یک گزارش ،یک ازدواج

نویسنده


 

یک گزارش,یک ازدواج
مریم بصیرى

 

 

دوستداران بخش قصه هاى شما حتما این گزارش را بخوانند.
زمستان سال 1375 بود و ما خیل بى شمارى از داستانهاى رسیده را پیش روى خود داشتیم, تا اینکه تصمیم گرفتیم, ستون تازه اى در مجله باز کنیم و داستانهاى ارسالى دوستان را در آنجا بررسى نماییم. همین تصمیم به ظاهر کوچک بود که ناگهان ما را با داستانهاى دیگرى که هر روز به دفتر مجله مى رسید مواجه کرد. دوستان بسیارى که از 50 شهر مختلف کشور برایمان مطلب مى فرستادند که در این میان شهرهاى قم, نائین, اصفهان, تهران, کرمان و ... به ترتیب بیشترین آثار را به خود اختصاص داده بودند, اما ناگهان یک روستا رکوردشکن شد, روستاى ((مارکده)), جایى که کسى فکرش را هم نمى کرد که این همه علاقه مند مستعد را در خود جاى داده باشد.
دفعه اولى که نام این روستا را شنیدیم, بیستم مهر ماه سال 76 بود و فقط ((صدیقه شاهسون)) را مى شناختیم که اولین علاقه مند پرذوق و شوق این روستا بود و دایم برایمان نامه و داستان مى فرستاد و دیگران را هم به این کار تشویق مى کرد. همت بسیار و همچنین نامه هاى پر از مهر این دوستان واقعا ما را شیفته این روستا و اهالیش کرده بود تا اینکه دعوتهاى بسیار همین دوست اول, ما را براى نخستین بار به ((مارکده)) کشاند و همان جا بود که با 15 نفر دیگرى که براى ((قصه هاى شما)) داستان مى فرستادند آشنا شدیم و در آبان 77 گزارشى به نام ((زاینده رود, سرود شکفتن و نقش زیبایى)) را از این سفر تهیه کردیم.
زمان گذشت و روز به روز دوستان قالیباف و داستان نویس دیگرى از این روستا به خیل علاقه مندان مجله پیوستند, طورى که باز هم صحبت از رفتن ما به روستا بود و اینکه چرا دیگر به آنجا سرى نمى زنیم. البته ما از این همه لطف و محبت خوشحال بودیم و ناراحت از اینکه به درستى تمامى دوستان را نمى شناختیم, چرا که داستانهاى بسیارى به دلیل تشابه اسمى روى دستمان مى ماند و نمى دانستیم واقعا از سوى کدام دوست برایمان فرستاده شده است, تا اینکه با نظم و ترتیب و شمارش دقیق داستانها و مرور کردن آدرسها و نام پدر دوستان به 50 مورد رسیدیم. 50 دوست نوجوان و جوان که از روستاى مارکده برایمان داستان مى فرستادند و اکثرشان نام خانوادگى ((شاهسون)) و یا ((عرب)) را داشتند! در همین جا به پاس لطف بسیار این عزیزان نام همه شان را متذکر مى شویم تا لااقل خودشان هم بدانند که چه کرده اند با این مجله و با خانم کاویانپور مسوول بخش ارتباطات مجله که دایم از اسامى و آدرسهاى شبیه به هم گله و شکایت مى کند و نمى داند کدام نامه را براى کدام فرستنده ارسال کند!
