محبوبه شب داستان

نویسنده


 

محبوبه شب
مریم بصیرى

 

 

دلم داشت از خوشى مى تپید که از اتوبوس پیاده شدم. آخر ناسلامتى مى خواستم بعد از چند وقت براى خودم پیراهنى نو بخرم. لنگه همانى که وقتى دختر همسایه به خانه مادرش مىآمد, مى پوشید. شوهر پولدار این حرفها را هم داشت دیگر, همه اش به در و همسایه پز کفش و لباسش را مى داد. راستش از وقتى که او را دیده بودم تازه متوجه سر و وضع ساده خودم شده بودم. از وقتى که آمده بودیم شهر همیشه همان لباسهاى توى ده مان تنم بود و اصلا فکر نمى کردم که آنها در شهر کهنه و بى ریخت باشند. توى ده که بهترین رخت و لباسم بودند ولى اینجا همه, بخصوص دختر همسایه به چشم یک زن عامى و بى خبر از همه جا نگاهم مى کردند. اما دیگر چیزى نمانده بود. حالا من هم مى رفتم و یک لباس قشنگ براى خودم مى خریدم و به دختر همسایه نشان مى دادم که ما هم آدم هستیم و بلدیم لباسهاى خوب بپوشیم. از یکى پرسیدم: ((پاساژ کجاس؟)) گفت: ((یه کم بعد بپیچ تو خیابون دست راستى, بعد یه ایستگاه برو بالا.)) من که محله اعیان نشینها را بلد نبودم. دور و برم پر از آدمهاى جور واجور و مدلهاى عجیب و غریب بود. دیگر دل توى دلم نبود, آخر من هم مى خواستم دم عیدى خودم را یکى از آن آدمها بکنم, پس قدمهایم را تندتر کردم و به سرعت کفشهاى کهنه ام را به دنبال خودم کشیدم. کاشکى از پولم چیزى هم زیاد مىآمد تا یک جفت هم کفش مى خریدم. انگار سر و وضعم خیلى آشفته بود. مردم جور خاصى نگاهم مى کردند. نمى خواستم بین آدمهاى شهر, غریبه باشم ولى چاره چه بود تازه همین پول را هم به زور از پدر بچه ها گرفته بودم. دیشب چقدر التماس کردم و گفتم که یک پیراهن نو برایم بخرد اما او با عصبانیت به سیگارش پک زد و گفت: ((با کدوم پول؟ تو خرج خورد و خوراک بچه هام موندم.))
ولى این طور هم که نمى شد تمام این مدت از خجالت کفش و لباس, رویم نشده بود از خانه بیرون بروم. از بس نشسته بودم توى دو تا اتاق فسقلى, دلم پوسیده بود. البته بیرون رفتن هم کلى خرج داشت. اما چاره چه بود. چند ماه از سرما کز کرده بودم توى خانه, حالا دلم مى خواست من هم مثل بقیه دم عید خرید کنم و با بچه ها به گردش بروم, پس باز هم به حرف گرفته بودمش تا اینکه دست آخر دلش به رحم آمد و گفت: ((آخه اختر چرا پیله مى کنى. کرایه خونه مون عقب افتاده, بچه ها هر روز کتاب و دفتر مى خوان. دیگه پول ندارم هر چى از ده آورده بودیم, ته کشیده زن.)) من هم گفتم: ((همه اینا رو خودم مى دونم ولى منم آدمم. دلم مى خواد عیدى جلوى در و همسایه آبرو داشته باشم. چون از دهات اومدیم همه فکر مى کنن بدبخت بیچاره ایم و هر چى که دلشون مى خواد بهمون مى گن ... اگه همین یه پیرهنو برام بخرى دیگه ازت هیچى نمى خوام.)) آن وقت مردم متفکر دستش را میان موهاى سرش برده و پکى دیگر به سیگارش زده بود. از وقتى که آمده بودیم شهر موهاى بناگوشش سفید شده بود و پاى چشمانش حسابى گود افتاده بود. بدتر از همه دقیقه به دقیقه سیگار مى کشید. شده بود یک تکه چوب خشکیده و نازک. هر چه مى گفتم این لامصب را بگذار کنار حرف توى گوشش نمى رفت.
