یک جرعه زندگى14


یک جرعه زندگى(14)

 

 

 

ستون ((نیم نگاه)) اختصاص به برخى نامه هاى خوانندگان عزیز بویژه در زمینه مسایل خانوادگى دارد. نامه هایى که خود به خوبى گویاست و بدون پرداختن به محتواى آن نیز مى توان پى برد که در بخشهایى از جامعه چه مى گذرد؟ البته مجله به روال معمول خود, این نامه ها را نیز در بخش مشاوره مورد بررسى قرار خواهد داد اما در این ستون روى سخن مستقیما با خوانندگان عزیز و همه کسانى است که علاقه دارند از واقعیاتى که در جامعه مى گذرد آگاهى بیشتر و نزدیکترى داشته باشند. خوشحال مى شویم که نظرات شما را در خصوص نامه هاى مطرح شده را نیز دریافت کنیم.

امروز بالاخره قلم به دست گرفتم و آنچه را که در دلم مى گذرد به رشته تحریر درآوردم و نوشتم.
مشاورین عزیز مجله پیام زن!
سلام مرا به عنوان یک هموطن بپذیرید و مرا در مشکلاتم یارى و راهنمایى کنید.
دخترى هستم که کمتر از بیست سال دارم. نامم ... است. در زندگى سختى هاى زیادى کشیده ام. حدود یک سالى است که مهر طلاق را در پرونده والدینم نگهدارى مى کنم و به دور از برادر و خواهرم در یکى از روستاهاى ... همراه با مادرم و دو برادر دیگرم زندگى را به سر مى کنم. هرگز تصور و فکر اینکه زندگیم از هم بپاشد را نمى کردم. اما افسوس که در اثر دخالت بیجاى دیگران و ازدواج مجدد پدرم زندگیمان بعد از 19 سال متلاشى شد و هر یک از اعضاى خانواده با هزار درد و رنج و گرفتارى در گوشه اى از این دنیاى بى رحم پراکنده شدند. پدرم بر اثر حرفهاى همسرش و حیله و ترفندهاى او زندگى اش از هم پاشید و بذر ندامت را براى خود کاشت و مادرم که با هزاران امید و آرزو پا به خانه پدرم نهاده بود, براى همیشه از آن خانه رفت و غبار روى آینه را پاک نکرد و اشک فراوان را نثار روى فرزندانش کرد. من مدتى که والدینم در قهر به سر مى بردند مسوولیت مهم و خطیر نگهدارى از بچه ها را بر عهده داشتم به جز برادر بزرگم که نبود. چهار برادر و یک خواهر که دو نفر آنها از زن پدرم هستند دارم. حدود یک ماه یا دو ماه در مشهد و در خانه عمه ام از بچه ها نگهدارى مى کردم اما هر روز باید شاهد دعواى عمه و شوهر عمه ام مى بودم. براى تقویت روحیه از ... به ... رفتیم. به اضافه ما, دیگر اقوام فامیل نیز به خانه عمه ام مىآمدند. پسر عمه هایم, پسر عموهایم و ... در این گیر و دار سختى ها و رنجها که محتاج بودم کسى همدم و همرازم باشد, اما چنین کسى را پیدا نمى کردم تا دستانم را بگیرد و اشکهایم را از روى گونه هایم بزداید و او مرا به آینده امیدوار کند و نگذارد بیش از این سختیها مرا از پاى درآورند. اما افسوس که چنین کسى را پیدا نکردم.
محبت پدرى تنها چیزى بود که من و سایر خواهر و برادرانم همیشه از نداشتن آن غصه خوردیم. چون پدرى مهربان و دلسوز نداشتیم که در موقع سختیها به یاریمان بشتابد و دست مهربانش را در دستمان نهد و در مواقع حساس پشت و پناهمان باشد.