صدیقه, هاجر, خدیجه, آرزو, کبرا, صغرا, زهرا, خدیجه, سمیه, فاطمه, مرضیه, معصومه (3), ملیحه (2), صفیه (2), مریم (2), محسن, یوسف, مجید و اسماعیل شاهسون و همچنین هاجر, طیبه, سمیه, بتول, فرشته, ملیحه, الهام, ایران, کبرا, معصومه, مریم, مرضیه (2), فاطمه (2), صغرا (2), زهرا (2), جعفر (2), اسماعیل و ابراهیم عرب و نرگس و کبرا شاهبندرى و سیده نفیسه حسینى; 50 دوستى بودند که همیشه ما را شرمنده محبتهاى بى دریغ خود مى کردند. این دوستان که جمعا بیش از 250 داستان برایمان فرستاده اند, دایم در نامه هاى خود متذکر مى شدند که علاقه مند به دیدار ما هستند و باز نامه ها پر بود از دعوتنامه و کارت و گل که حتما به روستاى ما بیایید و چه و چه.
با وجود مشغله بسیار دلمان مى خواست مى توانستیم به خاطر خشنودى و تشویق این عزیزان هم که شده سرى به روستاى باصفایشان بزنیم, ولى این فرصت دست نمى داد تا اینکه بهانه اى بسیار جذاب و زیبا یافتیم. خبر ناگهانى ازدواج صدیقه شاهسون, اولین و فعالترین عضو ((قصه هاى شما)) ما را ترغیب کرد که حتما ترتیب سفرى به مارکده را بدهیم. قبلا از این خواهر سرشار از مهر و عاطفه, سه داستان و دو گزارش چاپ کرده بودیم و جالب آن بود که چاپ آخرین نوشته شان که مربوط به برگزارى مراسم عروسى در مارکده بود, با خبر ازدواج خودشان مصادف شد! دیگر تإمل جایز نبود, با وجود مشکلات راهى شدیم با این تفاوت که این بار همسفران دیگرى همراهیمان مى کردند و جاده آشنا بود و راه برایمان نزدیک و نزدیکتر.
از همان اول قصدمان این بود که گفتگویى با اولین دوست و همسرش داشته باشیم و سپس به سراغ بقیه دوستان برویم. تمام راه را به این فکر مى کردیم که آیا مى شود به همین راحتى و با کمى همت, سرنوشت جوانان یک منطقه کوچک کشور را عوض کرد و تحولى دوباره در اندیشه جوانان بر پا نمود. جوانانى که با هیچ مسابقه و جشنواره ادبى و هنرى در تماس نیستند و نمى توانند از کلاسها و نشستهاى آموزشى استفاده کنند ولى استعدادهایى بس شگرف دارند. بچه هایى که نسبت به گذشته رشد بیشترى پیدا کرده اند و با نوشتن داستان و ارتباط با مجله, به گفته خودشان در خانه, مدرسه و اجتماع خودى نشان داده اند, طورى که احساس شخصیت بیشترى مى کنند و خوشحالند که مى توانند قلم به دست بگیرند و بنویسند هر آنچه را که در دلشان مى گذرد. مى خواستیم از نزدیک ببینیم که چطور یک ارتباط اصولى و الگودهى هنرى و ادبى از سوى مجله, این دوستان را این همه علاقه مند کرده است, طورى که خوانندگان دیگرى را نیز از شهرها و روستاهایى دیگر نگران سرنوشت خود کرده اند و دوستان بسیارى با نامه و تلفن همت این بچه ها را ستوده اند. مى خواستیم بدانیم آنها از ((آن گزارش تا این گزارش)) چه کرده اند.
