قصه هاى شمـا44

نویسنده


 

قصه هاى شمـا(44)
مریم بصیرى

 

 

این شماره:
شب شکن آن روز بارانى باورم کن مادر ـ فرشته سیفى ـ خلخال
غریب آشنا ـ فهیمه اربابیان ـ کاشان
خانه سبز گونه هاى یخ زده ـ رامین فرهودى ـ تبریز
سایه شیطان ـ مرتضى لطیف ـ اندیمشک

دوستان گرامى!
مریم زاهدىنسب از شوش دانیال, سیده هاجر حسینى از گلدشت کرج, لیلى صابرىنژاد از اندیمشک, مجتبى ثابتى مقدم از بایگ تربت حیدریه, صغرى آقااحمدى از کرج, طاهره جعفرى از قم و هاجر عرب از شهر کرد.
از اینکه همچنان چون گذشته با ذوق و شوق بسیار برایمان نامه و داستان مى فرستید, خوشحالیم. امیدواریم به زودى شاهد چاپ آثار برتر شما در مجله باشیم.

فرشته سیفى ـ خلخال
دوست عزیز, آثارتان به دستمان رسید. کماکان در همان مرحله قبلى هستید و امیدواریم که به زودى زود بتوانید پیشرفت بیشترى حاصل کنید. ((شب شکن)) داستان دخترى است که در روز سالگرد شهادت برادرش, گذشته وى و رشادتش را به خاطر مىآورد و در انتها طورى که گویى در حال خواندن مقاله اى است از برادرش و دیگر شهیدان یاد مى کند و از شهامت و شجاعت آنها سخن بر زبان مىآورد. شروع کارتان از پایان آن بهتر به دل مى چسبد. براى عنوان کردن مسایلى اینچنین, پرداختن به توصیفات و فضاهاى کلیشه اى نه تنها شما را در ارج نهادن مقام شهید یارى نمى کند بلکه اثر را ضعیف تر کرده و از حساسیت ویژه کار مى کاهد. داستان, مقاله اى در باره خوبى یا بدى انسانها نیست که بخواهیم همین طور سلسله وار بر آن محاسن یا معایب تکیه کنیم. توصیف شخصیت و موقعیت در چنین مواردى باید چنان استادانه و به دور از نثر شعارگونه پرداخت شود, که مخاطب با جان دل پذیراى واقعیت امر باشد. اگر بخواهیم با لحن مستقیم به قهرمانى ملتها اشاره نماییم جز اینکه خواننده را دلزده کنیم چیزى عایدمان نمى شود.
براى اینکه به اشکالات کارى خود بهتر واقف شوید, مطمئن ترین راه خواندن کتابهاى نقد و بررسى داستان کوتاه است. این نقدها شما را با جنبه هاى مختلف فن نویسندگى آشنا مى کنند و باعث مى گردند نوشته تان سازماندهى درستى پیدا کند و به اثرى به هم پیوسته و اندیشه اى متمرکز با هدفى مشخص تبدیل شود. همچنین خودتان کم کم شروع به نقد داستانهاى دیگران بکنید تا با قضاوت منصفانه و طریقه بیان روان آشنا شوید.
((آن روز بارانى)) هم بازنویسى شده کار قبلى تان است. البته تا حدودى موفق عمل کرده و توانسته اید حماسه هاى دفاع مقدس را به نحوى با زندگى خانوادگى افراد پیوند دهید و به هدف مورد نظر خود برسید. باز هم توصیه مى کنیم با خواندن دقیق آثار نویسندگان برجسته و مشهور داستان کوتاه, عناصر موجود را نزد خود سبک و سنگین کنید و ببینید این نویسندگان چگونه از عناصر داستانى بهره گرفته اند. در ضمن با مطالعه مستمر به آن درجه از شناخت و آگاهى برسید که اصول و هدفهاى داستان مورد نظر را به راحتى کشف کنید. تماشاى فیلم باارزش هم خیلى خوب است و دید بصرى شما را تصویرىتر مى کند و باعث مى شود در اثر خود کمتر حرف بزنید و در عوض حوادث را به شکل جذابى به نمایش بگذارید. پس سعى کنید لااقل در مورد همین سوژه مورد علاقه خود, یعنى دفاع مقدس فیلم ببینید تا بعد از این به جاى نقل وقایع و روایت مستقیم آنها, حوادث و ماجراها را به جاى تعریف, نشان دهید. در ضمن در کنار خواندن کتاب داستان, بکوشید که حتما اطلاعات ضمنى خود را در زمینه هاى مذهبى, سیاسى, اجتماعى, تاریخى, علمى, روان شناسى, مردم شناسى, گیاه شناسى, جانورشناسى, زیبایى شناسى, جغرافیا, پزشکى, ریاضى, فلسفه و ... بالا ببرید و براى اینکه نویسنده خوبى شوید حتما به انجام کارهاى متفاوت و سخت عادت کنید تا بتوانید از پس سختى هاى نوشتن نیز برآیید.
