قصه هاى شما 43

نویسنده


 

قصه هاى شما (43)
مریم بصیرى

 

 

این شماره:

 

سوء تفاهم ـ خدیجه انصارى ـ شاهرود
ندامت محمود بى چاک ـ مریم زاهدىنسب ـ شوش دانیال
دلى که شکست ـ فاطمه گلابى ـ قم
قدر گوهر مادرـ مرتضى لطیف ـ اندیمشک
زندانى زندگانى منتظرم باش ـ مجتبى ثابتى مقدم ـ تربت حیدریه

دوستان عزیز!
طیبه جلالى پور از نایین, رامین فرهودى از تبریز, مرتضى لطیف از اندیمشک, مریم زاهدىنسب از شوش دانیال, فرشته سیفى از خلخال, مرضیه سادات موسوى از اصفهان و مرضیه شاهسون, صدیقه شاهسون, خدیجه شاهسون, هاجر عرب, و اسماعیل عرب از شهرکرد.
نامه ها و داستانهاى خوبتان را خواندیم. آثار پیشرفت و ترقى در برخى از نوشته ها کاملا مشهود است. امیدواریم این ترقى همیشه مستدام باشد. در شماره هاى بعدى متظر بررسى آثار خویش باشید.

خدیجه انصارى ـ شاهرود
دوست جدید و تازه نفس ما, پیوستن شما را به جمع دوستداران ادب تبریک مى گوییم و امیدواریم همانقدر که به شعر بها مى دهید, به داستان هم توجه کنید تا آثارتان بى عیب و نقص و ماندگار باشند.
((سوء تفاهم)) شاید اولین داستان شما نباشد, ولى از آن جایى که اولین داستانتان در بخش ((قصه هاى شما)) است, لذا ما هم با کلى تشویق اعلام مى کنیم شما حتما روزى داستان نویس خوبى خواهید شد. تنها عیب کارتان در حال حاضر بهره گیرى از عامل تصادف داستانى و کلیشه هاى تکرارى آثار عاطفى است. نثرتان نیز بیش از حد صمیمى و محاوره اى است. مخاطب به جاى اینکه داستان بخواند گویى جایى نشسته و به گفتگوى عادى آدمها گوش مى کند. در ضمن پرداختن به عشق هایى این چنین, آن هم با چنین زاویه پرداختى, دیگر جذابیت خاصى ندارد. زندگى پر از فراز و فرودهایى است که شما از آنها چیزى به میان نیاورده اید; ((ارنست همینگوى)) معروف ترین داستان نویس قرن بیستم, در یکى از نامه هایش به یک استاد ادبیات نوشته است: ((داستان نویسى گزارش بسیار مشروح و ظریف و هنرمندانه جزییات زندگى, عواطف و احساس, اندیشه و دانش, رفتار, غم و شادى, انگیزه و بى تفاوتى, عشق و نفرت, آرزوها, هدفها, مبارزات و... قهرمان یا قهرمانان است. عشق ورزیدن و دوست داشتن جزیى از زندگانى است و کسى یافت نمى شود که با عشق و محبت آشنا نباشد. نویسنده داستان نمى تواند قسمتى از جزییات زندگى را در نوشته نادیده بگیرد و هنر او هنگامى است که همه چیز را دقیقا و با زبانى ساده بازگو کند, به گونه اى که خواننده خود را در جریان زندگى قهرمانان داستان ببیند و آن را لمس و با آن زندگى کند.))
همه چیز از ذکر ساده وقایع عادى حکایت دارد. جزییات بسیار سطحى پرداخت مى شود و عشق بین آدمها سطحى تر از آن.
در ضمن پرداختن به نامه هاى پر سوز و گداز و آوردن عین نامه و جواب نامه چیزى نیست که در داستان کوتاه جذابیت داشته باشد. آن هم نامه اى که حرفى خاص نمى توان در آن یافت و همه چیز در خدمت بارز کردن یک عشق سطحى است.
اما در انتها این را هم مى گوییم که شما بسیار بااستعداد هستید و در آینده اى نزدیک مى توانید داستانهاى بسیار زیبایى بنویسید.