پدر مهربانى نداشتیم که با آمدن بهار و صداى زیباى چکاوکها زندگى را از وراى پنجره هاى باز عشق به ما نشان دهد و دست مهربانش را به گرمى به سرمان بکشد و با لبخندش به زندگى, برایمان امید را هدیه آورد. تنها چیزى که شنیدیم و دیدیم کتک و فحاشى بود. با اولین حرف, سیلى محکمى به صورتمان مى زد و ما ساکت مى شدیم و دیگر حرفى نمى زدیم. دایم با مادر عزیزمان که عمرى به پایش نشسته بود و تمام زندانها و دادگاهها را به خاطر اعمال خلاف او رفته بود; دعوا مى کرد و هر روز باید شاهد این بودیم که عضوى از بدنش کبود است. بارها قصد داشت مادرم را بکشد, نفت رویش ریخت, قصد خفه کردنش را داشت, مجبورش به خودکشى کرد و در آخر قصد داشت از ارتفاع چند صد مترى او را به پایین بیاندازد که با رسیدن دایى هایم نتوانست این کارش را عملى سازد. پدرم فردى تندخو است و به جز خودش و شکمش به چیز دیگرى فکر نمى کند و براى آینده زندگیش کمترین ارزشى قایل نیست و نبوده است.
روزى به خاطر کتک کاریهاى شدید پدرم از خانه گریختم و با تنى کبود به دادگاه رفتم و از او شکایت کردم. اما زیاد دنباله اش را نگرفتم زیرا برایم سخت بود. دو روزى از این قضیه نگذشته بود که پدرم علیه من و مادرم شکایت کرد و من و مادرم را به دادگاه کشید. به مادرم تهمت دزدى زد که مرا دزدیده است و به من هم تهمت دزدى زد. من که دیگر طاقتم تمام شده بود و دیگر تحمل این برخوردهایش را نداشتم لب به اعتراض گشودم و در محضر دادگاه به این اعتراف کردم که پدرم سارق است. دادگاه به خاطر پرونده هاى متعدد سرقت پدرم, دنبال سر نخى مى گشت, سر نخ را پیدا کرد و پدرم را به خاطر کارهاى خلافش و تهمت به بازداشتگاه فرستاد. از آن روز به بعد من و پدرم رو در روى همدیگر ایستادیم که تا به حال هم هنوز ادامه دارد. پدرم مرا دایم تهدید مى کند و مى گوید تو را عاق مى کنم و هزار نفرین دیگر مثل سیاه بخت شوى و ...
من بى گناه بودم زیرا دیگر تحمل او و کارهایش را نداشتم و از همه بدتر اینکه به زنش (مادر ناتنى) گفته بود اختیار تام دارى اگر خواستى بچه ها را بکش اختیار دارى و هر روز به وسیله شیلنگ میخ دار, سیم کابل, مشت و لگد و ... مجازات مى شدیم و مجبور به سکوت بودیم.
اگر لب به شکایت مى گشودیم از طرف پدرم هم مجازات مى شدیم. حال یک خواهر 9 ساله و برادر 11 ساله ام نزد پدرم هستند و هر روز بدنشان کبود است. نمى دانم این چه طور قانونى است که از این بچه ها حمایت نمى کند. اگر هنگام شکنجه ها گریه کنند پدرم هم دعوایشان مى کند که نباید حتى گریه کنید و همواره آنها را ((توله سگ)) و ((آشغال خور)) خطاب مى کند. آیا در قانونى آمده است که این طور با کسى برخورد شود, آن هم بچه هایى که هنوز احتیاج به محبت دارند. در کدام قانون آمده است که انسانى را به اسامى رکیک و زشت بخوانند. چکش ها و آچارها و تن هاى کبود و سر و صورت خونین این بچه ها نشان و حکایت از چه مى کند؟ آیاحکایت از این نمى کند که قانون و اجتماع به این والدین که عدم صلاحیت آنها به اثبات رسیده توجه نمى کنند و این بچه ها را از دام این کرکس هاى خونخوار نجات نمى دهند. شما بگویید چه کنیم؟ وضع و حال بدى دارند و این مغرور آنها را به نزد ما نمىآورد, شما ما را راهنمایى کنید تا این عزیزان را از دام این طور والدین مخصوصا پدر نجات دهیم و آنها را به آغوش پر مهر و محبت مادر بازگردانیم. منتظر راهنمایى هاى شما هستیم.