بچه ها که اسم لباس نو را شنیده بودند, ریختند دور و برم. توى آن بى پولى سر خرج پیراهن خودم مانده بودم بماند که آنها باز مى خواستند یک ماه نشده لباسهایشان را پاره کنند, پس فقط یک فریاد کافى بود تا بنشانمشان سر جایشان. خلیل که بزرگتر بود زود رفت کنج اتاق و دیگر اصلا صدایش را هم در نیاورد. پسرکم از وقتى که توى این دو تا اتاق زندانى شده بودیم کم حرف و گوشه گیر شده بود از هر چیزى مى ترسید. جلیل هم بغض کرد و کنار برادرش نشست. خودم هم دست کمى از آنها نداشتم. نباید سرشان داد مى کشیدم. بلند شدم و رفتم کنارشان و پیشانیشان را بوسیدم. من که تا آن موقع کمتر از گل بهشان نگفته بودم حالا داشتم چه کار مى کردم. گریه ام گرفته بود. بچه ها را بغل کردم و باز بوسیدمشان. على مراد که ما را دید بلند شد و تمام جیبهایش را گشت و بعد مشتى پول گذاشت توى دستم و گفت: ((خودت برو یه چیزى از مغازه سر خیابون بخر. من که باید صب تا شب دنبال بدبختیهاى خودم بدوام.)) بماند که شب اصلا خوابم نبرد همه اش خودم را در لباسهاى رنگارنگ مى دیدم. دلم نمىآمد از سر خیابان خودمان چیزى بخرم. هر طور باشد مغازه هاى اینجا لباسهاى قشنگ نداشت, آن هم به قشنگى لباس دختر همسایه. چقدر هم مادرش علافم کرد و منت سرم گذاشت تا گفت که دخترش آن لباس را از کجا خریده است. دیگر ظهر شده بود. چاره اى نداشتم رفتم ناهار بچه ها را دادم و راهیشان کردم که بروند مدرسه. بعدش راه افتادم. دو ساعتى بود که توى خیابانها بالا و پایین مى رفتم. مى ترسیدم مثل بچه ها گم بشوم ولى دم به دم آدرس را به مردم نشان مى دادم تا مطمئن شوم که درست آمده ام.
به در پاساژ که رسیدم با آن سواد نصفه و نیمه ام به زور توانستم اسمش را که آن بالا نوشته بودند بخوانم. هول کرده بودم. یک پاساژ چند طبقه با کلى مغازه مقابل رویم بود. نمى دانستم با آن لباسهاى بى رنگ و رو و کهنه ام چه طورى به میان آن همه آدم خوش لباسى که بوهاى عجیب و غریبى مى دادند بروم. خجالت مى کشیدم. بعضیها چنان نگاهم مى کردند که انگار از آن سر دنیا پیدایم شده و اصلا مال آن شهر نیستم. ولى هر چه بود من هم پول داشتم و آمده بودم که لباس بخرم. پس سرم را بالا گرفتم و مثل بقیه آدمها رفتم تو.
قدم به قدم پاساژ پر از طلا و کفش و لباس و کلى چیزهاى پرزرق و برق بود. آدمهاى دور و برم یا به مغازه ها مى رفتند و یا بیرون مىآمدند اما من فقط محو تماشا شده بودم. مگر از دیدن آن همه چیز قشنگ سیر مى شدم. اگر پول حسابى داشتم کلى خرید مى کردم ولى حالا فقط مى توانستم یک پیراهن بخرم, اما داشت کم کم شک برم مى داشت که نکند پولم کم باشد.