در تب و تاب بودیم که هر چه زودتر به مارکده برسیم و اول از همه در جشن عقد, صدیقه شاهسون و همسرش, که دیگر مى دانستیم اکبر عرب نام دارد شرکت کنیم, ولى گویا بخت زیاد با ما یار نبود چرا که مجلس رو به پایان بود که پا به اتاق عقد گذاشتیم. صدیقه و مادر مهربانش با دیدن ما پر در آورده بودند, باورشان نمى شد که باز هم توانسته باشند با دعوتهاى خود ما را به روستا بکشانند. صدیقه با دیدن ما نفهمید که چطور از میان سفره عقد به سویمان شتافت و محبت بسیارش را نصیبمان کرد. صدیقه اى که مى گفت دیگر کودکى اش, خاطرات خام و آرزوهاى محالش را بوسیده و در تاقچه خانه پدرى گذاشته است, تا راهى خانه بخت شود.
در میان مهمان نوازى گرم و صمیمانه خانواده صدیقه فرصتى مى یابیم تا با او و همسرش صحبتى داشته باشیم. پیشرفتهاى بسیار این دوستمان در طول دو سالى که از روستایشان رفته بودیم, ما را بر آن مى دارد که ابتدا از موفقیتهایش بپرسیم.
صدیقه که در حال حاضر 19 سال دارد در طول دو سال گذشته, با راهنمایى ما, عضو انجمن قصه نویسان جوان حوزه هنرى شده است و توانسته با آموزش غیر حضورى و توسط جزوات دفتر پیک قصه نویسى, به طور مکاتبه اى, بیشتر با داستان نویسى آشنا شود تا اینکه گواهینامه پایان دوره را با رتبه خوب و از طرف ((جواد جزینى)) مسوول دفتر پیک دریافت کند. سپس در مسابقه بزرگ نویسندگان جوان که از طرف ستاد اقامه نماز برگزار شده بود شرکت نماید و با داستان بلند خویش به دریافت لوح یادبود مفتخر شود و در ضمن به خواست ما براى دیگر دوستان خود در روستا کلاس داستان نویسى برگزار کند. واقعا نمى دانیم شادمانى خود را چطور بیان کنیم. صدیقه اى که سه سال پیش در اولین نامه اش نوشته بود که تا پنجم ابتدایى بیشتر درس نخوانده و هیچ چیز از نوشتن و داستان نمى داند ولى علاقه مند است که به این کار بپردازد و با مجله در تماس باشد; حال خود تبدیل به یک نویسنده جوان شده است که مى تواند دیگران را نیز آموزش دهد. وى خود در این زمینه مى گوید: ((در طول این سه سال, کمکهاى بسیارى از طرف مجله پیام زن به ما شد که هرگز فراموششان نخواهیم کرد. دلم مى خواهد همین جا از همه همکاران این مجله تشکر کنم و به آنهایى که رسیدن به درجات بالا را فقط در گرو امکانات مى دانند, ثابت کنم که یک دختر و پسر روستایى مى تواند, حرفهایش را, فکرهایش را و استعدادهایش را با حداقل امکانات از پشت دار قالى و از داخل مزارع کشاورزى و با تمام سادگى و روستایى بودن, به گوش جهانیان برسانند. من از تمام کسانى که مرا تشویق کرده اند, سپاسگزارم. حتى از کسانى که مرا دلسرد مى کردند تشکر مى کنم چرا که حرف آنها مرا تحریک مى کرد تا بیشتر فعالیت کنم. در حال حاضر هم مطمئن هستم اگر انسان در درجه اول به خدا توکل کند و سپس قدرى همت داشته باشد مى تواند در نبود امکانات نیز به سوى موفقیت گام بردارد.
من در درجه اول به هنر نویسندگى و داستان نویسى علاقه مند هستم و بعد به کارهاى هنرى دیگرى مثل خیاطى, گلدوزى و گلسازى مى پردازم و سعى مى کنم هر چه مى دانم به دیگران نیز آموزش دهم. دلم مى خواهد بتوانم در دوره هاى تخصصى نویسندگى شرکت کنم و هر چه زودتر جزو یکى از نویسندگان فعال جهان اسلام باشم.))