مسإله دیگرى که مانند خوره بر جانم افتاده است و لحظه اى مرا رها نمى کند و هر لحظه مرا تا سرحد مرگ زجر مى دهد این است که حدود 2 یا 3 سال پیش کسى که از دوران کودکى کم و بیش با هم بزرگ شدیم و من او را مانند برادر مهربان مى دانستم, پشت پا به تمام گذشته مان زد و به من خیانت کرد. در آن گیر و دار که من به کسى احتیاج داشتم تا جاى خالى برادر بزرگم را پر کند و مرا در مشکلات یارى دهد و من به او امید بسته بودم زیرا فکر مى کردم مى تواند مرا در مشکلات یارى دهد و مرهمى براى زخمهاى دهان باز نکرده ام باشد; اما نه تنها چنین نبود بلکه مشکلات را تا پلکانهاى زیادى بالا برد و رفت و من ماندم و کوله بارى از غم و تنهایى. عفت و پاکدامنى که یکباره از دستم رفت و پدر و مادر قهر کرده و زندگى از هم پاشیده برایم ماند. به خاطر حفظ آبرویم مجبور به سکوت بودم. بعد از دعوایم با پدرم, خانه پدرى را ترک و به آغوش پر مهر مادرم بازگشتم اما این خوره را با خودم حمل مى کردم و مى کنم. نه آدرسى و نه تلفنى از او داشتم تا با او صحبت کنم. بگویید با این وضع چه کنم؟ زیرا مادرم و برادر بزرگم اصرار دارند از خواستگاران خوبى که دارم یکى را انتخاب و ازدواج نمایم, اما من دایم این پا و آن پا مى کنم و منتظر اولین فرصت هستم که با این فرد ناجوانمرد گفت و گو کنم. به خانه مادرش هم نمى توانم بروم زیرا آنها از دست من ناراحتند و جدایى والدینم را تقصیر من مى دانند و از این کینه به دل دارند که چرامن در دادگاه در باره کارهاى پدرم افشاگرى کردم و این باعث شده که بین من و آنها فاصله افتد. نمى دانم دیگر چکار کنم؟ خواهش مى کنم مرا راهنمایى کنید تا مگر کمى آرامش روحى و روانى پیدا کنم. شانه ام به شدت درد مى کند و دکترها بر این واقفند که درد شانه ام کاملا عصبى است. باید اعصابم راحت باشد. مگر مى شود؟ زندگى از هم پاشیده ام, حرفهاى پدرم, تهمتها و کنایه هاى فامیل, دورى خواهر و برادرم, بیمارى مادرم و این مشکل خودم و درسهایم که پدرم پرونده تحصیلى و شناسنامه مرا گرفته است. شناسنامه را به خاطر این نمى دهد که مى گوید مى ترسم ازدواج کند. پرونده تحصیلى ام را بعد از یک و نیم سال به من داد. در حال حاضر در رشته علوم انسانى, ادامه تحصیل مى دهم. هرگز فکرش را نمى کردم کسى که از کودکى با هم بودیم و چشم در چشم هم مى دوختیم و در بازیهاى کودکانه هم بازى بودیم, این چنین مرا مغلوب کند. کسى که به خاطر حفظ و حیایش چنان دلبستگى عجیب به او داشتم که گویى جزئى از وجودم بود. اما چه زود خط قرمزى بر روى تمام زندگى ام کشیده و مرا دگرگون ساخت و حال, من مانده ام و کوله بارى از غم که نمى دانم چه کنم؟ توان گفت و گو با مادرم را ندارم زیرا آن قدر در زندگى رنج کشیده است که بس است. دورى خواهر و برادرانم او را زجر مى دهد. برادر کوچکم حدود چند ماهى است که در استخدام ارتش جمهورى اسلامى است و در این مدت نه تلفنى از او داریم و نه نامه اى. برادر بزرگم ان شإالله به استخدام نیروى انتظامى درمىآید ولى باز هم تا استخدامش راهى است و اینها مادرم را خسته کرده است. من باید صبور باشم و همدرد و مرهمى براى مادرم. اما مشکلات خودم را چه کنم که حتى مى ترسم درسهایم را به خاطر این فکر لعنتى خراب کنم. خواهشمندم کمک کنید و هرچه سریعتر جواب نامه ام را کتبا ارسال کنید.