نگاهى به طبقه هاى پایین و بالا انداختم. همه جا شلوغ بود. باید سر فرصت به همه آنها سر مى کشیدم. مغازه ها پر بود از پیراهنهاى قشنگ و رنگ به رنگ. یکى دور دامنش پر از چین بود, آن یکى روى یقه اش تور داشت و کلى پولک. یکى دیگر هم سر تا پایش را گل دوخته بودند و با آن دکمه هایى که مثل الماس مى درخشید, دل آدم را مى برد. لباس زن همسایه در مقابل اینها چیزى نبود که او همه اش پز و افاده مى داد. چقدر افسوس مى خوردم که چرا اینجا را بلد نبودم تا زودتر بیایم و این همه چیز را ببینم. چیزهایى که توى عمرم به خواب هم ندیده بودم. وقتى میان آن آدمها و مغازه ها قدم مى زدم واقعا باورم شده بود که دارم یکى از آنها مى شوم.
بعد از اینکه همه جا را نگاه کردم رفتم جلوى یک مغازه بزرگ ایستادم و مثل دختربچه اى که کمى آن طرف تر داشت به عروسکهاى جور واجور نگاه مى کرد من هم دستهایم را به شیشه چسباندم و غرق تماشا شدم. پیراهن سبزى چشمم را گرفت. گلهاى قرمزى داشت. انگار گلهایش داد مى کشیدند. ((بیا منو بخر, بیا منو بخر.)) مثل اینکه مى خواستند از زیر نورهاى آزاردهنده لامپها فرار کنند و خودشان را بیندازند توى بغل من.
کمى این ور و آن ور رفتم و حسابى از هر طرف نگاهش کردم. به فکرم آمد که در مقابل بقیه لباسها نباید زیاد گران باشد. نسبت به بقیه ساده تر بود و هیچ چیز زرق و برق دارى رویش ندوخته بودند. اگر واقعا ارزان بود یک جفت هم کفش مى خریدم با قلابهاى طلایى, از همانهایى که چند دقیقه پیش پاى زنى دیده بودم. اما اگر گران بود چه کار مى کردم یعنى على مراد باز پول مى داد؟
نمى دانستم چه طورى بروم تو. همین طور خوشحال و ذوق زده باشم یا اینکه خودم را مثل آدم حسابیها بى خیال نشان بدهم که مثلا ما هم چشم و دلمان سیر است. تا این موقع که اصلا پایم را توى یک چنین مغازه اى نگذاشته بودم, آن هم تنها. آب دهانم را قورت دادم و کیفم را محکم توى دستم فشردم و با احتیاط در را باز کردم. اول از همه هواى گرم داخل مغازه به استقبالم آمد و تازه یادم انداخت که چقدر سردم بود. اما دیدن آن آدمهاى پلاستیکى که لباسهاى رنگارنگى پوشیده بودند سرما را از یادم بردند. گیج شده بودم داشتم وسط آن آدمها براى خودم مى چرخیدم که ناگهان فروشنده با لبخندى مصنوعى در میان آدمها ظاهر شد و گفت: ((بفرمایین.)) یکهو مثل موشى که توى تله افتاده باشد دست و پایم را گم کردم و تا بخواهم به خودم بیایم, انگشتم پیراهن سبز را نشانه رفته بود و زبانم در حالى که درست نمى چرخید گفته بود: ((اون, اون پیرهن سبز رو مى خوام, همونى که گل گلیه.)) و نفس راحتى کشیدم.
مرد چند رنگ مختلف از همان لباس را نشانم داد و گفت: ((بفرمایین از بهترین پارچه با جدیدترین مد روز ...)) ته دلم حسابى ذوق کردم و با دستپاچگى گفتم: ((نه اون سبز رو مى خوام.))
ـ اول مدلشو پسند کنین, بعدش اونم مى یارم.