((باورم کن مادر)) هم فقط خاطره صرف است ولى پناسیل تبدیل شدن به یک داستان خوب را دارد. با استفاده از عناصر داستانى, حذف روایت مستقیم, انتخاب درست زاویه دید و توصیفات زنده و آشکار, این کار خود را بازنویسى کرده و دوباره برایمان پست کنید. موفق باشید.

فهیمه اربابیان ـ کاشان
خواهر بااستعداد ما, واقعا خسته نباشید. با اینکه روال کار ما در این بخش پرداختن به داستان کوتاه است, ولى چون شما زحمت کشیده و رمان ((غریب آشنا)) را برایمان ارسال کرده بودید; لذا ما نیز آن را خواندیم و به صبر و حوصله شما در نگارش این اثر که با خط بسیار ریزى هم نگاشته شده بود, تبریک گفتیم.
ماجراى رمان مربوط به سرگذشت زنى است که شوهرش شهید مى شود و خودش نیز در زایمان جان مى دهد و دو فرزند دوقلو از خود به یادگار مى گذارد و ادامه کار وقایع مربوط به این بچه هاست.
یادتان باشد که اثر شما به دلیل طولانى شدن ماجرا و حجم بسیار, رمان مى باشد ولى از لحاظ پرداخت, شباهتى به یک رمان امروزى و واقعى ندارد. اگر قصد دارید که رمان بنویسید باید با ساختمان پیچیده آن هم آشنا باشید و بعد دست به قلم ببرید. نوشتن رمان یعنى ساختن یک دنیاى پر از شخصیت زنده که دایما در حال رشد و تکاپو هستند. حوادث همه پشت سر هم و از وراى برنامه مشخصى اتفاق مى افتند و از دل هر حادثه, حادثه دیگرى زاده مى شود و هر واقعه, نتیجه واقعه دیگرى است.
شما در ابتدا باید با داستان کوتاه آشنا شوید و بتوانید عناصر داستانى را به درستى انتخاب کرده و به کار ببرید سپس با شباهتها و تفاوتهاى داستان کوتاه و رمان آشنا شوید و مهمتر از آن با انواع رمان و کاربرد آنها آشنایى پیدا کنید. داستان کوتاه فقط برشى از زندگى شخصیتها مى باشد ولى رمان تمام زندگى است و گاه شامل چند فصل و چندین برهه زمانى و مکانى مى باشد.
در ادامه بد نیست بدانید رمان از لحاظ مایه هاى داستانى, ساختار, نوع شیوه فنى نگارش و ... به انواع مختلفى تقسیم مى شود که دست کم مى توان با ظهور ((رمان نو)) 25 شاخه گوناگون را نام برد. آشنایى با پیچ و خمهاى هر یک از این روشها خود احتیاج به مطالعات بسیار دارد که به همین آسانى میسر نمى شود.
یک رمان نویس باید با اطلاع دقیق از شخصیتها و عملکردشان, آنها را در موقعیتى خاص از جامعه قرار دهد و بعد در نتیجه درگیرى و کشمکش این شخصیتها با هم و با افراد اجتماع, برخورد و اصطکاکى بین آدمهاى مختلف پدید آورد تا وقایع رمان به وجود بیاید; چیزى که در داستان کوتاه اتفاق نمى افتد و هرگز به مجموعه زندگى چندین نفر پرداخته نمى شود. شخصیتهاى رمان باید حضورشان با سازماندهى منظمى از وقایع و صحنه ها نشان داده شود. این قالب ادبى باید ژرفاى شخصیت را آشکار کند و عمل او را به طور دقیق تا انتهاى کار دنبال نماید.
