تولدى دیگر
... و دستهایم
کودکانى هفت ساله اند
که بعد از عبور از تونل شب
از پنجره قطار, دست تکان مى دهند
مرد بى دلیل آفتاب را
که در مزرعه صبح
با داس شعر و تبسم
از گستره قلبم
خوشه هاى اندوه را درو مى کند
انتظار
... و من دخترکى هستم
با گونه هایى گلگون و گیسوانى بسته از دو سوى سر
سالهاست
با پیراهنى صورتى رنگ
بر ساحل ایستاده ام
و کفشهاى قرمز میهمانى ام را در دست دارم
دیشب آن قدر با خط کودکانه
بر شنهاى ساحل, دریا ... دریا نوشته ام
که هم امروز یا فردا
دریا, مرا با موجهاى پرشور و بى قرارش
به انتهاى روح زلال خویش خواهد برد
رعنا یکه فلاح ـ آبیک قزوین
سپید و سیاه
در جشنها
همه سفید مى پوشند, حتى درخت سیب
در بهار بزرگ تولدش
سفید مى پوشد
و مرگ, این تکرار مداوم همیشگى, سیاه مى پوشد
و تو هیچ پرسیدى که چرا در جشن تولد دوباره انسان,
ـ وقتى که میزبان کفن به تن دارد
ـ آن هم به سپیدى یاسهاى سپید ـ
من و تو سیاه مى پوشیم؟
مگر نه مرگ, تکرار دوباره زندگى است؟
چرا سیاه؟ ...
لبخند پررنگ
در دفتر نقاشى ام, تصویر نگاهت را کشیدم
نقاشى ام بیست شد
موضوع انشا این هفته ام ((زیباترین ...)) بود,
و من چشمان ترا توصیف کردم
جایزه ام یک بغل آفرین شد
در دفتر ریاضى ام, بهار هواى تو را بر بى نهایت, تقسیم کردم
جوابش صد باغ بى خزان شد
طبق قانون تو, زندگى یک پرنده را
منهاى وحشت از اسارت در یک قفس کردم
حاصلش یک آسمان پرواز شد
زنگ هنر, بر روى برگه ام, نام تو را با خط خوب نوشتم,
نمره ام, یک لبخند پررنگ شد
سمیه (لیلا) هوشمند ـ سروستان
ترانه اندوه
آسمان زندگى ام, آن قدر محزون است که گاه طاقتش را از دست مى دهد و با فریادى بلند ـ چون پیرى زخمى و خسته ـ دل سیاه شب را مى شکافد و زمین و زمان را به گریستن وا مى دارد. سلطان جبار سرنوشت, با تازیانه هاى تقدیر, آه و فغان را از قلبم به آسمان بلند کرده, ابرىترین هوا را به دیدگان من اهدإ مى کند.
در این میان, تنها لطافت یاد توست که مى تواند نوازشگر این روح خسته باشد و تنها تو مى توانى ترانه اندوه را از قطرات خاموش اشکها بشنوى. قطره هاى اشک, این سنگربانان جبهه یاد تو, در محراب چشمانم رو به تو ـ اى قبله گاه هستى ـ مى ایستند و بر سجاده گونه هایم سجده عشق مى گذارند. تسبیح تو بر لب و شوق وصل تو در دل, سلاح امیدت را بر دوش فکنده, در میدان نبرد با ناامیدى شهید دیدار تو مى شوند ... کویر قلبم را به حجله گاه شقایق و گلزار لاله مبدل مى سازند ... پرچم نورانى یادت را در بلندترین قله برمى افرازند و روحم را به تماشاى آن آرامش مى بخشند.
عزت حلوانى ـ خور و بیابانک
جاى خالى نخل
آن روز که کودکى, با زبان کودکانه
از مادرش تکه نانى طلب مى کرد
و همه آرزوهایش را در دستان خالى مادر مى جست;
نه معناى عرقى که بر پیشانى مادر نشسته بود مى دانست
و نه رودى که از چشمان مادر
بر گونه هایش جارى مى شد;
و نه گرماى سرخى چهره مادر
که در آن فصل سرما تناسب نداشت;
و مادر با خنده اى تلخ دردل خون مى گریست
و وعده به آمدن پدرى مى داد
که مى دانست در دستان خالى اش
جز عرق شرم پیشانى چیزى نیست
آنگاه, جاى خالى دستانى را که چون نخل
دهنده اند, با تمام وجود حس کردم
ربابه محمدزاده ـ محمودآباد مازندران
ستاره اى براى خودم
مثل چمن
ستاره ها را از فرش آسمان
با قیچى خیالم مى چینم,
و در بشقاب بلورین احساسم
که چون منشورى
حرفها را از هم جدا مى سازد
و به هر کدام رنگى مى بخشد,
قرار مى دهم.
با این کار
من نیز گمان مى کنم که
چون دیگران ستاره اى دارم
رامین فرهودى ـ تبریز
ماه شعبان
ده مژده به عاشقان: مه شعبان است
عقل بشر از چنین مهى حیران است
هم مولود بوالفضل و حسین و سجاد(ع)
هم ماه طلوع حجت یزدان است
زیارت
بود جاى عزیزان جمله خالى
نمى دانى که من دارم چه حالى
خدا کرده زیارت را نصیبم
نمى کردم چنین فکر و خیالى
احمد باقریان ـ جهرم