و چون دید همین طور هاج و واج نگاهش مى کنم جایى را نشان داد و گفت: ((نمى خواین پرو کنین؟)) نمى دانستم چه کار کنم, تا به حال پایم به آن اتاقکها نرسیده بود. داشتم فکر مى کردم که بروم تو یا نه؟ که در مغازه باز شد و زن و مرد شیک پوشى به داخل آمدند. با ورود زن چنان بوى عطرى در هوا پیچید که کم مانده بود از هوش بروم. گوشه اى ایستادم و به دیدن لباسها مشغول شدم. زن نگاه عجیبى به من انداخت و رو به فروشنده گفت: ((آقا ما عجله داریم. اون دکلته سنگ دوزى رو لطف کنین.)) صاحب مغازه که معلوم بود حسابى خوشحال شده با سرعت چند مدل لباس پر از نگین و مروارید چید روى میز. زن زود یکى را برداشت و به آن اتاقک چوبى رفت. فروشنده داشت کلى از آن لباس تعریف مى کرد که مرد یک فندک طلایى از جیبش در آورد و سیگارش را آتش زد. بعد نگاه ترحمآمیزى به من انداخت و رو به مغازه دار گفت: ((ایشونم براى خرید اومدن؟)) صاحب مغازه که انگار تازه متوجه من شده بود از آن آقا معذرت خواست و از من پرسید: ((پس هیچ کدوم از این رنگا رو نخواستین؟)) گفتم: ((نه آقا اون سبز رو مى خوام.)) مرد انگار حرفم را باور نداشت با دو دلى رفت طرف جعبه آینه اش و همین که خواست آن را باز کند پرسید: ((اتیکت شو خوندین؟)) و چون مرا متعجب دید پوزخندى زد و گفت: ((مى دونین قیمتش چنده؟)) و من چون هیچ نمى دانستم سرم را تکان دادم و او با خونسردى گفت: ((سى هزار تومنه.)) انگار یکى سنگ آسیاب توى باغمان را محکم کوبید وسط سرم. گیج شدم. دستم را به لبه میز گرفتم و گفتم: ((اینکه قیمت باغ ماست.)) هر دو مرد خندیدند و فروشنده گفت: ((این تازه قیمتش خیلى پایینه. شما لابد باغتونو عهد دقیانوس خریدین؟)) خونم به جوش آمده بود. داشتند مرا مسخره مى کردند با عجله کیفم را برداشتم که زن از اتاقک چوبى بیرون آمد و گفت: ((همین خوبه, لطفا ببندینش!)) قدمهایم را بلندتر برداشتم که صداى تمسخرآمیز فروشنده در گوشم نشست.
ـ یه کاره. انگار تازه از ولایت اومده. از ریخت و قیافه ش پیدا بود. با اون حرف زدنش. و در را که مى بستم صداى زن بلند شد: ((اینو مى خواست, این که مد پارساله .. .)) در را محکم به هم کوبیدم و دیگر نفهمیدم که چه کردم.
دلم مى خواست مثل خودشان پررو بودم تا من هم درست و حسابى جوابشان را مى دادم ولى داشتم از خجالت آب مى شدم. براى آخرین بار به جعبه آینه مغازه نگاه کردم. صورت زن از میان لباسها پیدا بود که داشت مى خندید. پیراهن سبز هم زل زده بود به من و انگار برایم دهن کجى مى کرد. دیگر دوستش نداشتم. کلى آبرویم را برده بود; آن هم با آن قیمت دیوانه کننده اش. اصلا همه گلهایش دروغى بود و فقط براى گول زدن من آنجا کاشته شده بودند. انگار هر چه توى دنیا گل بود به خاطر آن لباس خشکانده بودند و به پیراهن وصله زده بودند. رنگ سبز باغ خودمان کجا و این کجا. تازه آن زن مى گفت که از مد افتاده است. داشتم داغون مى شدم که پسرکى جلوى در پاساژ راهم را گرفت.
ـ خانوم گل بخرین.
توى دستش چند جور گل دسته کرده بود, همه پژمرده و بى رنگ و بو. دلم به حال گلهاى ده مان سوخت. روى تپه کنار کلبه مان که مى ایستادم تمام صحرا پیدا بود, همه جا یکپارچه سبز بود با گلهاى سرخ لاله. بوى گل قیمت نداشت. مجبور نبودى به خاطر دیدن گل به چند شاخه پلاسیده نگاه کنى. پسرک التماس کنان دنبالم مىآمد که از در پاساژ بیرون آمدم.
یعنى من این قدر احمق شده بودم. اختر تو اصلا فکر نکردى که با پولهاى تو اینجا هیچى نمى دهند. مگر تو نمى دانستى که على مراد آن قدرها پول ندارد که از این چیزها بخرى. مگر یادت نبود که داماد همسایه تان سر مردم کلاه مى گذاشت تا پول در بیاورد.