شخصیتهاى نوشته شما چنین نیستند. هیچ حادثه خاصى آنها را در میسر اندیشه و تفکر قرار نمى دهد و هیچ تحول شگرفى آنان را به تکاپوى دوباره وا نمى دارد. آدمها فقط حرف مى زنند و بچه ها بزرگ مى شوند و بزرگترها پیر.
توصیه مى کنیم تا مدتى فقط داستان کوتاه بنویسید و اقدام به نوشتن رمان نکنید. حتى مى توانید قسمتهایى از کار خویش را انتخاب کنید و آنها را تبدیل به داستان کوتاه بنمایید. منتظر آثار زیبایتان هستیم. سربلند و سرفراز باشید.

رامین فرهودى ـ تبریز
برادر محترم, داستانهاى زیباى شما را خواندیم از اینکه مى بینیم با خواندن یک کتاب و عملى کردن توصیه هاى ما این همه پیشرفت کرده اید, واقعا خوشحالیم. بازنویسى ((خانه سبز)) بسیار خوب از آب در آمده است البته به غیر از قسمتهاى انتهایى اثر که هنوز هم حالت روایت مستقیم گذشته را دارد. در ضمن شخصیت پردازى ((صادق)) که کودکى بیش نیست نیز, بسیار با اغراق همراه است. گفتار و کردارى که شما براى این بچه عنوان کرده اید دور از ذهن است. مخصوصا جایى که این کودک پشت سر هم و با چنین استدلال عاقلانه اى از وضعیت خود و آدمهاى اطرافش گزارش مى دهد. حرفهاى صادق باید جوابهاى کوتاهى در مقابل پرسشهاى دیگران باشد, حرفهایى که با خیالات و تفکرات یک کودک عجین شده است و نه چیزهایى که شماى نویسنده فکر مى کنید باید گفته شود.
استفاده از مبالغه و اغراق در حد افراط, از ویژگیهاى عمومى قصه هاى عامیانه است و نه داستانهاى امروزى. در چنان قصه هایى, قصه گو در تعریفهاى خود همه چیز را بزرگ تر مى کرد و مخاطبش را مبهوت سخنان خود مى نمود. اما امروزه دیگر چنین قصه هایى طرفدار ندارند و خوانندگان متمایلند با حقایق رودررو باشند تا با خیالاتى که هیچ وقت امکان وجودش, فراهم نمى شود.
پس سعى کنید شخصیتى واقعى, زنده و با روح خلق کنید. این هم یادتان باشد که یکى از ملاکهاى تشخیص با روح بودن شخصیتها, ماندگارى آنها در خاطر و ذهن خواننده, پس از مطالعه داستان و احساس آشنایى و همدلى او با آنهاست. یعنى چنانچه با مرور زمان, بسیارى از جزئیات زندگى و حتى خطوط کلى حوادث از خاطر مخاطب برود, باز شخصیت چنان واقعى و زنده است که او نمى تواند وى را فراموش کند و هر وقت به نمونه اى زنده از این شخصیت برمى خورد به یاد آن داستان و آدمهایش مى افتد.
((گونه هاى یخ زده)) هم جالب و جذاب است ولى از لحاظ منطق داستانى و علت و معلول مى لنگد. این واقعا یک تصادف داستانى است که راننده یک آژانس به طور اتفاقى دخترى را سوار ماشینش بکند و بعد نامزد او را سوار کند و چند روز بعد پدر دختر سوار ماشینش بشود. البته بر اساس قانون احتمالات, احتمال دارد که گاه چنین اتفاقاتى بیفتد ولى اینکه همه این افراد و مخصوصا راننده بخواهد در مورد همان دختر اول صحبت کنند, دیگر کمى بعید به نظر مى رسد. اگر این راننده جوان واقعا عاشق دختر شده است باید ماجرا را پیگیرى کند و همین طورى قضیه را به حال خود رها نکند و اگر چنین احساسى ندارد, دیگر دلیلى پیدا نمى شود که راننده بخواهد قصه عشق پرسوز و گداز خود را براى مسافرش تعریف کند. راننده آژانس شخصیت منفعلى است که فقط پشت فرمان نشسته و این اتفاقات و آدمها هستند که به سراغ وى مىآیند و او خود هیچ دخالتى در هیچ کدام از امور ندارد, حتى امورى که مربوط به احساسات او مى شوند. ((چخوف)) در خلق شخصیت هایش عنوان مى کند که به تمامى آن آدمها عشق مى ورزد و از آنچه نفرت دارد بیهودگى و هستى بى بهره آدمیان است که در آنها حالت تراژیکى از بى فعالیتى, خوابآلودگى, بیحالى و در نهایت بى تفاوتى مىآفریند. منتظر آثار دیگرتان هستیم.

