گوهرى که زمانى نبود


 

گوهرى که زمانى نبود

 

 

دو پایت را توى یک کفش کرده اى, سفت و سخت. همه را کلافه مى کنى, بخصوص مادرت را. انگار دنیا مى خواهد تمام بشود. این را همه مى گویند بسکه عجله مى کنى و همه را دستپاچه کرده اى; و این را هم دیگران به تو مى گویند.
اما عاقبت کار خودت را مى کنى. همان مى شود که مى خواهى. مجابشان مى کنى به خواستگارى مریم بروند. آنها اصرار دارند هنوز زود است. فکر مى کنى دختر دیگرى را برایت در نظر گرفته اند اما مى گویند اصلا این طور نیست. هر کسى را پسند بکنى مورد پسندشان خواهد بود. اما ته دلشان راضى نیستند. این را مطمئنى. مى گویند هنوز آمادگى تشکیل خانواده را ندارى. از این حرفشان لجت مى گیرد و با حرص مى خندى و بیشتر پافشارى مى کنى. مى گویى حتما کاسه اى زیر نیم کاسه است و یکى مثل دخترخاله و یا دخترعمویت را زیر سر گذاشته اند. اما زن تو کسى نخواهد بود الا مریم. پدر و مادرت انکار مى کنند و تو کار را به جایى مى رسانى که بالاخره آنها تسلیم مى شوند.
خواستگارى که مى روید به سلیقه و انتخابت آفرین مى گویند. از مریم و خانواده اش خیلى خوششان مىآید و تو چقدر ذوق مى کنى و سرت را بالا نگه مى دارى که دیدید حق به جانبت بوده است! هر چند که هنوز نگرانى را در چشمهایشان مى خوانى. با خود مى گویى وقتى اطرافیان حسرت داشتن زندگى تو و مریم را داشتند و زبانزد بودید به اشتباهشان پى خواهند برد!
پدر و مادر مریم سخت نمى گیرند هر چند که تو کار و بار و درآمد ثابت و آنچنانى نداشته باشى. تشخیص مى دهند مرد زندگى هستى و همین برایشان کافى است. پدرت مى گوید تا جواد شغلى دست و پا بکند دو اطاق طبقه بالا براى او و زنش ... و حال تو مى توانى دست زنت را بگیرى و به خانه بیاورى. مراسم بسیار ساده اى مى گیرى و از فردایش مى شوید یک زن و شوهر درست و حسابى!
اول زندگى است و چقدر بهتان خوش مى گذرد. شام و نهار میهمان سفره پدر مادرت هستید و خرج چندانى به گردن ندارى. هر چه را که در مىآورى صرف تفریحتان مى شود. چند ماهى به همین منوال مى گذرد و تو و زنت همچنان سر سفره پدر مادرت مى نشینید. تا شبى که پدرت رک و راست و پوست کنده مى گوید:
ـ شما تا آخر عمرتان هم سر سفره من باشید برایم مایه سرافرازى است و از این بابت خوشحالم اما تا وقتى مستقل نشوید به گمانم پیشرفتى نداشته باشید و قدر پولى که به دست مىآورید نخواهید دانست.
حرف پدرت منطقى است و مى پذیرى. از همان شب خرجتان را جدا مى کنید و از همان شب مى فهمى زندگى یعنى چه و از همان شب مى فهمى چرا قبل از ازدواجت پدر و مادرت با ازدواجت مخالف بوده اند!
دیگر تو باید یک زندگى را اداره کنى. دیگر باید مردى نشان بدهى و بار زندگى را بر دوش بکشى. اما تو کارى ندارى و درآمدى و اصلا حریف هزینه هاى زندگى نمى شوى. بنابراین دایم غمگین و افسرده اى. کم طاقت و بى حوصله اى. زود از کوره در مى روى و به مریم مى توپى و پرخاشش مى کنى. دست خودت هم نیست. اعصابت خراب است. برخلاف آنچه مى خواسته اى و در ذهن پیش بینى کرده اى زندگیت مى گذرد.
اما مریم با تو مدارا مى کند و هر دفعه که عصبانى مى شوى و بر سرش داد مى کشى آرامت مى کند و عکس العملى نشان نمى دهد.
صبورى مریم مثال زدنى است اما به ناگاه رعد و برق مى زند و شکیبش مى شکند, مریم پرشکیبا بى شکیبا مى شود. ناباورانه رویارویت مى ایستد و با لحنى که هرگز از او انتظار ندارى و نشنیده اى مى گویدت:
ـ ادامه این زندگى بى فایده است. از این اخلاق و رفتارت جانم به لب رسیده, طلاقم بده و جانم را خلاص کن.
در ابتدا فکر مى کنى اشتباهى شنیده اى. اما, نه, این همان مریم تو است. به نظرت مىآید آن قدر صدایش بلند بوده که حتى پدر و مادرت هم شنیده باشند. غرورت به شدت جریحه دار شده است. بدون تإملى و بلافاصله جوابش را مى دهى.
ـ پس همین فردا باید از هم جدا بشویم.
روز بعد است که به دادگاه خانواده مى روید و به طور توافقى از هم جدا مى شوید. به همین سادگى, به همان سادگى که با همدیگر پیوند زناشویى بسته بودید. مریم, اما نه مهریه اش را طلب مى کند و نه جهیزیه اش را با خود مى برد.