O صدیقه خانم, واقعا این پیشرفتهاى شما بسیار تحسین برانگیز است, حال دلمان مى خواهد بگویید که چه شد تصمیم به ازدواج گرفتید و به آقاى اکبر عرب پاسخ مثبت دادید.
ـ اخلاق خوب, ایمان و در نهایت هنرمند بودن ایشان مرا ترغیب کرد. ما قبل از اینکه همدیگر را ببینیم فقط اسم یکدیگر را شنیده بودیم. من پیش خودم افتخار مى کردم که روستایمان یک هنرمند خطاط دارد و ایشان پیش خود احساس شعف مى کردند که در روستا یک داستان نویس دختر است. البته من کارهاى هنرى و آثار خطى ایشان را در روستا دیده بودم و وقتى به خواستگاریم آمدند, ملاکهاى اصلى ام براى ازدواج را نجابت, ایمان, اخلاق خوش و هنرمند بودن ایشان, عنوان کردم و اینکه بعد از ازدواج در زمینه هنر و اشاعه آن به همدیگر کمک کنیم.

O آیا در جلسه خواستگارى, در باره خودتان و کارتان هم صحبت کردید؟
ـ در روستاى ما رسم نیست که دختر و پسر قبل از ازدواج با هم حرف بزنند ولى ما دو نفر با رضایت بزرگترها با همدیگر حرف زدیم. البته تا ده دقیقه چیزى به همدیگر نمى گفتیم تا اینکه من گفتم رسم است اول آقایان شروع کنند و او شروع به صحبت کرد.
در همین جا از آقاى اکبر عرب مى خواهیم که سخن آغاز کند و از خودش بگوید. البته صدیقه خانم به شوخى مى گوید که من اهل کاغذ سیاه کردن هستم و او اهل رنگ. تازه داماد که بسیار خوش برخورد و خنده رو است, 23 سال سن دارد. دیپلمه ادبیات و علوم انسانى از شهر نجفآباد مى باشد و فطرتا هنرمند و صاحب هنر. وى بعد از کارهاى کشاورزى به دلیل علاقه وافرى که به هنر خط دارد به پارچه نویسى و تابلونویسى مشغول مى شود. البته قابل ذکر است که ایشان یکى از علاقه مندان هنر تئاتر نیز مى باشد. عضویت در شوراى پایگاه بسیج روستا و فعالیت تبلیغاتى در دفتر دار القرآن الکریم از دیگر کارهاى ایشان است.

O اولین سوال ما کمى خصوصى است. بگویید چرا و چگونه خواهان ازدواج با این خانم داستان نویس شدید؟
ـ قبل از اینکه کسى صدیقه خانم را به من معرفى کرده باشد, من دورادور با نوشته هاى ایشان در مجله آشنا شدم, مخصوصا با گزارش ((بهشتیان روى زمین)) که با استقبال خوبى از سوى اهالى نیز روبه رو شد. آن وقت پیش خودم به داشتن چنین خواهر بااستعدادى در روستا افتخار مى کردم ولى اصلا به فکر ازدواج نبودم تا اینکه اولین جرقه از سوى روحانى که براى تبلیغ به روستاى ما مىآمد زده شد. ایشان پیشنهاد ازدواج با صدیقه خانم را به من دادند و کم کم دوستان دیگرى هم در مورد انتخاب همسر همین خانم را به من معرفى کردند و جالب اینجا بود که همه بر این نظر بودند که اگر این ازدواج سر بگیرد, هیچ کدام از لحاظ مسایل فرهنگى و اجتماعى مشکلى نخواهیم داشت. حتى به طور عجیبى عقیده داشتند که با این ازدواج هر دو به هدفهاى فرهنگى خود نزدیکتر خواهیم شد. اینجا بود که تحقیقات من در مورد ایشان شروع شد و طولى نکشید که دریافتم پیشنهاد دوستان واقعا بجا بوده است, بنابراین از طریق خانواده رسما از ایشان خواستگارى کردم.

O چه نقاط قوتى در او دیدید که خانواده را پیشقدم کردید؟
ـ ایمان و نجابت وى اولین مسإله بود و بعد اخلاق خوب و استعدادشان در زمینه هاى مختلف, مخصوصا داستان نویسى توجهم را جلب کرد.

مى پرسیم چه کسانى مشوق شما بوده اند و شما چگونه دیگران را تشویق کرده اید؟
و این زوج جوان و هنرمند متفق القول چنین پاسخ مى دهند: ((خانواده هاى ما با اینکه تحصیلات بالایى نداشتند ولى با همان لفظ ساده هرروز ما را نسبت به آینده امیدوارتر مى کردند و سعى مى نمودند هر کمکى که از دستشان برمىآید, مخصوصا در زمینه فعالیتهاى فرهنگى, هنرى برایمان انجام دهند. دلمان هم مى خواهد که بعد از این جوانان روستا نیز از این کارها الگو بگیرند و ما بتوانیم جرإت لازم را براى انجام فعالیتهایى از این دست به آنها بدهیم تا بتوانند استعدادهاى خود را بیشتر شکوفا کنند. اولین سعى مان هم این خواهد بود که به طرق مختلف ذهنیتهاى ابتدایى و پیش پا افتاده را که بخصوص روى دختران روستایى متمرکز شده است عوض کنیم و همین طور طرز فکرهاى غلط عده اى از اهالى را. در ضمن مى خواهیم براى استعدادهاى شکوفانشده دختران و پسران کارى بکنیم. دست کم کتابخانه عمومى تشکیل دهیم و با کمک همدیگر کلاسهاى هنرى راه بیندازیم.))