مریم زاهدىنسب ـ شوش دانیال
خواهر عزیز و مهربان ما, نامه هایتان پشت سر هم به دستمان مى رسد. گاه هنوز جواب نامه اولتان را ننوشته ایم که نامه دیگرتان که لبریز از مهر و محبت است, به دستمان مى رسد; و پشت سر آن تلفنهایتان شروع مى شود. در هر حال امیدواریم که این ذوق و شوق شما دایمى باشد و ما به همین زودیها شاهد چاپ کتابهاى شما باشیم. در ضمن انتخابتان به عنوان دبیر کانون نویسندگان شوش را هم به شما تبریک مى گوییم و آرزوى مى کنیم که بتوانید به خوبى این کانون و جلسات آن را اداره کنید و آثار برگزیده دوستانتان را برایمان بفرستید.
((ندامت)) هم چون دیگر آثارتان زیبا و پر از احساس است. ((همه چیز پشت حبابهاى اشک در نظرش چون موج به نظر مىآمد. در گوشه تنهایى اش مچاله شد و به عمر از دست رفته اش اندیشید. انگار مى خواست لحظه هاى عمرش را دزدکى از دست سرنوشت برباید. سرش درد مى کرد. شبح طلاق بى رحمانه بر او تازیانه مى زد گریه اش را تکه تکه مى خورد و آه گداخته در سینه اش را با نفس عمیقى بیرون مى فرستاد. این خیالات که بر درخت حسرت و آرزوهایش چون باران باریدن گرفته بود, گل شکست را با قطرات اشک نوازش مى داد. بلند شد, قرص آرام بخش خورد و به طرف بستر خیز برداشت. نفسهاى آرام و زنانه شب به گوش مى رسید ...))
فقط یادتان باشد که داستان کوتاه همانند دارویى معجزهآساست که برانگیزاننده حس زندگى در مخاطب است. البته نه زندگى روزمره, بلکه یک زندگى پر از احساس, با حس واقعى خود زندگى, پر مفهوم و پر از اوج و فرود. خواننده در تمامى لحظات زندگى همراه و شریک شخصیت هاست و در همه حوادث با او سهیم است. داستان شما حسى خاصى در مخاطب زنده نمى کند. یک اشتباه و یک پشیمانى, چیزى که در هر کارى انتظارش مى رود. آدمهاى ((ندامت)) حس مشترکى در خواننده برنمى انگیزند و فقط این نثر زیبایى شماست که مخاطب را مجذوب خود مى کند.
بازنویسى ((محمود بى چاک)) هم بسیار عالى از کار در آمده است و تنها عیب آن براى چاپ شدن, عریان بودن برخى جملات و مفاهیم اثر است. راننده اى که از شیشه جلوى ماشینش, مسافران زن را تحت نظر دارد و در خیالات خودش سیر مى کند تا اینکه در انتها متوجه مى شود, یکى از همین مسافرها, دزد است و کیف پولش را ربوده. البته اگر بتوانید قسمتهایى از کار را کوتاه کنید و به بار معنایى آن بیفزاید و کمى بیشتر هم به حادثه آخر توجه کنید, مسلما کار ارزش بازنویسى و چاپ کردن را دارد.
با آرزوى روزهایى خوش براى شما

فاطمه گلابى ـ قم
همراه همیشگى ما, نوشته اید یکى از طرفداران پر و پا قرص بخش داستان نویسى هستید و مرتبا این صفحات را مى خوانید.
آخرین داستان شما که به دستمان رسیده به زندگى یک زوج مى پردازد و باز هم به شک بى دلیل مردان در باره زنان. مرد نسبت به همسرش بى توجه مى شود, در حالى که براى خودش خیالاتى بافته و فکر کرده زنش به او خیانت مى کند. این مرد اصلا کلامى با همسرش صحبت نمى کند و یا اینکه غیرتى از خود نشان نمى دهد; فقط نسبت به زن بى تفاوت است و این زن است که وقتى زبان به شکوه و گلایه باز مى کند, مرد حرف دلش را مى زند و سپس بسیار زود قانع مى شود و از موضع خود کناره گیرى مى کند. ((رضا با لبخند تلخى به ستاره نگاه کرد و گفت! نه ستاره دیگه امکان نداره, مى رویم محضر براى طلاق. ستاره به التماس افتاد: رضا خواهش مى کنم ما مى تونیم کلبه ویرانمون رو از نو بسازیم. به فردا فکر کن, به روزهاى روشن فردا. ما مى تونیم روزهاى خوبى داشته باشیم. رضا سرش را بالا گرفت لبخندى زد و گفت: باید یه قولى بدى ستاره. ستاره با نگاهى عاجزانه گفت: هر چى باشد قبول مى کنم. رضا اشکهایش را پاک کرد و گفت: قول بده همیشه ستاره آسمونم باشى!)) خودتان انصاف بدهید در حالى که حرف از جدایى است و زن و شوهر دارند با هم بحث مى کنند ناگهان یک جمله که در قیاس جملات قبلى, فقط کمى امیدوار کننده است, مى تواند همه چیز را تغییر دهد واین دو را به همین راحتى به مرز آشتى نزدیک کند.
هیچ واقعه و حادثه اى وجود ندارد که مرد را نسبت به همسرش بدبین و یا خوشبین کند. همه حرفها در چند جمله تکرارى خلاصه مى شود. آدمها زنده نیستند و با مشکلاتشان کلنجار نمى روند. گویا فقط بازیگران ضعیفى هستند که قرار شده قسمتى از متن یک فیلم درجه (ج) را بازى کنند. اگر آدمها دست به عمل مى زدند و به فرض مرد در عقیده خود پافشارى مى کرد و یا زن روى حرف خودش مى ایستاد, قضیه شکل دیگرى پیدا مى کرد.ستاره اى که مرتکب هیچ خیانتى نشده باید از خود دفاع کند و مردى که با تفکرات پلید خود زندگى کرده یا باید اندیشه هاى خویش را تقویت کند و یا اینکه در اثر اتفاقى به نادرستى آنها پى ببرد. این طورى که نمى شود همه چیز بى دلیل شروع شود و بى دلیل تمام گردد. چشم به راه داستانهاى دیگرتان هستیم.