به خانه برگشته اى, بدون مریم. اما جاى جاى آن خانه بوى مریم را مى دهد. به هر گوشه اى که نگاه مى افکنى او را مى بینى با همان لبخند مهربانانه و معصوم! به سرت مى زند از او بخواهى به سر زندگیش برگردد و مثل همیشه بانوى زندگیت باشد اما به یادت مىآید که چه بسیار اذیتش کرده اى و آزارش رسانده اى. بنابراین در خود این قدرت را نمى یابى تا عذر تقصیر بخواهى.ادامه در صفحه 23
حال که تنها شده اى ساعتها در فکر فرو مى روى و به ریشه یابى مشکلات زندگى مشترکت مى پردازى. ساعتها و روزها با خودت در کلنجارى تا به این نتیجه مى رسى که اختلافاتتان از آنجا ناشى مى شده که تو شغل مشخص و درآمد ثابتى نداشته اى.
به صرافت پیدا کردن کارى مى افتى. براى یافتن کار دلخواهت به خیلى جاها سرک مى کشى و کوچه خیابانها را از پاشنه در مى کنى اما کو کار؟ کار مناسب پیدا نمى شود. پاک ناامید شده اى. فکر مى کنى مرد بیکار اصلا به درد زندگى نمى خورد مخصوصا وقتى مریم در کنارش نباشد.
اما پدرت به دادت مى رسد و کمکت مى کند. توسط یکى از دوستانش به مدیرعامل شرکتى معرفى مى شوى و کارى پیدا مى کنى.
کارى را که با آن سختى و مشقت به چنگش آورده اى بر دیده مى گذارى و قدردانش هستى. و چون آن کار را عزیزش مى شمارى با جدیت مشغولش مى شوى. آن قدر در کارت جدیت نشان مى دهى که در همان ماه اول زبانزد همه کارکنان و شهره به سخت کوشى و به عنوان فردى با داشتن پشتکار معرفى مى شوى.
هنوز سالى از استخدامت نگذشته که دستمزدت دو برابر مى شود. دیگر با آن حقوق مى توانى به راحتى زندگى خانوادگى را راهبرى و اداره کنى. شبى پدرت خشنود از آن جدیت و کوشش مى گویدت:
ـ جواد, حالا دیگر مرد زندگى شده اى. من و مادرت تصمیم داریم به همین زودیها برایت به خواستگارى برویم.
به یکباره از شنیدن آن حرف قلبت شروع به زدن مى کند. با تشویش و اضطرابى مثال زدنى مى پرسى:
ـ کسى را در نظر گرفته اید؟
پدرت با لبخند شیرینى مى گویدت:
ـ هر که را تو اراده داشته باشى.
و تو بى اختیار اسم مریم را بر زبان جارى مى سازى و نفسى از سر آسودگى مى کشى.
ظرف چند روز باز هم تو و مریم زن و شوهر مى شوید و باز طعم خوش خوشبختى را مى چشى. طولى نمى کشد که مادرت برایت رازى را فاش مى سازد. او مى گوید به مریم سفارش کرده است:
ـ جواد تو را بیش از اندازه دوست دارد. اما تا زمانى که صبر و حوصله نشان مى دهى و با بد و خوبش کنار مىآیى او متوجه نواقصش نیست و به دنبال کسب و کارى نمى رود. پس مدتى از او جدا باش تا سر عقل بیاید.
و تازه آن وقت است که تو مى فهمى چرا مریم مهریه اش را نخواست و جهیزیه اش را با خود نبرد و آن وقتى که او از زندگیت کنار رفته بود تازه فهمیده بودى که چه گوهرى را از دست داده اى و تازه فهمیده بودى که براى داشتن یک همچو زن گوهرى چه باید بکنى و چگونه باید باشى.