مرتضى لطیف ـ اندیمشک
همراه همیشگى ((قصه هاى شما)), از اینکه بعد از چندین بار بازنویسى توانستید ((سایه شیطان)) را با پرداختى بهتر برایمان بفرستید, متشکریم. دقت شما در اصلاح اشکالات و دوباره نویسى اثر قابل توجه است که امیدواریم مستمر و مستدام باشد. البته جا دارد این را هم بگوییم که گاه بیش از حد لزوم دست به دامن توصیف مى زنید. نویسنده نمى تواند همیشه در همه جا و در همه حال از توصیف استفاده کند. توصیف امرى دقیق و حساس است که باید در راستاى تشدید عمل شخصیت اصلى, فضاسازى درست محیط داستان و در ارتباط با حادثه اصلى باشد. از این رو ما مجاز نیستیم هر جا که دلمان خواست به توصیف طبیعت, زمین, درخت و آسمان و حتى شخصیت هاى اصلى و یا فرعى مان بپردازیم.
در ضمن اگر مى توانستید در هنگام بازگشت به گذشته و برگشت به زمان حال از جملات بهترى استفاده کنید, طورى که خیال خواننده را برانگیزد و او را به نرمى در بستر زمان عقب و جلو ببرد, کارتان واقعا عالى مى شد. مخاطب نباید به این صراحت و به دور از کاربرد فنى تکنیکهاى لازم بى محابا زمان و مکان را عوض کند. هر چقدر این کار را نرم و لطیف انجام دهید, به شکلى که خواننده متوجه گذشت زمان و مکان نشود, کار ارزش ادبى بیشترى خواهد داشت.
گذشته از همه اینها شخصیت ((کاوه)) بدرستى روشن نیست و خواننده نمى داند که آیا وى قصد پلیدى در مورد ((طاهره)) داشته یا نه؟ همچنین برخورد طاهره طورى نگاشته شده که گویا وى تقصیرکار است. در ضمن علت شک و تردید ((بابک)) نسبت به زنان به درستى روشن نیست و مخاطب همه داستان را فقط یک سوء تفاهم غم انگیز مى داند.
با آرزوى موفقیت بسیار براى شما, داستانتان را به همه خوانندگان خوب ((قصه هاى شما)) تقدیم مى کنیمO O .

سایه شیطان
مرتضى لطیف ـ اندیمشک
پدال زیر پاى راننده شل شد, گویى مى خواست تا قبل از رسیدن به منطقه کوهستانى جاده, حداکثر استفاده را از مناظر اطراف ببرد. گلهاى اطراف جاده با نسیمى ملایم زیر شعاع بى رمق خورشید پاییزى که در جدالى بى حاصل با ابرها هر لحظه مغلوبتر مى شد, مى رقصیدند و هر دم به رنگى در مىآمدند. انگار نقاش بازیگوش طبیعت قوطى رنگهایش را روى دشتهاى اطراف خالى کرده بود. مرد در خلسه مناظر پیرامون جاده فرو رفته بود, که ناگهان اتومبیلى با سرعتى سرسامآور از کنارش گذشت و نیم رخهایى آشنا در نگاهش منجمد شد. چشمان گشاد شده اش ناباورانه سوارى قرمزرنگ را مى دید که در امتداد جاده اى که به سمت افق کشیده شده بود بسرعت دور مى شد. در انتهاى دشت که جاده سر در گریبان کوه مى برد تکه ابرى سیاه به صورت کلاغى قوز کرده, هر لحظه بزرگتر مى شد ...
بوقهاى کشدار رانندگان معترض, راننده را به خود آورد و مسیرش را تصحیح کرد. دیوانه وار اتومبیل را از جا کند. جاده زیر چرخهاى ماشین به ناله در آمده بود و شتابان مى گریخت. ابرهاى تیره, هر لحظه بیشتر خود را در هم مى فشردند و فضا را تیره و هولآور مى کردند. دو اتومبیل بدون هیچ احتیاطى جاده را مى بلعیدند و پیش مى رفتند. جاده گاهى مانند مارى دور کمر کوهها مى پیچد و زمانى درون دره ها مى لغزید, و لحظه اى پهن تر مى شد گویى, طعمه اى را بلعیده و در خود مى فشرد.