اصلا دیگر حواسم سر جایش نبود. انگار کسى دنبالم کرده بود. منتظر بودم تا یکى از پشت سر گلویم را بگیرد و بگوید: ((تو اینجا چکار مى کنى؟)) به چند نفرى تنه زدم, از بس که عجله داشتم. یکى با اکراه خودش را کنار کشید و آن دیگرى داد زد: ((چشمات کوره عوضى؟)) یعنى با من بود. یعنى اینها همان آدمهایى بودند که من آرزو مى کردم یکى از آنها باشم. آدمهایى که همه با تحقیر نگاهم مى کردند. من را باش که بهترین روسریم را که عید گذشته على مراد برایم خریده بود به سر انداخته بودم تا کمى شهرى بشوم. یعنى شهر همه اش همین بود.
توى این چند وقتى که آمده بودیم شهر هى به خودم مى گفتم چه جاى خوبى, چقدر دیدنى و گشتنى دارد. چه خانه هایى, چه خیابانهایى ... ولى حالا چه. دیگر از هیچ چیز شهر خوشم نمىآمد. آنها به من متعلق نبودند. دیگر صداى خنده بچه ها و حرفهاى آدمهایى که از کنارم رد مى شدند برایم جالب نبودند. حتى دلم نمى خواست به ماهى گلى هاى توى مغازه ها نگاه کنم و از شلوغى قنادیها و آجیل فروشیها تعجب کنم. آدمها به زور مى خواستند باور کنند که دارد بهار مىآید. ولى شهر بوى عید نمى داد. عطر سبزه و شبدر نمى داد. توى ده با تمام وجودم بهار را حس مى کردم اما اینجا چه. اصلا من آنجا چکار مى کردم. بین آن همه آدم, سرشکسته و انگشت نما بودم. هیچ چیز من به آنها نرفته بود. تازه اگر پیراهنى هم مى خریدم, توى آن کفش و لباس عاریتى چه شکلى مى شدم. به قول زن همسایه هر کار مى کردم همان اختر ساده دل روستایى بودم که بودم.
وقتى که مى خواستم از خیابان رد بشوم, همه اش توى خودم بودم. حواسم به خیابان نبود. به این همه ماشین و آسفالت عادت نداشتم. مى خواستم به طرف ایستگاه اتوبوس بروم که ناگهان ماشینى با سرعت جلوى پایم ترمز کرد. راننده با عصبانیت سرش را از پنجره بیرون کشید و با صداى بلندى فریاد زد: ((آدم حسابى نزدیک بود خونت بیفته گردنم.)) دستى به شکمم کشیدم, کم مانده بود بلایى سر بچه ام بیاید. سرم را انداختم پایین. چند نفرى هم بر بر نگاهم کردند. داشتم از دست خودم دق مى کردم زود کشیدم کنار و از پله هاى اتوبوس بالا رفتم. کمى طول کشید تا میان آن همه سر و صدا و شلوغى جایى براى خودم پیدا کنم. نشستم ولى مگر فکر گلها راحتم مى گذاشت. چقدر توى باغ خودمون گل داشتیم. از این سرزمین تا آن سر همه جا محبوبه شب کاشته بودم از صبح کله سحر بلند مى شدیم و تا شب وجین مى کردیم و سم مى پاشیدیم و شبها خسته از کار, من گلیم جهازم را پهن مى کردم زیر درختهاى هلو و براى بچه ها بافتنى مى بافتم. آن وقتها چقدر دلمان خوش بود. علیمراد هنوز نمى دانست سیگار یعنى چه. تند تند استکانهاى چایى را خالى مى کرد و مى گفت: ((دستت درد نکنه اختر. حسابى خستگى از تنم در رفت ها.)) و بعد به درختها تکیه مى داد و نفس عمیقى مى کشید و با خنده به من مى گفت: ((چه بوى خوبى دارن این محبوبه هاى شب)) سپس با هم مى نشستیم زیر نور ماه و تخمه گل خورشید مى شکستیم. لابد الان گلهایمان جوانه زده اند و ...
