشسته ام.
اى کاش تابستان نبود و مدرسه ها تعطیل نبودند و من مى رفتم مدرسه. آنوقت بهانه اى دستم بود و مامان نمى توانست مرا با خودش به آنجایى که دوست نداشتم ببرد.
توى این فکر و خیالها هستم که مامان خودش را مى رساند بالاى سرم و تپوکى مى زند به پشتم و داد مى کشد:
ـ ذلیل مرده, چند دفعه باید بگم صبحونه ات رو زود تموم کن. زهر مار بخورى, چرا اینقده لفتش مى دى؟
بعد دستم را مى گیرد و مى کشاند و به زور لباسهایم را تنم مى کند. دستم درد مى گیرد. مامان که مى خواهد سرم را از توى بلوزم بگذراند موهایم کشیده مى شوند. مى گویم آخ! اشک توى چشمهایم مىآید. بغضم مى گیرد. مامان را نگاه مى کنم. حواسش با من نیست. آره, او مرا دوست ندارد. رنگش زرد زرد, مثل مداد نقاشى زردم است. دستهایش را مى بینم که دارند دگمه هایم را مى اندازند. چقدر دستهایش مى لرزند! دلم برایش مى سوزد. یک لحظه به سرم مى زند دستهایم را بیاندازم دور گردنش و بگویم: مامان, من مى میرم برات. چرا دیگه تو منو دوس ندارى؟
اما مثل اینکه مامان فکرم را مى خواند. به طرف بیرون اطاق هلم مى دهد. با عصبانیت پاهایش را توى کفشهایش مى کند و مى گوید:
ـ زود باش کفشهاتو پات کن.
هنوز کفشها به پایم بند نشده اند که دستم را مى کشد و به طرف در خانه راه مى افتد. فکر
مامان کجاست؟ چرا مرا دنبال خود مى کشد؟
سوار تاکسى که مى شویم مامان آدرس خیابانى را به آقاى راننده مى دهد. تاکسى که راه مى افتد بیشتر احساس تنهایى مى کنم. سرم را برمى گردانم و زل مى زنم توى صورت مامان. دوست دارم برگردد و بم لبخندى بزند اما او خشک و ساکت نشسته و به جلویش خیره شده است. چقدر دوست دارم مامان متوجهم باشد! اگر حتى سرش را برمى گرداند و نگاهم مى کرد این جرإت را پیدا مى کردم تا دستهایم را دور گردنش حلقه کنم و سرم را روى سینه اش بگذارم. اى کاش با موهایم بازى مى کرد و برایم لالایى مى خواند. اى خداى خوب و مهربان چرا مامان من براى من لالایى نمى گوید؟ چقدر دلم مى خواهد با لالایى اش خوابم بیاید! آن قدر به او نگاه مى کنم تا حوصله ام سر مى رود. آهسته آهسته دستم را دراز مى کنم و گوشه آستین مانتویش را مى کشم.
ـ مامان! منو کجا مى برى!
سرش را برنمى گرداند و دستش را مى کشد. چهره اش را بیشتر در هم مى کشد. باز بغضم مىآید. مگر من چه کرده ام او از من بدش مىآید؟
تاکسى مى ایستد. پیاده مى شویم و به آن طرف خیابان
مى رویم. وارد ساختمان بزرگى مى شویم که سر درش تابلو دارد. مامان تا مى تواند تند مى رود. انگار مى دود. قدمهایم به قدمهاى بزرگ او نمى رسد. به سالن بزرگى مى رسیم که آدمهاى زیادى در آنجا به این طرف و آن طرف مى روند. مامان دستم را ول نمى کند. داریم به طرف ته سالن مى رویم. چشمم به چند تا دختربچه همسن خودم مى افتد. به همدیگر نگاه مى کنیم. ناگهان, گوشه اى, چشمم به بابا مى افتد. جیغ مى کشم: بابا! بابا!
مى خواهم بدوم و بروم بغلش کنم. اما دستم را مامان محکم گرفته است. خیلى وقت مى شود بابا و مامان با هم حرف نمى زنند. بابا دیگر به خانه هم نمىآید. قبلا, بابا و مامان دعوایشان که مى شد من جیغ مى کشیدم, از ته دل. تمام تنم مى لرزید و از ترس گوشه اطاق کز مى کردم. یک روز دیگر بابا به خانه نیامد.