دره اى نیز با چهره اى عبوس و عریان از پوشش گیاهى, گوش به صداى باد و شیون لاستیک اتومبیلها سپرده بود. راننده پدال را چسبانده و بدون هیچ هراسى پیش مى رفت. رعد نفسش را به سینه کوه راند و غرید. باران ریزى شروع به ریزش کرد, و اتومبیلها بازیچه جاده لغزنده شدند. بابک آکنده از نفرت دیوانه وار به شیشه اتومبیل کوبید.
ـ خوب گیر افتادى, لعنتى; اینجا دیگه آخر خط نامردیه!!
باد زوزه کشان به اتومبیل مى خورد و از روزن نیمه باز شیشه شیون کنان خودش را به درون اتومبیل مى انداخت و در گوش راننده جوان, چون آوارى شوم مى پیچید ...! سوارى قرمزرنگ در خلوت غروب با تمام قدرت روى جاده خیز برمى داشت, اما هنوز نتوانسته بود, خود را از نگاه پر از کینه بابک دور کند ... .
ـ نه طاهره خائن. اگر از گذشته من اطلاع داشتى, مى فهمیدى که من نمى تونم به هیچ زنى اعتماد داشته باشم.
و پدال گاز را بیشتر فشرد. باران هنگامه کرده بود و باد شلاق خیسش را به روى بدنه اتومبیلها مى کشید و صاعقه هاى آتشین روى ابرهاى تیره و متراکم آسمان, شاخه شاخه مى شدند.
ـ کاوه نامرد, نصف عمرتو با من گشتى, اما هنوز منو نشناختى. مى دونم به هیچى عقیده ندارى, حتى به رفاقت, اما امروز عاقبت نامردى رو خوب مى فهمى!
دوباره زخم کهنه اش سر باز کرده بود. به یاد آن ظهر شوم و نفرت انگیز افتاد که بى موقع به خانه آمد و سر کوچه کاوه را دید که با لبخند و نگاه در نگاه با طاهره مشغول گفتگو بود و گاه گاهى برمى گشت و پشت سرش را دید مى زد. پشت درختهاى سر کوچه به دزد خوشبختى هایش خیره شد, و لحظاتى بعد به سختى خودش را کنترل کرد و به آنها نزدیک شد و پشت سر کاوه روبه روى طاهره قرار گرفت. طورى که طاهره به شدت جا خورد و مانند خائنى که دستش رو شده باشد, بدنش دچار رعشه اى خفیف شد. کاوه هم لحظه اى برگشت و از بهت دیدن بابک لختى برجا ماند, بعد خنده اى مصنوعى روى لب نشاند و گفت: ((به, پسر تو دیگه کى هستى, همیشه آدمو غافلگیر مى کنى!))
اما در صورت سرد و بى احساس بابک هیچ تغییرى حاصل نشد, طاهره در جایش لولید, بابک با همان صداى یخ زده اش گفت: ((کارى داشتى؟)) کاوه با تزلزلى که در حرکاتش پیدا شده گفت: ((نـ, نه اصلا, هـ همینطورى. ر ر ر د مى شدم.)) و انگار مى خواست خودش را از آن وضعیت عذابآور رها کند, خنده اى زورکى روى لب نشاند و ((باى, باى)) کوچک و لرزانى کرد و دور شد و بابک با احساسى منجمد چنان از کنار طاهره گذشت و پا به خانه گذاشت که گویى اصلا او وجود ندارد و زن با افکار مغشوشش تنها پشت در ماند, طورى که دچار تردید شده بود و انگار مى ترسید وارد خانه شود ...
ـ طاهره, کاوه چى ازت مى خواست؟
لحن خش دار و چشمان خون گرفته مرد, زن را بیشتر متزلزل کرد ...
ـ ا ا ز من ...!
ـ آره همین توى ...!
ـ ...
ـ نکنه مى خواى بزنى زیرش ... تموم اون ربع ساعتى که داشتى باهاش گل مى گفتى من نگات مى کردم ...
ـ و ولى بابک اون دنبال تو اومده ...
ـ که دنبال من اومده بود, خب گشتى بالاخره یه چیزى پیدا کردى.
و با لحنى عصبى ادامه داد: ((ولى اون که میدونه, من امروز سر کار بودم, ... طاهره خانوم ... تا کى مى خواى به این بازى ادامه بدى؟!)) بابک باز, با تن صدایى که بالا و پایین مى شد غرید: ((تازه یه سوال کردن مگه چقدر طول مى کشه, یه دقیقه, دو دقیقه, پنج دقیقه ...)).