مرتضى لطیف ـ اندیمشک
برادر گرامى, گویا هنوز هم به نوشتن داستانهاى ((مینى مالیستى)) یا داستان کوتاه, کوتاه علاقمند هستید که داستان ((گوهر واقعى مرد)) را با توجه به ارزیابى گذشته, دوباره بازنویسى کرده و با نام ((قدر گوهر)) برایمان فرستاده اید. در کل نسبت به نسخه قبلى کار بهتر شده ولى هنوز شکل واقعى مینى مالیست را به خود نگرفته است. براى اینکه دیگر دوستان با این نوع داستان آشنا شوند و هم داستانى از شما چاپ کرده باشیم. در همین جا ((قدر گوهر)) را به تمامى خوانندگان تقدیم مى کنیم.
((دریا ناآرام بود و کف آلود خودش را به تن قایق مى سأید. زن بى قرارى مى کرد.
ـ نرو بذار این گوهرهاى لعنتى همین طورى کف دریا بمونن, جاى گوهر همون جاست.
مرد بى توجه, از شوق در پوستش نمى گنجید.
ـ گوهرهاى من الان زیر پامه. نمى تونم به این آسونى, از دستش بدم. این بار آخره, قول مى دم گوهر, قول مى دم. ما دیگه خوشبخت مى شیم.
و بى معطلى به درون آب پرید و لحظاتى بعد با دستانى پر از گوهر به روى آب آمد, اما روى آب اثرى از قایق نبود. گوهر مرد, در صدف دریا پنهان شده بود.))
امیدواریم که با چاپ همین مقدار از ما راضى باشید و اما در مورد ((مادر)) باید گفت, که وارد جریان سیال ذهن و حوزه خود آگاهى و واکنش عاطفى و روانى شخصیت جوان شده اید و حتى گاه داستان به تک گویى درونى شخص نزدیک شده است. در شکل جریان سیال ذهن, شخصیت همه چیز را به صورت هذیان گویى و رها شدن از دنیایى خاص بیان مى کند. پریشان گویى و تشتت افکار در گفتگوها دیده مى شود و هیچ منطق واقعى و یا ارسطویى بر کار حاکم نیست. همه چیز در رفت و آمدى مدام بین عینیت و ذهنیت آدمهاست. شخصیت ها گاه در ذهن خود خیالات مى بافند و گاه به زمان حال و عینى باز مى گردند.
در داستان شما نیز شخصیت مرد در کشورى غریب با مشکلاتى متعدد روبه رو است و گاه در خیال در حال صحبت با مادرش است و گاه به فکر صحنه دادگاه و زنش و رویاهایى که مربوط به گذشته هایش است و گاه در دنیاى عینى به فکر پلیس و جمعیتى است که دورش جمع شده اند. فرد دچار برزخى بزرگ شده و از مهاجرت و مشکلات آن به تنگ آمده است. در حال حاضر چنین داستانهایى به خاطر تکنیک جدیدترشان, جذابیت بیشترى دارند که امیدواریم شما هم با آگاهى و مطالعه کامل این شیوه نگارشى را براى خود برگزینید.
موفق باشید