O مگر روستاى شما کتابخانه ندارد؟
صدیقه شاهسون به این سوال چنین جواب مى دهد: ((من قبلا در خانه خودمان با کتابهایى که مجله فرستاده بود کتابخانه کوچکى بر پا کرده بودم و آنها را به خواهران امانت مى دادم که استقبال خوبى هم از آنها مى شد. در مورد برادران هم کتابخانه کوچکى از طرف دار القرآن الکریم راه اندازى شده بود که به دلیل در دست تعمیر بودن مسجد روستا, این کتابخانه هم تعطیل شده است.

O نبود دبیرستان دخترانه یکى از مشکلاتى است که دوستان همیشه در نامه هایشان به آن اشاراتى داشته اند, در این زمینه چه خواهید کرد؟
آقاى داماد مى گوید: قبل از این تا جایى که امکان داشت براى مرتفع کردن مشکلات روستا تلاشهاى فراوانى کرده ایم. از جمله اینکه براى دفتر رهبرى, نهاد ریاست جمهورى, هلال احمر و کانون شهرکرد نامه نوشتیم و حتى شخصا مراجعه کردیم اما متإسفانه جواب قانع کننده اى به ما ندادند و فقط کمبود بودجه را عنوان کردند و یا اینکه خواسته ما را خارج از نوبت دانستند و تنها مرکزى که در طول این سالها به ما کمک کرد, مجله پیام زن بود.
سعى من و همسرم این است که بنا به علاقه اهالى و شوراى روستا بتوانیم هر چه زودتر دبیرستانى در این روستا احداث کنیم, تا برخى از بچه ها که به دبیرستان مى روند مجبور نباشند با پاى پیاده راه درازى را به روستاهاى دیگر طى کنند. حرف ما این است که نباید به دلیل نبودن امکانات و در اولویت نبودن ساخت دبیرستان در این روستا, استعدادها پشت دار قالى و داخل مزرعه ها کور شوند. به نظر ما بهتر است کمى هم از هزینه هاى دولت در چنین جاهایى مصرف شود تا کم کم تفکرهاى غلط نیز از بین برود. من خودم تصمیم دارم در زمینه علوم حوزوى ادامه تحصیل دهم و در کنارش به هنر هم بپردازم.))
بعد از صحبت با این زوج هنرى و آرزوى موفقیت در انجام اهداف و آرزوهایشان به سراغ بقیه دوستان داستان نویس مى رویم و تا جایى که امکان دارد اکثر آنها را دور هم جمع مى کنیم تا صحبتى دوباره با آنها داشته باشیم.

هاجر عرب دومین فرد فعال در زمینه داستان نویسى است. وى بعد از به عضویت در آمدن صدیقه در انجمن قصه نویسان, به کمک او عضو مى شود و گواهى پایان دوره اش را دریافت مى کند. هاجرخانم تا به حال 50 داستان براى مجله فرستاده است, طورى که در این مورد از صدیقه هم فعالتر بوده, از ایشان مى پرسیم اوضاع روستا نسبت به دو سال قبل چه تغییراتى کرده است؟
ـ در طول این دو سال وضع خیلى بهتر شده است. آن اولها که ما داستان مى نوشتیم برخى مى گفتند این کار عیب است, ولى من فکر مى کنم چون خودشان نمى خواستند کار بکنند این طور مى گفتند ولى من مى توانستم بدون آنکه آبروریزى در پى باشد داستانم را در خلوت خود بنویسم. حتى برادر بعضى از بچه ها به آنها گفته بودند که با داستان نویسى آبروریزى مى کنید و من دلم مى خواست به آنها مى گفتم برخى از شما پسرها با سیگار کشیدن آبروریزى نمى کنید! البته حرفهاى مثبت هم زیاد بود. من توانستم با پیک قصه نویسى آشنا شوم و نویسندگان ایرانى و خارجى بسیارى را بشناسم و با داستانهاى جدید بیشتر آشنا شوم. این نوشتنها باعث شد اجتماعى شوم و دیگر به سراغ کارهاى بیهوده نروم. حالا داستان نویسى تنها امید من است و سعى مى کنم در کنار قالیبافى به نحو احسن به آن بپردازم و اینها همه باعث شده تا خانواده به من افتخار کنند. اینجا مى گویند همین که دختر سواد داشت و مى توانست قالى ببافد و نان بپزد دیگر کافیست و لازم نیست سراغ کار دیگرى برود.