مرد رگبار کلمات را به سوى زن شلیک مى کرد و طاهره هرچه جان مى کند, حتى به کمک حرکات دست و سر هم نمى توانست چیزى بگوید و جز صدایى نامفهوم از گلویش خارج نمى شد, درست مانند مجرمى خلع سلاح شده که به دام افتاده باشد, از وحشت این رسوایى مى لرزید.
صداى بوق و ناسزاى رانندگان معترض, بابک را باز به جاده برگرداند. اتومبیلها همچنان سفیرکشان, از کناره شیبهاى خطرناک مى گذشتند, ناگهان صاعقه اى فضا را شکافت و چون شمشیرى الماسه, ضربه اى سخت بر فرق قله بزرگى که مشرف بر جاده بود, فرود آورد.
قطعات سنگ از جا کنده شدند و با فاصله کمى پشت سر اتومبیل روى جاده ریختند, دیگر راهى براى برگشت نبود و بابک بخوبى آن را در آینه اتومبیل مى دید. مرد به پرتگاه جنون رسیده بود و همه چیز به نظرش تهدیدآمیز مىآمد. بحران روحیش که مدتها درگیر آن بود, داشت عود مى کرد, جریان الکتریسیته زیر عضلات لرزان صورتش به حرکت در آمده بود و هر دم احتمال تشنج اوج مى گرفت.
تصاویر درهم گذشته همچنان به سرعت از ذهنش مى گذشتند ... ((من دیگه نمى تونم با تو زندگى کنم ... باید از زندگى من برى بیرون ... تو یه موجود نفرت انگیز و مشکوکى! ... چرا هر وقت زنگ مى زنم یا مشغوله یا خونه نیستى؟ ... چرا کاوه موذى رو زیادى تحویل مى گیرى! چرا تو خیابون نگاهت رو مردا, مى چرخه؟! ...))
زن ناباورانه نالید: ((من! من!, بابک, تو رو خدا منو خلاص کن, اما اینقدر منو عذاب نده, من به خاطر تو پا رو همه چیز گذاشتم, بدون اینکه به همچین روزى که یه دفعه زیر پامو خالى کردى, فکر کنم.)) و دردآلود فریاد زد: ((من به خاطر تو طرد شدم!!)) و با آهى ادامه داد: ((بابا چه خوب مى گفت. دخترم پسراى ادکلن زده سر چهارراهها, مرد زندگى نیستند, زندگى یه چیز دیگه اس.))
بابک با خشم و تحقیر پوزخند زد: ((هه ... هه! نمى خواد دیگه برا من, ننه من غریبم دربیارى! ... این زندگى خوره به جونش افتاده, ... من دیگه نمى تونم این وضعیت رو تحمل کنم.))
طبیعت اطراف, مانند مرد, چهره اى خشک و خشن به خود گرفته بود ... ((من دیگه تحملم تموم شده باید یه کارى بکنم.))
لحظه هاى آغشته به اضطراب روى هم تلنبار شده بود. مرد داشت از دردى که درونش را پاره پاره مى کرد مى گریست ... ((من موجود بدبختى ام, یک کرم بى ارزش, یک کرم متعفن که داره زیر پاى طاهره له مى شه ...!))
بابک مى خواست به هر قیمتى به اتومبیل جلویى برسد و تا حدى هم موفق شده بود. سر تندترین پیچ جاده که پهلوى کوه را دریده و بلندیهاى شهر خود را به چشم مىآوردند, سوارى قرمزرنگ لیز خورد, و تعادلش را از دست داد و بعد از چند پیچ و تاب و چرخیدن دور خود, اتومبیل از جاده منحرف شد و با صدایى ترسناک به درون دره شیطان سقوط کرد, صحنه پرت شدن را فقط بابک دید و روى جاده, دیگر هیچ نشانه اى از اتومبیل قرمزرنگ نبود, راننده ایستاد و زمانى حیران و منقلب از حادثه پیش آمده پشت فرمان ماند. انگار به زمانى ناشناخته پرتاب شده بود, نگاه سرگردانش را به جاده دوخت. از یکى دو اتومبیل عبورى تقاضاى هیچ کمکى نکرد, احساسى تند و غیر عادى افسونش کرده بود, دردى در شقیقه هایش مى دوید, و دل آشوب مى خواست بالا بیاورد. به سختى از اتومبیل پیاده شده و تلو تلوخوران به لبه پرتگاه نزدیک شد, دره چنان عمیق بود که بى انتها به نظر مى رسید, اما از عمق آن دودى غلیظ روى سینه سنگها مى خزید و بالا مىآمد.