اتوبوسى که انگار توى دست انداز افتاده بود تکان شدیدى خورد و من یک لحظه به خودم آمدم. زنى که کنارم ایستاده بود و چون گوشت قربانى از حلقه هاى جادستى اتوبوس آویزان بود, مثل اینکه آثار خوشى را در صورتم دیده بود که با خودش گفت: ((مردم تو این همه مشکل و گرونى, چقدر دلشون خوشه که تو اتوبوسم مى خندن.)) یعنى با من بود جا خوردم. صاف نشستم و تازه حواسم آمد سر جایش که نکند راه را عوضى بروم و گم بشوم. سریع به خیابان نگاه کردم, همه چیز برایم آشنا بود. همان دست فروشهایى که هر کدام از طرفى لب و دهانشان را مى جنباندند. حتما علیمراد هم گوشه اى در میان آنها ایستاده بود. همه از مقابل شیشه هاى اتوبوس ناپدید مى شدند و باز ماشین مى ماند و خیابان.
یک شب مهتابى که داشتم براى بچه ها لالایى مى خواندم پدرشان گفت: ((اختر مى خوام امسال با پول هلوها یه موتور آب بخرم.)) و من خوشحال گفته بودم: ((به سلامتى, حتم بدون, درختام چشم به راهن.)) و حالا حتما موتور آب گوشه اى افتاده بود و خاک مى خورد. وقتى که چاه آبمان خشک شد بوته هاى هندوانه پلاسید و برگهاى گوجه فرنگى خشکیده و زمین بىآب ماند. درختهاى هلو سوت و کور نگاهمان کردند و قطره اى آب خواستند. ولى از کجا باید آب مىآوردیم. هر چه علیمراد چاه را عمیق تر مى کرد بیشتر سنگ و خاک نصیبش مى شد. از آب خبرى نبود. خشکسالى شده بود. بعضیها که همان روزهاى اول دل کندند و راهى شهر شدند و ما بلاتکلیف ماندیم. دو سالى مى شد که کمآبى بود و محصول وسط تابستان از گرما مى سوخت. تازه بادهاى پاییزى وزیدن گرفته بود که یک شب علیمراد گفت: ((اختر بریم شهر, دیگه از دست من کارى ساخته نیست. زمین بىآب مث آدم مرده مى مونه.)) ننه ام دست به دامنم شد و گفت: ((نه اختر, تو رو به ارواح آقات نرو شهر. اونجا جاى ماها نیست.)) منهم دلم نمى خواست به راحتى آنجا را ول کنم و بیایم شهر. هشت سال تمام پا به پاى شوهرم روى زمین جان کنده بودیم.
پسرهایم آنجا زبان باز کرده بودند. خانه ام آنجا بود. گل و سبزه و دشت و باغش مال ما بود. برایش زیر آفتاب عرق ریخته و بیل زده بودیم ولى علیمراد گفت: ((زمین خشک شده. دیگه نمى شه کارى کرد. دل بکن از این سنگ و کلوخ.))
و من دل کنده بودم. گلهاى زرد شده باغمان را به حال خود گذاشته و راهى شهر شده بودیم. اینهم شهرمان بود. احساس غریبى مى کردم. هرچه مى خواستم مثل یکى از همین آدمها بشوم نمى شد. هر چه تلاش مى کردم کمتر به جایى مى رسیدم. شهرىها بچه هایم را مسخره مى کردند, به من مى خندیدند و با شوهرم دعوا مى کردند. دیگر خسته شده بودم. چقدر صدا, چقدر آهن و دود و دروغ. چقدر باید به خاطر یک گرده نان توى صف مى ایستادم. دلم هواى نانهاى تنورى خودم را کرده بود. دلم براى درختهاى سیب و هلویمان تنگ شده بود. جلیل بیچاره هم مثل من دایم ورد زبانش بود که ((پس کى برمى گردیم خونه ننه عذرا؟)) طفلکم جایى را نداشت که برود. مثل من صبح تا شام توى خانه حبس بود.