خدیجه شاهسون یکى از آن بچه هایى است که از همان اول با مجله در تماس بوده, وى بسیار مشتاق به صحبت است و مى گوید:
((در وهله اول باید خانواده ها اجازه فعالیت به بچه ها بدهند تا آنها بتوانند جلو بیایند و کار بکنند. پدر و مادر من, مرا تشویق مى کنند ولى همه این طور نیستند. بعضى وقتها هم خود دخترها به خاطر چشم هم چشمى در سن کم ازدواج مى کنند و یا قالیبافى و کار را بهانه مى کنند و دیگر داستان نویسى را کنار مى گذارند.))

کبرا شاهبندرى که کلاس سوم راهنمایى است در این میان مى گوید:
((من از یک سال پیش با مجله آشنا شده ام و از فرشته عرب متشکرم که مجله را به من معرفى کرد.))

صفیه شاهسون یکى دیگر از آن دوستان مشتاق است که به قول خودش در طول این سه سال تمام مجله هاى پیام زن را خوانده است, مخصوصا ((نکاتى در مورد قصه نویسى)) را, در ضمن مجله هایش را به دیگران امانت داده و در عوض از آنها کتاب گرفته و مطالعه کرده است, وى در ادامه مى گوید:
((از وقتى مى نویسم روحیه و فکرم بهتر شده است و دوست دارم این کار را ادامه دهم. ما حتى به مجله ((کوثر)) هم داستان فرستادیم ولى هیچ کس جواب ما را نداد. ))

زهرا عرب در مورد علاقه اش به نویسندگى سخن مى گوید:
((اولش از داستان خوشم نمىآمد چون نمى دانستم چیست و به چه دردى مى خورد ولى بعدها که با جزوه هاى داستان نویسى آشنا شدم از این کار خوشم آمد.))

در میان دوستانى که دورمان جمع شده اند, این بار از الهام عرب مى خواهیم در مورد آرزوهایش بگوید و او این گونه پاسخگو مى شود:
((دوست دارم در جامعه براى خودم کسى شوم. دوستان هم مرا تشویق مى کنند. دلم مى خواهد در آینده مثل صدیقه شاهسون داستان نویس بشوم. آرزو داشتم معلم بشوم ولى حالا دلم مى خواهد حداقل براى خودم نویسنده بشوم, ولى ما کتابخانه درست و حسابى نداریم و همچنین کتاب کافى براى مطالعه.))

وقتى از این دوستمان مى پرسیم که به نظرتان مجله ما چه جور جایى است, اضافه مى کند:
((فکر کنم محل بزرگى باشد که 10 یا 20 نفر در آن کار مى کنند و مجله ها را به مردم مى رسانند و یا داستانها را بررسى مى کنند.))

معصومه شاهسون که به علت نبود دبیرستان فقط تا سوم راهنمایى درس خوانده است و بسیار به تحصیل و مطالعه علاقه دارد مى گوید:
((صدیقه به من داستان نویسى یاد داد. من از اول هم دوست داشتم نویسنده بشوم که امیدوارم این طور بشود. سعى مى کنم کتابهاى علمى بخوانم تا علمم زیاد شود و با فرهنگهاى مختلف آشنا شوم و بتوانم روى خوانندگان خود تإثیر بسیار بگذارم. در حال حاضر هم ازدواج کرده ام و هم خانواده همسرم و هم پدر و مادر خودم با این کار من موافق هستند.))