سرش به دوران افتاده بود, بى اختیار نشست, دیگر رمقى برایش باقى نمانده بود, آب از تمام بدنش مى چکید. صورت زیباى طاهره در نظرش مجسم شده بود و اندک, اندک به زشتى مى گرایید, حالش رو به وخامت بود, با تلاشى مضاعف خود را به درون اتومبیل انداخت,ابرهاى تیره, تا روبه رویش پایین آمده بودند و اشکال هراس انگیزى را رسم مى کردند. دهانى خونآلود که زبانى پر از زگیل از آن بیرون افتاده و از میان دندانهاى کریه و نامنظم آن قطرات خون روى شیشه مى چکید و قهقهه کاوه که طنین مى انداخت و جانش را پر از نفرت و حقارت مى کرد, خشمگین نعره زد: ((تنهام بذارید, مى خوام تنها باشم!)) مرد در هم کوفته, سر را در میان دو دست مرتعشش فشرد و لحظاتى به همان حال ماند, اندکى آرامش یافت, گونه ملتهبش را جلو آورد و به پنجره بخارکرده و نمناک اتومبیل چسباند و زبان خشک شده اش قطرات آب را لیسید و اندکى بر افکار مالیخویایى اش مهار زد. طنین التماس طاهره هنوز در گوشش مى پیچید.
ـ بابک تو رو خدا اینقدر بى رحم نباش, اگر مى خواى منو بیرون کنى, بیرون کن. اما نه با این حرفا, بخدا این ظلمه; بى رحمیه ... آخه منم خدایى دارم!
و بابک خشمگین جلو آمد و کشیده اى محکم به صورت طاهره زد: ((حالا دیگه منو با خدات ... تهدید مى کنى؟!))
جاى انگشت بابک روى چهره زیباى طاهره مانده و ((گر)) گرفته بود, صداى به هم کوبیدن در حیاط زن را با غمهایش تنها گذاشت و بغضش را ترکاند.
ـ دلى که تو خیابون بدستش بیارى, تو یه خیابون دیگه هم از دستش مى دى, بیشتر از این هم نمى شه ازش انتظار داشت, هر چند من صادقانه همه اعتبارم رو به حساب عشق واریز کردم و روى زندگیم وارد معامله شدم و به خاطر اونم, پلى سالم پشت سر نذاشتم. حالا تو بابک بى رحم هم خوب دارى مثل یه دژخیم منو تو این قفس شکنجه مى دى ... ولى چه مى شه که ...! میگن خود کرده را تدبیر نیست ...! اما خدایا دیگه نمى تونم تاب بیاورم ... بریدم! ... آخه آدم تاوان یک اشتباه را تا کى باید پس بده ...! تا کى!
و هق هق گریه را مرهم دردهایش کرد!
بابک درون اتومبیل از هجوم اوهام درونش متزلزل شده بود و درک درستى از اطرافش نداشت, باران روى جاده غوغا کرده بود و حبابهاى روى آب لحظاتى زندگى مى کردند و مى ترکیدند, بابک شیشه را پایین کشید و صورت سرد و سنگى اش را که چون مرده اى بى احساس مى نمود به اتومبیل تکیه داد و لحظاتى روح متلاطمش را در برزخ پریشانى غوطه ور کرد. طوفانى درونى بابک داشت با طبیعت اطرافش هماهنگ مى شد, ناگهان عبور جریانى قوى از قفسه سینه اش را احساس کرد, که به سرعت در تمام بدنش گسترش مى یافت. تکانى خورد, نعره اى گوشخراش کشید, و چشمانش به نحو ترسناکى کاملا سفید شدند و در حالى که به پهلو روى صندلى بغل مى افتاد, دست و پایش حرکاتى غیر ارادى نمود و شبیه حیوانى که گلویش را بریده باشند, شروع به خرناس کشیدن کرد. کف غلیظ دهانش که روى صندلى جمع شده بود, نیمى از صورتش را پوشانده بود ...