نمى گذاشتم بروند توى کوچه و با بچه هاى بى تربیت همسایه بازى کنند. یک بار که دور از چشم من پایشان را گذاشتند توى کوچه بچه ها حسابشان را رسیده و کلى چیزهاى بد یادشان داده بودند و با لباس پاره فرستاده بودند خانه. آخر پسرهایم که گناه نداشتند. توى ده که بودیم یک لحظه آرام و قرار نداشتند. هر روز با هم بودند یا لب رودخانه ماهى مى گرفتند و یا سر زمین بازى مى کردند ...
ناگهان صداى بلند راننده بند دلم را پاره کرد. ((فلکه نبود؟)) سراسیمه از جایم بلند شدم. باید سوار اتوبوس دیگرى مى شدم. همین که پیاده شدم توى خیابان پیرزنى که دستش را جلوى مردم دراز کرده بود لباسم را چسبید و گفت: ((خانوم کمک کنین. غریبم, از ولایت اومدم.))
توى آن سرما داشتم مى سوختم, آتش مى گرفتم خودم را جمع و جور کردم تا از دست پیرزن فرار کنم. چشمهایش هم چقدر مثل چشمهاى خودم سیاه و ریز بود. انگار خودم بود. داشت التماس مى کرد همان طور که من دیروز به على مراد التماس مى کردم تا پول بگیرم و یک پیراهن قشنگ بخرم. آخر توى این وضعى که داشتم لباس نو به چه دردم مى خورد باید به فکر بچه ها بودم, به فکر بچه اى که چند ماه دیگر توى این دود و دم دنیا مىآمد. دیگر باید مى رفتم. دیرم شده بود. هوا ابرى بود و شب داشت آرام آرام سایه اش را توى خیابانها مى ریخت.
سوار اتوبوس بعدى که شدم همین که یک صندلى خالى پیدا کردم نشستم و نقشه کشیدم که چطور راضیش کنم. لااقل توى ده کسى نبود که سرکوفت بزند. همه مثل هم بودیم, نه پزى داشتیم که به هم بدهیم نه دروغى در کار بود. یک کلبه چوبى بود و یک باغ کوچک. باز مثل همیشه سبزى مى کاشتم و علفهاى هرز را مى کندم. پدر بچه ها هم مى گفت: ((خسته نباشى اختر. امسال سفره مون از سرسلامتى تو بازم رنگینه.)) هر روز با هم مى افتادیم به جان زمین. پسرها هم بزرگ شده بودند آنها هم کمکمان مى کردند. باز مثل آن وقتها مى گفتیم و مى خندیدیم. پسرکم جلیل هندوانه هاى کوچک توى باغ را نشان مى کرد و مى گفت: ((این مال من باشه ننه؟)) و من مى گفتم ((باشه جان دلم. باشه.))
باز توى شبهاى مهتابى زیر درختهاى هلو مى نشستم و با عطر محبوبه هاى شب سرخوش مى شدیم. على مراد هم برایمان قصه مى گفت از همان قصه هایى که وقتى بچه بودیم, آقاجانم خدابیامرز برایم تعریف مى کرد.آن وقتها على مراد مىآمد توى باغ ما و پشت درختهاى سیب قایم مى شد و یواشکى گوش مى کرد بعد از همان جا به من چشمک مى زد و مى گفت: ((دختر شاه پریون.)) یعنى مى شد باز هم توى همان ده بودیم و بچه ها دور و برمان بالا و پایین مى پریدند و قد مى کشیدند.
ناگهان دستى به شانه ام خورد سرم را که بالا کردم دیدم زنى گفت: ((حواستون کجاست؟ آخرشه.)) با عجله از جایم بلند شدم همه داشتند پیاده مى شدند. دستم را بردم توى کیف و اسکناسهاى چروکیده توى آن را لمس کردم. براى شروع بد نبود. باید باز چاه مى کندیم باید زمین را آب مى دادیم باید ...
پیاده به طرف خانه راه افتادم. از مغازه سر خیابان دو پیراهن ارزان قیمت براى بچه ها خریدم و یک جفت جوراب براى على مراد. از بس جورابهایش را وصله زده بودم که رنگ اولش پیدا نبود. سر کوچه مان کمى ایستادم و به ماه نگاه کردم. هوا صاف شده بود. شب مهتابى قشنگى بود. حتما توى ده قشنگ تر هم بود جیرجیرکهاى ته باغ آواز مى خواندند و گندمهاى دیم به صدایشان رشد مى کردند و محبوبه هاى شب عطرافشانى مى کردند.