وارد اطاقى مى شویم. بابا هم مىآید. یواشکى به او سلام مى دهم. جوابم را نمى گوید.
قیافه اش مثل مامان است. عبوس و رنگ پریده!
بابا و مامان با هم حرف نمى زنند. حتى به همدیگر نگاه هم نمى کنند. آقایى که در اطاق است حرف مى زند و نصیحت مى کند. گاهى هم به من اشاره مى کند و نگاهم مى کند. حالا دیگر همه چیز را مى فهمم. آنها مى خواهند براى همیشه از همدیگر جدا بشوند. یکهویى پیش خودم خنده ام مى گیرد: مامان باباى من که جدا هستند ... همسایه ها هم مى دانند .... این آقا فکر مى کند مى تواند آشتى شان بدهد. پدربزرگ و مادربزرگ هم کارى از پیش نبردند ... مامان منو اینجا آورده که با بابا آشتى اش بدهند. چه خوب! بیخودى نگران بودم ... برعکس, باید خوشحال باشم ...
توى این فکر و خیالها هستم که مى شنوم آن آقا مى گوید:
ـ سرپرستى بچه به پدر واگذار مى شود و مادر مى تواند هفته اى یک بار به ملاقات او رفته و او را ببیند.
قلبم شروع مى کند به زدن. دهانم خشک مى شود و نمى توانم آب دهانم را قورت بدهم. سعى مى کنم, دوباره و دوباره. مى بینم مامان و بابا کاغذى را امضا مى کنند. مى روم دست مامان را محکم مى گیرم. نمى خواهم از مامانم جدا بشوم. از اطاق بیرون مى رویم. سفت و
سخت دستش را چسبیده ام اما او دستش را تکان مى دهد و رها مى کند. دستم پایین مى افتد. او با قدمهاى بلند مى رود. به دنبالش مى دوم. بغضم مى ترکد. با گریه فریاد مى کشم
ـ مامان نرو ... ترو خدا نرو ... مامان صبر کن ...
اشک تمام صورتم را خیس مى کند. شورى اشکم راه کشیده تا توى دهانم. خودم را به مامان مى رسانم. دامن مانتویش را مى گیرم:
ـ مامان نرو ... دلم برایت تنگ مى شه.
مامان مى رود. مامان مرا نمى خواهد. خدایا من چقدر
بدبختم! عده اى به ما نگاه مى کنند اما کارى از دستشان ساخته نیست. مامان سعى مى کند مانتویش را از دستهایم جدا سازد اما من نمى گذارم. دو دستى مانتویش را چسبیده ام. مى بیند رهایش نمى کنم دستش را بالا مىآورد و محکم به صورت خیسم مى زند. تمام صورتم مى سوزد. گریه ام بند مىآید. دستم را روى جاى سیلى مى گذارم و هق مى زنم. به مامان چشم مى دوزم. مى خواهم بگویم: ((مامان من دیگه دختر شما نیستم؟ همین را مى خواستید؟))

اپیزود دوم
هنوز سیاهى از آسمان نرفته که از جایم بلند مى شوم. تمام شب را بیدار هستم و به نقطه اى خیره شده ام. دلم مى خواهد هر چه زودتر صبح بشود. تمام بدنم کوفته است. روحم نیز مثل جسمم. کسل و پژمرده! اصلا دوست ندارم زنده باشم. دوست ندارم زندگى کنم. به ساعت دیوارى نگاه مى کنم. ساعت, 5/40 دقیقه را نشان مى دهد. سعى مى کنم پلکهایم را روى هم بیاندازم. اما فکرم چنان مغشوش است و روحم خسته که بى اراده چشمهایم باز مى مانند. فردا چه خواهد شد؟ ساعتها و ماههاست که دارم به این موضوع فکر مى کنم. اما, تسلسل وار به نقطه آغازین برگشته ام. دایره وار و بى وقفه. این فکر که چندک وار به جانم مى افتد, بى اراده مسیرى را مکرر مى روم و بیهوده همان را برمى گردم. مى گویم بیهوده. چرا که در نهایت به نقطه آغازین بازگشته ام و نتیجه اى عایدم نگشته است.