سمیه عرب از اینکه با مجله در تماس است خوشحال مى باشد و مى گوید:
((من فکر مى کنم مجله جایى است که در مورد گیاهان, پزشکى و ازدواجهاى سنتى تحقیق مى کند! از طرفى دلم مى خواهد ما هم در روستا جایى براى خرید روزنامه و مجله داشته باشیم و لااقل یک کتابخانه پر از کتاب برایمان فراهم شود.))

مرضیه عرب دوست دیگرى است که به تازگى ازدواج کرده است, او هم از تشویق خانواده هر دو طرف مى گوید و اینکه هر وقت جواب نامه اى از سوى مجله به دستش مى رسد, پدرش او را تشویق مى کند که دوباره بنویس.
ـ از وقتى داستان مى نویسم برخورد مردم هم با من خوب شده است. شوهرم هم مى گوید داستان بنویس. خودم هم به داستان نویسى و کتاب خیلى علاقه دارم. چیزهاى زیادى از کتاب یاد گرفته ام و شبها تا کتاب نخوانم خوابم نمى برد.

کبرا شاهسون یکى از دلایل علاقه خود را به نویسندگى, خوب شدن درس انشایش مى داند و از نبود کلاسهاى آموزشى و کتاب نگران است. او در ادامه اضافه مى کند:
((به نظر من مجله جایى است که یکى گزارش تهیه مى کند, یکى داستانها را بررسى مى کند, یکى چایى مىآورد و دیگرى مجله پخش مى کند.))

نظرات و حرفهاى این دوستان گاه بسیار جالب و شنیدنى هستند طورى که دلمان نمى خواهد از پاى صحبتشان بلند شویم, ولى چاره اى نیست که فرصتى نداریم, براى همین از آخرین فردى که مشتاق صحبت کردن و درج سخنانش در مجله است مى پرسیم دوست دارى در روستایتان چه امکاناتى داشتید؟
ـ ما در اینجا به کتابخانه و امکانات تفریحى احتیاج داریم. بسیج خواهران مى خواهیم تا برایمان کارهایى انجام دهند و کلاسهاى هنرى مثل گلدوزى, خیاطى و بافتنى برایمان بگذارند.
در انتها دیگر وقت رفتن فرا مى رسد, براى همین چاره اى نداریم تا فقط از جمع دوستانى که در زمینه تهیه عکس مشکلى ندارند عکسى به یادگار بگیریم تا براى همیشه خاطره این دور هم جمع شدنها و قصه نوشتنها ماندگار شود و آنها بعد از این با آگاهى و اندیشه کافى دست به قلم ببرند و توصیه هاى بسیار ما را به کار بگیرند و حتما سعى کنند نوشته هایشان به پاى داستانهاى صدیقه شاهسون و هاجر عرب برسد و این دو خواهر خوب سعى کنند همان طور که آرزویشان است ادامه تحصیل را فراموش نکنند و به زودى زود به جرگه نویسندگان ایران و جهان اسلام بپیوندند.
خیلى زود سفر کوتاه ما به پایان مى رسد, با کوله بارى از خاطره; البته دوستان مى گویند این سفر براى آنها فراموش نشدنى است و باز هم دنبالمان مىآیند و نمى دانیم چرا از ما دل نمى کنند! ولى چاره اى نداریم جز اینکه سوار ماشین بشویم و راه نیفتاده, دعوتهاى مجدد آنها دوباره در گوشمان زنگ بزند که ما را فراموش نکنید, و ما امیدواریم این دوستان قالیباف و علاقه مند به داستان نویسى جرإت و جسارت خود را فراموش نکنند و پا در راه شیرین و بس دشوار هنر و ادب بگذارند. در خاتمه از تمامى دوستان, مخصوصا همراهانمان خانم تقوى, آقاى بذرافشان و آقاى زمانى کمال تشکر را داریم و براى همگى آرزوى بهروزى و شادکامى داریم.