کسى از پشت سر صدایم زد: ((اختر! اختر!)) جا خوردم. اول فکر کردم شاید زن همسایه باشد که داشت کنار در خانه اش سبزى پاک مى کرد, اما صدا مردانه بود. سرم را که برگرداندم دیدم پدر بچه هاست, على مراد. بساط سیگارش را هم محکم گرفته بود توى بغلش که اصلا به آن هیکل مردانه اش نمىآمد. گفتم: ((سلام خسته نباشى مرد.))
ـ سرت سلامت اینجا چکار مى کنى؟
بسته توى دستم را نشان دادم و گفتم: ((براى بچه ها پیرهن خریدم.)) پکى به سیگار لاى انگشتش زد و پرسید: ((پس خودت چى؟)) آهى کشیدم و گفتم: ((من از هیچ کدوم این لباسا خوشم نمى یاد. لباس من همونیه که همیشه توى باغ مى پوشیدم. همون دامن چین دار, همونى که تو همیشه مى گفتى پر از گل و بته س.)) لبخند تلخى زد و گفت: ((صفا هم مال همون موقعها بود.)) وقت را غنیمت پیدا کردم و همان جا وسط کوچه گفتم: ((نمى ریم خونه مون؟)) گفت: ((چرا الان بچه هام تنهان. منم خسته بودم زود اومدم.))
ـ این اتاق که خونه ما نیست. خونه خودمون, همون کلبه چوبى که چند فرسخ از اینجا دوره, همونى که موتور آبش انتظارمونو مى کشد.
کمى تعجب کرد اما هیچ نگفت و باز حلقه اى دود از دهانش بیرون فرستاد و با هم به طرف ته کوچه تنگ و درازمان راه افتادیم.
ـ خیلى وقت بود که به خودم مى گفتم على مراد تو از این شهر چى مى خواى, چقدر باید مث عنکبوت وسط چارراها دور خودت بچرخى و داد بزنى. ((سیگار, سیگار.)) تا آخرشم خودت مبتلاش بشى.
بعد نگاهى به دستهاى درشت و پینه بسته اش انداخت و گفت: ((آخه مثلا من یه کشاورزم اختر. دستم با خاک و آب آشناس. من مرد زمینم, نه اینکه مرد دود و دم.)) چقدر خوشحال بودم, شده بود همان مرد مهربانى که توى ده بود گفتم: ((على مراد.)) نگاه تندى به صورتم انداخت و جواب داد: ((همش مى ترسیدم تو قبول نکنى. هر چى باشه تازه عادت کرده بودى. من به زور آوردمت اینجا.)) با دلخورى گفتم: ((چه عادتى مرد. واسه یه تیکه لباس مسخره یه روز تمام علاف شدم آخرشم هیچى به هیچى. من اصلن هیچ وقت نمى تونم به اینجا عادت کنم. همه چیزاى اینجا به درد آدماى خودش مى خوره. براى من و تو نیس. جاى ما توى همون کلبه وسط باغه. دلم مى خواد بچه ام همون جا دنیا بیاد)) على مراد نگاهى به ماه کرد.
ـ منم دیگه خسته شدم. از عهده دخل و خرج که برنمى یام, بدتر جووناى مردمم دودى مى کنم. امروزم که هیچى, بازم سر گذر با دست فروشهاى دیگه دعوام شد. قدم به قدم سیگارفروشیه اختر. کاشکى حرف ننه عذرا رو گوش مى کردیم و نمى اومدیم شهر.
به جلوى در خانه رسیده بودیم. گفتم: ((على مراد یعنى بازم مى شه همون شباى مهتابى ده خودمون باشه و تو برامون قصه دختر شاه پریون رو بگى. همون طورى که آقاجون برامون مى گفت.)) على مراد ته سیگارش را به گوشه اى پرت کرد و در را باز کرد و با لبخندى گفت: ((چرا که نشه, اونم چه شدنى.))