با قدمهایى سست راه مى افتم. باید صبحانه را آماده بکنم. میلى به خوردن ندارم اما مگر نه این است که سالهاست من صبحانه را آماده کرده ام. امروز هم مثل دیروز و مثل روزهاى قبل. وانگهى, امروز دیگر کار تمام است! از فکر اینکه بندهاى اسارت از دست و پایم گسسته مى شوند رعشه اى خوشایند به جانم نیشتر مى زند. جوانه هاى امید تا اعماق وجودم ریشه مى دوانند که از امروز آزاد هستم و زندگى را از نو شروع مى کنم. مى گویم زندگى را از نو شروع خواهم کرد چرا که گذشته را زندگى ندانسته و آنچه آمده و گذشته را تنها جمع جبرى آنات, لحظه ها و دقایق مى بینم. گذشته اى که بى گمان صرفا بستر و مهیاگر شرنگ تلخ کامیها و نامرادیهایم بوده است. زمانى نبوده که از دست این خیال در آسایش باشم که چرا و چه خواهد شد؟ اما در نهایت چه سود! واقعیت همانى است که مرا سالهاست در چنگال خود داشته و دمى رها ننموده است. ناهمخوانى اندیشه و احساس و فرهنگ دهان گشوده و زندگى مرا در بلع دارد. و حال آنچه مهم است و دیگر هیچ, بستن این دهان فراخناک مى باشد, براى ابد.
سفره صبحانه را مى اندازم. آرایه را از خواب بیدار مى کنم. مى گویم بلند شود و صبحانه اش را بخورد. آرایه! دختربچه اى که اینک هیچ احساسى نسبت به او ندارم. دخترى که نمى خواهم از من باشد! خواب توى چشمهایش است. آنها را مى مالد. خشک نگاهش مى کنم جورى که حالیش بشود حق ندارد دوباره بخوابد. از نگاهم باید مى فهمید که چقدر جدى هستم و مى فهمد! حتى شاید فهمیده باشد امروز روز آخر است و فهمیده است. به وضوح مى بینم دست و پایش را گم کرده و کم کم رنگش مى پرد. مى روم و تنهایش مى گذارم. میلى به صبحانه ندارم.
دهانم خشک است ولى رغبتى حتى به یک استکان چایى هم ندارم. فقط و فقط مى خواهم هر چه زودتر راه بیفتم. آرایه صبحانه اش را طول مى دهد. لجباز! از بابت تإخیرش زود عصبى مى شوم. سرش داد مى کشم. او گوش نمى دهد. باید بداند هر چه زودتر راه بیفتم بهتر است. بلند مى شوم. با خشونت دستش را مى کشم و لباسهایش را تنش مى کنم. از زور ناراحتى دارم منفجر مى شوم. لجبازیهاى آرایه بیشتر دیوانه ام مى کند. آماده ام کتکش بزنم. اگر کمترین صدایى بکند کتکش مى زنم. مثل اینکه فکرم را مى خواند. بغضآلود نگاهم مى کند. دیگر معصومیتش در دلم جایى ندارد. هیچى نمى گوید. به عجله کیفم را از روى چوب لباسى برمى دارم و آرایه را به دنبال خود مى کشانم. کفشهایش نصف نیمه به پایش بند مى شوند. توى حیاط پایش پیچ مى خورد. زیر لبى مى گویم: ((دست و پا چلفتى!)) اما دستش را ول نمى کنم. منتظر نمى مانم. نمى توانم منتظر بمانم. دیگر بس است. همان طور مى کشانمش دنبالم تا برسیم به خیابان. باید هر چه زودتر خلاص بشوم; هیچ کس نمى تواند مانعم شود. در این روز, زندگى من دگرگونه خواهد شد. دوست دارم زمان شتابناک شود. به خیابان نرسیده یک تاکسى سر مى رسد.
بیشتر طول راه آرایه چشم دوخته است به من. متوجه اش هستم. اگر نیم نگاهى به او بیاندازم خودش را در آغوشم رها مى کند. اما من قید همه چیز را زده ام, حتى آرایه را! در دادگاه تا پدرش را مى بیند جیغ مى کشد. مهم نیست! او هم نسبت به آرایه سردى نشان مى دهد. بى عاطفه! هر چند دیگر به من ربطى ندارد.