مجتبى ثابتى مقدم ـ تربت حیدریه
برادر محترم, داستانهایتان واقعا پر از حس انسانى و داستانى هستند. در اولین کار خود به ماجرایى شاید به ظاهر ساده پرداخته اید ولى خلق موقعیتى خاص و در فشار گذاشتن شخصیت اصلى, از چنین موضوع پیش و پا افتاده اى, داستانى جذاب ساخته است. زنى باردار در صف خرید اجناس کوپنى ایستاده و درگیرى هایى با خود و دیگر افراد دارد تا این که در نهایت... ((احساس کردم چیزى دارد از شکمم بالا مىآید. همین احساس را زیر گلویم هم داشتم. مثل این که حلقم تنگ شد و ناگهان چیزى از دهانم بیرون ریخت و بالا آوردم و همانجا روى زمین افتادم. در همین حال دستم از چادر جدا شد و کوپن هاى مچاله در جوى آب افتاد...
با صداى حاج حسن به هوش آمدم. زیر سایه یک درخت چند زن اطرافم را گرفته بودند. یکى شان همان زن پشت سرم بود که هى توى صف هلم مى داد زیر سایه آن درخت چقدر لذت داشت آب قند خوردن, فارغ از غمها...))
شخصیت پردازى زن خیلى خوب از کار در آمده است و همچنین ایجاد موقعیتى ویژه براى افرادى که در صف ایستاده اند. اما تإثیر زمان و مکان را تا حدى فراموش کرده اید. اگر مکانى خاص, با ویژگیهاى منحصر به فرد را انتخاب مى کردید و به فرض زمان را درست وسط گرماى ظهر تابستان و یا شبى سرد و زمستانى تصور مى کردید, مى توانستید از امکانات بیشترى بهره بگیرید و موقعیت راگسترش دهید.
در ((منتظرم باش)) یک مرد سوار تاکسى مى شود و صحبتش با راننده گل مى اندازد. راننده مى گوید نویسنده هم هست و از ماجراى رمانش براى وى تعریف مى کند که چطور جوانى روستایى به امید تحصیلات و زندگى خویش به شهر مىآید ولى در نهایت قلبش را در شهر گم مى کند و دچار مشکلاتى مى شود. مرد مسافر که خود روستایى است بعد از پیاده شدن با توجه به داستان راننده به فکر فرو مى رود و فورا تصمیم به رفتن مى گیرد و مهاجرت دایم به روستا را برمى گزیند. حتى در دنیاى واقع هم خیلى کم پیش مىآید که فردى به این سرعت متحول شود, بماند به دنیاى داستان که براى هر تحول, احتیاج به توجیه هاى منطقى داریم.((آنتوان چخوف)) نویسنده روسى عقیده داشت ((انسانها باید از درون تغییر کنند تا به وجد و سرورى واقعى برسند.)) و همیشه تکرار مى کرد که ((من در جستجوى انسان راستینم.)) شخصیت هاى داستانهاى چخوف اعم از جوان و پیر, بیمار و سرحال, ثروتمند و فقیر, خوب و بد, ساده و پیچیده هرگز دو رو نیستند. آنها همیشه خودشان هستند و اگر برایشان امکانى داشته باشد که از تکاملى پیچیده بگذرند, هرگز در این راه به خودنمایى و تظاهرات روزمره دست نمى زنند. بدین طریق آنها آدمهایى ساده و معمولى هستند که سادگى و عادى بودنشان فقط در اصل هنرى چخوف است که نمود مى یابد. در حقیقت او نبوغ را به سادگى و بى ریایى مبدل مى سازد.
اما شخصیت مسافر داستان شما چنین ویژگیهایى را ندارد. وى گویى, شخصیتى خاص دارد و عمدا مى خواهد خود را در نظر راننده, معلم جلوه دهد و با دورویى و عدم صداقت پایگاه اجتماعى خویش را بالا ببرد. از آن طرف راننده هم در ابتدا خود را نویسنده رمان معرفى مى کند و در آخر متوجه مى شویم که تازه اگر این داستان شفاهى وى نوشته شود, اولین کارش به روى کاغذ آمده است. آدمها فقط براى هم لاف مى زنند و آخر هر دو و مخصوصا مسافر متحول مى شوند. باید به صراحت بگوییم که داستان اولتان خیلى بهتر بود. امیدواریم که با دقت بسیار, بعد از این داستانهاى بهترى بنویسید. منتظر آثارتان هستیم.