شب به نیمه هاى خود رسیده بود و باران به منتهاى شدت خود, رعد مانند افعى زخمى روى سینه آسمان مى جهید و شکلهاى هراسآورى ترسیم مى کرد. سرما بر آزارش افزوده بود. بابک سر کوچه پارک کرد, محله خلوت خلوت بود. کوچه زیر باران شدید و نور هاله مانند ((تیرهاى)) چراغ برق جلوه اى مرموز یافته بود. نامتعادل چون شبحى غوطه ور در مهى غلیظ به راه افتاد, احساس ناامنى و بى کسى شدید روانش را مى خراشید, صداى اشباح که از عمق تاریکى او را صدا مى کردند کلافه اش کرده بود, به پشت در رسید, حالت پوچى و بیزارى از همه چیز; آزارش مى داد. دوست داشت تا ابد شب باشد و باران همچنان در کابوسى بى انتها ببارد و او براى همیشه پشت در بماند. از تمام بدنش آب مى چکید. شهامتش را از دست داده بود. حتى نمى توانست به درب حیاط نزدیک شود, صاعقه اى ناگهانى روى صورت سیاه آسمان خط انداخت, در حیاط با تکانى ناله کنان باز شد, صداى آشناى زنى او را به خود آورد.
ـ بابک! حواست کجاست؟ بیا تو خونه خیس شدى, تو که کلید دارى چرا دیگه پشت در موندى, بیا تو, مردم از بس پشت این پنجره لعنتى انتظار کشیدم.
بابک با حالتى وهم زده, در حالى که در هواى سرد و بارانى, بخار دهانش در فضا پراکنده مى شد, بى حرکت به چهارچوب در زل زد, انگار قبض روح شده بود, حتى پلک هم نمى زد, زن باز صدایش کرد: ((بابک چى شده, چه بلایى سرت اومده؟)) و چون عکس العملى ندید, آرام و با احتیاط از زیر سایبان در بیرون آمد. حالا در سایه روشن کوچه, زیر تازیانه باد و باران دو نفر روبه روى هم ایستاده بودند که از هم وحشت داشتند, زن با احتیاط به بابک نزدیک شد, خوف در تمام وجودش نفوذ کرده بود.
ناگهان رعد و برقى شدید, تمام طول کوچه و چهره مسخ شده بابک را روشن نمود, زن بیشتر ترسید و مضطرب و درمانده بر جاى ماند, غرش رعد مرد را هم هوشیار کرد.
ـ به من نزدیک نشو.
طاهره, تکانى خورد. بابک فریاد زد: ((گفتم به من نزدیک نشو, تو توى اون ماشین بودى!)) و عقب عقب رفت. زن آرام دستش را بالا آورد و به طرف مرد دراز کرد, باران بى وقفه مى ریخت. مرد با بدنى متشنج و چشمانى که سفیدیش بیشتر شده بود, لرزان عقب تر کشید.
ـ نه ... نه ... تو ... تو ... آدم نیستى ... تو مردى, تو یه روح خبیثى ... م ـ من مى دونم ... تو از اون دنیا اومدى تا منو دیوونه کنى. تو خود مرگى.
طاهره; با چادر نماز و مقنعه سفید در حالى که باران بر سر و صورتش مى زد, تقدس و روحانیتى خاص یافته بود. زن با اشکهایى آمیخته با قطرات باران به مرد خیره شد, و با تمنایى که از درونش مى جوشید, ملتمسانه باز هر دو دستش را به طرف مرد دراز کرد.
ـ بابک تو رو خدا منو تنها نذار. من بى تو مى ترسم.
مرد در شوکى ((هیستریک)) وحشیانه نعره زد و بالا آورد و تلو تلوخوران پا به فرار گذاشت و سایه کج و معوجش روى زمین به دنبالش مى دوید. در سایه روشن کوچه, اشباح دهن کجى مى کردند و آسمان عربده مى کشید, زن همان طور, به طرز غم انگیزى بى حرکت ته کوچه تنها مانده بود و دستانش همان گونه با التماس به طرف مرد, دراز شده بود و چشمان درخشانش در هاله اى از غم, دور شدن مرد و گم شدنش در تاریکى قیرگون شب را مى نگریست و چهره اش در تلالو, هاله اى طاهر و نورانى, همچنان مى درخشید و آسمان همان طور بى قرارى مى کرد و مى غرید و با حوصله تن کسل و خوابآلود شهر را خوب مى شست و طراوت مى بخشید.