آقاى قاضى مى خواهد آشتى مان بدهد. مى گویم اگر طلا هم باشد دیگر حاضر به زندگى با او نیستم. کم زجر کشیده ام! مى گویم سالهاست از دست او مى کشم دیگر به اینجایم رسیده است. مى گویم ادعایى نسبت به بچه و هر چه از او نشانى داشته باشد ندارم. مهریه و حق و حقوقم را هم مى بخشم تا فقط آزاد باشم. او هم مى گوید دیگر از دست من خسته شده است. اما مى توانم تشخیص بدهم در لحنش آن خشونت و قلدرى همیشگى نیست. مى تواند مطمئن باشد حتى اگر به دست و پایم بیفتد او را نخواهم بخشید. بالاخره کار تمام مى شود.
آرایه به او مى رسد. راه مى افتم. آرایه دستم را محکم مى گیرد. نمى خواهد از من جدا بشود. دستم را مى رهانم. با گریه خواهش و التماسم مى کند نروم. اما تازه آزادیم را به دست آورده ام و عجله دارم هر چه سریعتر از آنجا بروم. هیچ چیز دیگرى برایم مهم نیست. آرایه مى دود و مانتویم را مى چسبد. صورتش خیس اشک شده, با صداى بلند گریه مى کند. چه دختر سمجى! ول کن نیست. مثل کنه به آدم مى چسبد. صداى گریه و خواهش و التماسش توى سالن دادگاه مى پیچد. تقلا مى کنم تا از خودم جدایش کنم اما نمى توانم. ناگهان خونم به جوش مىآید. دستم را بالا مى برم و با تمام قدرتم بر صورت پر از اشکش فرود مىآورم. صداى سیلى در گوشهایم مى پیچد. به ناگاه گریه آرایه بند مىآید. دستش را بالا مىآورد و روى جاى سیلى مى گذارد. با چشمهاى معصومش نگاهم مى کند. معصومانه و بى گناه. به ناگاه تکان مى خورم. گویى پرده اى از جلوى چشمانم کنار مى رود. سالهاى گذشته, کم کم در نظرم زنده مى شود:
من هستم و بابا و مامان. مى خواهند از همدیگر جدا بشوند, براى همیشه. مامان را خیلى دوست داشتم. روز طلاق, محکم به او چسبیده بودم و نمى خواستم ازش جدا بشوم. او دستش را بالا برد و به صورت پر از اشک من سیلى سختى نواخت. و رفت. رفت و دیگر او را ندیدم.
همیشه در زندگى احساس کمبود محبت مى کردم. همیشه فکر مى کردم او مرا نمى خواسته و اگر قبلا محبتى ابراز مى کرده پوچ و توخالى بوده است. بعد از آن سیلى هیچ وقت نتوانستم محبت مادرى را باور کنم و اینک خود همان سیلى را به صورت دخترک کوچولو و بى نوایم نواخته ام. دخترکى که به مانند خودم اصلا تقصیرى از بابت اختلافات والدینش متوجه اش نیست. دخترکى که مى رفتم با سیلى ام مرگ احساساتش را براى همیشه باعث شوم ...
انگارى از خواب بیدار مى شوم و به هوش مىآیم. احساسات مادرى که مدتى در من مرده بود دوباره در وجودم به غلیان درمىآید. به صورت کوچولو و معصوم آرایه نگاه مى کنم. با دست خود مى رفتم تا سرنوشتى مشابه آنچه داشته ام برایش ترسیم نمایم. کنارش زانو مى زنم. آرام و با مهربانى دستش را از روى صورتش کنار مى زنم. صورتش سرخ شده و اشک روى آن خشکیده است. جاى سیلى را مى بوسم. نه یک بار, دهها بار. و دیوانه وار او را در آغوش مى فشارم. پیاپى مى گویم:
ـ ببخش, عزیز دلم ببخش, مادرت را ببخش ...
سرش را بالا مى گیرم و نگاهش مى کنم. مى خواهم ببینم آیا مرا بخشیده است. آرایه لبخند مى زند. دست او را محکم در دستانم مى فشارم.

اپیزود سوم
فردا روز دادگاهمان است. فردا زندگى ما براى همیشه از هم پاشیده مى شود. این درست که کار از کار گذشته اما به این نتیجه رسیده ام این زندگى مى توانست باشد و بماند.
پس چه شد کار به اینجا کشید؟ بله, مى دانم. مقصر اصلى کسى نیست جز من! این من بودم که با تندخویى و بهانه گیریهاى همیشگى, با قلدرمآبى عرصه را به رویش تنگ کردم. واقعیتش را گفته باشم زن صبورى بود اما من صبر و تحملش را شکستم. چرا این گونه بودم؟ چرا زندگى ما به این وضعیت درآمد؟ چرا خانه را ترک کردم؟ چرا ... و چرا زمانى که به این حقیقت دست یافتم براى عذرخواهى نزدش نشتافتم؟ حال آنکه شاید حق آن بود به دست و پایش بیفتم. اما چنانچه پا پیش نگذاشتم دلیلى بزرگ داشت. آن دلیل این بود: غرورم اجازه نمى داد. یک مرد نباید از یک زن معذرت بخواهد. مرد, مرد است و زن ضعیف تر و پایین تر!
مى اندیشیدم درست مقصر منم اما او موظف به تحمل بود و بدین ترتیب بود جلو نرفتم تا کار بدینجا رسید.
در دادگاه منتظرشان هستم. بالاخره مىآیند. از دور مى بینمشان. آرایه فورى متوجه ام مى شود. جیغ مى کشد. مى خواهد بیاید پیش من. مادرش مانعش مى شود. چشمهایش پف کرده و لباسش مناسب نیست. دلم براى آرایه, دخترکم تنگ شده. واقعا این طور است! زمانى که ترکشان کردم باز غرورم اجازه نداد به دیدن او بروم. مثل حالا, تا مى بینم مانعش مى شود, احساسات خودم را مخفى مى کنم و خودم را مى زنم به آن راه و بى اعتنایى نشان مى دهم. مى خواهم بداند اگر سرنوشت بچه براى او مهم نیست من نیز دست کمى از او ندارم.
قاضى نصیحت مى کند. اما او کوتاه نمىآید. مى گوید جان به لبش کرده ام. این را حق دارد. چند دفعه تا مرز نرمش و عذرخواهى پیش مى روم اما باز غرورم اجازه نمى دهد. همه چیز دارد به سرعت مى گذرد. قاضى سرپرستى آرایه را به من مى سپرد. او فى الفور مى پذیرد. فکر نمى کردم این قدر بى عاطفه باشد. حتما تصمیم دارد بعد از من شوهر کند و آرایه را سر راه نداشته باشد! قلم را که در میان انگشتان مى فشارم تا امضا کنم گویى این من نیستم تصمیم مى گیرم. همه چیز خود به خود پیش مى رفت و اراده من در این میان هیچ نقشى نداشت.
آرایه که مى بیند مادرش مى رود خود را به او مى رساند. ارتباط عاطفى زیادى با او دارد. منتظرم آرایه را در آغوش بکشد و ناز و نوازشش بکند. اما برخلاف تصورم دستش را وا مى رهاند. با سنگدلى راهش را مى کشد و مى رود. آرایه بیقرارى مى کند. صداى گریه و التماسش در راهروى دادگاه مى پیچد. مى خواهم بروم آرایه را برگردانم. اما او به دنبال مادرش مى دود تا مانع رفتنش شود.
عده اى دور ما جمع شده و با ترحم و دلسوزى به آرایه چشم دوخته اند. چند نفرى هم در گوشه راهرو پچ و پچ مى کنند و به ما اشاره مى کنند. مرددم چه کار بکنم که ناگاه در یک لحظه دستى همچون برق و باد به هوا مى رود و بر صورت کوچک آرایه مى نشیند. صداى سیلى در گوشم زنگ مى زند.
کار من از رقت کردن مى گذرد. به خشم مىآیم. به راه افتاده ام تا آرایه را از آن مادر بى رحم براى همیشه جدا سازم. اما در میانه راه سر جایم خشکم مى زند. به یکباره او عوض مى شود, وا مى رود و زانو مى زند. بهت زده آرایه را, جایى را که سیلى نواخته است مى نگرد و دفعتا آرایه کوچولو را به آغوش مى کشد.
تو گویى شخصیت و افکار دقایق قبلش به یکباره نابود شده, ذوب گردیده و به زمین فرو ریخته اند. من هم منقلب شده ام. من هم دیگر آن آدم سابق نیستم. کاشکى مى توانستم اینها را بر زبان جارى سازم. خودم را به آن دو مى رسانم. او سرش را بالا مىآورد. با چشمانى اشکبار به هم لبخند مى زنیم. آرایه یک دستش را بالا مىآورد و دست مرا مى گیرد. آن دستش در دست مادرش است که بلند مى شود تا سه نفرى به راه بیفتیم.